دیگه اما نداره!من شما تعجب میکنم زن عمو که میخواهید دست به چنین کاري بزنید.لاقل به بچه ها فکر کنید.
_جاي دوري نمیریم.همین جا در تهران زیر سایه تون هستیم.
_هیچ فرقی نمیکنه.من نمیدونستم ما آنقدر در مهمون نوازي کوتاهی کردیم که...
_تو رو خدا این حرف ها رو نزنید آقا شهرام.ما به حد کافی شرمنده هستیم.
رتش من هم احساس سر افکندگی میکردم چرا که همه خرج و مخارج من و بهزاد به عهده او بود
.این بود که سر بسته به
مادر گفتم دیگر ادامه تحصیل نخواهم داد که تنها یک سال تا گرفتن دیپلم باقی بود،تابستان آن سال بنا به میل مادر به
دیدن دائیام در تبریز رفتیم.استقبال دائی البته استقبال گرمی بود اما روي سخنش در لفافه با پدرم بود و از سرزنش او نزد
مادر مضایقه نمیکرد.
_چنین بی عقلی اگر از یک جوان ناپخته سر میزد میگفتیم بی تجربه است اما ابراهیم که بچه نبود.چرا باید آنقدر بی احتیاط
قدم بر میدشت؟نباید فکر تو و بچه ها رو میکرد؟
_
کاري است که شده داداش.آبی رو که ریخته میشه جمع کرد؟
از اینکه دائی آنچنان بی رحمانه دباره پدر صحبت میکرد ناراحت بودم اما به احترام مادر چیزي نمیگفتم و فقط گوش
میدادم.پس از یک هفته اقامت در تبریز به اصرار پسر عمویم اسباب هایمان را از منزل دائی برگرفته و دوباره راهی تهران
شدیم.البته دائی و زن داییم از احترام مضایقه نداشتند اما بی پرده بگویم آنقدر که از یک هفته بر من دیر گذشت،آن چند
ماهی که منزل عمویم بودیم،دیر نگذشت.در پایان یک هفته اسباب هایمان را بار خاور کردیم و براي همیشه راهی تهران
شدیم و حتی تعارف خشک و خالی از جانب دائی براي بیشتر ماندن نشنیدیم.
به هر حال با حالی دگرگون از زادگاهمان به تهران برگشتیم و چون همیشه با استقبال گرم زن عمو و پسرش مواجه
شدیم
.تابستان آن سال واقعا به یاد ماندنی بود.شهرام ما را به شمال برد.پنج شنبه هر هفته براي تفریح و عوض کردن آب و
هوا به نقطه اي خوش آب و هوا در خارج از شاه میبرد.طی همان تعطیلات سه ماهه بود که من براي پر کردم اوقات فراغت و از
سر علاقه از زن عموي هنرمندم فنون خیاطی را فرا گرفتم و به بخشی از خواسته هاي مادرم جامعه عمل پوشندم.
وقتی تعطیلات به پایان رسید و پاییز از راه رسید،تصمیمم را در میان حیرت سایرین به زبان آوردم،در حالی که در آن جمع
تنها مادر بود که از قبل در جریان قرار داشت
.زن عمو حیرت زده و پسر عمویم ناباورانه به صورتم خیره شدند.زن عمو گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)