صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت دهم
    مادر با دقت داستان اوستاي مرا گوش كرد، چند بار وسط حرف من گفت:
    - خدا پدر تو را بيامرزد، خدا رحمتش كند، خدا بيامرز خيلي پاك بود.
    اما بعد از اينكه قصه غصه هاي اوستام تمام شد كمي به فكر فرو رفت و بعد سر بلند كرد و گفت:
    - رحيم پس عاق پدر دنبالش است كه اجاقش كور است.
    انتظار هر حرفي را داشتم جز اين
    - اِ اِ مادر تو ديگه چرا؟
    - خب رحيم، نبايد با پدرش درشتي مي كرد، نبايد حرف بد مي گفت
    - واي مادر، زور مي گي ها، چطوري پدر مي تواند به خاطر ... استغفرالله، بره سر پيري دختر جواني بگيره بياره و هيچ به فكر آينده و زندگي بچه هايش نباشد، بعد بچه اش نمي تواند يك كلمه هم حرف درشت بزند؟
    - نه
    - واقعاً زوره، از خدايي خدا دوره كه به يك بچه اي كه مادرش مرده حكم كند كه بسوز و با پدري كه قاتل واقعي مادرت هست درشتي نكن
    مادر آهي كشيد و گفت:
    - نمي دانم رحيم، نمي دانم، اما از قديم و نديم به ما گفته اند كه احترام پدر و مادر واجب است حالا شما جوانها جور ديگري فكر مي كنيد، من نمي فهمم. ما جلوي پدر و مادرمان جيك نمي زديم،حرف بد چيه؟ اصلاً حرف نمي زديم.
    - آره مادر، اگر پدر تو هم سر مادرت هوو آورده بود، اگر پدر من هم مرد عياشي بود آنوقت جز اين مي گفتي، بيچاره اوستاي من از سن 16 سالگي بار سنگين معاش سه بچه را به گردن گرفته پدرش درآمده، آنوقت تو مي گويي عاق پدر بدنبالش است؟
    - پدره چي شده؟
    - نمي دانم، اوستا هم ديگر خبرش را نداشته، ولش كرده
    - پدره نيامده سراغ بچه هايش؟ خبرشان را نگرفته؟
    - نه كه نگرفته، حتماً خدا خواسته، روز از نو روزي از نو، دوباره بچه پس انداخته.
    - چي بگم رحيم، من نمي فهمم پسرم
    - تازه مادر، مگر تو فكر مي كني هر كس كه بچه ندارد بدبخت است؟ برعكس من فكر مي كنم خدا به بنده هاي خوبش رحم مي كند و بچه نمي دهد از قديم گفته اند آدم بي اولاد، پادشاه بي غم است.
    مادر خنديد:
    - حالا نمي فهمي، انشاءالله وقتي براي بچه هلاك شدي يادت مي آورم، پسر زندگي بدون بچه يعني جهنم، يعني بدبختي، يعني بي حاصلي، درختي كه ميوه ندارد براي سوختن است.
    - فرمايش مي كني مادر، شمشاد درخت بدي است؟
    صداي كشيده شدن قلم روي كاغذ توي كله ام طنين انداخت، احساس كردم باد مطبوعي به طرفم مي وزد، حالم بهتر شد
    - نه مادر، خدا بهتر از من و تو مي داند كه گناهكار واقعي كيست و بي گناه كدام است، اگر عاق والدين داريم عاق ولد هم داريم، حتماً خدا به حساب پدر اوستا هم رسيده، مطمئن باش.
    - پس مادرش چرا مرد؟
    - مگر مردن بد است؟ مردن خلاص شدن است، از زندان زندگي بيرون رفتن است مادرش در اين ميانه بي گناه بود كه خدا خلاسش كرد گفت تو جا خالي كن تا من پدر هر چه گناهكار است در بياورم آره ننه جان قربان شكلت بروم خدا عادل عادل است.
    - خدا به دور صحبت مرگ و مير نكن، تو جواني هزار تا آرزو داري تو نبايد اينقدر مرگ را دوست داشته باشي.
    - نگران نباش مادر، مرگ به اين زودي ها به سراغ من نمي آيد.
    - خدا مرا پيش مرگ تو بكند، خدا داغ شوهر را به دلم گذاشت، داغ فرزند بدترين داغ هاست ديگر من تاب تحمل ندارم.
    - حالا كي مي خواد بميره ننه جان، صحبت عروسي بكنيم.
    مادر با تعجب نگاهم كرد، اين اولين بار بود كه من خودم اين خرف را پيش مي كشيدم
    - انشاالله، انشاالله يك دختر شير پاك خورده اي برايت پيدا مي كنم، از انيس خانم كمك مي گيريم، اون خيلي دختر دم بخت دم دست داره
    - بالاخره اينهمه پيغامش را مي برم مي آورم يك دستي بايد بالا بكند.
    مادر باز هم با تعجب نگاهم كرد.
    من خودم هم نمي دانستم چي شده كه حتي از صحبت كردن راجع به عروسي هم خوشم مي آمد امسال بهار براي من رنگ و بوي ديگري دارد وقتي به شكوفه هاي درخت بادام نگاه مي كنم گوئي زيباترين منظره ها را نگاه مي كنم، هرگز تا به امروز متوجه اينهمه زيبايي و اين بوي دل انگيز نشده بودم، عصر ها كه پياده از دكان بر مي گردم از جلوي خانه هايي كه شكوفه هاي بادام گل دادند رد مي شوم احساس مي كنم به شب نشيني فرشتگان دعوت دارم و به مهماني خدا مي روم، برگهاي سبز مثل زمرد مي درخشند، باد معطر است، نسيم جان مي بخشد، زمين و آسمان در حال مشاعره اند آخ كه چقدر خدا اين جهان را زيبا آفريده است.
    - اصلاً چي شد امروز اوستا داستان زندگيش را براي تو گفت؟
    صداي مادرم رشته افكار عطرآلودم را پاره كرد.
    - هان؟
    - مي گم چي شد اوستا محمود سفره دلش را پيش تو باز كرد؟
    - چي شده؟!
    يادم رفته بود كه چه شد كه صحبت به زندگي اوستا پيوست.
    - هه يادم رفته بگذار ببينم صحبت از كجا شروع شد؟
    - تو چي گفتي؟ حتماً تو از زندگي خودت گفتي اونهم از زندگي خودش.
    - زندگي من؟ نه، من چيزي نگفته ام، تازه زندگي من هيچ چيزي ندارد كه انيس خانم ندانسته باشد و به اوستا نگفته باشد،‌آهان،آهان، يادم آمد برايش تعريف كردم كه درشكه بصيرالملك جلوي دكان ايستاد و درشكه چي پيغام انيس خانوم را داد و به او گفتم كه فكر مي كنم زن بصيرالملك را ديدم، حرف از اينجا شروع شد.
    - كه چي؟
    - مادر،‌اوستا مي دانست كا خانوم خانوما هوو دارد.
    - خانوم خانوما؟ زن بصيرالملك؟
    - آره مادر
    - بحق چيزهاي نشنيده، بيرونشان بيگانه ها را مي سوزاند درونشان آشنا هارا، من فكر مي كردم زن آدم هاي پولدار بي غم و غصه اند.
    خنديدم
    - ننه جان، اوستاي من عقيده دارد كه تو خوشبخت تر از خانوم خانوما هستي
    - هه فرمايش مي كند، خبر از بدبختي هاي ما ندارد، اصلاً كي مي داند كه ديگري چه مي كشد؟
    - آره مادر همانطوريكه ما ها نمي دانيم توي خانه اعيان اشراف چه خبره
    - هيچ خبري نيست رحيم، هر چيزي هم باشد از لاي در، درز پيدا نمي كند. ما فقير فقرا طشت رسوائي مان از بام مي افتد، آنها چنان آرام، كارهايشان را راست و ريست مي كنند كه نان خوران سفره شان هم خبر پيدا نمي كنند.
    - كدام خوبه؟
    - هر چه صداقت تويش هست خوبه
    - ميگم مادر به قول معروف زن راضي مرد راضي گور پدر قاضي
    - كه چي؟
    - كه خب بصيرالملك زن گرفته خانوم خانوما هم راضيه حرف نزده به ديگران چه؟
    - اگر رحيم، راضي باشد كه حتماً نيست حق با تست اما به تو بگويم پسر،‌هيچ زني چه زن اعيان اشراف باشد چه زن گدا گشنه،‌ از هوو راضي نمي شود، دل كه پولدار و فقير ندارد دل دل است، رحيم دل كه شكست ديگر دل نمي شه، منتها اضطرار، ناچاري آدم را وادار به سكوت و سلوك مي كند، چي بكند؟ با داشتن بچه كجا برود؟ هر زني چه دارا چه ندار بالاخره براي زندگي اي كه دارد زحمت كشيده، گوشه گوشه هاي خانه اش را ساخته، خانه اش را دوست دارد، زندگيش را دوست دارد، بچه هايش را دوست دارد چه بكند؟ مردي كه زير سرش بلند شده، مردي كه رفته زن ديگري گرفته، نه تنها زنش را دوست ندارد بلكه بچه هايش را هم دوست ندارد،‌دروغ مي گويد، اگر يك ذره محبت زن و بچه در دلش باشد نمي رود با دست خودش آتش به خوشبختي آنها بزند رحيم چه من مرده چه زنده، چه پيش تو باشم چه نباشم نفرينت مي كنم اگر روزي با داشتا زن و بچه، چشمت به دنبال زن يا دختر ديگري باشد، رحيم شيرم حرامت باشد اگر دل زنت را بشكني، اگر گناه بكني، اگر دست از پا خطا كني،‌رحيم، هيچ گناهي بالاتر از دل شكستن نيست آنهم دل دختري را كه دل از همه كنده و به تو پيوسته، رحيم نگو زن راضي مرد راضي، از من كه مادرت هستم، از من كه عزيزترين كسم در همه عالم تو هستي بشنو و باور كن كه هيچ زني حتي دختر گداي سر كوچه هم اگر در كنارت بخوابد و زنت بشود رضايت نمي دهد كه بر روي بالش تو سر ديگري باشد حتي اگر دختر پادشاه باشد، پس يادت باشد خدا يكي،‌ يار يكي، دل يكي، دلدار يكي
    - مي دانم مادر
    - فقط دانستن كافي نيست بايد باور داشته باشي، من خوشبختي ترا مي خواهم هيچ مردي با عياشي و كثافتكاري خوشبخت نمي شود سعادت خود مرد هم در پاكي خودش است اصلاً خدا نمي گذارد آب خوش از گلوي مرد زنباره پائين برود.
    - زن چي؟
    - زن هم همينطور، فرق نمي كند، خدا نگاه به مرد و زن نمي كند، پدر گناهكار را در مي آورد خودت گفتي از عدالت الهي بدور است كه بصيرالملك عرق خور در حالت مستي زن بگيرد و زنش در بستر زايمان باشد، بعد هم از ناچاري يك آقا بگويد صد تعظيم بكند و خدا هم مثل تو فكر كند زن راضي است، نه پسر جان صبر كن تا مكافات الهي به گوش تو هم مي رسد، اوستاي تو اين خبر ها را از كجا مي دانست؟
    - نمي دانم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت يازدهم
    راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
    روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
    مخصوصاً كه اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي كند، نصيحتم مي كند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين كه كارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب كاري هايم را صاف و صوف مي كرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا كه مي آيد و كارهايم را وارسي مي كند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي كند.
    حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فكر مي كنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت كرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها كه مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم كرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
    حالا ها كمتر كارهايم را وارسي مي كند، مگر وقتي كه خودم مي خواهم
    - تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي كند؟
    مادر از اين كه كارم را دوست دارم راضي است.
    - رحيم آن دو تا كار اولت را دوست نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي كردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند كار كردنت مي فهمم كه داري به طرف دكان مي پري، خدا را شكر پسرم، اگر كارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني.
    امروز صبح زود آمدم در دكان را باز كردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو كردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دكان يك عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاك اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش كنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم، همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي كرد پايان كار را چند روز ديرتر به صاحب كار بگويد كه بدقولي نكرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوك به نوك شد.
    همه كارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يك لنگه در است كه بايد تا آمدن اوستا تمام كنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را كه براي كار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليكه آفتاب بهاري همراه عطر شكوفه هاي سيب را كه از ديوار همسايه سرك كشيده و بدرون دكان ما نفوذ كرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به كار كردم.
    حال خوشي داشتم، شكر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر كرده بود، كار را بالاخره ياد گرفته بودم و از كار كردن لذت مي بردم ، مهمتر اينكه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي كرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است كه برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي كند؟ دل بايد پاك باشد، چشم بايد پاك باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي كنند، چه چيزها كه نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت ...
    يكدفعه ديدم سايه اي جلوي در دكان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت: اَه
    سرم را بلند كردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتم:
    - اَه به من دختر خانم؟
    از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من كه اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي! چه غلطي كردم؟ ديوانه شدي رحيم؟ اين چه حرفي بود زدي
    اما با كمال تعجب دختره گفت:
    - چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟
    توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم:
    - لابد هستم و خودم نمي دانم.
    آمد توي دكان! رنده را روي چوب گذاشتم و كاملاً به طرفش برگشتم، نمي دانستم يك بچه آنهم دختر توي دكان نجاري چه كاري مي تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود كه بچه اعيان اشراف است چادر چاقجور گران قيمتي داشت پيچه دست دوز روي صورتش بود، بيرون را نگاه كردم لله اي، نوكري هم بدنبالش نبود، آخه اين بچه تنها اينجا چكار مي كند؟
    با صدائي كه احساس كردم مي لرزد گفت:
    - برايتان پيغام دارم.
    تعجب كردم، يك لحظه فكر كردم اوستا از منزل بشيرالدوله فرستاده ميخي، چكشي، رنده اي، چيزي لازم دارد و پرسيدم: براي من؟
    خيلي مؤدبانه پاسخ داد:«بله»
    فكر كردم شايد براي اوستا پيغام آورده و مرا به جاي اوستا گرفته گفتم:
    - من رحيم نجار هستم ها!!
    - مي دانم
    مي دانست؟ از كجا مي دانست، من تازگي رحيم نجار شده بودم، از روزي كه اوستا از كارم تعريف كرده بود اين اسم را پيدا كرده بودم جز خودم و ننه ام هيچكس ديگر اين خبر را نمي دانست، اين يك الف بچه چه جوري مي دانست؟ با تعجب پرسيدم:
    - شما كي هستيد؟
    و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنيدم
    - دختر بصيرالملك
    بطرفش رفتم، خيلي زود موضوع دستگيرم شد، باز هم پاي انيس خانم در ميان بود، راحت شدم، نفس راحتي كشيدم
    - سلام دختر خانم ببخشيد نشناختمتان، لابد پيغام براي پسر انيس خانم است.
    - بله زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد نگران نشوند.
