شبیه پدرم بود به او علاقه داشتم
.از جیبش دستمالی بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر.انطوري که گریه میکنی بعید نیست مثل نی نی کچولوها بینی ات هم بزنه بیرون.


عصبانی دستش را پس زده و گفتم
:
_من دستمال نمیخوام.من..من..

لب به دندان گرفتم
.خدایا در آن فضاي نیمه تاریک چه میخواستم بگویم؟انگار یک باره به خودم آمدم که با عجله از
آشپزخانه خارج شدم و در حال وارد شدن به اتاق با مادر مواجه شدم.او با زن عمو در حال جمع کردن رختخوابها بود.با دیدن
من با آن چشم هاي پر اشک سراسیمه پرسید:
_چیه مادر؟

_
زن عمو هم متقابلا پرسید:
_چی شده دخترم؟چرا انگشتت رو به مشت گرفتی؟
مادر سراسیمه پرسید:
_چیزي گزیدت؟
با تکان سر پاسخ منفی دادم.زن عمو مشتم را گشود و به انگشت ملتهبم خیره شد.قاب از آنکه چیزي بگویم،شهرام وارد اتاق
شد و با لبخند گفت:
_هول نشین،چیز مهمی نیست.خانم کوچولو اومد سماورو آتیش کنه،انگشتش سوخت.

مادر گفت
:
_ترسیدام.فکر کردم چی شده!آخه مادر تو رو که هر روز باید با زور بیدار میکردندد چطور شد رفتی سماور را آتیش کنی؟
میان بگو و بشنو بقیه به صورت خونسرد و خندان شهرام نگریستم.او که نگاه من را متوجه خودش دید با همان لحن گفت:
_کار شما رو من انجام دادم خانم کوچولو.

مادر با شرمندگی گفت
:
_واي!روم سیه آقا شهرام،شما چرا زحمت کشیدید؟
شهرام گفت: