زن عمو گفت
:
_اشرف جون،ما به ابراهیم خان بیشتر از اینها مدیونیم.چرا انقدر دل دل میکنی؟توي تهران یه لقمه نون و یه وجب جا
هست.هر چی هست با همیم.شهرام هم این طرف و اون طرف دوست و شنا داره.دنبال کار عموش رو میگیره بلکه به امید خدا
همه چیز درست بشه.


گفت
: ◌ٔ مادر میان گریه

_
چی درست میشه اکرم ژون؟مالمون رو بردند.زندگیمون رو که با خون جیگر درست کرده بودیم حراج کردن،اون بد بخت هم
که گوشه زندانه و حال و روز خوشی نداره.

شهرام گفت
:
_مال حلال جایی نمیره زن عمو.غصه نخور.من خودم وکالت عمو رو به عهده میگیرم و علیه اون کلاهبردار بی ریشه،شکوائیه
میدم.
_چه فاییده شهرام خان!میگم فقط کلاه مارو بر ناداشته،سر چند نفر کلاه گذاشته رفته.
_شاید هنوز از کشور خارج نشده باشه.اگه شانس بیاریم و داخل کشور باشه،میشه امیدوار بود.

زن عمو بی منظور گفت
:
_آخه از ابراهیم آقا هم چین بی احتیاطی بعید بود...

شهرام به میان آمده و گفت
:
_مادر!کلاه بردار هاي حرفه اي میتونن طوري کلاه برداري کنن که فکرش رو هم نمیکنید.زن عمو شمام ناراحت نباشید.چون
انطوري ناراحتیتون رو به بچه ها منتقل میکنید.

مادر میان گریه گفت
:
_شهرام خان!اول خدا بعد شما.

شهرام با محبت گفت
:
_امیدتون به خدا باشه.شما براي فروش خونه به من وکالت بدید و با مادرم برید تهران.فقط به خودتون مسلط باشید.

حرف هاي امید بخش شهرام حتی مرا هم آرام نمود و آتش که از سالها قبل زیر خاکستر مانده بود دوباره شعله ور کرد
.