نیست
.هردوشون جوونند.تا حالا میگفتیم سیمین جون درسش تموم نشده،اما حالا که به سلامتی درسش هم تموم شده،بهتر
نیست بساط عقد رو بچینیم؟
مادر سر به زیر افکند و کوشید چیزي بگوید،زن عمو دستش را فشرد و گفت
:
_
به خدا قصدم ناراحت کردنت نیست.شما ماشالا خودتون صاحب اختیارید.اما مساله اینه که منم دوست دارم زودتر این دو تا
جوون سر و سامان بگیرند و از این بلاتکلیفی در بیان
.

شهرام به مادر نگریسته و با محبت به مادرش گفت
:
_
مادر ما از این وضعیت گله نداریم.
_
بله میدونم مادر جون،اما انطوري شما خودتون هم راحت ترید.میتونید با هم گاهی سفر برید،سیمین جون راحت تر
باشه،خود اشرف خانوم هم راحت تر میشه و دیگه اینقدر معذب نیست
.

شهرام گفت
:
_
البته باید به زن عمو و دختر عمو هم به خاطر این شرایط حق بدین.

زن عمو ملتمسانه به مادر گفت
:
_
اشرف جون،تو رو خدا بیا و قبول کن،یه عقد بی سر و صدا با اجازه عموش انجام میدیم و عروسی رو به بعد موکول
میکنیم
.انقدري که منم خیالم راحت باشه سیمین مال ماست.اومدیم و من نباشم..
_
خدا نکنه...
_
نه عمر دست خداست،اومدیم و اینطور شد.دلم نمیخواد حسرت به دل بمونم.
_
سیمین که مال شماست و در این بحثی نیست.

مادر ادامه داد
:
_
اما به هر حال نظر پدرش هم محترمه.

زن عمو گفت
:
_
البته که مهمه.من میخوام نظر خودت رو بدونم.بی رو دربایستی بگو مخالفتی داري؟

_
منم مثل تو شادي اولمه.معلومه که حسرت دارم،اما این وسعت مشکلی هست که...