چه پدري
!از راه که میرسید،در جواب سلامم بر پیشانیام بوسه میزد و بر موهایم دست نوازش میکشید و میپرسید:
_چطوري خوشگل بابا؟
اگر از چیزي ناراحت بودم او اولین کسی بود که میفهمید و آنقدر پیله میکرد تا از دلیلش آگاه شود و واي به روزي که
میفهمید از دست بهزاد رنجیده ام!خوشا آن روزها.راستی کی از فردا با خبر است؟شب ها پدر که تاجر ظرف و ظروف بود با
دست پر وارد خانه میشد و آنقدر پاکت در دست داشت که در را با پا میبست.
پدر بالاي ایوان به پشتی تکیه میکرد و مادر میرفت که به خری دهاي پدر سر و سامان دهد
.من کنار پدر مینشستم.انقدر
نزدیک که بوي خوب توتون سیگارش را حس کنم.پدر در حضور مادر سیگار نمیکشید و من همیشه حس میکردم که مادر به
اینکه او بیرون از خانه سیگار میکشد واقف است و به روي خودش نمیاورد.حالا که سالها میگذرد میفهمم که این شگرد زنان
است که گاهی حس میکنند باید تظاهر به نفهمیدن کنند.وگرنه وقتی من میفهمیدم آیا مادر نمیفهمید؟این همیشه مثل رازي
مشترك بود میان من و پدري که از جان و دل میپرستیدم.همیشه وقتی آنقدر نزدیکش مینشستم،دور از چش مادر
میپرسیدم:بابا بازم سیگار کشیدید؟
_
تو که نمیخواي به مامانت خبر چینی کنی،هان؟
_
نه،مگه من مثل بهزاد خبر چینم؟
گل منی!یه شازده خانم خوشگل. ◌ٔ _تو دختر
این قصه تابستنها بود.زمستان و پاییز و بهار قصه دیگري داشت.بهار،درختان بقچهبا شکوه خارق العاده اي به شکوفه
مینشستند و برگ هاي سبز درختان با آمدن پاییز یکی یکی زرد و نارنجی بر زمین میریختند و من و مادر جاروکشان گرد هم
آورده و آتششان میزدیم.زمستان ها خانجان زیر کرسی زغالی،براي ما قصه میگفت.روي کرسی پر بود از هندوانه و آلوچه و
آجیل و برگه و نخود چی و کشمش.انگار شب به صبح نمیرسید و برف همانطور یک بند میبارید و همه جا را سفید پوش
میکرد.حتی حوض وسط حیاط که وقتی آدم یاد صبح و بیرون رفتن از اتاق و شستن دست و صورت میافتاد مورمورش
میشد.شاید هم براي همین بهزاد اکثر آن شب ها رخت خوابش را خیس میکرد.صبح،چه قیمتی میشد.خانجان که کمی دور تر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)