نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت دهم
    مادر با دقت داستان اوستاي مرا گوش كرد، چند بار وسط حرف من گفت:
    - خدا پدر تو را بيامرزد، خدا رحمتش كند، خدا بيامرز خيلي پاك بود.
    اما بعد از اينكه قصه غصه هاي اوستام تمام شد كمي به فكر فرو رفت و بعد سر بلند كرد و گفت:
    - رحيم پس عاق پدر دنبالش است كه اجاقش كور است.
    انتظار هر حرفي را داشتم جز اين
    - اِ اِ مادر تو ديگه چرا؟
    - خب رحيم، نبايد با پدرش درشتي مي كرد، نبايد حرف بد مي گفت
    - واي مادر، زور مي گي ها، چطوري پدر مي تواند به خاطر ... استغفرالله، بره سر پيري دختر جواني بگيره بياره و هيچ به فكر آينده و زندگي بچه هايش نباشد، بعد بچه اش نمي تواند يك كلمه هم حرف درشت بزند؟
    - نه
    - واقعاً زوره، از خدايي خدا دوره كه به يك بچه اي كه مادرش مرده حكم كند كه بسوز و با پدري كه قاتل واقعي مادرت هست درشتي نكن
    مادر آهي كشيد و گفت:
    - نمي دانم رحيم، نمي دانم، اما از قديم و نديم به ما گفته اند كه احترام پدر و مادر واجب است حالا شما جوانها جور ديگري فكر مي كنيد، من نمي فهمم. ما جلوي پدر و مادرمان جيك نمي زديم،حرف بد چيه؟ اصلاً حرف نمي زديم.
    - آره مادر، اگر پدر تو هم سر مادرت هوو آورده بود، اگر پدر من هم مرد عياشي بود آنوقت جز اين مي گفتي، بيچاره اوستاي من از سن 16 سالگي بار سنگين معاش سه بچه را به گردن گرفته پدرش درآمده، آنوقت تو مي گويي عاق پدر بدنبالش است؟
    - پدره چي شده؟
    - نمي دانم، اوستا هم ديگر خبرش را نداشته، ولش كرده
    - پدره نيامده سراغ بچه هايش؟ خبرشان را نگرفته؟
    - نه كه نگرفته، حتماً خدا خواسته، روز از نو روزي از نو، دوباره بچه پس انداخته.
    - چي بگم رحيم، من نمي فهمم پسرم
    - تازه مادر، مگر تو فكر مي كني هر كس كه بچه ندارد بدبخت است؟ برعكس من فكر مي كنم خدا به بنده هاي خوبش رحم مي كند و بچه نمي دهد از قديم گفته اند آدم بي اولاد، پادشاه بي غم است.
    مادر خنديد:
    - حالا نمي فهمي، انشاءالله وقتي براي بچه هلاك شدي يادت مي آورم، پسر زندگي بدون بچه يعني جهنم، يعني بدبختي، يعني بي حاصلي، درختي كه ميوه ندارد براي سوختن است.
    - فرمايش مي كني مادر، شمشاد درخت بدي است؟
    صداي كشيده شدن قلم روي كاغذ توي كله ام طنين انداخت، احساس كردم باد مطبوعي به طرفم مي وزد، حالم بهتر شد
    - نه مادر، خدا بهتر از من و تو مي داند كه گناهكار واقعي كيست و بي گناه كدام است، اگر عاق والدين داريم عاق ولد هم داريم، حتماً خدا به حساب پدر اوستا هم رسيده، مطمئن باش.
    - پس مادرش چرا مرد؟
    - مگر مردن بد است؟ مردن خلاص شدن است، از زندان زندگي بيرون رفتن است مادرش در اين ميانه بي گناه بود كه خدا خلاسش كرد گفت تو جا خالي كن تا من پدر هر چه گناهكار است در بياورم آره ننه جان قربان شكلت بروم خدا عادل عادل است.
    - خدا به دور صحبت مرگ و مير نكن، تو جواني هزار تا آرزو داري تو نبايد اينقدر مرگ را دوست داشته باشي.
    - نگران نباش مادر، مرگ به اين زودي ها به سراغ من نمي آيد.
    - خدا مرا پيش مرگ تو بكند، خدا داغ شوهر را به دلم گذاشت، داغ فرزند بدترين داغ هاست ديگر من تاب تحمل ندارم.
    - حالا كي مي خواد بميره ننه جان، صحبت عروسي بكنيم.
