ما به اتفاق زن عمو راهی تهران شدیم و شهرام براي سر و سامان دادن به اوضاع در تبریز ماند
.روزي که او ،ما را تا ایستگاه
رساند براي من روزي به یاد ماندنی بود.یک دلم پیش پدر و دل دیگرم در گرو او بود.انگار عزیزترین کسانم را جا میگذاشتم
به خصوص که همگی در غم از دست دادن عزیز داغ دار بودیم.روز ترك شهرمان باران میبارید و دل همگی ما گرفته
بود.شهرام گفت:
_از تهران هم خوشتون میاد.


ناگهان به یاد پدر افتادم و آرزو کردم لحظاتی به یاد او سر بر شانه اش بگذارم
.شهرام به مادرش براي پذیرایی از ما سفارش
کرد و تا وقتی دور شدیم بر جا باقی ماند.قطار دور تر و دور تر میشد و وجود من از عشق و علاقه به او لبریز تر.لحظه
خداحافظی،به من و بهزاد که اشک در دیده داشتیم با حالتی سمیمی گفت:به من اعتماد کنید باشه؟جمله اش در ذهن من که
دیوانه وار دوستاش میداشتم به نحو دیگري جلوه کرد.
_به من اعتماد کنید...به من تکیه کنید...به من فکر کنید...به من...

زن عمو از کوپه خارج شد و گفت
:شاید زود برگشتین،غصه نخور.

به صورت مهربانش خیره شدم
.یعنی میشد که روزي عروشش باشم؟انگار آرزوي دور و بعیدي بود.سرم را به شانه اش تکیه
دادم و گفتم:یعنی چی میشه؟
زن عمو پاسخ داد:اونچه که خدا میخواد میشه.بیا تو سرما میخوري.

با او وارد کوپه شدم و کوشیدم لحظاتی چند بخوابم
.

وقتی دیده گشودم،گیج و خسته و ناتوان بودم و مادر با عجله وسایلمان را جمع آوري میکرد
.به زحمت از جا بر خواستم و
سلام دادم.زن عمو گفت:
_خوب خوابیدي سیمین جون؟

_
بله!انگار یکسال نخوابیده بودم.

مادر گفت
:
_پاشو مادر.پاشو مانتوت رو بپوش.بیرون هوا سرده.

از پنجره قطار به بیرون نگریستم
.هواي تهران بارانی و سرد بود ولی نه به سردي تبریز.همگی به اتفاق هم از قطار پیاده