    - به روي چشم
    - يادتان كه نمي رود؟
    - اگر زنده باشم نه
    عجب بچه حاضر جوابي بود، اصلاً باور نمي كردم كه با آن قد و قواره اينقدر زبان باز باشد گفت:
    - خدا كند هميشه زنده باشيد
    خنده ام گرفت، شيطنتم گل كرد گفتم:
    - بخاطر پيغام شما؟ كه برسانم؟
    جوابي نداشت فقط گفت: خداحافظ و دوان دوان از دكان بيرون رفت.
    از پشت سر نگاهش كردم تا از كوچه سقاخانه پيچيد و رفت.
    رفتم سر كارم، رنده را برداشتم، شيرازه ها را رنده مي كردم، استغفرالله، امروز كه عجله دارم كارم را تمام كنم، اين بچه هم از راه رسيد و كارم را لنگ كرد، تا دوباره آن سرعت اوليه را پيدا كنم مدتي طول مي كشد، هم كارم گسيخته شد هم افكارم.
    آنروز فرصت نكردم دستمال ناهارم را كه هر روز مادر برايم مي بست باز كنم، تا غروب، تا وقتيكه اوستا بيايد كار كردم، دوست نداشتم اوستام از اينكه كار تمام نشده ناراحت و نگران بشود، نمي خواستم بدقولي كرده باشد، وقتي با محبت دست به پشتم مي زد زنده مي شدم، جان مي گرفتم، خستگي از تنم بيرون مي رفت يك «بارك الله» گفتن اوستا يك دنيا برايم لذت داشت.
    غروب وقتي اوستا آمد يك نوك پا پهلوي سقا باشي رفته بود و از بخت بد من، سقا باشي گفته بود كه فعلاً كارش را تعطيل كند چون برادر زنش مرده بود و سرشان به روزهاي سوم و هفتم مشغول مي شد و اوستا نمي توانست در آن شلوغي در ها را جا بزند.
    ناراحت شدم، غصه ام گرفت، وقتي قرار نبود كار را تحويل بدهيم اوستا ديگر كارم را هم وارسي نمي كرد.
    نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن كرد.
    - چه خبر آقا رحيم؟
    - خبر سلامتي اوستا
    - كسي سراغ منو نگرفته؟
    - نه اوستا
    نگاه مشكوكي توي صورتم كرد.
    نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم كند، دستپاچه شدم و فكر مي كنم او هم فهميد كه خودم را باختم.
    - امروز كسي سراغ منو نگرفت؟
    - گفتم كه نه، مگر قرار بود كسي بيايد؟
    قند را توي دهانش گذاشت و در حاليكه نگاهم مي كرد استكان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
    - سقا باشي مي گفت يك زن چادري را اينجا ديده ...
    آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش كرده بودم، نه اينكه تعمدي در كار باشد اصلاً كاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
    - زن چادري؟ اي بابا يك الف بچه بود دختر بصيرالملك بود.
    - دختر بصيرالملك؟ نهزت خانم؟
    - والله من اسمش را نفهميدم
    - چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشكه چي را نفرستادند؟
    - نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينكه كنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده كه به پسرش و عروسش بگويم كه امشب هم مي ماند.
    - خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
    - اوستا بزرگ نبود كه يك دختر بچه بود.
    - تنها بود؟
    - آره اوستا
    - پياده آمده بود؟
    - بلي
    اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را كشيد.
    - رحيم يك چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي كنند نمي دانم چه مرگشان است.
    - كار كار انيس خانم است.
    اوستا كلي فكر كرد و بعد گفت:
    - آندفعه كه دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت كه، و الا باز به تو مي گفتند.
    - رفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه كارتان داشتند.
    - گفتم كه كار ديگه قبول نمي كنم، اگر صحبت كار و نجاري شد بگو كه اوستا وقت ندارد.
    - راستي راستي هم اوستا وقت نداريد.
    - خدا را شكر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله كار و بارم خوب است، شكر
    - آخه اوستا دست تنها بوديد.
    - قبلاً كه نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي كف دكان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم كرد.
    - رحيم گفتي چند سال داري؟
    - بيست سال اوستا
    - بيست سال؟ اما كوچكتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
    - چرا اوستا؟ هرچي را كه دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم كه، سالَم را چكار داري؟
    اوستا آهي كشيد و گفت:
    - با كار كردنت كار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند كاشتند ....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت دوازدهم
    با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
    گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
    اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
    - نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
    حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
    با تعجب نگاهم كرد
    - فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
    لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
    - چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
    - نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
    با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
    - نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
    دوباره خنديدم
    - باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
    راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
    شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
    - چه خبر ها رحيم؟
    - خبر سلامتي
    - اوستا محمود خوب است؟
    - آره
    - كار سقا باشي را تحويل داديد؟
    - نه
    - چرا؟ تو كه ديشب گفتي امروز كار تمام مي شود.
    - زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
    - كي اوستا؟
    - نه بابا سقاباشي
    - چته؟ حوصله نداري
    - سرم درد مي كند
    واقعاً هم سرم درد مي كرد، توي راه كه مي آمدم همه گفت و گوئي را كه با اوستا كرده بودم چندين بار مرور كردم، اما متوجه شدم كه اين من بودم كه صحبت شاگردهاي قبلي را پيش كشيدم، پس اوستا تعمدي در اين كار نداشت و من بي جهت نگرانم
    نگران چي بودم؟ كارم؟
    ولي اگر خلافي نمي كردم كه اوستا بيرونم نمي كرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم كه خوب كار مي كردم و راضيش كرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم كند.
    توي رختخواب لحافم را روي سرم كشيده بودم و آن زير داشتم فكر مي كردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور كردم، يكدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم.
    مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
    - چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
    - مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم كه مادرش باز هم امشب نمي آيد.
    - اي واي رحيم، خاك بر سرم حتماً حالا نگرانند
    - چي بكنم؟ بروم بگويم؟
    - دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
    - اگر نگران باشند كه نمي خوابند
    - نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش كردي؟ حواست كجا بود؟
    - اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي كند، چه بكنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا كفه مرگم را بگذارم و بخوابم؟
    - تو بگير بخواب خودم مي روم يك جوري خبر مي دهم، تو مثل اينكه چيزي هم طلبكار شدي
    مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر كرد و من صداي در كوچه را شنيدم كه آرام باز كرد و آرام بست.
    ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود.
    اما وسط هاي شب مثل اينكه يكي تكانم داد بيدار شدم هنوز سرم درد مي كرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
    مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
    مادر خواب آلوده پرسيد:
    - چيه رحيم؟ مريضي؟
    - نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
    غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
    ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
    مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
    صبح مادر صدايم كرد:
    - رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
    از خواب پريدم
    - چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
    - سرت خوب شد؟
    - سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
    - آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
    - سردي؟ براي چه؟
    - ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
    فكري كردم ماست بوراني؟
    - كجا خوردم؟
    - ناهارت بود، يادت رفته؟
    - آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
    - خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
    - كار داشتم، فرصت نكردم
    - پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
    - تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
    - الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
    طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم.
    وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك؟
    پيچك؟ همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
    آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود.
    - رحيم فردا نزديكي هاي ظهر چوب هايي را كه خريده ايم مي آورند، توي دكان جا باز كن كه آنها را بياوري بگذاري توي دكان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد.
    - اوستا باران هم مي بارد
    - بهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي كنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه؟
    - چي اوستا؟
    - حواست كجاست اوستا رحيم
    حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينكه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم كه غم و غصه ديشبم الكي الكي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي كند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شكرت.
    - ميگم بهار قشنگه مگر نه؟
    - خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بكشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شكوفه هاي سيب.
    - رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست كه آدم از بويشان كلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ كرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي كاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي كردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است كه محال است يك دانه بكارد و سبز نشود.
    رحيم هر ميوه اي كه بخورد تخمش را مي كارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چه بكند؟ سرگرمي ديگر كه ندارد، منهم كه روز ها نيستم، دلش به آنها خوش است، اما صفائي دارد، بهار گوشه اي از باغ بهشت است، يكي از شبها كه هنوز شكوفه ها روي شاخه هستند با مادرت بيائيد خانه ما، حيف است تو نبيني
    - اوستا والله مادرم چندين و چندين بار بمن گفته كه قيمه پلوئي درست كنم اوستا و خانمش را دعوت كن اما من جرأت نكردم
    - جرأت؟ جرأت براي چه پسر؟ با سر مي آئيم، اما از كجا مادرت فهميده كه من قيمه پلو را دوست دارم؟
    - من گفتم
    - تو؟ تو از كجا فهميدي؟
    - خودتان گفتيد
    - يادم نمي آيد
    - همان شب كه براي حساب كتاب خانه بصيرالملك رفته بوديد و برگشتيد و ...
    آخ باز هم اين بصيرالملك لعنتي حرفش بميان آمد، حرفم را قطع كردم، نمي خواستم ديگر راجع به آنها صحبت بكنم.
    يكدفعه مثل اينكه چيزي كشف كرده باشم گفتم:
    - اوستا با اين صاحب كار تازه حسابي قرار مدارتان را بگذاريد نوشته بگيريد كه اينهم مثل آن پدر صلواتي آخرش جا نزند.
    - نه رحيم، ديگه با تجربه شدم سه قسط كرديم يكي را گرفتم يكي را وسط كار مي گيرم و آخري را تا نگرفتم كار را تحويل نمي دهم.
    - خوبه
    اوستا خنديد و گفت:
    - رحيم مي گويند كلاغ وقتي جوجه اش را پرواز ياد داد، اولين روزي كه بچه كلاغ مي خواست تنهائي بپرد كلاغ آخرين وصيتش را كرد و گفت:
    بچه جان گوش كن ببين چه مي گويم، هر وقت آدميزاده اي ديدي كه تو را ديد خم شد روي زمين، فوري پرواز كن و فرار كن، چون خم شده از زمين سنگ بردارد و تو را بزند.
    بچه كلاغ نگاهي به مادرش كرد و گفت: مادر اگر سنگ را از توي جيبش در بايورد چه بكنم؟
    مادره گفت: بپر فرزندم بپر با عقل و هوشي كه تو داري خودت بهتر از من مي تواني سرت را نگه داري.
    حالا رحيم آقا تو هم ماساالله بهتر از من حواست جمع است و مي تواني سرت را نگه داري بارك الله پسرم، سعي كن از اشتباهات ديگران پند بگيري، با دقت به اطرافت نگاه كن كاري را كه آخر عاقبت خوشي ندارد اصلاً نكن، هر كاري را كه خواستي شروع كني آخر عاقبتش را در نظر بگير آبي را كه آبرو ببرد در گلو نريز، در همه كارها توكل به خدا بكن، تو حق كسي را نخور ديگري حق تو را خورد بخورد خدا نگهدار حق تست، تو هواي كار خودت را داشته باش، ديگري را كه توي قبر تو نخواهند گذاشت، هركس در گرو اعمال خودش است.
    - رحيم آقا امروز مثل اينكه از چاي خبري نيست.
    - آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي كنم.
    - نه ديگه ولش كن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بكنم حمامي بروم از فردا كه كارمان شروع مي شود فرصت نمي كنيم و خداحافظي كرد و رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت سيزدهم
    در هاي سقا باشي را كيپ هم كنار ديوار چيدم، چوبهائي كه فعلاً لازم نداشتيم روي هم تلمبار كردم، تراشه ها را جارو كردم توي گوني ريختم، زمستانها اين ها را توي اجاق مي سوزانديم اما حالا حالاها يكي مي آيد دو سه هفته در ميان، همه را بار الاق مي كند مي برد، فكر مي كنم اوستا اينها را به نانواي محله خودشان مي دهد و بجايش نان مي خرد.
    دكان را حسابي تميز كردم.
    گرسنه ام شده بود ظهر بود يك كمي از غذايم مانده بود، روي نيمكتي كه هميشه براي نا هار خوردن مي نشستم، نشستم دستمالم را باز كردم ضمن اينكه مي خوردم كوچه را نگاه مي كردم، مردمي بي خيال رفت و آمد مي كردند، كسي با كسي كاري نداشت لقمه دوم را برداشته بودم كه صداي كالسكه اي به گوشم رسيد.
    گوش ها را تيز كردم، دلم شروع كرد به تاپ تاپ زدن، واي خدا باز مثل اينكه درشكه آن لعنتي است، يكدفعه باز هم پيدايشان نشود.
    از همه شان وحشت داشتم از خود درشكه، از درشكه چي، از زن هائي كه تويش بودند از خود مرد كه به تنهايي سوار مي شد و اينطرف و آنطرف مي رفت.
    درشكه آمد، آمد، دلم هري ريخت...
    ولي نايستاد، رد شد
    لقمه اي را كه توي دهانم داشتم قورت دادم يك ليوان آب رويش خوردم كه پائين برود، مثل اينكه در راه گلويم گير كرده بود، الهي شكر، رسيده بود بلائي ولي به خير گذشت.
    آن شب به جاي شب قبل از لحظه اي كه رسيدم تا بخوابيم هر چه كه شده بود و آنچه كه اوستا گفته بود و من گفته بودم همه را براي مادرم تعريف كردم گفت:
    - ننه جان دكان صاحب دارد، اوستا حق دارد كه انتظار دارد هر چه در نبود او اتفاق مي افتد تو بازگو كني، تو وظيفه داري همه را به او بگوئي، خيلي چيزها هست كه تو جواني حاليت نمي شود اما اون يا من دنيا ديده هستيم مي فهميم كه چي به چيه
    - آخر مادر پيغام انيس خانم ارتباطي به اوستا نداشت.
    - چرا نداشت؟ انيس خانم ترا چه مي شناخت؟ اوستا خويش اونه
    - بابا اين زن هم براي ما، دردسري شده، رفته ديگه دل نداره برگرده
    - برگشته، اتفاقاً امروز پيش پاي تو اينجا بود، آمده بود كه بگويد به تو زحمت داده و تشكر بكند، پول خوبي هم گرفته.
    - از كجا فهميدي؟
    - خودش گفت، شب جمعه هم قول گرفت شام برويم خانه شان
    - راستي؟
    - آره، مي آيي؟
    - چرا كه نه، بسكه تنها مانديم پوسيديم، حالا خدا را شكر مي توانيم هر جا كه خورديم پس هم بدهيم، اوستا هم مثل اينكه مي خواهد دعوتمان بكند.
    - اوستا محمود؟ چرا؟
    - مي گويد بهار، باغچه خانه اش ديدني است همه گل و ريحان است.
    مادر آهي كشيد
    - خوشا بسعادتشان
    يكدفعه احساس كردم كه نسيمي وزيد و دلم مثل غنچه گلي شكفت، شاد شدم
    - مادر منو دوست داري يا هلو را؟
    مادر با تعجب نگاهم كرد.
