کنار دستم به خود آمدم و براي اولین بار پس از سالها از فاصله چند سانتی متري به صورتش نگریستم
.قبل از آنکه چیزي
بگویم گفت:
_میل بفرمایید خانم خانوما،زیاد داغ نیست.


در پاسخ،به لبخندي کوچک اکتفا کردم و نگاه از صورتش بر گرفتم
.او قندان را هم کنارم قرار داد و در حال قرار گرفتن روي
صندلیش پرسید:
_اگه نور به نظرتون ناکافیه میتونم...

بلافاصله گفتم
:
_نه ن،انطوري بهتره.من...

تاب نگریستن به صورتش را نداشتم
.پس سر به زیر انداختم و گفتم:
_من این نور رو،در این محیط شاعرانه میبینم.

با شیطنت گفت
:
_اما نه من شاعرم نه شما.

باز هم حرارتی داغ در برام گرفت
.پرسید:
_آیا در باره محیط زندگی من کنجکاو بودید؟
سوالی بی مقدمه و بی پروا بود،براي لحظاتی سکوت کردم.با لبخندي نمکین در ادامه گفت:
_کنجکاوي عملی کاملا طبیعیه.

به عقب تکیه داد و گفت
:
_میبینی که من خیلی بی نظم و انظباتم .شما چی فکر میکنید؟

_
من ...راستش من...نمیدونم چی بگم.
_خجالت نکش،حقیقت رو بگو.چیزي رو که تو نمیگی،دیگران بارها بهم گفتن.
_من شنیده بودم نویسنده ها و شاعر ها اتاق هاي شلوغ و به هم ریخته اي دارند.
_شایدم روزي نویسنده یا شاعر بشم.