قسمت پانزدهم
- واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز
ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليكه زير لب مي كفت:
- خدا رحم كرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي كشيد.
خلاصه با اين تفاصيل شام را كه حلي خوشمزه و خيلي آبرومندانه بود در يك محيط كاملاً صميمي خورديم، آن بفرما و تشريف آورديد و مرحمت كرديد در همان يكساعت اول تمام شد، چقدر زود صميمي شديم، مثل اينكه سالهاي سال بود كه با هم نشست و برخاست كرده بوديم، سالهاي سال بود همدم و همكلام هم بوديم آقا ناصر بمن «رحيم جان» مي گفت و من به او «ناصر خان». انيس خانم هم رحيم جان مي گفت اما معصومه خانم رحيم خان مي گفت.
بعد از شام نزديكتر بهم نشستيم انيس خانم صحبت مي كرد و ما گوش مي داديم.
- حرف توي حرف آمد، جريان سه روز مهماني من ناتمام ماند، مي گفتم كه براي اولين بار رفتم خانه بصيرالملك، كشور خانم فرستادم، گويا زن بصير خواهش، التماس، پيغام پسغام كه من بروم برايشان خياطي بكنم، بالاخره با صلاحديد كشور خانم رفتم، حاجي خانم خيلي با گذشت است دلش بزرگ است با وجود اينكه زن برادرش گويا پشت چشم برايش نازك مي كرد اما بمن گفت فقط بخاطر گل روي برادر زاده ام مي گذارم بروي، مثل اينكه شوهرش مي دهند.
يكدفعه پرسيدم: مگر دختره لخت بود؟
همه خنديدند، معصومه خانم گفت: رحيم خان، اعيان اشراف لباس را براي لختي نمي پوشند هزار تا قر و قميش دارند، لباس را براي فخر مي فروشند.
ناصرخان گفت: براي پول در آوردن عرق كه نمي ريزند قدر پول را بدانند، علف بيابان است.
انيس خانم غريد:
- قر و قميش آنها نباشد من و امثال من چي بايد بخوريم؟
- اي مادر خدا كريم است، خب ببخش كشور خانم ماه است عزيز است لنگه ندارد دلش بزرگ است با گذشت است بس است؟ به مرغ خان گفتيم كيش و خنديد
ناصر خان آنطوريكه من فهميدم آدم بگو بخندي بود و براي همين خصوصيتش بود كه معصومه خانوم تنبلي اش را پذيرفته بود.
مادرم پرسيد: چند تا دختر دارند؟
- سه تا
- به كارمان درآمد پس شما براي هر كدام يك هفته غيبت خواهيد كرد؟
- نه بزرگه را شوهر دادند بچه هم دارد كوچيكه ده يازده سالش است اين دختر وسطي است كه برايش لباس دوختم.
- تمام شد؟
- فقط پس دوز زير دامن ها ماند كه آن را هم خودشان گفتند تمام مي كنند.
مادر نگاهي بمن انداخت، اول معني نگاهش را نفهميدم اما بعد يادم آمد كه انيس خانم پيشنهاد كرده بود مادر را با خودش ببرد كه اين كار ها را بكند و من نگذاشتم، حالا مي بينم اشتباه كردم، چه عيب داشت؟ زندگي اين ها هزار برابر بهتر از زندگي ماست، چرا نگذاشتم؟ نمي دانم
معصومه خانم پرسيد:
- خب شاه داماد كيه؟
- شازده است ... بگذار ببينم اسمش را گفتند ها ... يادم رفت، شازده نمي دانم چي
ناصرخان گفت:
- بابا اينهمه شازده تو اين مملكت از كجا آمده اند؟ يك تا شاه است يك كاروان شازده
- خب بچه هايش هستند ديگر
- آخه چند تا؟ چه جوري؟ و چشمك زد.
- خب مادر هي زن گرفتند هي بچه پس انداختند همه شان شدند شازده
- زن گرفتند يا صيغه كردند؟ لبهايش را جمع كرد
- چه مي دانم چه غلطي كردند بهر صورت شازده درست كردند.
ناصرخان با مسخره خنديد: پرسيدند كاروان سالارتان كدام است؟ يكي جواب داد آن زنجيري كه آن جلو مي رود، حالا افتخار اينها به كي هست؟ به آن مردكه بچه باز گردن كلفت
- ناصر خجالت بكش
- چرا؟ از كي؟ من خجالت بكشم كه شرم دارم بگويم رعيت فلاني ام يا آنهائيكه دور و برش بادمجان دور بشقاب مي چيدند؟ تره برايش خرد مي كردند شاعر دربار شعر مي گفت!!