    - آهان پس هلو را بيشتر دوست داري؟ باشد قهر قهر تا قيامت
    - چي ميگي پسر؟ منظورت چيه؟
    - منو بيشتر دوست داري يا هلو را؟
    - ترا
    - منو بيشتر دوست داري يا بادام را
    - چشم هاي بادامي ترا
    - منو بيشتر دوست داري يا سيب را
    - رحيم چي مي گي؟ نه به ديشب نه به اين شب، چته؟ حالت خوبه؟
    - ميگم مادر آنها توي باغچه شان درخت هلو، سيب، گلابي و هزار تا چيز ديگر دارند اما «رحيم» ندارند بعداً تو مي گي خوشا بحالشان؟ حاضري منو بدهي و خانه آنها را بگيري؟
    - معلومه كه نه
    - پس چي ميگي؟ بگو خوشا بحال خودت كه پسري مثل اوستا رحيم داري، اوستا محمود گفته برايم اسپند دود كني
    - چشمش شور است، بلند شوم اسپند دود كنم پاي چشم هايت از ديروز سياه شده، يك خرده هم پف كرده، اوستا چشم كرده
    - از بيخوابي است، ديشب خوب نخوابيدم براي همان است، فردا صبح درست مي شود دل نگران نباش.
    صبح مثل هميشه زود دكان را باز كردم امروز قرار است چوب ها را بياورند و من منتظر آنها بودم وقتي ديدم از چوب خبري نيست رفتم سر كار خودم.
    از اوستا اجازه گرفته بودم يك نردبان داشتم مي ساختم چوبهاي پله هايش را بريده بودم داشتم رنده مي كردم كه صاف بشود.
    گرم كار بودم كه صداي سائيده شدن چرخ هائي بگوشم رسيد
    - يا حضرت عباس...
    اما كالسكه نبود يك گاري بود كه چوب هاي ما را مي آورد، گاريچي پياده بود و دهنه اسب را مي كشيد بيچاره اسب نفس نفس زنان بار سنگين را بزور مي كشيد اما عوضي مي رفت از در دكان بيرون رفتم با صداي بلند فرياد زدم:
    - مشدي اينجا، اينجا، برگرد اينطرف
    و گاريچي سر اسب را بطرف كوچه ما برگرداند و آرام آرام نزديك شد
    چشم به چوب ها دوخته بودم، ماشاالله عجب چوب فراواني اوستا خريده، معلوم بود ديروز خيلي سرحال بود، كار حسابي اي گير آورده، من هم كار گيرم آمده، خدا را شكر
    گاريچي نزديكتر كه آمد ديدم جوان است مشدي نيست ... نزديكتر كه شد يكدفعه فرياد زد:
    - هي رحيم سلام
    نگاهش كردم فوري جواب سلامش را دادم به مغزم فشار آوردم
    - آه محسن توئي پسر تو كجا اينجا كجا؟
    محكم همديگر را بغل كرديم، اسب با تعجب نگاهمان مي كرد.
    - پس اوستا رحيم توئي هان؟ به به، چه بزرگ شدي، چاق شدي، معلومه خوش مي گذره
    - تو چطوري؟ خوبي؟ مادرت، بچه ها خوبند؟
    - الحمدلله چرا كه خوب نباشند مثل محسن نوكري زبر دست دارند.
    - شكسته نفسي نكن تو سرور آنها هستي، آقائي، خوب پسري هستي
    - بودم رحيم پسر بودم، پير شدم، كمرم شكسته بسكه كار كردم
    - ماشاالله وضعت خوبه اتول هم كه داري، تو كه كار نمي كني، بيچاره اسب.
    هر دو خنديديم
    - مال خودت هست؟
    - نه بابا مال خواهرم است
    - خواهرت؟
    - آره زن صاحب اين اسب شده، خنديد
    - بزرگتر از تو بود؟
    - نه بابا يك وجب قد دارد طفلي را زور زوركي شوهر داديم چه بكنيم رحيم نمي توانستم برسانم مادرم گفت يك نان خور كمتر بهتر
    - وضع شوهرش خوب است؟
    - آره مي بيني كه كارخانه چوب بري داره، من هم گاريچي اش شدم
    - باشد بيگانه كه نيست داماد خودت است، خواهرت راضيه؟
    - نه بابا تا ولش مي كنه خانه ماست، ميگم دخترك گليم پاره ما نرمتر از فرش هاي كاشانه؟ ميگه آره آقا داداش، اگر نرمتر نيست گرمتره
    - خوبه شوهره مي گذاره هي بياد پيش شما
    - آن هم مثل اينكه از خدا مي خواد، آخه دو تا زن ديگر هم داره، هر چه اين يك وجبي كمتر به پر و پاي آنها بپيچد جنگ و دعوا كمتره
    دلم سوخت ناراحت شدم، الواري كه روي دستم بود سر خورد افتاد روي نوك انگشتم دردم گرفت
    - محسن چرا اين كار را كردي؟ خواهرت را بدبخت كردي
    - چه مي كرديم رحيم؟ نان شان را نمي توانستم در بياورم، از بيچارگي از گرسنگي، از نداري الهي بسوزد نداري، بگذار يكطرف چوب را بگيرم سنگين است.
    - صاحب كارت بود؟ نمي دانستي زن و بچه داره؟
    - نه بابا، تازگي پيشش كار مي كنم، من مداخله نكردم، مادرم خخودش داد، مثل اينكه دلاك حمام، خواهرم را ديده بود براي حاجي خواسته بود، بعداً حاجي مرا هم برد سر كار، راستش را بخواهي رحيم، امروز همه مان زير بال حاجي هستيم
    - پس بگو خواهرت را فروختي
    - هر جور مي خواهي حساب كن، يا بايد خودم را مي فروختم يا خواهرم را، لااقل اين ديگر اشكال ندارد، شوهرش دادم
    توي دلم گفتم بي غيرت، نان بي غيرتي مي خورد، چه فرق مي كند دلال محبت هم كارش اينجوري است، لااقل آن دلال بيگانه هاست اين خواهر خودش را ...
    - ول كن محسن خودم بر ميدارم تو بنشين پشت فرمان
    سرسنگين شدم ديگه حرفي نداشتيم كه بهم بزنيم، از محسن بدم آمد، تند تند چوبها را از روي گاري خالي كردم
    - با اوستا محمود بيا پيش ما
    - بيكار نيستم دكان روي دست من مي گرده
    - بالاخره براي خريد چوب هم كه شده بيا
    - تا ببينيم چه پيش مياد
    - خداحافظ
    - خير پيش
    تازيانه را پشت اسب زد و با زحمت سر اسب را برگرداند و رفت، وقتي تنها شدم يادم آمد اكه نه چائي تعارفش كردم نه يك لقمه ناهار، ولي نگران نشدم چون ازش بدم آمده بود چوب ها را وارسي كردم، بنظرم خشك نبودند، بايد اوستا بياد ببينم چه مي گويد، رفتم سر كار قبلي ام، نردبانم.
    فكر محسن و خواهرش ولم نمي كرد، آقا محسن به خاطر يك لقمه نان دو تا زن ديگر را هم بدبخت كرده، زن هائي مثل مادر اوستاي خودم، بچه هايشان مثل بچه هاي آن زن ولي نه، زن دومي حقش است بسوزد، زن اولي مثل مادر اوستاي من، محسن بچه هاي اون زن اولي را فدا كرده كه خودشان را نجات دهد، يعني چه كه نان نداشتيم؟ مگر من و مادرم نان داشتيم؟ پس من چرا رضايت ندادم مادرم شوهر بكند، چرا مادرم نخواست شوهر بكند نمي توانست؟ هر كه ديدش مي خواستش، اما گرسنگي كشيديم خانه و كاشانه كسي را خراب نكرديم، مردكه احمق سوار گاري شده خوشحال است اگر بجاي اسب، گاري را مي كشيد اما خواهرش را نمي فروخت بهتر بود، بيچاره دختر هم كه راضي نيست، اصلاً شايد نمي فهمد چه بلائي سرش آمده، وقتي كمي عقلش رسيد آنوقت است كه واويلاست.
    اوستا با عجله وارد شد.
    - سلام اوستا
    - سلام رحيم اقا، مي بينيم كه توي چوب غرق شدي
    - خدا را شكر اوستا، نعمت است.
    - چطورند؟ خوش جنس اند؟
    - شما بهتر مي شناسيد اوستا
    اوستا كتش را انداخت روي ميز با عجله رفت طرف چوب ها
    - انگاري خوشت نيامده
    يكي يكي الوار ها را نگاه كرد، قيافه اش در هم رفت، رنگش اول پريد، بعد سرخ شد،
    - پدر سگ بجاي چوب خشك، چوب تر فرستاده، لعنتي، مال مردم خور، مي بينم مثل خيك گنده شده، مال حرام خورده، خاك بر سر قرار بود چوب خشك بفرستد، ديدي چه شد رحيم؟ ميداني چه مي شود؟
    حقيقتاً نمي دانستم چه مي شود، متوجه نبودم
    - كارمان كلي عقب مي افتد، تا اين چوب ها خشك بشود كلي كارمان عقب مي افتد
    - خودمان نمي توانيم خشك كنيم؟
    - چه جوري؟ تابستان بود آره مي شد اما يكروز باران مي بارد يكروز آفتابه، ديدي چه شد رحيم؟ ديدي؟ مردكه با شكم گنده اش نشسته پشت بساط فرمان ميده، چنان قربان صدقه آدم ميره كه آدم فكر مي كنه از انبياء و اولياء است تا پول را مي گيرند قول و قرارشان را فراموش مي كنند.
    - همه پولش را داديد؟
    - معلومه كه دادم، اگر نمي دادم كه تحويل نمي داد، به اين زودي نمي داد.
    - بالاخره اوستا مرگ نيست كه چاره نداشته باشد شما بگوئيد چه بايد كرد من بكنم، نميشه برويد پس بدهيد؟ بگوئيد بفرستد ببرد.
    - كجا ببرد رحيم؟ توي شهر جز اين بي انصاف كس ديگري نيست كه چوب بفروشد، اينهم كه مي گويد برو دو ماه ديگه بيا، يا لج مي كند مي گويد اصلاً نمي فروشم زور كه نيست.
    - آخر مگر مي شه؟ مگر مي تواند بگويد نمي فروشم؟
    - چرا نمي تواند؟ مال خودش است مي گويد ميل ندارم بفروشم، يا همين است كه هست مي خواهي بخواه نمي خواهي نخواه
    - مگر پول نمي دهيد؟ مفت كه نمي خريد
    - رحيم مگر پول بدهي مي تواني همه چيز بخري؟
    آه پس اينطور! من فكر مي كردم با پول مي شود هر كاري كرد، مردكه چون پول داشت دختري به اندازه نوه خودش را بغل گرفته، اما ما پول مي دهيم حتي چوب خشك هم نمي توانيم تحويل بگيريم اوستا كتش را پوشيد و بدون خداحافظي بيرون رفت.
    فكر مي كردم ميره سروقت مردكه چوب فروش
    چوب ها را دست زدم پدر صلواتي خيس خيس داده بود، اين محسن احمق چرا لااقل مداخله نكرده بود كه خشك هايش را بار بكند، يك عده آدم متقلب دست بدست هم داده اند و بكمك هم نان مي خورند و راضي هم هستند، مثل اينكه خدا آن بالا اعمالشان را نميبيند.
    چطور شد قيمت زن، دختر، كمتر از چوب هست؟ هر كه مال و منال داره هرچه دلش مي خواد زن مي گيره هر دختري را مي خواد چشم بسته تقديمش مي كنند، يعني زن جماعت كم از چوب خشك است؟ چه جوري مردي مثل خيك مي تونه يك الف بچه را زن خودش بكنه و بقول محسن اشكال هم نداشته باشد؟ مگر ميشه؟ خيانت است، جنايت است، اما چرا صداي هيچ كس هم در نمياد؟ هر روز هر روز در هر گوشه اين دنيا از اين جنايت ها مي شود اما نه قاضي نه محسن نه ژاندارم، هيچوقت ديده نشده كسي در اين معامله مداخله كند، نه تنها كسي به اين كارها بد نمي گويد بلكه با به به و چهچه، مباركباد هم مي گويند، ولي خدايا مردم چرا نمي فهمند، حالا ببين بچه هاي خيكي چه شدند، شايد مثل اوستاي من آواره دشت و بيابان شدند و مردك هم انگار نه انگار، مگر پدر اوستا ككش گزيد كه اين مردك هم حاليش بشود؟
    دو طرف نردبان را وسط دكان روي زمين گذاشتم و يكي يكي پله ها را چيدم، تازگي با سانتيمتر كار مي كردم، از ژست خودم خوشم مي آمد، مداد را مي گذاشتم پشت گوشم و متر را مي انداختم دور گردنم، اوستا يكي داشت فلزي، مي گذاشت توي جيبش، مال من از متر هاي خياطي بود، خوشم مي آمد.
    يك تكه آئينه شكسته روي ديوار ميخ كرده بودم و گاهگاهي كه كارم فروكش مي كرد ژست خودم را جلوي آئينه نگاه مي كردم ، حسابي اوستا رحيم شده بودم، خدا آن شاعر را رحمت كند خوب حرفي زد كه گفت پسر جان هنر آموز.
    ****************************
    صبح وقتي چشمم را باز كردم مادرم داشت نماز مي خواند.
    - مادر آفتاب در مياد؟
    - معلومه در مياد
    - هوا ابري نيست؟
    - نه پر ستاره است صاف صافه
    - خدا را شكر
    غلتي زدم و لحاف را روي سرم كشيدم هنوز زود بود بلند شود.
    وقتي صبحانه مي خورديم مادر سؤال كرد:
    - امروز جائي بايد بروي؟ دكان نمي روي؟
    - چرا؟ چيه؟ چه شده؟
    - آخه احوال آفتاب را گرفتي، فكر كردم حتماً دكان نمي روي
    - نه دكان مي روم اما تصميم گرفتم چوب ها را بيرون دكان بچينم زير آفتاب،انشاالله خشك بشود بيچاره اوستا خيلي ناراحت است، مادر دعا كن زود خشك بشوند.
    - دعا مي كنم، انشاالله كارتان عقب نمي افتد
    وقتي در دكان را باز كردم بوي چوب تر همه دكان را پر كرده بود، در را باز گذاشتم لباسم را عوض كردم و يكي يكي الوار ها را بيرون آوردم و دو طرف دكان چيدم، يك كمي هم به ديوار همسايه تكيه دادم كه هوا به هر دو طرفشان بخورد و زودتر خشك شوند، شكر خدا را آفتاب گرمي هم بود و خيالم راحت شد.
    تا غروب اوستا نيامد و من قبل از آنكه بيايد دوباره چوب ها را جمع كردم و سر جايش گذاشتم دمادم غروب ديدم بيحال و متفكر پيدايش شد آمد ايستاد جلوي دكان، سلام كردم، حالش خوب نبود جرأت نكردم حرفي بزنم، همانجا ايستاد، مثل اينكه مي ترسيد وارد دكان بشود، مي ترسيد چشمش به چوب هاي تر بيفتد و داغش تازه شود، كمي آنجا ايستاد تسبيحش را دور انگشتش چرخاند.
