زندگی باید کرد...
روزگارا که چنین سخت به من میگیری .
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست .
گرچه دلگیرتر از دیروزم .
گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند .
لیک باور دارم دلخوشی هام کم نیست .
زندگی باید کرد...
زندگی باید کرد...
روزگارا که چنین سخت به من میگیری .
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست .
گرچه دلگیرتر از دیروزم .
گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند .
لیک باور دارم دلخوشی هام کم نیست .
زندگی باید کرد...
ای کاش زبان نگاهم را می دانستی
و با این همه سکوت
مرا به خاموشی متهم نمی کردی
کاش می دانستی من همیشه
با زبان چشمانم با تو سخن می گویم
چشمانی که از ندیدنت
سیل ها دارند برای جاری ساختن
سخن ها دارند برای گفتن
غزل ها دارند برای از تو سرودن و
عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن
کاش می دانستی که من تو را
دوست دارم
کاش می دانستی....
امید
نماندی تو برای من
بمان اما برای خود
سلامت باشی و سر خوش
برای آشنای خود
همانکه در دلت داری
و او را دوست میداری
دل خود را به او دادی
به دام او گرفتاری
و من که عاشقت بودم
زخود راندی و آزردی
ولی هر جا که میرفتی
دل من را تو میبردی
اگر چه با دروغ خود
شکستی شیشه ی قلبم
و در چشم پر احساسم
نشاندی شبنم اشکم
و آخر بار از پیشت
به چشم خیس بگذشتم
ولی بازم به امید
دوچشمان تو بنشستم
دیریست غریبه ای مرا می پاید
عاشق شده بر دو چشم مستم شاید
امروز دلم حقیقتی را فهمید
دیوانه زدیوانه خوشش می آید
هر کسي سهم خودش را طلبيد
سهم هر کس که رسيد
داغ تر از دل ما بود
ولي نوبت من که رسيد
سهم من يخ زده بود!
سهم من چيست مگر؟
يک پاسخ
پاسخ يک حسرت!
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتي تا ته دلتنگيها
شايد از وسعت آن بود
که بي پاسخ ماند
خداحافظ دلارامم هنوز جان از تو میگیرم
ولی درمانده و خسته دگر از بند و زنجیرم
خداحافظ ولی افسوس که من از زندگی سیرم
که قلبم می تپد اما دارم هر لحظه میمیرم
خداحافظ نگو تا کی که هرگز برنمی گردم
اگرچه چشم غمگینم تو را خواهد ز من هر دم
خداحافظ دل زخمی خداحافظ تن بیمار
خداحافظ غل و زنجیر خداحافظ در و دیوار
خداحافظ همین حالا که مسحورم ز جادویت
همین حالا که زد تیرم کمان ناب ابرویت
خداحافظ پرستو وار به رسم رهگذر این بار
نه شوقی بهر برگشتن نه قول آخرین دیدار....
باز دیشب ماه دلتنگ تو بود
ماه و حتی راه دلتنگ تو بود
باز دیشب این دل ویرانه از
دردو رنج و آه دلتنگ تو بود
باز دیشب بال پروازم شکست
گرد غم بر قاب چشمانم نشست
خواستم تا اینکه بگریزم ولی
پای دل را درد هجران تو بست
عشق...عشق...عشق...
چه واژه ي غريبي ....
سرد...بي معنا...خاک خورده...
چه به سرش امد؟ کسي مي داند؟
ان کلمه که به ژرفاي تمام زندگي بود...
حالا ديگر به عنوان يک کلمه هم از ان ياد نمي شود...
چه بايد کرد...سرنوشتش اين بود...
اين که در ويراني ها گم گردد...
اين که ديگر هيچ کس قدرت ادراک ان را نداشته باشد...
اين که او هم تنها باشد...تنهاي تنها...
سرنوشت است...کاري نمي شود کرد...
ما هم سرنوشتي داريم...درست مانند عشق...
روزي تنها...روزي بي معني... و روزي باد مارا خواهد برد
و آن زمان که عاشق مي شوي
و مي داني که عشقي هست
و باور داري کسي که تو را دوست دارد
و در آن شبهاي سرد و يخبندان با تو مي ماند..
در آن لحظات مي فهمي دوست داشتن چقدر زيباست .....
و آن زمان که کسي در فراسوي خيال تو نيست
و تو تنهاي تنها در جاده هاي برهوت زندگي قدم مي زني
تنها اوست که به تو
آرامش خيال مي دهد.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)