میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوري میشد،ولی مادرم...خوب شاید...
چرا ناراهتی مرا چیز دیگري تعبیر میکرد؟گری هام شدت گرفت و شانه هایم لرزید
.
_اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگ هاي موکولش کنیم.راستش خود من هم...
با آهنگی لرزان گفتم
:
_نه خواهش میکنم شما برید.
_آخه انطوري درست نیست.
_خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
_حتی نمیخواي بهم تبریک بگی؟
_
معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.
با آهنگی شوخ گفت
:
_یینتوري ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوري خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم
.خواستم تبریک بگویم اما نتوانستم و به جاي آن اشک
ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهره ام دقیق تر شد.گویی به دبال چیزي میگشت.او براي اولین بار چانه ام را بالا گرفته و
به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صداي نرم بعد شنیدم:
_چی شده؟چرا انقدر گریه کردي؟
به دروغ گفتم:
_سرما خردم.
سرم را به طرف چپ گردند
.خواستم از او فاصله بگیرم که شانه هایم را محکم به دست گرفت و گفت:
_فقط این نیست.
قلبم به شدت میتپید و شان ه هایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود
.اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی
گفتم:
_بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودي؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)