عاقبت روزي رسيد كه همگي براي استقبال از انان به فرودگاه رفتيم. با يددن محوطه فرودگاه به ياد روزي افتادم كه براي بدرقه علي امده بودم. ناخوداگاه به جايي كه دو سال پيش ايستاده بودم نگاه كردم. بغض گلويم را گرفت. مهناز مرا از خيال بيرون اورد و در حالي كه كودكش را به دستم ميداد گفت:سپيده جان چند لحظه علي را بگير.
به كودك زيبا نگاه كردم، خيلي ببه مهناز شباهت داشت. درست مثل سيبي بود كه با مهناز دو نيم كرده بودند. از لپهاي تپل و قشنگش بوسه ا گرفتم و او را به اغوش فشردم. فكر ميكردم علي كوچك شده و همين اعث ميشد ب او علاقه خاصي داشته باشم. علي كوچك هم به رويم لبخند زد و با همه كوچكي ميفهميد كه من چقدر به او علاقه دارم.
عاقبت انتظار به سر رسيد و سهراب و را ديدم در حالي كه خانمي همراهي اش ميكرد و كودك خردسالي روي چرخ چمدانها نشسته بود. زن دايي با شوق در حالي كه اشك رد چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مينگريست. دايي حميد با لبخند براي انان دست تكان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه كردم. از شباهت او به سياوش جا خرودم. فقط به عكس ياوش كه هيكل متناسب داشت سهراب قوي هيكل و چهار شانه بود و از اين بابت به دايي حميد رفته بود . به همسرش سوفيا نگاه كردم. زني چشم ابي و زيبا و قد بلند. وقتي جلوتر امد متوجه شدم روي پوست زيباي صورتش دانه هاي كك و مكي وجود دارد كه مثل دانه هاي زرين خورشيد ميدرخشيدند كه البته به زيبايي اش مي افزود و او را در عين سفيدي خيلي بانمك جلوه ميداد.در مجموعزن بسيار زيبايي بود كه تاثير خوبي روي من گذاشت. پس از اينكه او را ارزيابي كردم و به كودكشان نگاه كردم. كودك بسيار زيبايي بود كه خيلي از او خوشم امد.تركيب جالبي از سوفيا و سهراب بود. چشمان ابي را از مادرش و رنگ سياه مو و پوست سبزه را ز پدرش به ا رث برده بود. هر چه نزديكتر ميشدند خوشحالي اقوام مضاعف ميشد وقتي بيرون امدند همه به طرف انان رفتيم. سهراب يكي يك با همه احوالپرسي كرد. باعث تعجب وبد كه همه را به ياد مي اورد. وقتي جلوي مادر رسيد گفت:عمه شيرين نازنين من،حالتان چطور است؟ و او را در اغو شگرفت و بوسيد. همسرش هم به تبعيت از او مادر را بوسيد و با لهجه شيريني گفت:اميدوارم خوب باشيد.
وقتي سهراب ميخواست با مهناز احوالپرسي كند با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت:سپيده؟
مادر گفت:نه او مهناز دختر عمه پروين است.
سهراب با لبخند سرش را تكان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسيد. خنده ام گرفت. به رضا نگاه كردم ولي او ناراحت شنده بود. دايي حميد و رضا و محسن را هم به سهراب معرفي كرد و او هم با هر دو روبوسي كرد. در دل گفتم خدا به خير بگذراند مثل اينكه قصد دارد از دم همه را ببوسد ووقتي سارا را هم بوسيد اين فكر قوت گرفت. چند لحظه اي او و دايي سعيد رد اغوش هم بودند و پس از معرفي زهر سهراب و زنش با او احوالپرسي كردند چون با مادر صحبت ميكردم متوجه نشدم ايا زهرا را بوييد يا نه(((((((((((واي خداي من. اين تيكش كلي خنديديم.))))))))))))))))
من پهلوي ميلاد ايستاده بودم. پس از اينكه با ميلاد روبوس كرد و احوالش را پرسيد به طرف من امد. لحظه اي ايستاد و چشمانش را تنگ كرد و گفت:سپيده....
