قسمت نوزدهم
- قد و سن خودم
- اووه رحيم بگو دختر ترشيده مي خواهي
- مگر من ترشيده ام؟
- مرد فرق مي كند
- چه فرق مي كند؟ چه فرق مي كند؟
- تو فكر مي كني آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟
مادر راست مي گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خيلي خوب بودند يكدفعه بدون آنكه قصد بدي داشته باشم از دهنم پري.
- خواهر معصومه خانم باشد قنداقي اش را هم قبول دارم.
************************
اوستا جلوي دكان ايستاده بود و بمن نشان مي داد كه چوب ها را چه جوري پشت دكان تلمبار كنم كه رويهم باشند اما از هم فاصله داشته باشند كه هوا تويشان رفتو آمد بكند و حسابي خشك بمانند.
- ببين رحيم يكي از راست بگذار يكي از چپ، رديف بعد را برعكس اينجوري
با انگشت هاي دستش نشانم داد فهميدي؟
- فكر مي كنم فهميدم حالا دو رديف مي چينم نگاه كنيد ببينيد اينجوري بايد باشد؟
صداي چرخ هاي درشكه اي توي كوچه پيچيد.
اوستا بطرف صدا برگشت، كالسكه آمد و آمد و از سر كوچه ما رد شد.
«درشكه روسي با دو چراغ كريستال آئينه دار شمع سوز بادگير، رنگ درشكه مشكي براق بود، چراغ هايش قرمز، تشك سبز و با فنر هاي نرم، دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه، هر دو جوان، سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كلاه پوستي بر سر نهاده و به همان اندازه درشكه تر و تميز و براق مي نمود، صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد، انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان كند.»
- آشنا نيست اوستا سرش را بالا انداخت، مال اينطرف ها نيست، نمي شناسمش
- عجب چيزي بود
- مال يك آدم پولدار شكم گنده است، عليا مخدره هايش هم تويش لميده بودند.
- از كلمه عليا مخدره و ژست اوستا خنده ام گرفت.
- اوستا اينجوري خوب شد؟
- اَه رحيم نه، پس تو گفتي فهميدم؟
دستهايم به پهلوهايم آويزان شد، خجالت كشيدم كه نفهميده بودم چه بايد بكنم.
- برو كنار، برو كنار خودم بچينم، تو ياد بگير، اينكه كار ندارد يكي به راست يكي به چپ.
اوستا هن هن كنان چوب ها را روي هم چيد فقط دو رديف.
- رحيم تو چنان سبك اين ها را جابجا مي كني كه آدمي كه از دور نگاه مي كند فكر مي كند وزن پر است، سنگين است پسر جان، اينهمه مدت اينها را تو هر روز به كول كشيدي؟ آخ خسته شدم، تازه اينها خشك شدند طفل معصوم وقتي خيس بودند چقدر سنگين بودند.
- نه اوستا مهم نبود، خيلي سنگين نبودند.
- جواني، ماشاالله زور بازو داري، خدا كمكت كند، پير بشي اما عاجز نشي، انشاالله.
- اوستا چائي حاضر است.
- خودم مي ريزم تو بقيه چوبها را بچين، آفتاب دارد غروب مي كند.
اوستا رفت توي دكان و من ضمن اينكه چوبها را به پشت دكان منتقل مي كردم نگاهم به اوستا هم بود، ديدم جلوي نردبان كه كنار ديوار زير ميز جا داده بودم ايستاده و متفكرانه نگاه مي كند، حتماًحالا مي آيد مي پرسد كه چرا نردبان را نبرده ام، چي بگويم؟
- رحيم.
دلم هري ريخت، حلا چه بكنم چه بگويم؟ اگر احساس كند كه با او قهر كرده بودم يا بدم آمده نردبان را نبردم فكر مي كند زيادي فضول شدم، بدش مي آيد، شايد باز هم بين ما شكرآب شود، اوستا سرم داد بزند، نمك بحرامم بنامد، چه مي دانم هزار فحش بدتر، ...
- رحيم
چاره نداشتم جواب دادم:
- بله اوستا
- بيا پسر چائي بخور برو
يك لحظه سرم گيج رفت، آخ چه فكر كردم، چه نگران شدم، نمي دانستم چه بكنم.
- اوستا شما بخوريد كارم تمام شد مي آيم.