شپش سر مليجك به چه ماند اي عزيزان
به ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
همه خنديدند اما من يكي از اينهمه سين و شين كه توي شعر بود حال ديگري پيدا كردم معنيش را نفهميدم.
ناصرخان سرش را تكان مي داد.
معصومه خانم زد روي دستش:
- تو چه ميگي هم نام هماني؟
- اينهم گلي است كه آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود كثافتش را ول كرديم اسمش رويمان ماند، چه بكنم؟ اسم را عوض نمي كنند.
- اسم شما اسم قشنگي است، به اسم كه نيست به عمل است يكي آنجور مي شود ديگري بهتر.
ناصر آقا شايد به خاطر اينكه موضوع را عوض كند و كمتر غصه اسمش رو دلش سنگيني كند رو كرد به معصومه خانم و گفت:
- معصومه خانم شام دادي خلاص؟ شب چره اي، نخود كشمشي، دهنمان خشك شد.
- ماشاالله به اين اشتها
- نا سلامتي مهمان داريم، من هيچ، از مهمانهايمان پزيرائي كن.
- كدام مهمان؟ آنهمه كار را تو كردي يا رحيم خان؟
- من و رحيم يك روحيم در دو بدن مگر نه رحيم جان؟
با سر تصديق كردم
معصومه خانم از توي گنجه يك بشقاب پر از كشمش و گردو آورد و از اطاق بيرون رفت. وقتي برگشت توي يك پياله كوچك مقداري گوجه سبز داشت.
- نوبرانه است.
ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شيطنت به معصومه خانم نگاه كرد و گفت:
- چي؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو كلك دوساله هر چه نوبر مياد تو اداي ويار در مي آوري كه ما هم فكر كنيم ويار داري هي نوبرانه مي خري مي زني بالا، از بچه خبري نيست، برو بابا «مسخره»
معصومه خانم مي خنديد، انيس خانم هم غش كرده بود از خنده، نگو اين صحبت ها سابقه طولاني داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمي رنجيد، عادت كرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابي همديگر را شناخته بودند.
- از شوخي گذشته نوبرانه است بفرمائيد
- كي شوخي مي كند؟ من جدي جدي هستم، حتماً يك ماه ديگه هم براي خيار ويار داري هان؟
ايندفعه ما هم خنديديم.
پاسي از شب گذشته بود
- رحيم دير وقت است برويم؟
- كجا؟ به اين زودي؟
- آخه راهتان دور است!
- نه ديگه ديروقت است، ما كه سير نمي شويم، خيلي خوش گذشت، خدا سايه انيس خانم را از سر هيچ كداممان كم نكند.
- كوچكتان هستم، منكه كاري نكردم طفلي معصوم هر چه بود كرده بود.
- چيزي نبود خاله خانم خجالتم مي دهيد يه خرده آبش را زياد كرده بودم.
- كلك گوشت هاي ويارانه شده بود؟
خلاصه شبي فراموش نشدني بود و نزديك نيمه شب بخانه برگشتيم، خواب از سر هر دوتايمان پريده بود و مدتي توي رخت خواب نشستيم و صحبت كرديم.
- مادر چرا بچه ندارند؟
- آخه بعضي از زنها تا بيست سالشان پر نشه نمي زايند، فكر مي كنم معصومه از آنهاست
- چند سالش مي شه؟
- انيس خانم گفت تازه رفته توي بيست سال
- انشاالله بچه بياره، خيلي خوبيند، هردوتايشان
مادر خنديد
***********************************
صبح از گرماي آفتاب كه رويم مي تابيد بيدار شدم.
لحظه اي چشم به آسمان، جريانات ديشب را به ياد آوردم، امروز جمعه است، ديشب دير وقت خوابيديم، مادر كو؟
برگشتم ديدم نشسته دارد خرما پوست مي كند.
- سلام مادر
- سلام رحيم صبحت بخير
- زود پاشدي؟ شب دير خوابيديم
- ديگه عادت كردم رحيم، سر ساعت شش انگاري يكي صدام مي كنه
- صبحانه خوردي؟
- آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور يا دوست داري بخواب، استراحت كن.
- نه، مي خواهم بروم دكان
- دكان؟ جمعه است پسر
- ميدانم، اما آفتاب گرمي است، حيف است چوب ها توي دكان بمانند و بيرون اينقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهم.
- هر جور دوست داري
گرما تا توي دكان هم نفوذ كرده بود اما همه چوب ها را يكي يكي بيرون آوردم و به ديوار تكيه دادم، خودم هم جلوي دكان نشستم و در بحر تفكرات غوطه خوردم.