    مادر با تعجب نگاهم كرد، اين اولين بار بود كه من خودم اين خرف را پيش مي كشيدم
    - انشاالله، انشاالله يك دختر شير پاك خورده اي برايت پيدا مي كنم، از انيس خانم كمك مي گيريم، اون خيلي دختر دم بخت دم دست داره
    - بالاخره اينهمه پيغامش را مي برم مي آورم يك دستي بايد بالا بكند.
    مادر باز هم با تعجب نگاهم كرد.
    من خودم هم نمي دانستم چي شده كه حتي از صحبت كردن راجع به عروسي هم خوشم مي آمد امسال بهار براي من رنگ و بوي ديگري دارد وقتي به شكوفه هاي درخت بادام نگاه مي كنم گوئي زيباترين منظره ها را نگاه مي كنم، هرگز تا به امروز متوجه اينهمه زيبايي و اين بوي دل انگيز نشده بودم، عصر ها كه پياده از دكان بر مي گردم از جلوي خانه هايي كه شكوفه هاي بادام گل دادند رد مي شوم احساس مي كنم به شب نشيني فرشتگان دعوت دارم و به مهماني خدا مي روم، برگهاي سبز مثل زمرد مي درخشند، باد معطر است، نسيم جان مي بخشد، زمين و آسمان در حال مشاعره اند آخ كه چقدر خدا اين جهان را زيبا آفريده است.
    - اصلاً چي شد امروز اوستا داستان زندگيش را براي تو گفت؟
    صداي مادرم رشته افكار عطرآلودم را پاره كرد.
    - هان؟
    - مي گم چي شد اوستا محمود سفره دلش را پيش تو باز كرد؟
    - چي شده؟!
    يادم رفته بود كه چه شد كه صحبت به زندگي اوستا پيوست.
    - هه يادم رفته بگذار ببينم صحبت از كجا شروع شد؟
    - تو چي گفتي؟ حتماً تو از زندگي خودت گفتي اونهم از زندگي خودش.
    - زندگي من؟ نه، من چيزي نگفته ام، تازه زندگي من هيچ چيزي ندارد كه انيس خانم ندانسته باشد و به اوستا نگفته باشد،‌آهان،آهان، يادم آمد برايش تعريف كردم كه درشكه بصيرالملك جلوي دكان ايستاد و درشكه چي پيغام انيس خانوم را داد و به او گفتم كه فكر مي كنم زن بصيرالملك را ديدم، حرف از اينجا شروع شد.
    - كه چي؟
    - مادر،‌اوستا مي دانست كا خانوم خانوما هوو دارد.
    - خانوم خانوما؟ زن بصيرالملك؟
    - آره مادر
    - بحق چيزهاي نشنيده، بيرونشان بيگانه ها را مي سوزاند درونشان آشنا هارا، من فكر مي كردم زن آدم هاي پولدار بي غم و غصه اند.
    خنديدم
    - ننه جان، اوستاي من عقيده دارد كه تو خوشبخت تر از خانوم خانوما هستي
    - هه فرمايش مي كند، خبر از بدبختي هاي ما ندارد، اصلاً كي مي داند كه ديگري چه مي كشد؟
    - آره مادر همانطوريكه ما ها نمي دانيم توي خانه اعيان اشراف چه خبره
    - هيچ خبري نيست رحيم، هر چيزي هم باشد از لاي در، درز پيدا نمي كند. ما فقير فقرا طشت رسوائي مان از بام مي افتد، آنها چنان آرام، كارهايشان را راست و ريست مي كنند كه نان خوران سفره شان هم خبر پيدا نمي كنند.
