قسمت چهارم
آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟
كمي فكر كردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نكرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم، تنها كسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من كسي را نداشت، يك خواهري داشت كه در اطراف ورامين زندگي مي كرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم كه خاله ام را كي ديده بودم، مثل اينكه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم. تو فكر بودم كه صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم كرد:
ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود
درمان نما، نه غيظ كه با پا زمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نمي شود
ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما كه مداوا نمي شود
بي ادبي كردم وسط حرفش دويدم
- آقا چايتان سرد مي شود
- اسمت چيه پسر؟
- رحيم، آقا.
- رحيم آقا هنري هم داري؟ به اين جواني حيف است فقط پادوي حاجي آقا باشي.
حاجي آقا جابجا شد. از اين حرف خوشش نيامد ولي مهمانش زبان ركي داشت.
- چي بلدي پسر جان.
- چيزي بلد نيستم آقا، پدرم مرد نان آور خانه شدم علاقه به درس و مشق داشتم ولي نشد، خدا نخواست.
پوزخندي زد.
- برو پهلوي يك صنعتگر شاگردي بكن، پادويي هم مي كني آنجا ها بكن كه يواش يواش چيزي هم ياد گرفته باشي، اينجا تا آخر عمرت پادو مي ماني.
حاجي آقا دوباره جابجا شد.
- اينجا جز ارزان خريدن و گران فروختن، هنري نمي آموزي، اما حتي دكان حلبي سازي پادو باشي بالاخره خودت حلبي ساز مي شوي. حيف است جواني بخوبي و پاكي تو عمرش اينجا ها هدر رود، اين مملكت صنعت مي خواهد و هنر مي خواهد كار و پستكار مي خواهد، چانه زدن و قيمت را بالا پايين كردن كه هنر نيست.
- كار مادرت چيست؟
- بند اندازه آقا.
سرش را تكان داد، خوبه، باز هم كار او بهتر از كار توست، هنري دارد كاري مي كند مزدي كه مي گيرد حاصل كار خودش است، توي اين مملكت ارج و مقامي ندارد، در فرنگستان اين ها را كوافوز Coiffeuse مي گويند بروبيايي دارند، محل كار تر و تميزي در سر هر خيابان دارند، شغل خيلي پر درآمدي هم هست، اصلاً درش اش را مي خوانند دختر پسر ها در كالج درس آرايشگري مي خوانند ديپلم مي گيرند پروانه كار مي گيرند، اين هم براي خودش حرفه اي است، اما خب اينجا هنوز جا نيفتاده، مثل خيلي چيزهاي ديگر منتظريم ببينيم فرنگي ها چه مي كنند ما هم تقليد مي كنيم، اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد، هميشه دست دوم هستيم، هميشه دنباله رو هستيم. رو كرد به حاجي آقا و گفت:
- بنظر شما اميدي به آينده هست؟

چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افكارم را مشغول و مغشوش كرده بود. زندگي حاجي آقاي خودمان را با آن كيا و بيا، با آن خانه بزرگ و آن رفت و آمد ها، با آن سبد هاي سنگين كه گاهي مجبور مي شدم زمين بگذارم و خستگي در كنم، در ذهنم زير و بالا مي كردم. از وقتي كه مادر پا به خانه آن ها گذاشته بود زندگي ما هم رنگ تازه اي يافته بود، خاله و عمو و زن داي و دختر عمو و فلان و بهمانشان مشتري مادرم شده بودند، اين سيد جوان چه مي گفت كه كار حاجي آقا هنر نيست. اگر هنر نيست پس اين زندگي عالي از كجاست؟ رفاه خود و خانواده اش، آسايش بچه هايش، تازه كلي هم نانخور جانبي داشت. كدام حلبي ساز زندگي فرش فروش را دارد؟ چه فرمايش هايي آقا فرمودند. به قول آقا، مادر من هنري داشت زن حاجي آقا نداشت، مادر من از اينجا تا خانه آنها با پاي پياده مي رود زن حاج آقا جز با درشكه جايي نمي رود، كو؟ پس كجاست آن قدر و منزلت كه حضرت آقا سيد فرمودند؟
پدر صلواتي بدجوري حواسم را پرت كرده بود، آن جوري كه هميشه با ميل و رغبت به سوي تيمچه مي رفتم،‌ پايم ديگر جلو نمي رفت، كششي در خودم احساس نمي كردم، هرچند كه گفته هاي او را قبول نكرده بودم اما چيزي در درونم شكسته بود كه نمي دانستم چي بود. يك روز حاجي آقا كاغذي كه رويش يك خط نوشته بود به من داد.
رحيم با خط درشت اين را روي يك مقوا بنويس مي خواهم بزنم بالاي سرم.
كاسب حبيب خداست
فهميدم كه حرف هاي آقا سيد، افكار اين پيرمرد را هم به هم زده، حالا با كي درد و دل كرده بود كه بهش اطمينان داده بودند كه حضرت پيغمبر خودش فرموده كاسب حبيب خداست كاري هم كه حاجي آقا و همه ساكنان آن تيمچه و جاهاي مشابه مي كردند جز كسب نام ديگري نداشت.
******************************
- رحيم بنويس يادت نره.
- نه مادر يادم مي ماند.