    - رحيم شب جمعه است در دكان را ببند برويم.
    راست مي گفت عصر پنجشنبه بود و معمولاً اين روز ها يه خرده زودتر كار را تعطيل مي كرديم تند تند لباسم را پوشيدم، نردبان هنوز وسط دكان بود، همانجا ماند در دكان را بستم چون فردا تعطيل بود دو قفله كردم و با اوستا راه افتادم.
    وسط راه هيچ كلمه اي راجع به چوب ها نگفت، با وجود اينكه چيزي نگفت ولي مي فهميدم كه شش دانگ حواسش پهلوي چوب هاست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت چهاردهم
    اگر خدا كمك مي كرد و يك هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشك مي كردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يكدفعه ببيند كه كه چوب ها خشك شده اند، از اينكه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم.
    به آن دو راهي كه راهمان را از هم جدا مي كرد رسيديم.
    - رحيم مزدت را نمي خواهي؟
    پنجشنبه به پنجشنبه مزد يك هفته مرا مي داد، اگر يادش مي رفت، هيچوقت نشد كه من يادش بياورم، گاهي شنبه خودش مي آمد و با كلي گله و نگراني، مزدم را مي داد و با مهرباني سرم داد مي زد.
    - پسر آخه چرا يادم نمي آوري
    - مهم نيست اوستا
    - مزدت است پسر، حقت است، مال من نيست كه، مال خودت است.
    اوستا مزدم را داد و خداحافظي كرد و رفت.
    امشب شب جمعه بود و يادم بود كه بايد شام برويم منزل آقا ناصر، رفتم سر ميدان ده تا تخم مرغ خريدم، مقداري هم خرما خريدم، دلم هواي خرما كرده بود، مادر خرما را پوست مي كرد خرد مي كرد توي روغن برشته مي كرد تخم مرغ مي زد با نان مي خورديم، خيلي خوشمزه مي شد.
    - مادر پنج تا از تخم مرغ ها را بگذار توي دستمال امشب ببريم خانه انيس خانم، پنج تا هم مال خودمان
    - پير بشي پسر، خوبيت نداشت دست خالي برويم خوب كردي، ميگم رحيم انيس خانم از اون جا كبريتي خيلي خوشش آمده آن را هم ببريم
    - خب ببريم
    مادر قوطي هاي خالي كبريت را جمع مي كرد و پارچه هاي رنگي كوچك كوچك را كه خود انيس خانم به اندازه يك بقچه برايش داده بود، روكش مي دوخت بعد مثل برج روي هم سوار مي كرد و از پشت با نخ مي دوخت، چيز خوشگلي مي شد، گذاشته بوديم روي طاقچه پهلوي آينه، توي قوطي كبريت ها هر چه دستمان مي رسيد مي گذاشتيم، نخ و سوزن ميخ و پونز، دگمه و از اين خرت و پرت ها
    - رحيم پيراهنت را هم شسته ام اطو هم كرده ام اونها روي متكاست.
    مادر پيراهن منو مي شست و آنقدر تكان مي داد تا چين و چروكش باز شود بعد مي انداخت روي طناب نيم خشك كه شد بر مي داشت، چادرش را روي زمين پهن مي كرد و پيراهن را روي چادر با دستش صاف صاف مي كشيد و با دست اطو مي كرد يقه و سر آستين ها را هم روي سماور داغ مي چسباند، بخدا مثل اينكه اطو كرده بود.
    ظرف صابون را با شانه و حوله برداشتم رفتم كنار حوض
    - رحيم چي داري مي كني؟
    - هيچي سرم را مي شويم
    - رحيم سرما مي خوري پسر هنوز هوا سوز دارد.
    - نگران نباش سرماي زمستان نيست كه سوز بهار است، آدم را جوان مي كند.
    موهايم را صابون زدم تا گردنم شستم آب كشيدم دست و صورت و پاهايم را هم شستم و آمدم.
    - حيف بود با گردن چرك پيراهن تميز بپوشم.
    پيراهن را پوشيدم جلوي آئينه موهايم را شانه كردم، توي آئينه خودم را نگاه كردم، مثل اينكه اوستا حق دارد پسر خوشگلي هستم
    - مادر من خوشگلم؟
    خنديد
    - معلومه كه خوشگلي، چشم و ابرويت، طاقه
    مادرم پيراهن چيت اش را پوشيده و آماده رفتن بود
    بشكني جلوي مادرم زدم، اين اولين بار بود كه همچو كاري مي كردم، بنظرم همه چيز روبراه بود، حمام كرده بودم لباس تميز پوشيده بودم، مزدم را گرفته بودم، چوبها داشتند خشك مي شدند، براي انيس خانم تخم مرغ خريده بودم، فردا هم بوراني خرما داشتيم، امشب هم حتما، پلو مي خورديم، مادر هم سرحال بود، خودم هم خوشگل بودم، از همه مهمتر براي اولين بار مثل آدمهاي حسابي مهماني دعوت داشتيم، خدا بندگانش را اينجوري نعمت باران مي كند، وقتي از حياط رد مي شديم با تمام قدرت هواي خوش بهاري را وارد ريه هايم كردم و پشت سر مادرم، از خانه خارج شدم.
    منزل انيس خانم دو كوچه بالاتر از خانه ما بود، چند بار تا دم درشان رفته بودم اما توي خانه را نديده بودم.
    وقتي وارد خانه شان شديم عطر خورش قرمه سبزي همه حياط را پر كرده بود، حياط كوچك اما تر و تميزي بود كف حيات آجري بود وسط حياط يك حوض نقلي آبي رنگ قرار داشت كه چهار طرفش باغچه بود گل و سبزي كاشته بودند چهار تا پله بالا رفتيم توي يك اتاق بزرگ فرش انداخته بودند دو تا پشتي بالاي اتاق به ديوار تكبه داده بودند دو تا لحاف با ملافه سفيد جلوي پشتي ها انداخته بودند.
    آقا ناصر برخلاف هميشه خيلي گرم و مهربان بود.
    - خانم شما بفرمائيد روي پتو، بفرمائيد خواهش مي كنم
    انيس خانم به زور مادرم را برد بالاي اطاق به پشتي تكيه داد.
    - رحيم جان تو هم بيا پهلوي مادر
    - نه من همينجا مي نشينم، فوري كنار ديوار نشستم.
    آقا ناصر آمد پهلويم نشست با دست زد روي ران من
    - خب پهلوان چطوري؟
    - به مرحمت شما
    - كار و بارت خوب شده؟ از خويش ما راضي هستي؟ باهات خوش رفتاري مي كند؟
    مادر مداخله كرد
    - براي اوستا جانش را فدا مي كند.
    - خب خب پس با هم ساختيد، خدا را شكر، كار هم ياد گرفتي؟
    - بلي
    - به چكش كاري رسيدي؟
    - بلي
    - براي مادر چه ساختي؟
    مادر مداخله كرد
    - رحيم دارد يك نردبان براي من مي سازد.
    - آفرين، آفرين، معصومه كجائي؟ چائي بيار
    راستش را بگم از تعريف هاي آقا ناصر زياد خوشم نيامد، مثل آدم بزرگي بود كه بچه اي را تشويق كند. من ديگه بچه كوچولو نبودم يك پا مرد شده بودم، ولي اين آقا ناصر هنوز مثل روز هاي اول مرا مي ديد.
    زني جوان بدون چادر با روسري وارد اطاق شد، توي سيني پنج تا چائي آورده بود.
    - سلام معصومه خانم، مادرم كه نيم خيز شد من تمام قد بلند شدم زن آقا ناصر بود، دويدم جلو سيني را از دستش گرفتم.
    هر سه نفر با هم گفتند:
    - رحيم آقا شما چرا بفرمائيد بنشينيد
    - خواهش مي كنم ما كه مهمان نيستيم
    چائي را جلوي انيس خانم گرفتم
    - قربان دستت پسرم، خدمت از ماست، ماشاالله ماشاالله
    بعد جلوي مادر گرفتم و بعد بردم براي معصومه خانم
    - آقا رحيم والله خجالتمان مي دهيد آخه شما چرا؟
    و دوتاي ديگر را با سيني گذاشتم جلوي ناصر و خودم
    نمي دانم چرا يكدفعه اي بدون اينكه تصميم قبلي داشته باشم اين كار را كردم، معصومه خانم خيلي ناز بود دلم نيامد ما همه بنشينيم و اون خدمت بكند.
    صداي خيلي قشنگي داشت، يه خرده مثل اين كه صدا توي دماغش مي پيچيد و آهنگ خوشي بيرون مي آمد.
    - اينروز ها خانم بزرگ ما را تنها گذاشتند مزاحم شما شديم.
    - چه مزاحمتي؟ وظيفه ام بود، پيغام آوردن كه زحمت ندارد.
    آقا ناصر گفت:
    - آقا رحيم را من به چشم برادرم نگاه مي كنم، اگر تابحال كم لطف بودند پيش ما نيامدند، دورادور خدمتشان ارادت داريم.
    احساس كردم لحن بچگانه اي كه قبلاً داشت عوض شده مثل يك مرد با من صحبت مي كند خوشم آمد.
    - برادري به محبت است هيچ ارتباطي نه به شكم مادر دارد نه پشت پدر، اگر مهر و محبت باشد بيگانه خويش است اگر نباشد بچه خود آدم هم بيگانه مي شود.
    - درست است آقا ناصر، رحيم چنان دلبسته اوستاش شده كه انگاري پدرش است.
    انيس خانم گفت:
    - اوستا محمود يك پارچه آقاست، جواهر است الهي امثالش بين مرد ها فراوان بشه ببين چقدر نجيب و با محبت است كه آرزوي بچه بدلش ماند اما دست از زن نازايش نكشيد، مرد مي خواهد اينقدر فداكار.
    معصومه خانم گفت:
    - حيف مردي با اين خصوصيات بايد بيست تا بچه داشت تا آدم خوب زياد شود، عوضش آدم هاي صد تا يك قاز، يك كاروان بچه بدنبالشان است و خنديد.
    خنده اش هم دلنشين بود، هنوز جرأت نكرده بودم توي صورتش نگاه كنم، اصلاً عادت نداشتم توي صورت زنها نگاه كنم، اما گفتم كه تازگي مثل اينكه سر و گوشم مي جنبيد، اما معصومه خانم به جاي خواهر من بود، قبل از اين كه اينجا بيايم، قبل از اينكه او را ببينم با خودم قرار گذاشتم كه برادرش باشم و دائي بچه هايش.
    بچه؟ راستي اينها بچه ندارند؟ دور و بر اطاق را نگاه كردم، هيچ چيز كه گوياي وجود بچه در اين خانه باشد نبود، نكند بچه دار نمي شوند؟
    دلم گرفت، خدا نكند، حيف است زندگي به اين خوبي لنگي داشته باشد.
    - خب مادر صفا آوردي لطف كردي مادر من خيلي دوستتان دارد، هميشه بياد شما دو تا است مي گويد مثل ما تنهائيد ولي خب ما هم تنها بوديم اما معصومه خانم (نگاهي با مهرباني به زنش كرد) ما را از تنهائي در آورد انشاءالله آقا رحيم هم عروسي به خانه مي آورند شما هم از تنهائي در مي آئيد و تا سر مي جنبانيد دور و برتان پر از سر و صداي خنده و گريه نوه هايتان مي شود.
    خب پس موضوع بچه دار نشدن منتفي است اگر نمي توانستند بچه دار شوند به اين راحتي راجع به اين مسئله صحبت نمي كردند.
    شايد تازه عروسي كرده اند چه مي دانم؟
    خواستم بلند شوم استكان هاي خالي را جمع كنم آقا ناصر نگذاشت گويا غيرتي شد چون معصومه خانم را هم نگذاشت بلند شود خودش بلند شد و استكان ها را جمع كرد و رفت كه دوباره چائي بياورد.
    مادرم به انيس خانم گفت:
    - خب خواهر مثل اينكه خانه بصيرالملك خيلي كار داشتيد، يا خيلي خوش گذشت.
    - والله از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه من اولين بار بود آنجا رفتم،من خياط خواهر آقاي بصيالملك هستم، حاجي كشور خانم، سالهاست آنجا رفت و آمد دارم، لباس همه شان را من مي دوزم، عروسشان، زن بصيرالملك افاده اش طبق طبق است. براي خودش خياط مخصوص داشت فكر كنم ارمني بود، كشور خانم صد سال آزگار هم لباس دوخت اون را نمي پوشيد حتماً بايد آب مي كشيد، حاجي خانم است اهل نماز و دعاست شيك پوش است، اشراف زاده است اما دين و ايمان درستي دارد.
    آقا ناصر با چائي ها وارد شد.
    - معصوم دنبال خرما گشتم كجاست؟
    معصومه خانم با خنده گفت: كجا باشد پيدا مي كني؟ اصلاً تو چيزي را مي تواني پيدا كني؟
    - اذيت مان نكن، خانه مال تست خودت مي گذاري خودت بر مي داري
    معصومه خانم رفت كه خرما بياورد.
    آقا ناصر جلوي هر كس يك چائي گذاشت و نشست: بگذار چائي دوم را با خرما بخوريم مزه دارد، امروز خرماي خوبي گيرم آمد.
    من و مادر هيچوقت چائي را با خرما نخورده بوديم، ما از خرما به جاي غذا استفاده مي كرديم يا بوراني مي كرديم يا لاي عدس پلو مي گذاشتيم.
    راستي آقا ناصر چكاره است؟ هنوز نمي دانستم.
    معصومه خانم با يك ظرف پر خرما آمد آقا ناصر مثل ترقه! از جا بلند شد خرما را از دستش گرفت يكراست آورد طرف من
    - رحيم خان شما برداريد ببريم بگذاريم پهلوي مادر ها
    يكي برداشتم
    - همين؟ سه چهار تا بردار كه چائي حسابي بچسبد، آقا جان حالا تو بايد بخوري كه استخوان مي تركاني، بخور، نوش جان كن
    من بيشتر دلم مي خواست بجاي خرما، صحبت هاي انيس خانم را گوش بدهم.
    معصومه خانم همانجور سرپابود.
    - مادر اجازه مي دهيد سفره شام را بياورم؟
    - بگذار چائي مان را بخوريم
    - شما بخوريد من بروم غذا را بكشم
    نمي دانم چرا از دهنم پريد:
    - معصومه خانم كمك نمي خواهيد؟
    مادر چشم غره اي كرد كه معني اش را نفهميدم، من كه حرف بدي نگفته بودم
    آقا ناصر گفت:
    - شما توي خانه هم اينقدر سبك پا هستيد؟ طنز تلخي توي حرفش بود.
    صداي انيس خانم به كمكم آمد.
    - ميداني ناصر؟ رحيم آقا چون تنها بچه مادرش است و مادرش دختر ندارد هميشه دور و بر مادرش چرخيده مثل دختر ها مهربان و گوش بفرمان است.
