امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد ،
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد!
تنهاییام امشب که پر است از غم غربت ،
آنقدر بزرگ است که در خانه نگنجد!
بیرون زدهام تا بدرم پردهی شب را ،
کاین نعرهی دیوانه به کاشانه نگنجد!
خمخانه بیارید که آن باده که باشد ،
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد!
میخانهی بیسقف و ستون کو که جز آنجا ،
جای دگر این گریهی مستانه نگنجد!
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟! مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد!
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر ،
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد!
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا ،
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد!
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب ،
حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.!..
حسین منزوی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)