وقتي پنجشنبه رسيد دلم گرفت و از اينكه نميتوانستم مطابق معمول سر مزار علي بروم دلگير و افسرده شدم و با اينكه تا ان لحظه خيلي خوش گذشته بود ولي از امدنم پشيمان شدم. حوصله نداشتم جايي بروم. حتي وقتي مهناز به دنبالم امد تا براي گردش عصرگاهي با بقيه به جنگل برويم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتي همگي رفتند ارام بيرون رفتم.پدر و دايي حميد مشغول صحبت بودند.اقاي رفيعي كه در ان جمع از همه مسن تر بود روس صندلي نشسته بود و به جنگل و كوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه كردم. احساس كردم او هم به فكر علي است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خيلي ارام رد حالي كه سعي مركدم كسي متوجهم نشود به طرف در ويلا رفتم ولي دايي سعيد صدايم كرد و گفت:سپيده كجا ميروي؟
-همين دورو برها قدم ميزنم.
-ميخواهي همراهيت كنم؟
-نه دايي متشكرم. ميخواهم تنها باشم.
سهراب به من نگاه كرد. به او لبخند زدم و از در ويلا خارج شدم و راه ساحل را در پيش گرفتم و قدم زنان از بين جاده اي كه دو طرف ان را نبوده درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود گذشتم. هواي لطيفي بود. غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در اين موقع خود را به مزار او ميرساندم و سنگ سياه گورش را با كلاب و اشك چشمم شستشو ميدادم ولي حالا اينجا و دور از او بودم. به ياد غريبي مزار او افتادم و بغضي گلويم را گرفت. به ياد او شعري از حافظ را رام ارام زير لب زمزمه كردم:
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت*** پيكر او سير نديديم و برفت***گويي از صحبت ما نيك به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسيديم و برفت***بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم***عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد***ديدي اخر كه چنين عشوه خريديم و برفت***شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن***در گلستان وصالش نچميديم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم***كاي دريغا به وداعش نرسيديدم و برفت.
در قلبم احساس گنگي داشتم ودلم به سوي او پر ميكشيد. اگر او زنده بود ميتوانستيم عاشقانه دست در دست هم بگذاريم و براي ديدن زيبايي هاي طبيعت در كنار هم قدم برداريم. ولي افسوس دستهاي زيبا و خوش حالت و قامت رشيدش در زير خروارها خاك ارميده بود. هنوز پس از گذشت دو ستا نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرين لحظه وداع فراموش كنم. به اسمان ابي نگاه كردم. درختان در دو طرف خيابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادري بر خيابان تبريزي زير پهايم خش خشي موسيقي وار داشتند.به جنگلهاي حاشيه راه نگاه كردم. چشمانم را بستم و حضر او را در كنار خود احساس كردم. وقتي چشمانم را باز كردم متوجه حقيقت شدم و از اينكه اين تصور واقعيت نداشت اهي كشيدم. جاده خلوت بود و با پيچ هاي تندي به دريا منتهي ميشد. پس از گذشتن از اخرين پيچ به دريا رسيدم كه ابهاي نيلگون و پر خروش با موجهاي بلند به ساحل سيلي ميزد. حتي پرنده اي در ساحل پر نميزد و من از اين سكوت و تنهايي لذت ميبردم. قسمتي دنج را انتخاب كردم و روي كنده درخت تنومندي كه اب قسمتي از ريشه هاي ان را از خاك در اورده بودنشم و به موجهاي بلند خيره شدم. به ياد او فاتحه اي خواندم و چشانم را بستم و از را به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در اين مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و كناري گذشاته بودم فقط گردنبند را لحظه اي از خود دور نكرده وبدم ان ا از زير لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و كلمه دوستت دارم را لمس كردم و بر روي اسم علي بوسه اي زدم. اب به تنه درخت ميخورد و مرا خيس ميكرد . بلند شدم و با فاصله اي دورتر از اب روي شن هاي ساخل نشستم و با انگشتم اسم علي را روي ماسه هاي خيس نوشتم. به ان خيره شدم. خيال او روحم را از جسمم دور ميكرد و به فراسوي ابهاي دريا ميبرد. انقدر به خورشيد در حال غروب نگاه كردم تا در خط افق زير اب پنهان شد . تاره انوقت بود كه متوجه شدم مدت زيادي است كه انجا نشسته ام. ماسه هاي ساحل ابلسم را خيس كرده بود و به يكباره به فكرگذشتن از جنگل و ان جاده طولاني افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پريدم و خود را تكان دادم. در فكر بودم كه بمانم تا به دنبالم بياييند ولي ميدانستم تا بفهمند من نيستم تاريك تر شده و مادر خيلي نگران ميشود. با استيصال پشت سرم را نگاه كردم تا راه نجاتي بيايم كه ناگهان با ديدن سهراب كه كمي دورتر ايستاده بود از خوشحالي به طرفش دويدم. وقتي نزديك او رسيدم گفتم:خوشحالم شما را ميبينم هيچ حواسم نوبد كه هوا تاريك شده.