- نه پسر سرد مي شود از دهن مي افتد، چائي لب سوز خوبه، بيا
جرأت نمي كردم بروم توي دكان و اوستا و نردبان را يكجا ببينم
- مي خواهي بياورم بيرون، هان؟
- زحمت مي كشيد
- صبر كن يكي ديگر براي خودم بريزم بيايم بيرون، هواي توي دكان يواش يواش دارد گرم مي شود.
يكي از الوار ها را بلند كردم و بردم پشت دكان وقتي برگشتم اوستا يك استكان چائي دست راستش بود يك استكان دست چپش.
- بيا رحيم، دستم لرزيد چائي ريخت روي قند ها زود بخور له نشود.
قند ها خيس شده بودند كلي از چائي را توي نعلبكي ريختم كه قاطي قند شد دوباره ريختم توي استكان.
- ببخش، پيري است ديگه، پيري و هزار درد بي درمان، دستي كه يك عمر اره بكشد و ميخ بكوبد بالاخره به فغان مي آيد، فريادش بلند مي شود: بس است، ديگر بس است پدرم را درآورديد، مگر چند سال مي توانم هي بكوبم هي بكوبم؟
اوستا چائي اش را خورد آهي كشيد و گفت:
- رحيم مي گويند در ديار فرنگ كارگر فقط سي سال از عمرش را كار مي كند بعداً ديگر كار نمي كند.
در حاليكه الوار ها را بلند مي كردم با تعجب پرسيدم
- پس بقيه عمرش را چي مي خورد؟
- حكومت خرجش را مي دهد.
خيلي تعجب كردم، مگر همچو چيزي مي شود.
- آخه چطور؟
- نمي دانم چطور اما مي گويند همه و همه سي سال كار مي كنند بقيه عمر بيكار مي گردند و مفت مي خورند.
- چند سال؟
- تا زنده اند، تا وقتيكه زنده هستند ديگه با چند سالش كار ندارند فقط سي سال بايد كار كرد بعد خلاص.
باورم نشد، چه جوري حكومت مي تئاند اينهمه پول فراهم كند و به رعيت بدهد؟ از كجا مي آورد.
گفتم: اوستا از كي شنيديد؟
- از آنهائي كه فرنگستان رفت و آمد مي كنند، شازده مبشر ميرزا برادر بشيرالدوله تعريف مي كرد، مي گفت آنجاها بهشت پير هاست، آنقدر خوش و سرحال هستند، روزگارشان هزار مرتبه بهتر از جوان هاست.
- خب معلومه آدم كار نكنه و مفت بخوره روزگارش خوب مي شه
- رحيم من چهل و چهار سال است كار مي كنم صبح بعد از نماز صبح يك لقمه بالا مي اندازم مي زنم بيرون، سگ دو مي كنم تا وقتيكه آفتاب غروب كند، حالا ديگه قوتم تمام شده سابق بر اين فكر مي كردم تا نفس دارم كار خواهم كرد اما حالا حالاها از نفس مي افتم صبح بزور از خواب بلند مي شوم و شبها از خستگي زياد خوابم نمي برد، آنقدر توي رختخواب اينور آنور مي گردم، دعا مي خوانم، ده دفعه از يك تا صد مي شمارم تا خوابم ببرد، هنوز چشمم گرم نشده از درد دو تا دستهايم ز خواب مي پرم، و دوباره روز از نو روزي از نو.
من، هم به حرفهاي اوستا گوش مي دادم و هم كارم را مي كردم، اوستا چپقش را روشن كرد توي فكر فرو رفته بود پك هاي خيلي محكم به چپق مي زد و هي با دستش سرچپق را تكان مي داد.
- باز خدا را شكر حال و روزگار من خوب است بيچاره شاطر محله ما روزگار سگ دارد، قبل از اذان صبح نمي دانم شايد دو سه ساعت بعد از نيمه شب در دكان را باز مي كند، خمير گير و پادو ها هم مي آيند، بيچاره آنقدر توي تنور خم و راست شده كه پشتش قوز درآورده، بسكه توي آن زيرزمين مانده، آفتاب نديده رنگ بصورت ندارد مثل مرده ها مي ماند، اما چه بكند؟ تا زنده است بايد همينجوري هي برود هي بيايد، بيچاره هميشه از درد پشت مي نالد، هرچه هم در مي آورد خرج دوا درمان مي كند، اما چه فايده؟
- زن و بچه ندارد؟
- مثل اينكه زنش مرده يك دختري داشته شوهر داده رفته كرمان، نه اين از اون خبر دارد نه اون از پدره با خبر است، خودش مي رود خودش مي آيد، هيچ كس و كار ديگري هم ندارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)