    - پس من چرا نيستم؟
    - وضع تو فرق مي كرد، ما گرفتار بدبختي پدر پدرسگ تو بوديم، توي خانه ما نفرت از پدر حكومت مي كرد توي خانه اين ها حسرت از دست دادن پدر، اين مادر و پسر غم مشتركي داشتند كه محبت سرچشمه آن بود اما تو چه بسا مرا هم به اندازه پدرت تقصير كار مي دانستي و گناه دربدري مان را بپاي من هم مي نوشتي، براي همان تو هميشه از خانه فرار مي كردي و حال آنكه آقا رحيم هميشه توي خانه است، من نديدم رحيم سر كوچه بايستد يا با جوان هاي كوچه و بازار اختلاط كند هر جا كه هست بسوي مادر پر مي كشد بعد خنديد و ادامه داد
    - نه فقط مثل دختر ها خوشگل است مثل دختر ها هم خانه دار است.
    نمي دانم چرا با وجود اينكه ما مرد ها باور داريم كه كشته مرده زنها هستيم اما از اين كه شبيه آنها باشيم بدمان مي آيد، به مردانگي مان بر مي خورد.
    زياد از تعريف آخر انيس خانم خوشم نيامد، اما آقا ناصر بلند شد و رفت به كمك معصومه خانم انيس خانم چشمكي به من زد و گفت:
    - مگر تو آدمش كني خيلي تنبل است، پسر من است اما تنبل است چه بكنم؟
    مادرم گفت:
    - نگو انيس خانم، ماشاالله كارش را بيرون مي كند بيچاره يكساعت شب استراحت نكند؟
    - نه خواهر از اولش تنبل بود باور كن تا معصومه بياد رختخوابش را هم جمع مي كردم، ناخن هايش را هم من مي گرفتم، بخودم ستم كردم، گفتم پدر ندارد بگذار لااقل راحت باشد، اما بد كردم، طفلي معصوم از صبح تا شب توي اين خانه كار مي كند، من كه بيرون هستم، ناصر هم كه در راه خدا، دست به سياه و سفيد نمي زند، اين بچه كمري شده، من مي دانم منتها برويم نمي آورم، خواهر زاده خودم است بچشم مادر شوهر به من نگاه نمي كند، اما خدا را خوش نمي آيد از صبح تا غروب تنهاي تنها اينجا باشد و كار كند شب هم ناصر حتي چائي را هم بگويد بريز به دهنم، بگذار آقا رحيم تو، بيشتر با اين نشست و برخاست بكند شايد ياد بگيرد.
    صداي آقا ناصر بلند شد.
    - هي آقا رحيم داداش بيا پائين، بيا حالا كه كار كردن دوست داري بيا ...
    صداي معصومه خانم بگوش رسيد:
    - ناصر عيب است خجالت بكش، مهمان است ...
    بلند شدم نگاهي به مادر و نگاهي به انيس خانم انداختم، هر دو خندان بودند، پرده در را كنار زدم و بيرون رفتم.
    سيني بزرگي روي زمين مطبخ بود كه از سير تا پياز هر چه كه لازم بود معصومه خانم تويش گذاشته بود. ناصر خان يك طرف سيني را گرفته بود معصومه خانم طرف ديگرش را.
    - وا خدا مرگم بده آخه ناصر مهماني گفتند صاحبخانه اي گفتند بگذار خودم مي برم.
    - اينقدر بشقاب و ليوان چپاندي اين تو، تو مگر حريفش هستي
    - تو بردار
    - رحيم جانم آمد، جوان است، قوي است ماشاالله بازوهايش را ببين، پهلوان است.
    - آي كلك زبان باز
    - بزن بكنار، برو خورشت را بكش كار به كار ما مرد ها نداشته باش
    معصومه خانم رو كرد به من:
    - آقا رحيم ببخشيد شب اول، شايد اخلاق ناصر ناراحتتان بكند ولي بعداً عادت مي كنيد اين اينجوري است، مهمان سرش نمي شود.- من كه مهمان نيستم معصومه خانم
    - داداش رحيم خودم است بيا رحيم جان بيا كه من پير مرد زور بلند كردن اين سيني را ندارم خنديد من هم خنديدم، ناصر شايد خيلي خيلي سن داشت سي سالش مي شد اما بسكه تنبل بود حاضر بود پيرمرد خطاب شود اما كار نكند.
    سيني را برداشتم و آوردم توي اطاق، ناصر هم دنبال من آمد، سيني را يك گوشه گذاشتم رفتم استكان هاي خالي چائي و ظرف خرما را بردارم ناصر سفره را از توي سيني برداشت كه روي زمين پهن كند



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت پانزدهم
    - واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز
    ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليكه زير لب مي كفت:
    - خدا رحم كرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي كشيد.
    خلاصه با اين تفاصيل شام را كه حلي خوشمزه و خيلي آبرومندانه بود در يك محيط كاملاً صميمي خورديم، آن بفرما و تشريف آورديد و مرحمت كرديد در همان يكساعت اول تمام شد، چقدر زود صميمي شديم، مثل اينكه سالهاي سال بود كه با هم نشست و برخاست كرده بوديم، سالهاي سال بود همدم و همكلام هم بوديم آقا ناصر بمن «رحيم جان» مي گفت و من به او «ناصر خان». انيس خانم هم رحيم جان مي گفت اما معصومه خانم رحيم خان مي گفت.
    بعد از شام نزديكتر بهم نشستيم انيس خانم صحبت مي كرد و ما گوش مي داديم.
    - حرف توي حرف آمد، جريان سه روز مهماني من ناتمام ماند، مي گفتم كه براي اولين بار رفتم خانه بصيرالملك، كشور خانم فرستادم، گويا زن بصير خواهش، التماس، پيغام پسغام كه من بروم برايشان خياطي بكنم، بالاخره با صلاحديد كشور خانم رفتم، حاجي خانم خيلي با گذشت است دلش بزرگ است با وجود اينكه زن برادرش گويا پشت چشم برايش نازك مي كرد اما بمن گفت فقط بخاطر گل روي برادر زاده ام مي گذارم بروي، مثل اينكه شوهرش مي دهند.
    يكدفعه پرسيدم: مگر دختره لخت بود؟
    همه خنديدند، معصومه خانم گفت: رحيم خان، اعيان اشراف لباس را براي لختي نمي پوشند هزار تا قر و قميش دارند، لباس را براي فخر مي فروشند.
    ناصرخان گفت: براي پول در آوردن عرق كه نمي ريزند قدر پول را بدانند، علف بيابان است.
    انيس خانم غريد:
    - قر و قميش آنها نباشد من و امثال من چي بايد بخوريم؟
    - اي مادر خدا كريم است، خب ببخش كشور خانم ماه است عزيز است لنگه ندارد دلش بزرگ است با گذشت است بس است؟ به مرغ خان گفتيم كيش و خنديد
    ناصر خان آنطوريكه من فهميدم آدم بگو بخندي بود و براي همين خصوصيتش بود كه معصومه خانوم تنبلي اش را پذيرفته بود.
    مادرم پرسيد: چند تا دختر دارند؟
    - سه تا
    - به كارمان درآمد پس شما براي هر كدام يك هفته غيبت خواهيد كرد؟
    - نه بزرگه را شوهر دادند بچه هم دارد كوچيكه ده يازده سالش است اين دختر وسطي است كه برايش لباس دوختم.
    - تمام شد؟
    - فقط پس دوز زير دامن ها ماند كه آن را هم خودشان گفتند تمام مي كنند.
    مادر نگاهي بمن انداخت، اول معني نگاهش را نفهميدم اما بعد يادم آمد كه انيس خانم پيشنهاد كرده بود مادر را با خودش ببرد كه اين كار ها را بكند و من نگذاشتم، حالا مي بينم اشتباه كردم، چه عيب داشت؟ زندگي اين ها هزار برابر بهتر از زندگي ماست، چرا نگذاشتم؟ نمي دانم
    معصومه خانم پرسيد:
    - خب شاه داماد كيه؟
    - شازده است ... بگذار ببينم اسمش را گفتند ها ... يادم رفت، شازده نمي دانم چي
    ناصرخان گفت:
    - بابا اينهمه شازده تو اين مملكت از كجا آمده اند؟ يك تا شاه است يك كاروان شازده
    - خب بچه هايش هستند ديگر
    - آخه چند تا؟ چه جوري؟ و چشمك زد.
    - خب مادر هي زن گرفتند هي بچه پس انداختند همه شان شدند شازده
    - زن گرفتند يا صيغه كردند؟ لبهايش را جمع كرد
    - چه مي دانم چه غلطي كردند بهر صورت شازده درست كردند.
    ناصرخان با مسخره خنديد: پرسيدند كاروان سالارتان كدام است؟ يكي جواب داد آن زنجيري كه آن جلو مي رود، حالا افتخار اينها به كي هست؟ به آن مردكه بچه باز گردن كلفت
    - ناصر خجالت بكش
    - چرا؟ از كي؟ من خجالت بكشم كه شرم دارم بگويم رعيت فلاني ام يا آنهائيكه دور و برش بادمجان دور بشقاب مي چيدند؟ تره برايش خرد مي كردند شاعر دربار شعر مي گفت!!
    شپش سر مليجك به چه ماند اي عزيزان
    به ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
    همه خنديدند اما من يكي از اينهمه سين و شين كه توي شعر بود حال ديگري پيدا كردم معنيش را نفهميدم.
    ناصرخان سرش را تكان مي داد.
    معصومه خانم زد روي دستش:
    - تو چه ميگي هم نام هماني؟
    - اينهم گلي است كه آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود كثافتش را ول كرديم اسمش رويمان ماند، چه بكنم؟ اسم را عوض نمي كنند.
    - اسم شما اسم قشنگي است، به اسم كه نيست به عمل است يكي آنجور مي شود ديگري بهتر.
    ناصر آقا شايد به خاطر اينكه موضوع را عوض كند و كمتر غصه اسمش رو دلش سنگيني كند رو كرد به معصومه خانم و گفت:
    - معصومه خانم شام دادي خلاص؟ شب چره اي، نخود كشمشي، دهنمان خشك شد.
    - ماشاالله به اين اشتها
    - نا سلامتي مهمان داريم، من هيچ، از مهمانهايمان پزيرائي كن.
    - كدام مهمان؟ آنهمه كار را تو كردي يا رحيم خان؟
    - من و رحيم يك روحيم در دو بدن مگر نه رحيم جان؟
    با سر تصديق كردم
    معصومه خانم از توي گنجه يك بشقاب پر از كشمش و گردو آورد و از اطاق بيرون رفت. وقتي برگشت توي يك پياله كوچك مقداري گوجه سبز داشت.
    - نوبرانه است.
    ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شيطنت به معصومه خانم نگاه كرد و گفت:
    - چي؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو كلك دوساله هر چه نوبر مياد تو اداي ويار در مي آوري كه ما هم فكر كنيم ويار داري هي نوبرانه مي خري مي زني بالا، از بچه خبري نيست، برو بابا «مسخره»
    معصومه خانم مي خنديد، انيس خانم هم غش كرده بود از خنده، نگو اين صحبت ها سابقه طولاني داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمي رنجيد، عادت كرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابي همديگر را شناخته بودند.
    - از شوخي گذشته نوبرانه است بفرمائيد
    - كي شوخي مي كند؟ من جدي جدي هستم، حتماً يك ماه ديگه هم براي خيار ويار داري هان؟
    ايندفعه ما هم خنديديم.
    پاسي از شب گذشته بود
    - رحيم دير وقت است برويم؟
    - كجا؟ به اين زودي؟
    - آخه راهتان دور است!
    - نه ديگه ديروقت است، ما كه سير نمي شويم، خيلي خوش گذشت، خدا سايه انيس خانم را از سر هيچ كداممان كم نكند.
    - كوچكتان هستم، منكه كاري نكردم طفلي معصوم هر چه بود كرده بود.
    - چيزي نبود خاله خانم خجالتم مي دهيد يه خرده آبش را زياد كرده بودم.
    - كلك گوشت هاي ويارانه شده بود؟
    خلاصه شبي فراموش نشدني بود و نزديك نيمه شب بخانه برگشتيم، خواب از سر هر دوتايمان پريده بود و مدتي توي رخت خواب نشستيم و صحبت كرديم.
    - مادر چرا بچه ندارند؟
    - آخه بعضي از زنها تا بيست سالشان پر نشه نمي زايند، فكر مي كنم معصومه از آنهاست
    - چند سالش مي شه؟
    - انيس خانم گفت تازه رفته توي بيست سال
    - انشاالله بچه بياره، خيلي خوبيند، هردوتايشان
    مادر خنديد
    ***********************************
    صبح از گرماي آفتاب كه رويم مي تابيد بيدار شدم.
    لحظه اي چشم به آسمان، جريانات ديشب را به ياد آوردم، امروز جمعه است، ديشب دير وقت خوابيديم، مادر كو؟
    برگشتم ديدم نشسته دارد خرما پوست مي كند.
    - سلام مادر
    - سلام رحيم صبحت بخير
    - زود پاشدي؟ شب دير خوابيديم
    - ديگه عادت كردم رحيم، سر ساعت شش انگاري يكي صدام مي كنه
    - صبحانه خوردي؟
    - آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور يا دوست داري بخواب، استراحت كن.
    - نه، مي خواهم بروم دكان
    - دكان؟ جمعه است پسر
    - ميدانم، اما آفتاب گرمي است، حيف است چوب ها توي دكان بمانند و بيرون اينقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهم.
    - هر جور دوست داري
    گرما تا توي دكان هم نفوذ كرده بود اما همه چوب ها را يكي يكي بيرون آوردم و به ديوار تكيه دادم، خودم هم جلوي دكان نشستم و در بحر تفكرات غوطه خوردم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت شانزدهم

    ديشب خيلي خوش گذشته بود، احساس مي كردم كس و كار پيدا كرده ايم، از غريبي درآمده ايم ناصرخان مهربان بود، من هميشه فكر مي كردم خودش را مي گيرد، اما اصلاً اينطور نبود، انيس خانم هم خوبه، يواش يواش دوستش دارم، اما از همه بهتر معصومه خانم است، چقدر خوبه، چقدر مهربانه، بالاخره تا برگرديم يك نگاه بهش كرده بودم خوشگل نبود ولي بدگل هم نبود. زن بايد مهربان باشد عروسك نيست كه خوشگل باشد، اصلاً زن معمولي بهتر از عروسك فرنگي هاست، مرد كه نمي خواد تماشاش بكنه، تو ذوق نزنه، خوبه.
    كاش معصومه خانم خواهر داشته باشد، واي چي مي شه؟ من و ناصرخان باجناق مي شيم، مادر هم از تنهائي در مياد همه مان توي يك خانه زدگي مي كنيم.
    خوبه، ناصرخان تنبل است از خدا مي خواد يكي مثل من دور و برش باشد كه كارهايش را بكند راستي بالاخره نفهميديم ناصرخان چكاره است؟
    حتماً مادر من مي داند، مي گفت بيرون كار مي كند توي خانه بايد استراحت كند، اما خانه خوبي دارند ها فرش دارند، ظرف و ظروف دارند.