- بگو چي بايد بخري؟
- يك چارك حنا، نيم چارك گل بابونه، نصف گل بابونه زردچوبه، اندازه زردچوبه قهوه، همينقدر هم سماق
- يه خرده سماق بيشتر بخر چلوكبابي بزنيم.
هر دو خنديديم.
چلوكباب ما عبارت بود از كته و پياز و سماق كه قاطي مي كرديم ولي خيلي خوشمزه مي شد، تابستانها كه گوجه فرنگي و فلفل سبز هم ارزان بود، ضيافت مان حسابي شاهانه بود مادر گوجه فرنگي و فلفل ها را كباب مي كرد و قاطي بقيه مي خورديم.
- تمام شد مادر؟
- ننه قربونت برود سفيدآب و سرخاب يادت نره،‌ وازلين هم بخر و ...
- چه خبره عروسي است؟
- آره قربان قد و بالايت برم انشاءالله يك روزي عروسي خودت باشد.- ننه ولمان كن اول صبحي
- بالاخره چي ؟
- بالاخره هيچي، مگر همه بايد زن بگيرند؟
- معلومه پسرم، معلومه، من كه هميشه زنده نيستم، تو همدم مي خواهي، همسر مي خواهي. هم زن مي خواهي هم مادر كه بعد از من مواظبت باشه غمخوارت باشد يار دلارامت باشد.
- ننه ترا خدا اول صبح برزخم نكن، آقا ما رفتيم.
- ببين رحيم همين امروز اين ها را بخري ها.
- مي خرم مادر، وقتي اثاث منزل حاجي آقا را مي برم آن وسط ها ميدانم كجا بايد بروم، مي خرم نگران نباش.
- برو بسلامت خدا به همراهت، پيرشي پسرم،‌مواظب خودت باش،‌كاري بكار هيچ كس نداشته باش،‌ قاطي هيچ دسته اي نشو، منه سنه نه.
كفش هايم را پوشيدم و راه افتادم. مادر تازگي چيزهايي درست مي كرد و با خودش خانه مردم مي برد، البته از روزيكه آقاسيد گفته بود مادر من هنرمند است من بيشتر در كارهايش كمكش مي كردم. وازلين را مي گذاشتيم زير آفتاب نرم ميشد سفيدآب را از پارچه نازك الك مي كرديم روي وازلين حسابي قاطي مي كرديم يه خرده گلاب هم مي ريختيم، توي كاغذ مومي به اندازه يك قاشق مي گذاشتيم مي بستيم توي قوطي كبريت مي گذاشتيم يك مقدار را هم با سرخاب قاطي مي كرديم و بسته بندي مي كرديم، زنها خيلي از اين چيز ها خوششان آمده بود مادر مي گفت از سفيدآب به سر و صورتشان مي مالند و از سرخاب به گونه هايشان بوي گلاب هم مي داد خوشبو مي شدند.
گل بابونه را حسابي توي هاون من مي كوبيدم و مادر از پارچه الك مي كرد، زردچوبه را هم مي كوبيديم و الك مي كرديم با حنا قاطي مي كرديم نصف مي كرديم توي نصفي قهوه الك مي كرديم توي نصفي سماق. قهوه اي مال موهاي سفيد شده بود سماقي براي زن هاي جوانتر كه گويا رنگ خوشي به موهايشان ميداد.
دو سه روزي صداي هاون از خانه ما به گوش همسايه ها مي رسيد و ما با خنده و شوخي به همديگر مي گفتيم كه ادويه مي كوبيد ...
- راستي مادر ادويه پلو چه جوريست؟
- چه مي دانم رحيم، براي يك لقمه غذا اين همه دنگ و فنگ لازم نيست، چلو كباب خودمان خوشمزه تر از همه غذا هاي عالم است.
با همين افكار سوي تيمچه رهسپار شدم،‌وسط راه رفت و آمد غريبي بود،‌ مثل اين كه خبرهايي شده بود، سكوت مرگ باري بر كوچه سايه افكنده بود، همه با عجله مي رفتند اما هيچكس با هيچكس حرف نميزد. معمولاً صبح ها من قبل از باز شدم دكان ها سر كارم مي رفتم، امروز هم دكاني باز نديدم و اين از نظر من هيچ معنايي نداشت. اما هوا به نظرم سنگين بود، مثل هر روز سبك نبود يا من خودم حال خوشي نداشتم باز هم صبح اول وقت ننه ام پيله كرده بود كه زن بگيرم آخه چگونه؟ ما كه خودمان به زور سيلي صورتمان را سرخ مي كرديم،‌زن بگيرم چه بكنم؟ يكي ديگر را هم بدبخت كنم؟ البته با بدبخت نبوديم،‌ اما خوشبخت هم نبوديم.
نه اين كه چون پول نداشتيم خوشبخت نبوديم نه، بي كس و كار بوديم،‌ پدر مرده بود مادر هم با مرگ پدر ترك شور و جواني كرده بود،‌ در جواني پير شده بود،‌ به پاي من نشسته بود،‌ به خاطر من تنهايي و بي شوهري را پذيرفته بود، بعد از مشدي جواد، كسان ديگري هم خواستارش بودند اما فقط يك كلمه مي گفت:نه