او به ارامي گفت:معلوم بود كه حواست نيست. چون انقدر بي حركت بودي كه ميترسيدم خوابت برده باشد.
-شما اينجا چه ميكنيد؟
-من هم براي قذم زدن امدم.
-به تنهايي؟
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:بله ولي حالا تنها نيستم.
-خيلي خوب شد شما را يددم چون ميترسيدم برگردم.
-از تاريكي يا تنهايي؟
-نميدانم. و بعد باهم به طرف ويلا راه افتاديم. سهراب سر حرف را باز كرد و گفت:ميخواهم با تو حرف بزنم،ميتوانم صريح باشم؟
نگاهش كردم و گفتم:البته من گوش ميكنم.
و او شروع كرد به صحبت كردم. از تنهايي بشر و از عشق و اميد و در خلال صحبتهايش فهميدم به اندوه و افسردگي روحي ام پي برده و سعي دارد با ريشه يابي ان را درمان كند.
سهراب گفت:از اينكه دور خود تار تنهايي تنيده اي هم خود اسيب ميبيني و هم به اطرافيانت كه دوستت دارند . تو بايد قبول كني كه با تارك دنيا شدن و نخنديدن گذشته برنميگردد و بايد واقعيت را بپذيري و به اينده فكر كني. با گوشه گيري چه چيزي را يمخواهي ثابت كني؟ ايا با اين كار او بر ميگردد؟
-ميدانم او برنميگردد ولي نميتوانم او را فراموش كنم.
-براي اينكه چشمانت را به اينده بستي و تو امروز خود را معذب كردي كه چرا براي فاتحه خواني سر مزار علي نرفتي ولي حقيقت را بخواهي از هر جا كه فاتحه را بفرستي به روح او ميرسد...
او برايم حرف ميزد و در صدايش ارامشي بود كه اندوهم را سبك تر ميكرد. سهراب كمي مكث كرد و گفت:من مطمئنهستم كه علي هم راضي نيست تو در خوشبختي را به روي خود ببندي و درست است كه زنده نگه داشتن ياد كساني كه دوستشان داريم خوب است ولي نبايد به حدي باشد كه به روانمان اسيب برساند. دست اخر هم گفت:س=يده ديدت را وسيع كن و سعي كن به اينده خوشبين باشي.دنياي مرده ها را به حال خود بگذرا و زنده ها را ببين و به اينده بينديش و به كساني كه دوستت دارند بينديش.
پس از اتمام صحبتهايش تا وقتي كه به ويلا برسيم ديگر حرفي نزد و فرصا داد تا گفته هايش را تجزيه و تحليل كنم. هوا تارك شده بود كه به ويلا رسيديم متوجه شدم هيچ كس نگران من نيست ان موقع فهميدم كه سهراب براي صحبت كردن با من به ساحل امده بود.