    چه مي دانم شايد جهيزيه زنش باشد، دختر خاله اش است آورده ديگه.
    خوشا به سعادتشان، خوب با هم جور شدند، خدا مرا هم عاقبت به خير بكند، بقول مادر يك دختر شير پاك خورده اي نصيبم بشود.
    خنده ام گرفت.
    هول كردم! اطراف كوچه را نگاه كردم اگر كسي مرا مي ديد حتماً فكر مي كرد آدم خلي هستم روز جمعه در دكان را باز كرده ام و نشسته ام براي خودم مي خندم.
    اما جنبنده اي در كوچه نبود.
    صداي قار و قور شكمم خبرم داد كه وقت ناهاره، ظهر شده، شايد هم از ظهر گذشته تازه متوجه شدم كه براي خودم ناهار نياوردم.
    اي دل غافل، امروز مي خواستيم بوراني خرما بخوريم، ديدي نشد!
    بيچاره مادر صبح اول وقت در فكر ناهار بود حالا قسمت نشد كه بخوريم.
    نگاهي به آسمان كردم، يك ذره ابر هم نبود، آفتاب گرم گرم بود حيف بود به خاطر شكم خودم چوب ها را به اين زودي جمع كنم.
    ولش كن، صبر مي كنم تا غروب، ديشب شام حسابي اي خورده ام.
    فكر كردم اگر بيكار بنشينم گرسنگي امانم را مي برد، بلند شدم رفتم توي دكان
    نردبان وسط دكان ولو افتاده بود.
    اينرا درست مي كنم هم وقت مي گذرد، هم اينرا از وسط راه جمع مي كنم
    مدتي وسط دكان ايستادم
    گرسنه بودم لباسهايم را نياورده بودم، با اين پيراهن نمي توانستم كار بكنم، شايد تا ديروز مي شد اما از ديشب به اينطرف ديگر نمي شود، اين تنها پيراهن خوبي است كه من دارم، طفلي مادرم با چه زحمت اطو مي كند انصاف نيست كثيفش بكنم، ديگه بعد از اين مهماني مي رويم مهمان مي آيد، كو تا وقتي كه من بتوانم پيراهن تازه اي براي خودم بخرم.
    پيراهن را در آوردم، لخت شدم، خب توي دكان خودمان هستيم كار مي كنم، براي آنكه كاملاً احتياط كرده باشم رفتم بيرون و دو تا از چوبها را آوردم تكيه دادم بالاي در دكان، ديگه كسي نمي توانست مرا ببيند.
    هوا هم گرم بود و تا غروب بي وقفه كار كردم.
    كار جلوي همه خواسته هاي بدن را مي گيرد، وقتي كار مي كني هوس هيچ چيز نمي كني.
    غروب چوبها خيلي خشك شده بودند، فكر مي كنم دو روز هم زير آفتاب بگذارم حسابي خشك خشك مي شوند.
    از تصور قيافه اوستا و رضايتش جان گرفتم، همه چوبها را جابجا كردم در دكان را بستم و بطرف خانه پر كشيدم، انيس خانم خوب فهميده بود براي من خانه پناهگاه بود، محل آرامش و آسايش بود خانه را دوست داشتم، اهل بيرون رفتن نبودم، بدينجهت دوست و آشنائي هم نداشتم، پسرهاي محله مان را نمي شناختم، با هيچكس اختلاط نمي كردم، هيچوقت بيكار نبودم كه سر كوچه بايستم، پاتوقي نداشتم وقتي از سركار بر مي گشتم و مرد هائي را مي ديدم كه حتماً زن و بچه هم داشتند اما جلوي دكان ها عاطل و باطل نشسته و به رهگذر ها تماشا مي كردند تعجب مي كردم، توي قهوه خانه فكر مي كردم چه جورد آدمهائي جمع هستند؟ همه بيكس و كارند؟ مگر مي شود اينهمه آدم تنها باشد؟ اگر زن و بچه دارند كه بايد حالا پهلوي آنها باشند اگر مادر و خواهر دارند خب مثل من بايد كنار عزيزانشان باشند، خلاصه هيچوقت نفهميدم كه مردها چه جوري دل دارند كه عزيرانشان را در خانه تنها مي گذارند.
    وقتي رسيدم خانه، در كوچه باز بود!
    مادر هرگز عادت نداشت در كوچه را باز بگذارد يا خانه بود كه خودش تنها بود يا خانه نبود كه خانه تنها بود چي شده؟
    تا از سر كوچه به كنار در برسم دلم بشدت مي تپيد.
    وقتي نزديك شدم صداي انيس خانم را شناختمتوي هشتي داشت با مادر صحبت مي كرد. خوشحال شدم ، چه زود هواي ما را كرده
    - سلام انيس خانم
    - سلام، عليك السلام، سلام به روي ماهت، رحيم جان امروز فرداست كه بيام از اوستا محمود انعامي بطلبم.
    - تشريف مي آوريد، انعام براي چي؟
    - براي اينكه واسطه خير شدم، كجا پسري مثل تو پيدا مي كرد كه روز جمعه را هم در دكانش را باز كند.
    - آهان، بلي، هوا خوب بود، كار داشتم
    - هواي بههاره ديگه رحيم، نمي گذاره آدم يك جا بند بشه، پير بشي پسر، ناصر خيلي از تو خوشش آمده، فهميده كه پسر جدي و كاري هستي
    - لطف دارد
    - خب خواهر ديگه مي روم، قربان قد و بالات، هر وقت بيكاري، منهم خانه هستم بيا
    - انشاالله، خدمت مي رسم
    وقتي انيس خانم رفت مادر از نگاهم فهميد كه مي پرسم براي چي آمده بود؟
    - آخه ديشب من دستمال تخم مرغ ها و آن برج كبريت را يواشكي گذاشتم كنار پشتي، تا بوديم جلويش نشسته بودم نديدند، بعداً كه ديدند، خوششان آمده، آمده بود تشكر بكند، رحيم آن برج را فكر كردند خيلي چيز مهمي است و خنديد
    - خب مادر هنر تويش هست كار دست است توي بازار پيدا نمي شه
    مادر دوباره خنديد فكر كرد شوخي مي كنم
    - سر به سرم مي گذاري هيچكس نداند تو ميداني كه چي به چيه؟
    - آره كه مي دانم براي همان مي فهمم كه زحمت كشيدي، اوستاي من ميگه كاري كه دست آدميزاد مي كنه هيچ ماشيني در هيچ جاي دنيا نمي تونه بكنه، براي همان ارزش داره.
    - خب بيا تو، چرا همينجوري ايستادي؟
    - مادر روده بزرگم داره روده كوچيكم را مي خورد.
    الهي بميرم برايت، فكر كردم ناهار مي آئي، خب پسر يك تكه نان و پنير لااقل بخر بخور قوت بايد داشته باشي كه كار بكني، گرسنه مي ماني مريض مي شوي ها
    ولي من هرگز دلم نمي آمد پولي بدهم و چيزي بخورم، هرگز نشده بود، بدون مادر چيزي براي خودم بخرم، صدها بار از جلوي جگركي رد مي شدم بوي جگر مستم مي كرد، مي ديدم مردهايي كه خون از صورتشان مي چكد، شكم گنده، صد كيلو، ايستاده ايد سيخ سيخ جگر مي خورند. اما من هيچوقت دل نداشتم بدون عزيزم، شكم خودم را سير بكنم، گرسنگي مي خوردم ولي بدون مادر آب نمي خوردم
    - مادر دست و پنجه ات درد نكند، عجب خوشمزه شده
    - نوش جان
    - مادر! تو هم وقتي سر سفره خودمان هستي راخت تري؟ من نان و پنير خانه خودمان را بيشتر با لذت مي خورم تا چلو خورش ديشب
    - خورششان خيلي خوشمزه بود رحيم
    - نگفتم خوشمزه نبود اما من توي خانه خودمان راحت ترم، دست به سفره خودمانكه دراز مي كنم آسوده ترم، ديشب فكر مي كردم همه نگاهم مي كنند.
    - خيالات كردي، خيلي آدمهاي خوبي اند، مهمان دوست اند، انيس خانم مي گفت ناصرخان گفته چرا زودتر با هم اختلاط نكرديم.
    - راستي كي بايد آنها بيايند خانه ما؟
    - خودمان بايد دعوتشان كنيم
    - كي؟
    مادر يه خرده نگاهم كرد، دور و بر اطاق را نگاه كرد.
    - رحيم ما بايد يك چيز هائي داشته باشيم اينجوري كه نمي شود
    - چي مي خواهيم مادر؟ گوشت مي خريم، برنج مي خريم، روغن مي خريم، چي درست مي كني؟
    - نه رحيم فقط اينها نيست يك مجمع ظرف مي خواهيم، يك سفره بزرگتر مي خواهيم، ديگ بزرگتر مي خواهيم، ما هر چه داريم براي دو نفر است.
    حق با مادر بود من فكر ظرف و ظروف را نكرده بودم همه اش در فكر گوشت و نان بودم.
    خدا كمك كرده بود سه چهار روز بود كه هوا حسابي گرم و آفتابي بود و من هر روز به محض رسيدن به دكان، چوب ها را مي آوردم زير آفتاب پهن مي كردم، نصف روز يك طرفشان را آفتاب مي دادم نصف روز ديگر طرف ديگرشان را، خوشم مي آمد كه اوستا چوب ها را بيرون دكان نبيند، بدينجهت قبل از آمدنش تند تند چوبها را جمع مي كردم و بهمان حال اول توي دكان مي چيدم.
    صبح چوب ها را چيده بودم و نزديكي هاي ظهر بود كه داشتم پشت و رويشان مي كردم و در عالم خيالات غوطه ور بودم، چند روز بود در فكر مهماني خودمان بودم و اينكه چجوري بايد ظرف تهيه كنيم، فكر مي كردم كاش با اوستا آنقدر رويم باز بود كه يك مجمع ظرف از آنها براي يك شب قرض مي گرفتيم و روز بعد پس مي داديم، يا مثلاً ...
    - خدا قوت
    يه هو پريدم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم، يك صداي بچگانه از خيالات بيرونم آورد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت هفدهم
    برگشتم، دختربچه اي در حاليكه محكم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو كه بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت:
    - شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟
    خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش كار دادنش گفتم:
    - تا چه قابي باشد خانوم كوچولو
    - يك قاب عكس
    - چه اندازه؟
    - قاب كوچك درست مي كنيد؟
    - براي شما بله!
    نه حرفي زد نه گفت درست كن، نه پرسيد قيمتش چند مي شود نه پرسيد كي حاضر مي شود همينجوري كه بيخبر پشت سرم سبز شده بود يكدفعه از جلوي چشمم دويد.
    چرا مي دويد؟ نفهميدم.
    وقتي برگشتم توي دكان ياد آن دخترك دفعه قبل افتادم كه سقا باشي راپرت داده بود يك زن آمده بود توي دكان و من احمق يادم رفته بود به اوستا بگويم و يك شب و روزم سياه شد. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم چه چيزي را وارونه بگذارم كه وقتي اوستا آمد يادم بيايد كه بگويم دختربچه اي سفارش يك قاب عكس داده.
    هرچه نگاه كردم چيزي به نظرم نرسيد، بالاخره جارو را وارونه گذاشتم كنار ميز، سر جارو بالا دسته اش پائين، فكر كردم اينجوري اوستا هم متوجه مي شود و حتماً معذرتي هم هست براي دفعه قبل.
    وقتي اوستا آمد و نشست چشمش افتاد به جارو.
    - رحيم، رحيم
    - بله اوستا
    - اين چه كاري است كرده اي، شگون ندارد.
    - چي اوستا.
    - جارو را وارونه گذاشتن نحس است بدشگوني است.
    خنديدم.
    - والله اوستا دفعه قبل كه جارو را نگذاشته بودم نحسي بار آمد، ايندفعه انشاالله مبارك است.
    - موضوع چيه؟
    برايش تعريف كردم كه چرا جارو را نشانه گذاشته ام.
    يه خرده موهايش را با دست بهم زد بعد پرسيد:
    - كدام طرف رفت؟
    - مثل موش دويد، توي جمعيت گم شد نفهميدم.
    يه خرده فكر كرد بعد گفت:
    - نپرسيد چند مي شود؟
    - نه كه نپرسيد.
    - نگفت كي دنبالش مي آيد؟
    - نه اوستا اصلاً مثل اينكه كسي دنبالش كرده بود بدو بدو آمد بدو بدو هم رفت.
    - خب رحيم درست كن يكذره تخته كه قيمتي ندارد، براي خاطر خودت درست كن، ياد مي گيري، بد كه نيست.
    - معلومه كه بد نيست، اما اندازه هم نداد.
    - ديگه بچه اندازه نمي خواد، حتماً عروسك بازي مي كند مثلاً مي خواد توي اتاق عروسك هايش بزند.
    - چه اندازه باشد؟
    - هرچه كه تخته ريزه داري
    چهار تا انگشتم را گرفتم جلوي اوستا.
    - اينقدر خوبه؟
    - آره بابا، خب چه خبر؟
    - خبر سلامتي.
    اوستا تعمداً بطرف چوبها نگاه نمي كرد، منهم خدا خواسته سعي مي كردم طوري بايستم كه صورت اوستا بطرف چوبها نباشد، دو روز هم صبر مي كرد چوب خشك خشك تحويلش مي دادم. اوستا چشمش به نردبان افتاد.
    - رحيم پايه ها چرا اينقدر پهن است؟
    - اوستا به اندازه طول كف پاست
    - آخر چرا؟
    - كه راحت باشد
    - پسر اين كه نردبان نشد پلكان شده
    - بد شده اوستا؟
    - نه بد كه نشده اما فرم سنتي خودش را ندارد.
    - فكر نمي كنيد اينجوري راحت تر باشد؟
    اوستا بلند شد نردبان را تكيه داد به ديوار و از پله هايش بالا رفت، هر پله كه بالا مي رفت قيافه اش بازتر مي شد، بالاي نردبان برگشت، آن بالا نشست.
    - پس الكي گفته اند جهان را به چشم جواني مبين، مثل اين كه بايد گفت «ببين» از حق نبايد گذشت رحيم خيلي راحت است، بارك الله پسر، مادرت پابرهنه بالا پائين خواهد رفت هر چند كه پدر چوب صاحب چوب در آمده و خنديد.
    يه خرده دلگير شدم خودش اجازه داده بود ولي خوب فكر كرده بود مثل نردبان هاي معمولي خواهم ساخت، البته من از چوب هاي تازه اصلاً برنداشته بودم همه چوب كهنه ها بود كه از دو تا در شكسته، صاف و صوف كرده بودم.
    اوستا مثل اينكه از قيافه ام فهميد كه ناراحت شدم، تند تند پائين آمد، دستش را زد زير چانه من با انگشتش صورتم را طرف خودش برگرداند.
