آخه سیمین جون ،تو فقط یک سال از درست مونده.حیف نیست؟
بهزاد گفت:
_مگه تو نبودي که منو از ترك تحصیل منصرف کردي،حالا خودت...
جمله اش را بریده و با قاطعیت گفتم
:
_مال من فرق میکنه.
پسر عمویم که تا آن لحظه ساکت مانده بود با سردي آشکري گفت
:
_میشه بفرماید مال شما چه فرقی داره؟فرقش اینه که دل آدم بیشتر میسوزه؟
_
شما در شرایط من نیستید که بدونید براي چی این تصمیم رو گرفتم.
او با جدیت گفت
:
_اگر شما اراده کنید در جریان قرار میگیریم.
سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد و او قبل از اینکه من چیزي بگویم گفت
:_با اجازه زن عمو میخوام چند لحظه باهات حرف
بزنم.
قلبم فرو ریخت و به گمانم صورتم سرخ شد
.اما با آرامشی تصنعی همانطور بر جا باقی ماندم.تا آن روز آنطور مخاطبش قرار
نگرفته بودم.مادر گفت:
_اجئزه ما هم دست شمس شهرام خان.
من همانطور بر جا میخ کوب بودم و او مقابلم ایستاده بود
.مادر آرام گفت:
_بلند شو مادر جون.
به زحمت از جا برخاسته و با او در بیرون رفتن از ساختمان همراه شدم
.او روي یکی از صندلیهاي آلاچیق قرار گرفت و مرا به
نشستن دعوت نمود و من مقابلش نشستم و سر به زیر افکندم.
او بی مقدمه در حال بر انداز کردنم گفت
:
_خیال میکردم آدم خوش قولی هستی.
به ظاهر خونسرد گفتم
:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)