سرم رو تكان دادم و گفتم:پسردايي خوش امدي.... ((((((((((صورتت رو ببر جلو ميخواد ببوستت . ههههههههههههه))))
لحظه اي در سكوت مرا نگريست و از تغيير حالش متعجب شدم. به ارامي دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسيد. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نكرده بود. مستقيم به چشمانم خيره شده بود. نميدانستم بايد چكار كنم. پس از لحظه اي دستم را رها كرد و بعد سوفيا جلو امد و در حالي كه دستم را ميفشرد كفت:تو سي پيده هستي؟ درست است((((((((((((((((هوي. سي پيده خودتي هاااااااااااااااااااااا)))) ))))))
از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم:بله شما هم سوفيا ... از اشناييان خوشحالم.
سوفيا گفت:من شما را ديدم.
متوجه حرفش نشدم و فكر كردم كه ميخواسته چيز ديگري بگويد و اشتباهي اين كلمه را به زبان اروده . در حالي كه صورتش را مي بوسيدم گفتم:خوشحالم كه شما رميبينم.
عاقبت سهراب رضايت داد تا با من احوالپرسي كند و در حالي كه به چشمانم مينگريست گفت:سپيده خيلي تغيير كرده اي.
-بله زماني كه شما ميرفتيد من تازه پا به سيزده سالگي گذاشته بودم بايد هم تاكنون تغييرات زيادي كرده باشم.
او خيل رك گفت:بله خيلي زيباتر شده ايد. ديدن شما تاثير مطلوبي دارد.
از تعريفش جلوي جمع جا خرودم و از خجالت كمي سرخ شدم. به سوفيا نگاه كردم او نير با لخند من را نگاه ميكرد. از اينكه جلوي همسرش اينگونه صحبت ميكرد تعجب كرئم.براي اينكه از خجالت خود را برهانم ب كودكشان اشاره كردم و گفتم:سوفيا بچه خيلي زيبايي داريد اجازه ميدهي ان را ببوسم؟
سوفيا با خوشحالي گفت:بله، البته. و به زبان انگليسي به فرزندش كه در اغوش دايي حميد بود اشاره كرد و به او چيزي گفت. او نيز با لحن بچگانه زيبايي پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دايي پايين امد و به طرف من دويد. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسيدمش و رد حالي كه دستش را ميگرفتم گفتم:اسم شما چيه؟
با لبخند زيبايي كه موجب شد چال كوچكي روي گونه اش بيفتد گفت:دايان. بار ديگر او را بوسيدم و سپس بلند شدم و دايان نيز به طرف دايي حميد رفت. وقتي بلند ميشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خيره اي به من مينگرد. به او لبخند زدم و پيش خودم گفتم غلط نكنم سعي ميكند فكر مرا بخواند و تا ببيند انجت چه خبر است. ((((((((((غلط كردي خبر نداري بيچار واست تصميم هايي گرفته. ميخواد دارت بزنه بس كه داداشش رو اذيت كردي . هاهاهاها))))))))))
سهراب موضوع من و علي را ميدانست زيرا با نگاه غمگيني به خاله سيمين نگريست و گفت:من براي علي متاسفم.
خاله سيمين با لبخند محزوني گفت:متشكرم قسمت او هم اين بود. و بعد اهي كشيد. فهميدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علي را فراموش كند ميدانستم غير از هم نبايد باشد. همگي به طرف منزل دايي راه افتاديم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش براي اينكه استراحتي كرده باشند با وجود اصرار دايي و همسرش به منزلشان نرفتيم و از همانجا برگشتيم و هر كس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اينكه سهراب و همسرش خستگي سفر را از تن دور كردند براي مهماني به منزل اقوام سر بزنند ولي پيش از ان دايي اعلام كرد كه به مناسبت ورود سهرا جشني خواد گرفت كه همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهماني براي جمعه هفته اينده گذاشته شده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)