    - مثل دختر ها دل نازك نشو، شوخي هم سرت نمي شود؟
    بزور لبخند زدم ولي از چشمهايم فهميد كه ناراحت شده ام.
    فكر مي كنم خودش هم از حرفي كه زده بود شرمنده شده، كتش را برداشت انداخت روي دوشش.
    - آقا ما رفتيم خدا نگهدار.
    تا بگويم اوستا چائي نخورديد يا خداحافظ بسرعت رفته بود.
    يادم آمد كه اين اخلاق اوستا است، يا اخلاق همه ما مرد هاست، بجاي دلجويي از كسي كه اذيتش كرده ايم يا دلش را شكسته ايم، با آنها سرسنگين مي شويم.
    اوستا رفت در حاليكه نردبان ديگه از چشم من افتاد يك لگد زدم به پايه اول و زير چائي را خاموش كردم چشمم به جارو افتا، سربالائي.
    راست مي گفت اوستا نحس بود، تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيز ها، نحسي چه جور مي شود؟ من كه نبايد پس مي افتادم يا اوستا سكته مي كرد، همين كه اوستا دل مرا شكست خودش نحسي است، همه ذوق و شوقم فروكش كرد، رحيم بالا بري پائين بيايي، شاگرد دكاني، ارباب، اوستاست، صد سال ديگر هم خدمت بكني، مزدوري، الكي فكر مي كني پدرت مرده خدا اينرا برايت پدر كرده، بيگانه بيگانه است خودت را فدا هم بكني خونت جداست.
    دلم گرفت حتي عارم مي آمد بگويم كه چشمهايم پر اشك شد اما نمي گذاشتم بيرون بريزد، فكر مي كردم اگر اشكهايم روي گونه هايم بريزد از مردي مي افتم، مرد نبايد گريه بكند، ديدي اوستا هم چه نيش زباني زد، مثل دختر ها نباش.
    آخخ، دلم را شكست بعد هم گفت شيون نكن
    با لگد جارو را پراندم، رفت افتاد بالاي بالاي چوبهاي تازه، يه خرده نگاهش كردم، خنده ام گرفت، جاروي بيچاره!...
    فردا چوب ها را باز هم زير آفتاب چيدم اما ذوق و شوق هر روز را نداشتم.
    چه فايده؟ من زيادي دل به اوستا بسته ام، من هيچ احساس كارگري نمي كنم، من به اندازه مزدم كار نمي كنم دو برابر بيشتر از وظيفه ام كار مي كنم، يعني بعد از اينهمه كار چهار تكه چوب اينقدر براي اوستا ارزش دارد كه ذوق من زد؟ من از خودش اجازه گرفته بودم، خودش گفت بساز، براي مادرت هر چه مي خواهد بساز، چرا اينجوري كرد؟ ديگه نردبان را نمي برم، هر وقت پرده در را مي خواهد بشويد خودم مثل هميشه مي روم روي طاقچه كج مي شوم از ميخ در مي آورم، مثل اينكه همه وسايل زندگيمان جور شده فقط مانده نردبان، چهار تا بشقاب نداريم انيس خانم اينها را دعوت كنيم، نردبان مي خواهيم چه بكنيم؟
    ياد انيس خانم آقا ناصر و معصومه خانم حالم را جا آورد، ياد آن شب جمعه كه اصلاً نفهميديم كي وقت برگشتن شد، اگر معصومه خانم خواهر داشته باشد خيلي خوب است، هم مهربان است هم سازگار است هم شيرين زبان است، دست پختش هم كه خوب است، حالا اگر همان غذا توي خانه خودمان پخته شود صد برابر براي من خوشمزه تر است، ايندفعه اگر مادر صحبت عروسي و زن گرفتن بكند بايد دل به دريا بزنم و بگويم كه پرس و جو كند ببيند معصوم خواهر دارد يا نه؟ خدا كند داشته باشد، اما خيلي كوچكتر از خودش نباشد، خودش خوبه، درست همسن خودم است، جوره جوره خدا اگر جوانمرگم نكند دوست ندارم زنم مثل مادرم بيوه بشود، با هم بميريم يا لااقل با يكي دو سال فاصله نه اينكه من پير بشوم بميرم و او مثل مادر تازه جوان باشد، كوچكتر از خودم نمي خوام يا اندازه خودم يا يكسال فوقش دوسال كوچكتر، آره بچه هاي من ديگه مثل خودم نبايد با يتيمي بزرگ بشوند، دو ات بچه بيشتر هم نمي خواهم يكي دختر يكي پسر، اگر من يك خواهر بزرگتر از خودم داشتم وضع فرق مي كرد ياد محسن افتادم و خواهرش كه به چوب فروش متقلب فروخته بود پدرسگ اگر چوب خشك داده بود من بدبخت اينهمه خرحمالي نمي كردم ببين چقدر بار كشيدم، باري را كه با گاري آورد من هر روز دوبار جابجا مي كنم آخرش هم ...
    ******************
    - پير بشي پسر
    يكه خوردم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم انتظار كسي را هم نداشتم، اينموقع روز اوستا چرا آمده؟
    يكي از الوار ها دستش بود همه چوب ها را بيرون دكان ديده بود، قيافه شادش دلخوري روز قبل را از يادم برد.
    - سلام اوستا.
    - الهي به پيري برسي رحيم جان، اين اولين بار بود اوستا مرا رحيم جان مي گفت هميشه وقتي سرحال بود يا از كارم راضي بود اوستا رحيم يا رحيم نجار خطابم مي كرد، چوب را روي ميز گذاشت با رنده رويش كشيد صداي تراشه شدن چوب بلند شد يعني كه خشك بود، چكش را به دستش گرفت يك ميخ همينجوري كوبيد، حسابي خشك شده بود.
    - رحيم خدا عمرت بدهد، الهي روزي خودت صاحب دكان شوي، الهي مثل خودت رحيم ديگري پيدا كني، پسرم فكر و خيالم را راحت كردي، از فردا كار بشيرالدوله را شروع مي كنيم، حالا مي روم كار نصفه را تا غروب تمام مي كنم تحويل مي دهم از فردا صبح زود مي آيم دكان تو كمك مي كني خرد مي كنيم بعد تو به كار خودت برس من به كار خودم.
    اوستا رفت بيرون، تك تك الوار ها را وارسي كرد همه خشك بودند فقط آن قسمت هايي كه به زمين چسبيده بودند خوب خوب خشك نشده بودند.
    برگشت توي دكان، الواري را كه روي زمين بود بلند كرد قوس داد، صاف كرد، به تمام سطوح چوب دست كشيد، از قيافه اش مي فهميدم كه وضع چوب كاملاً عاليست.
    نشست، دگمه كتش را باز كرد، دست كرد توي جيب بغلش.
    - رحيم جان اين انعام اول كار.
    يك اسكناس كه نفهميدم چند است بطرفم دراز كرد.
    - نه اوستا، من براي خاطر پول كاري نكردم.
    - من هم مزدي نمي دهم، اين انعام تست، هر روز اينهمه چوب را بردي آوردي، صداقت تست مهرباني تست، تو مثل پسر من هستي، من اگر پسرم هم بود انعامش مي دادم، مگر پدر به پسر دست مريزاد نمي دهد؟
    - آخه اوستا ...
    - آخه ندارد، منهم براي كارم مزد مي گيرم، اگر چوبها خشك نمي شدند بدقولي مي شد، قرار مدارمان بهم مي خورد، بشيرالدوله خيلي پاي بند قول قراره، من اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم، مردكه خدنشناس كلي كرايه گاري خواست باضافه كلي زيان، گفت اگر چوب ها را برگردانم به شهرتش لطمه مي خورد توي بازارچه همه مي بينند فكر مي كنند جنس نا مرغوب داده ...
    - خب نا مرغوب بوده ديگه ...
    - نه مرغوبيتش كه حرف ندارد فقط تر بود.
    پول را نگرفتم ولي اوستا گذاشت روي ميز.
    - خب اوستا رحيم يك چائي بده بخوريم دهنمان را شيرين كنيم.
    - چائي اوستا؟
    - آره چائي پس نه قند آب؟
    - اوستا بايد ببخشيد چائي نگذاشتم.
    اوستا نگاهي به پريموس انداخت، خاموش بود.
    - پس تو خودت چائي نمي خوري؟
    - اينوقت روز؟ نه، وقتي شما مي خوريد، يكي هم من مي خورم.
    - يعني صبح تا غروب بي چائي مي ماني؟
    - بلي اوستا
    - آخه چرا؟
    - تنهائي مزه نمي دهد، عادت هم ندارم در طول روز چائي بخورم
    - پسر تو عجب بي خرج و مخارجي، يعني از روز اول كه اينجا آمدي هيچوقت براي خودت چائي نگذاشتي؟
    - نه كه نه
    - قناعت مي كني؟ دلت به حال اوستا محمود مي سوزه؟ قند و چائي را مصرف نمي كني كه اوستا محمود زيان نكند؟ بخور پسرم بخور نوش جانت، مال منو كي بايد بخورد؟ وارث كه ندارم.
    اوستا بلند شد پريموس را روشن كرد و كتري را گذاشت روي آن.
    - براي خودت چائي دم كن از اول صبح مي آئي تا غروب مي ماني كه من بيايم؟ من تا غروب ده تا چائي خوردم مي رسم اينجا.
    اوستا خداحافظي كرد و رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت هجدهم
    تا رفت اول پريموس را خاموش كردم، بعد نگاهي به اسكناسي كردم كه روي ميز گذاشته بود ده توماني بود، يعني پول خوبي.
    آنروز غروب وقتي چوب ها را مي آوردم توي دكان، ذوق و شوق هر روزي را نداشتم، كارم با پول خريداري شده بود، آن احساس قشنگي كه هر روز داشتم از بين رفته بود، هر روز كارم يك حالت ديگري داشت، بزرگي بود، محبت بود، عشق پدر فرزندي بود، اما امروز باز هم مزدور شده بودم كارگر دكان نجاري بودم، وظيفه بود، كار در برابر مستمري بود. و براي من ديروز بهتر از امروز بود.
    ده تومان را دادم به مادرم.
    - مادر ظرف و ظروف بخر، همسايه را دعوت كنيم، خيلي دير كرديم.
    - خودشان مهمان دارند.
    - كيه؟
    - خواهر معصوم خانم.
    دلم هري ريخت، رنگم پريد، صدايم لرزيد، دستپاچه شدم، صداي قلبم تاپ تاپ بلند شد يعني درگاه الهي باز بود؟ ما چيزي خواستيم و خوا داد؟ نه چك زديم نه چونه عروس آمد تو خونه؟ ديدي؟ مي گويند خدا روزي مرغ كور را توي لانه اش مي رساند، آخ خدا جون متشكر، اگر شكل معصوم باشه محشره، حرف نداره، سازگاره، با زندگي بخور و نمير من مي سازه.
    - راستي مادر بالاخره فهميدي ناصرخان چكاره است؟
    - انيس خانم مي گويد روكوب كار است.
    - آن ديگه چه جور كاري است؟ چي چي گفتي؟
    - روكوب كار، من هم روم نشد بپرسم كه يعني چه كار مي كند، گفتم شايد بدش بياد.
    - بايد مزد خوبي گرفته باشد
    - شايد هم خودش مزد بده است، صاحب كار است.
    فكر كردم خدا نكند خودش صاحب كار باشد، در آنصورت خواهر معصوم هم حتماً راضي نمي شود زن من مزد بگير بشود، حتماً دلش مي خواهد شوهرش لااقل مثل ناصرخان باشد.
    - پدر و مادر دارد؟
    - كي؟ ناصر؟ ناصر كه پدرش رفته زن گرفته، مادرش هم انيس خانم است.
    - نه بابا معصومه خانم.
    - آهان معصومه خانم؟ نه مادرش خواهر انيس خانم بود كه مرده بعد از مادرش پدرش هم زمين گير شده دو سال بعد اونهم مرده.
    خوب شد مثل خودم درد كشيده است، هرچند كه بي مادري بلاست، باشد خودم هم پدرش مي شوم هم مادرش خيلي خوبه، عزيز دردانه نيست، بچه ننه نيست، عزيز بي جهت نيست، سرد و گرم روزگار را چشيده، مثل خودم، اون با من بيشتر جوره تا معصوم با ناصرخان.
    - معصوم خانم تافته جدا بافته است، خيلي نازه.
    يعني خواهره ناز نيست؟ مادر چي مي خواهد بگويد؟ تافته جدا بافته منظورش چيه؟ باشد من كه توي صورتش نمي خواهم نان بخورم، نجيب باشد، سازگار باشد، همدرد همسر باشد، صورتش را مي بخشم ...
    - هر دو سيب اند اما اين كجا و آن كجا.
    پس سيب هست منتها حتماً معصوم سيب سرخ است و اين سيب زدر، اما معصوم هم زياد خوشگل نبود هر چند كه خوشگلي اصلاً منات نيست، زن هزار حسن دارد يكي صورت زيباست، آنهم ما نخواستيم، نجيب باشد، خانه دار باشد، قدر زندگي را بداند، بس است، مثل معصوم مهربان باشد، با محبت باشد، همين كافيه، طفل معصوم نه پدر ديده نه مادر، باز من مادر دارم جانم به جان مادر زنده است، باشد اگر عروس خوبي باشد كه حتماً هست مادر من مادرش مي شود، مادر خيلي مهربان است، اينقدر كه مرا دوست دارد حتماً كسي را كه من دوست مي دارم دوست خواهد داشت.
    - مثل اينكه از دماغ فيل افتاده.
    اي بابا مثل اينكه از حالا مادر شوهري شروع شده، هيچ به دل مادر من ننشسته، حالا اگر جرأت بكنم بگويم، ننه جان وقتي عروست شد درست مي شه، چه مي شود؟ بگويم؟ بگم اصلاً اون هم شام بياد خانه ما، خوبه بياد ببينه وضع و حالمان چطوره، بعد خواستگاري كنيم، درست است كه خانه خواهرش خيلي بزرگتره، اما اگر صبر بكند من هم تا سن ناصرخان، مثل او ميشم، مثل خواهرش برايش زندگي جور مي كنم زن خوب و فرمانبر پارسا كند مرد درويش را پادشاه، زن اگر خوب باشد مرد ترقي مي كندحتماً هم خوب است، حالا ببين حياي دخترانه باعث شده با مادر زياد خوش و بش نكرده مادر بد تعبير كرده، خجالت كشيده مادر فكر كرده خودش را مي گيره، اعيان اشراف نيست كه دماغش پر باد باشد، آنهم بي جهت، دختر بي مادر، دختر بي پدر چرا بايد از دماغ فيل افتاده باشد؟
    - ننه جان يك مجمع بشقاب چندتاست؟
    - مجمع داريم تا مجمع.
    - مي گم يكي بيشتر بخر خواهر معصومه خانم هم بياد.
