گویی جملاتم آب سرد بر سرش پاشیدند
.گره ابروانش باز شد و با حیرت براندازم کرد.و من...انگار در خواب چنان جملاتی را
بر زبان میراندم.
_همیشه طوري رفتار میکنید که انگار من بچه ام و احتیاج به قیم دارم.حالا چرا باید احساساتم مهم باشند؟
آرام و متحیر گفت:
_سیمین... تو... چی میخواي بگی؟
با دست صورتم را پوشندم و گفتم:
_تا حالا هر چی گفتید گوش کردم اما لطفا از من نخواهید که بر خلاف میلم عمل کنم و امشب باهاتون بیام.


دستانم را از مقابل صورتم برداشت و به چشمانم خیره شد و گفت
:
_من دارم اشتباه میکنم.به من بگو منظورت این نیست که...

رنگ به رو نداشت و چشمانش میدرخشید
.سر به زیر افکندم و کوشیدم ساکت باشم.دوباره زن عمو او را صدا زد.اما او که بی
توجه بود و انگار فقط من را میدید با صدائی گرفته گفت:
_تو رو به جون عمو قسم دادم دختر.

گفتم
: ◌ٔ میان گریه

_
اینهمه رنج باسم نیست.میخواي اقرار هم بگیري؟

_
سیمین من حتی فکرش رو هم نمیکردم که...

کرد
: ◌ٔ خون آقا شرم به رگ هایم دوید و صورتم گر گرفت.زمزمه

_
چطور آنقدر احمق بودم؟!

به خود آمد و گفت
:
_تو میدونی ما چند سال تفاوت سنی داریم دختر؟
عصبی گفتم:
_آنقدر سنت رو به رخ من نکش.حالا که همه چیز گذشته و لابد در دلت به من میخندي.
_چرا باید بخندم؟!