ندانستم که هستی و ستم بر خود روا کردم
برای لحظه ای مستی ، دل از اصلش جدا کردم
کمند عشق را اول تو دادی دست من اما
ندانستم بهایش را ، به آسانی رها کردم
قدم های نگاهم را ، نگاهت تا افق می برد
به پاس قدر دانی پس ، جفا این سان چرا کردم؟
سوارم کرده بودی در ، میان هاله های عشق
پیاده خود شدم از آن ، چرا من این خطا کردم
نگاهم باز امشب در میان آینه سر خورد
به روی شانه دستت را ، دلم دید و صدا کردم:
بده فرصت که من یک بار دیگر عاشقت گردم
خودم می دانم این مدت به نفس خود جفا کردم
پس از هجر تو بی چشمت به چاه و چاله افتادم
تو تا دستم بگیری من ، چه شب ها که دعا کردم
بده در چشم خود راهم ، که کوری را رها کردم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)