    چشمم سياهي رفت، خيلي جرأت كردم تا اينجا هم پيش رفتم، درست است كه مادر خودش گاهگاهي صحبت زن و عروسي و اينجور چيز ها را مي كند، اما نخواستن راحت تر از خواستن است، من هميشه گفته ام كي مي خواد زن بگيره، كو تا عروسي، اين زن و عروسي گفتن خيلي فرق دارد با اينكه بگوئي مي خوام زن بگيرم مي خوام عروسي بكنم جرأت مي خواد رو مي خواد شجاعت مي خواد يه خرده پر روئي و بي حيايي لازم دارد.
    - واه واه رحيم حوصله داري زندگي برايمان نمي ماند دو تا پسر دارد عزازيل
    - واااي
    - ظهر مي آمدي مي ديدي سه تا كوچه را بهم زده بودند، تا پيش پاي تو، توي كوچه بودند يه عالمه سنگ از جلوي در جمع كرده ام، دو تا ديوانه.
    بخشكي شانس.
    ****************************************
    - اوستا رحيم ما اينقدر تعريف شما را كرديم كه عيال هم دلبسته شما شد، امروز كه مي آمدم محكم محكم سپرده كه براي شب جمعه وعده شام بدهيد.
    - ما كوچيك شما هستيم اوستا محمود.
    - تو پسر مائي، همراه مادرت بيا كه عيالم منتظر ديدن تست.
    منزل اوستا را بلد نبودم، در طول اين مدت پيش نيامد كه مثل ارباب قبلي منو به خانه اش بفرستد، از انصاف نبايد گذشت هيچوقت با من مثل پادو رفتار نكرده، آخه خودش هم روزگاري مثل من بوده و حال مرا خوب مي داند اما حاجي فرش فروش از كجا حال مرا مي فهميد؟
    - اوستا مي دانم خانه تان «گذر امير» است اما خوب بلد نيستم.
    - گذر امير را كه بلدي؟
    - تا به حال آنجا نرفته ام اما پرسان پرسان مي شود پيدا كرد.
    - آهان وقتي گذر امير رسيدي دو تا دكان چسبيده بهم است يكي عامل قند و شكر است يكي يك بزازي كوچيك، از هر كدام، منزل اوستا محمود را بپرسي نشانت مي دهند، زود بيائيد ها.
    - چشم اوستا.
    - ضمناً در و پنجره دكان هر دو تايشان را، من ساخته ام خوب نگاه كن.
    - حتماً اوستا
    مادر به اندازه مهماني سه نفر ظرف و قاشق و ليوان خريده بود، دو تا هم كه داشتيم، مي شد انيس خانم اينها را دعوت كنيم
    - مادر خوب شد براي دعوت اوستا هم ظرف داريم.
    - رحيم اين خرودن ها پس دادن دارد، پسرجان مي توني برساني؟
    - خدا كريم است، خدا مي رساند رحيم خركيه؟
    - من از مهماني بدم نمي ياد اما لقمه توي گلويم گير مي كنه وقتي ياد مي آورم كه هر رفتي، آمدي دارد.
    - بگذار ما هم مثل آدم هاي ديگر با مردم نشست و برخاستي بكنيم، آدم ببينيم، خدا بزرگ است.
    - انشاءالله زن بگيري بالاخره عروس جهازيه دارد يه خرده از بابت اثاث خانه وضعمان روبراه مي شود رو مردمي مي شود.
    - كو عروس؟ تو حالا عروس را پيدا كن جهاز هم نياورد بي خيالش، روزي رسان خداست.
    - پيدا كردم
    - پيدا كردي؟ كجا؟ كيه؟ من ديدم؟
    مادر زد زير خنده:
    - تو؟ تو كه نگاه نميكني، كجا ديدي؟
    - خودت ديدي؟
    - آره كه ديدم نوه خواهرم است، البته چهار سال پيش ديدم حتماً حالا بزرگ شده.
    - چهار سال پيش؟ من كجا بودم؟
    - همان موقع بود كه تو تيمچه فرش فروش ها كار مي كردي، فكر مي كنم همان روز آخر كه رفتي و ديگه بعد از آن نرفتي همانروز.
    - چرا بمن نگفتي؟
    - تو چنان عصباني بودي كه همه چيز فراموشم شد، تازه چه مي گفتم؟ آنروز كه بفكر زن گرفتن نبوديم.
    - چند ساله مي شه؟
    - حالا دوازده سيزده بايد باشه.
    - دوازده سيزده؟ نه.
    - چرا نه؟
    -عروسك بازي نمي خوام بكنم كه، شريك درد و غم مي خوام.
    - مگر پدرت با من عروسك بازي كرد؟ دختر از نه سالگي يك زن تمام عيار است.
    - نه قربان قد و بالايت بروم نسخه زندگي خودت را براي من نپيچ، من نمي خوام رحيم ديگري آواره روزگار كنم، از خودم بزرگتر باشد اشكال ندارد ولي كوچمتر نه.
    - هميشه زن كوچكتر از شوهرش بوده.
    - بوده كه بوده، غلط بوده، احمقانه بوده، براي همين اينهمه زن بيوه دور و برمان پر شده است. شوهر پير و پاتال مرده زن جوان آواره شده، بچه هاي نيم وجبي سرگردان شدند.
    - تو خودت مگر چند سال داري؟
    - بيست و يك سال
    - خب كوكب را بگير سيزده، چقدر فاصله داريد؟
    پس اسمش كوكب است، يك لحظه حالم يك جوري شد كوكب را خيلي قشنگ مي شود نوشت دو تا سركش دارد آخرش را هم تا بخواهي مي شود كش داد، صداي قلم گوش هايم را نواخت، "كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت"، چه مي دانم شايد بخت من همين كوكب باشد، بسته مادرم است حتماً وضع و روزگارشان هم بهتر از ما نيست، اما آخه بچه دوازده ساله؟
    - نه مادر خيلي بچه است.
    - من مي گم خوبه، دختر كه شوهر بكنه زود بزرگ مي شه، استخوان مي تركاند.
    - اگر تو بايد بپسندي و قبول كني خب مبارك اسا.
    - نه، تو بايد قبول كني.
    - اگه به منه من دوازده ساله نمي خوام.
    - دختر ها را از نه سالگي شوهر مي دهند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت نوزدهم
    - قد و سن خودم
    - اووه رحيم بگو دختر ترشيده مي خواهي
    - مگر من ترشيده ام؟
    - مرد فرق مي كند
    - چه فرق مي كند؟ چه فرق مي كند؟
    - تو فكر مي كني آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟
    مادر راست مي گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خيلي خوب بودند يكدفعه بدون آنكه قصد بدي داشته باشم از دهنم پري.
    - خواهر معصومه خانم باشد قنداقي اش را هم قبول دارم.
    ************************
    اوستا جلوي دكان ايستاده بود و بمن نشان مي داد كه چوب ها را چه جوري پشت دكان تلمبار كنم كه رويهم باشند اما از هم فاصله داشته باشند كه هوا تويشان رفتو آمد بكند و حسابي خشك بمانند.
    - ببين رحيم يكي از راست بگذار يكي از چپ، رديف بعد را برعكس اينجوري
    با انگشت هاي دستش نشانم داد فهميدي؟
    - فكر مي كنم فهميدم حالا دو رديف مي چينم نگاه كنيد ببينيد اينجوري بايد باشد؟
    صداي چرخ هاي درشكه اي توي كوچه پيچيد.
    اوستا بطرف صدا برگشت، كالسكه آمد و آمد و از سر كوچه ما رد شد.
    «درشكه روسي با دو چراغ كريستال آئينه دار شمع سوز بادگير، رنگ درشكه مشكي براق بود، چراغ هايش قرمز، تشك سبز و با فنر هاي نرم، دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه، هر دو جوان، سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كلاه پوستي بر سر نهاده و به همان اندازه درشكه تر و تميز و براق مي نمود، صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد، انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان كند.»
    - آشنا نيست اوستا سرش را بالا انداخت، مال اينطرف ها نيست، نمي شناسمش
    - عجب چيزي بود
    - مال يك آدم پولدار شكم گنده است، عليا مخدره هايش هم تويش لميده بودند.
    - از كلمه عليا مخدره و ژست اوستا خنده ام گرفت.
    - اوستا اينجوري خوب شد؟
    - اَه رحيم نه، پس تو گفتي فهميدم؟
    دستهايم به پهلوهايم آويزان شد، خجالت كشيدم كه نفهميده بودم چه بايد بكنم.
    - برو كنار، برو كنار خودم بچينم، تو ياد بگير، اينكه كار ندارد يكي به راست يكي به چپ.
    اوستا هن هن كنان چوب ها را روي هم چيد فقط دو رديف.
    - رحيم تو چنان سبك اين ها را جابجا مي كني كه آدمي كه از دور نگاه مي كند فكر مي كند وزن پر است، سنگين است پسر جان، اينهمه مدت اينها را تو هر روز به كول كشيدي؟ آخ خسته شدم، تازه اينها خشك شدند طفل معصوم وقتي خيس بودند چقدر سنگين بودند.
    - نه اوستا مهم نبود، خيلي سنگين نبودند.
    - جواني، ماشاالله زور بازو داري، خدا كمكت كند، پير بشي اما عاجز نشي، انشاالله.
    - اوستا چائي حاضر است.
    - خودم مي ريزم تو بقيه چوبها را بچين، آفتاب دارد غروب مي كند.
    اوستا رفت توي دكان و من ضمن اينكه چوبها را به پشت دكان منتقل مي كردم نگاهم به اوستا هم بود، ديدم جلوي نردبان كه كنار ديوار زير ميز جا داده بودم ايستاده و متفكرانه نگاه مي كند، حتماً‌حالا مي آيد مي پرسد كه چرا نردبان را نبرده ام، چي بگويم؟
    - رحيم.
    دلم هري ريخت، حلا چه بكنم چه بگويم؟ اگر احساس كند كه با او قهر كرده بودم يا بدم آمده نردبان را نبردم فكر مي كند زيادي فضول شدم، بدش مي آيد، شايد باز هم بين ما شكرآب شود، اوستا سرم داد بزند، نمك بحرامم بنامد، چه مي دانم هزار فحش بدتر، ...
    - رحيم
    چاره نداشتم جواب دادم:
    - بله اوستا
    - بيا پسر چائي بخور برو
    يك لحظه سرم گيج رفت، آخ چه فكر كردم، چه نگران شدم، نمي دانستم چه بكنم.
    - اوستا شما بخوريد كارم تمام شد مي آيم.
    - نه پسر سرد مي شود از دهن مي افتد، چائي لب سوز خوبه، بيا
    جرأت نمي كردم بروم توي دكان و اوستا و نردبان را يكجا ببينم
    - مي خواهي بياورم بيرون، هان؟
    - زحمت مي كشيد
    - صبر كن يكي ديگر براي خودم بريزم بيايم بيرون، هواي توي دكان يواش يواش دارد گرم مي شود.
    يكي از الوار ها را بلند كردم و بردم پشت دكان وقتي برگشتم اوستا يك استكان چائي دست راستش بود يك استكان دست چپش.
    - بيا رحيم، دستم لرزيد چائي ريخت روي قند ها زود بخور له نشود.
    قند ها خيس شده بودند كلي از چائي را توي نعلبكي ريختم كه قاطي قند شد دوباره ريختم توي استكان.
    - ببخش، پيري است ديگه، پيري و هزار درد بي درمان، دستي كه يك عمر اره بكشد و ميخ بكوبد بالاخره به فغان مي آيد، فريادش بلند مي شود: بس است، ديگر بس است پدرم را درآورديد، مگر چند سال مي توانم هي بكوبم هي بكوبم؟
    اوستا چائي اش را خورد آهي كشيد و گفت:
    - رحيم مي گويند در ديار فرنگ كارگر فقط سي سال از عمرش را كار مي كند بعداً ديگر كار نمي كند.
    در حاليكه الوار ها را بلند مي كردم با تعجب پرسيدم
    - پس بقيه عمرش را چي مي خورد؟
    - حكومت خرجش را مي دهد.
    خيلي تعجب كردم، مگر همچو چيزي مي شود.
    - آخه چطور؟
    - نمي دانم چطور اما مي گويند همه و همه سي سال كار مي كنند بقيه عمر بيكار مي گردند و مفت مي خورند.
    - چند سال؟
    - تا زنده اند، تا وقتيكه زنده هستند ديگه با چند سالش كار ندارند فقط سي سال بايد كار كرد بعد خلاص.
    باورم نشد، چه جوري حكومت مي تئاند اينهمه پول فراهم كند و به رعيت بدهد؟ از كجا مي آورد.
    گفتم: اوستا از كي شنيديد؟
    - از آنهائي كه فرنگستان رفت و آمد مي كنند، شازده مبشر ميرزا برادر بشيرالدوله تعريف مي كرد، مي گفت آنجاها بهشت پير هاست، آنقدر خوش و سرحال هستند، روزگارشان هزار مرتبه بهتر از جوان هاست.
    - خب معلومه آدم كار نكنه و مفت بخوره روزگارش خوب مي شه
    - رحيم من چهل و چهار سال است كار مي كنم صبح بعد از نماز صبح يك لقمه بالا مي اندازم مي زنم بيرون، سگ دو مي كنم تا وقتيكه آفتاب غروب كند، حالا ديگه قوتم تمام شده سابق بر اين فكر مي كردم تا نفس دارم كار خواهم كرد اما حالا حالاها از نفس مي افتم صبح بزور از خواب بلند مي شوم و شبها از خستگي زياد خوابم نمي برد، آنقدر توي رختخواب اينور آنور مي گردم، دعا مي خوانم، ده دفعه از يك تا صد مي شمارم تا خوابم ببرد، هنوز چشمم گرم نشده از درد دو تا دستهايم ز خواب مي پرم، و دوباره روز از نو روزي از نو.
    من، هم به حرفهاي اوستا گوش مي دادم و هم كارم را مي كردم، اوستا چپقش را روشن كرد توي فكر فرو رفته بود پك هاي خيلي محكم به چپق مي زد و هي با دستش سرچپق را تكان مي داد.
    - باز خدا را شكر حال و روزگار من خوب است بيچاره شاطر محله ما روزگار سگ دارد، قبل از اذان صبح نمي دانم شايد دو سه ساعت بعد از نيمه شب در دكان را باز مي كند، خمير گير و پادو ها هم مي آيند، بيچاره آنقدر توي تنور خم و راست شده كه پشتش قوز درآورده، بسكه توي آن زيرزمين مانده، آفتاب نديده رنگ بصورت ندارد مثل مرده ها مي ماند، اما چه بكند؟ تا زنده است بايد همينجوري هي برود هي بيايد، بيچاره هميشه از درد پشت مي نالد، هرچه هم در مي آورد خرج دوا درمان مي كند، اما چه فايده؟
    - زن و بچه ندارد؟
    - مثل اينكه زنش مرده يك دختري داشته شوهر داده رفته كرمان، نه اين از اون خبر دارد نه اون از پدره با خبر است، خودش مي رود خودش مي آيد، هيچ كس و كار ديگري هم ندارد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/