حالا آشکارا صدایش میلرزید
:
_سیمین خجالت بکش.
او به شدت عصبی شده بود و من سرمست میخندیدم
.
شب هاي آن دوران به قدري پر خاطره اند که نمیتوانم به بین یکی یکی آنها بپردازم و اگر بخواهم بهترین آنها را انتخاب کنم
قادر نخواهم بود،چرا که تک تک آنها لبریز از عشق و صفا و محبت اند
.شب هایی که براي گردش بیرون میرفتیم و در آن
ساعات سرد،لحظات گرم و دل پذیري را پشت سر میگذاشتیم.شب هایی که با آواي شب بخیر او میخوابیدم و با آهنگ دل
نشینش دیده میگشودم.شب هاي که...چقدر عمر لحظهها کوتاهند؟چه میشد اگر زمان متوقف میشد؟چه میشد اگر وقتی
آنطور عاشقانه میگفت و صمیمانه مینگریست در نگاه آتشینش ذوب میشدم؟چه میشد اگر از فرصت ها استفاده میجستم؟
وقتی زمستان سپري شد و بهار از راه رسید،من و او یک روح بودیم در دو جسم و اگرچه دوران نامزدي طولانی را پشت سر
گذاشته و در پیش داشتیم همچنان صادقانه در کنار هم میزیستیم و فاصله اندك سبب نمیشد،مرتکب اشتباه شویم.هر شب
تا پاسی از شب گذشته دروس مرا کنترل میکرد و اگر از خودم سردي و بی علاقگی بروز میدادم،مجبورم میکرد جواب پس
داده و توضیح بدهم.زن عمو براي صمیمی تر شدن جو چند بار سر بسته به من و مادر پیشنهاد عقد یا صیغه محرمیت داد و
چون با تردید مادر و سکوت من مواجه شد،خیلی زود موضوع را به فراموشی سپرد.
وقتی سر انجام امتحانات من با مواقیت به پایان رسید،زن عمو براي چندمین بار مساله را به میان کشید
.آن شب همه براي
صرف شام گرد هم نشسته بودیم که زن عمو بی مقدمه به مادر گفت:
_اشرف جون،بالاخره چه باید کرد؟
_
درباره چی؟
زن عمو با نگاهی پر مهر به من و شهرام گفت:
_در مورد بچه ها.
صورت من گر گرفت و شهرام با محبت بر اندازم کرد
.زن عمو از سکوت مادر بهره برد و گفت:
_میدونم که راضی نیستی در نبود ابراهیم آقا،سیمین جون رو عقد کنیم،اما آخه...بالاخره انطوري هم درست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)