    - كدام خوبه؟
    - هر چه صداقت تويش هست خوبه
    - ميگم مادر به قول معروف زن راضي مرد راضي گور پدر قاضي
    - كه چي؟
    - كه خب بصيرالملك زن گرفته خانوم خانوما هم راضيه حرف نزده به ديگران چه؟
    - اگر رحيم، راضي باشد كه حتماً نيست حق با تست اما به تو بگويم پسر،‌هيچ زني چه زن اعيان اشراف باشد چه زن گدا گشنه،‌ از هوو راضي نمي شود، دل كه پولدار و فقير ندارد دل دل است، رحيم دل كه شكست ديگر دل نمي شه، منتها اضطرار، ناچاري آدم را وادار به سكوت و سلوك مي كند، چي بكند؟ با داشتن بچه كجا برود؟ هر زني چه دارا چه ندار بالاخره براي زندگي اي كه دارد زحمت كشيده، گوشه گوشه هاي خانه اش را ساخته، خانه اش را دوست دارد، زندگيش را دوست دارد، بچه هايش را دوست دارد چه بكند؟ مردي كه زير سرش بلند شده، مردي كه رفته زن ديگري گرفته، نه تنها زنش را دوست ندارد بلكه بچه هايش را هم دوست ندارد،‌دروغ مي گويد، اگر يك ذره محبت زن و بچه در دلش باشد نمي رود با دست خودش آتش به خوشبختي آنها بزند رحيم چه من مرده چه زنده، چه پيش تو باشم چه نباشم نفرينت مي كنم اگر روزي با داشتا زن و بچه، چشمت به دنبال زن يا دختر ديگري باشد، رحيم شيرم حرامت باشد اگر دل زنت را بشكني، اگر گناه بكني، اگر دست از پا خطا كني،‌رحيم، هيچ گناهي بالاتر از دل شكستن نيست آنهم دل دختري را كه دل از همه كنده و به تو پيوسته، رحيم نگو زن راضي مرد راضي، از من كه مادرت هستم، از من كه عزيزترين كسم در همه عالم تو هستي بشنو و باور كن كه هيچ زني حتي دختر گداي سر كوچه هم اگر در كنارت بخوابد و زنت بشود رضايت نمي دهد كه بر روي بالش تو سر ديگري باشد حتي اگر دختر پادشاه باشد، پس يادت باشد خدا يكي،‌ يار يكي، دل يكي، دلدار يكي
    - مي دانم مادر
    - فقط دانستن كافي نيست بايد باور داشته باشي، من خوشبختي ترا مي خواهم هيچ مردي با عياشي و كثافتكاري خوشبخت نمي شود سعادت خود مرد هم در پاكي خودش است اصلاً خدا نمي گذارد آب خوش از گلوي مرد زنباره پائين برود.
    - زن چي؟
    - زن هم همينطور، فرق نمي كند، خدا نگاه به مرد و زن نمي كند، پدر گناهكار را در مي آورد خودت گفتي از عدالت الهي بدور است كه بصيرالملك عرق خور در حالت مستي زن بگيرد و زنش در بستر زايمان باشد، بعد هم از ناچاري يك آقا بگويد صد تعظيم بكند و خدا هم مثل تو فكر كند زن راضي است، نه پسر جان صبر كن تا مكافات الهي به گوش تو هم مي رسد، اوستاي تو اين خبر ها را از كجا مي دانست؟
    - نمي دانم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت دوازدهم
    با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
    گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
    اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
    - نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
    حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
    با تعجب نگاهم كرد
    - فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
    لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
    - چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
    - نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
    با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
    - نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
    دوباره خنديدم
    - باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
    راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
    شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
    - چه خبر ها رحيم؟
    - خبر سلامتي
    - اوستا محمود خوب است؟
    - آره
    - كار سقا باشي را تحويل داديد؟
    - نه
    - چرا؟ تو كه ديشب گفتي امروز كار تمام مي شود.
    - زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
    - كي اوستا؟
    - نه بابا سقاباشي
    - چته؟ حوصله نداري
    - سرم درد مي كند
    واقعاً هم سرم درد مي كرد، توي راه كه مي آمدم همه گفت و گوئي را كه با اوستا كرده بودم چندين بار مرور كردم، اما متوجه شدم كه اين من بودم كه صحبت شاگردهاي قبلي را پيش كشيدم، پس اوستا تعمدي در اين كار نداشت و من بي جهت نگرانم
    نگران چي بودم؟ كارم؟
    ولي اگر خلافي نمي كردم كه اوستا بيرونم نمي كرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم كه خوب كار مي كردم و راضيش كرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم كند.
    توي رختخواب لحافم را روي سرم كشيده بودم و آن زير داشتم فكر مي كردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور كردم، يكدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم.
    مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
    - چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
    - مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم كه مادرش باز هم امشب نمي آيد.
    - اي واي رحيم، خاك بر سرم حتماً حالا نگرانند
    - چي بكنم؟ بروم بگويم؟
    - دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
    - اگر نگران باشند كه نمي خوابند
    - نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش كردي؟ حواست كجا بود؟
    - اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي كند، چه بكنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا كفه مرگم را بگذارم و بخوابم؟
    - تو بگير بخواب خودم مي روم يك جوري خبر مي دهم، تو مثل اينكه چيزي هم طلبكار شدي
    مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر كرد و من صداي در كوچه را شنيدم كه آرام باز كرد و آرام بست.
    ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود.
    اما وسط هاي شب مثل اينكه يكي تكانم داد بيدار شدم هنوز سرم درد مي كرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
    مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
    مادر خواب آلوده پرسيد:
    - چيه رحيم؟ مريضي؟
    - نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
    غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
    ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
    مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
    صبح مادر صدايم كرد:
    - رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
    از خواب پريدم
    - چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
    - سرت خوب شد؟
    - سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
    - آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
    - سردي؟ براي چه؟
    - ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
    فكري كردم ماست بوراني؟
    - كجا خوردم؟
    - ناهارت بود، يادت رفته؟
    - آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
    - خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
    - كار داشتم، فرصت نكردم
    - پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
    - تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
    - الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
    طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم.
    وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك؟
    پيچك؟ همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
    آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود.
    - رحيم فردا نزديكي هاي ظهر چوب هايي را كه خريده ايم مي آورند، توي دكان جا باز كن كه آنها را بياوري بگذاري توي دكان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد.
    - اوستا باران هم مي بارد
    - بهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي كنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه؟
    - چي اوستا؟
    - حواست كجاست اوستا رحيم
    حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينكه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم كه غم و غصه ديشبم الكي الكي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي كند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شكرت.
    - ميگم بهار قشنگه مگر نه؟
    - خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بكشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شكوفه هاي سيب.
    - رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست كه آدم از بويشان كلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ كرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي كاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي كردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است كه محال است يك دانه بكارد و سبز نشود.
    رحيم هر ميوه اي كه بخورد تخمش را مي كارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چه بكند؟ سرگرمي ديگر كه ندارد، منهم كه روز ها نيستم، دلش به آنها خوش است، اما صفائي دارد، بهار گوشه اي از باغ بهشت است، يكي از شبها كه هنوز شكوفه ها روي شاخه هستند با مادرت بيائيد خانه ما، حيف است تو نبيني
    - اوستا والله مادرم چندين و چندين بار بمن گفته كه قيمه پلوئي درست كنم اوستا و خانمش را دعوت كن اما من جرأت نكردم
    - جرأت؟ جرأت براي چه پسر؟ با سر مي آئيم، اما از كجا مادرت فهميده كه من قيمه پلو را دوست دارم؟
    - من گفتم
    - تو؟ تو از كجا فهميدي؟
    - خودتان گفتيد
    - يادم نمي آيد
    - همان شب كه براي حساب كتاب خانه بصيرالملك رفته بوديد و برگشتيد و ...
    آخ باز هم اين بصيرالملك لعنتي حرفش بميان آمد، حرفم را قطع كردم، نمي خواستم ديگر راجع به آنها صحبت بكنم.
    يكدفعه مثل اينكه چيزي كشف كرده باشم گفتم:
    - اوستا با اين صاحب كار تازه حسابي قرار مدارتان را بگذاريد نوشته بگيريد كه اينهم مثل آن پدر صلواتي آخرش جا نزند.
    - نه رحيم، ديگه با تجربه شدم سه قسط كرديم يكي را گرفتم يكي را وسط كار مي گيرم و آخري را تا نگرفتم كار را تحويل نمي دهم.
    - خوبه
    اوستا خنديد و گفت:
    - رحيم مي گويند كلاغ وقتي جوجه اش را پرواز ياد داد، اولين روزي كه بچه كلاغ مي خواست تنهائي بپرد كلاغ آخرين وصيتش را كرد و گفت:
    بچه جان گوش كن ببين چه مي گويم، هر وقت آدميزاده اي ديدي كه تو را ديد خم شد روي زمين، فوري پرواز كن و فرار كن، چون خم شده از زمين سنگ بردارد و تو را بزند.
    بچه كلاغ نگاهي به مادرش كرد و گفت: مادر اگر سنگ را از توي جيبش در بايورد چه بكنم؟
    مادره گفت: بپر فرزندم بپر با عقل و هوشي كه تو داري خودت بهتر از من مي تواني سرت را نگه داري.
    حالا رحيم آقا تو هم ماساالله بهتر از من حواست جمع است و مي تواني سرت را نگه داري بارك الله پسرم، سعي كن از اشتباهات ديگران پند بگيري، با دقت به اطرافت نگاه كن كاري را كه آخر عاقبت خوشي ندارد اصلاً نكن، هر كاري را كه خواستي شروع كني آخر عاقبتش را در نظر بگير آبي را كه آبرو ببرد در گلو نريز، در همه كارها توكل به خدا بكن، تو حق كسي را نخور ديگري حق تو را خورد بخورد خدا نگهدار حق تست، تو هواي كار خودت را داشته باش، ديگري را كه توي قبر تو نخواهند گذاشت، هركس در گرو اعمال خودش است.
    - رحيم آقا امروز مثل اينكه از چاي خبري نيست.
    - آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي كنم.
    - نه ديگه ولش كن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بكنم حمامي بروم از فردا كه كارمان شروع مي شود فرصت نمي كنيم و خداحافظي كرد و رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/