با شیطنت گفت
:
_
اي شیطون!تمام مدت در خلوت میشینی و دربرشون فکر میکنی،اونوقت وقتی باهات حرف میزنم،خودت رو به اون راه
میزنی؟
صورتم گر گرفت و دست پاچه گفتم
.
_
من...نمیفهم درباره چی حرف میزنی؟
خندید و گفت
.
_
پس براي چی اینقدر صورتت سرخ شده و من من میکنی؟
عصبانی گفتم
:
_
اي بد جنس!چطور میتونی...

حتی خودم نفهمیدم چه میخواهم بگویم
.او مرا مثل کتابی باز میخواند.پس چه لزومی به آن همه پرده پوشی بود؟شعبی نبود
گل وارد خانه نشود و روزي نبود که با زمزمه محبتش آغاز نکنم
.به یاد میآورم یکی از شب هاي سرد ◌ٔ که او با یک شاخه
اسفند ماه به شدت سرما خورده و تب کردم و او مثل پرستاري وظیفه شناس،با بالینم نشست و حوله مرطوب بر پیشانیام
گذاشت و حتی براي لحظ هاي از کنارم دور نشد
.و صبح از سر کار هر ساعت زنگ میزد و حالم را میپرسید.آن روز عصر،براي
گل را در لیوان آب میگذاشت فکر کردم اگر روزي به بیماري صعب العلاجی دچار شوم چه
◌ٔ اولین بار در حالی که شاخه
خواهد کرد؟تصمیم گرفتم براي عزیز تر کردن خود این سوال را از او بپرسم،اما با برخورد عجیبی از جانب او مواجه
شدم
.رنگش پرید و با آهنگ لرزنی گفت:
_
سیمین این چه حرفیه؟لطفا دیگه هم چین حرفی نزن!

میان خنده گفتم
.
_
فقط پرسیدم.مگه ایرادي داره؟

_
اگه فکر کردي با این سوال میتونی ازم اقرار بگیري ،راه خوبی رو انتخاب نکردي.قول بده دیگه از این سوالات نپرسی.

_
اگه بمیرم چطور؟