خب آره.چرا تعجب کردي؟
شرمزده گفتم:
_مگه ما قراره چند تا بچه داشته باشیم؟
_
به نظر من دو تا کافیه.میدونی من چون همیشه تنها بودم از اینکه یک بچه داشته باشم متنفرم.نظر تو چیه؟
سر به زیر افکنده و گفتم:
_من؟والا من...نمیدونم چی بگم.آخه...ما هنوز ازدواج نکردیم.
خندید و گفت
:
_راست میگی.حق با توست.مثل بچه ها شدم.
منم خندیدم
.او در حال پوست کندن خیار پرسید:
_تو که خیال نداري امشب با همین لباس بخوابی.هان؟
_
البته که نه.
ناگهان دست از پوست گرفتن میوه کشید و جدي گفت
:
_سیمین!
به صورتش خیره شدم
.خیره در چشمانم گفت:
_سیمین،میدونم که نباید این سوال رو صد بار ازت بپرسم.اما...خوب...نمیدونم شاید اعتماد به نفس ندارم...یا نمیدونم
چمه،اما میخوام به من بگی هیچوقت پشیمون نمیشی.
نفس عمیقی کشیده و به صورتش خیره شدم
.میکوشید که با انتخاب صحیح کلمات ،اسباب رنجش و حیرتم را فراهم
نکند.چقدر مهربان و صادق بود.
_باور کن،این سوال رو صد بار در خلوت از خودم پرسیدم که نکنه سیمین تصمیمش بر اساس احساسات باشه...نکنه بعدا
پشیمون بشه...نکنه...من در حقش ظلم میکنم؟به نظر تو...ما داریم کر درستی میکنیم؟یعنی من...دارم کار درستی میکنم؟
چون با سکوت من مواجه شد،دستی میان موهاي نرمش کشید و متبسم گفت:
_معذرت میخوام.حتما پیش خودت میگی من چرا اینجوریم اما...خوب...بیا اصلا فراموش کنیم و درباره چیزهاي دیگه حرف
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)