از طرز صحبت و نگاه كينه توزش خوشم نيامد ، حتي از قضاوتي كه درباره ي سباوش كرده بود دلزده شدهم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو لايق اين نيستي كه از او خرده بگيري ...گ پس لز لحظه اي از اينكه به خاطر تعصب فاميلي از همسر آينده ام انتقاد كرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه كردم و از جا بلند شدم و گفتم :"بهتر است برگرديم."
"كجا ؟"
"به ويلا ، ممكن است ديگران ناراحت شوند."
او با خنده ي تمسخر آميزي گفت :" ديگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستي و هيچ قدرتي نميتواند تو را از من جدا كند ."
"هنوزنه >گ
با تتعب نگاهم كرد و من ادامه دادم:"هر وقت سند ازدواج را امضا كردم ، ان وقت مال تو مي شوم.گ
او با حالتي بي قيد گفت :گول كن اين سند هالي دست و پاگير را. اصل تمايل زن به مرد است ، بقيه فقط تشريفات است ."
"ولي اين چيزي كه تو ميگويي قاون حيوانات است ."
خنديد و گفت كگ مگر فرقي هم ميكند . تفاوت ميان انسان و حيوان فقط در قوه بيانشان است ."
از اينكه درباره ي انسان چمين قضاوت ميكرد حيرت كردم.
با سردي به رف ويلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حاليكه مرا به طرف خودش ميچرخاند با لحن مهرباني گفت ك"عزيزم ، شوخي كردم ، حرفهايم را زياد جدي نگير ، خواستم سر به سرت بگذرام." و بعد در حاليكه به لبانم نگاه ميكرد با لحني وسوسه اميز گفت :"حالا نميخواهي ياد ب.دي براي نخستين روز نامزدي امن برايم بگذاري ."
منظرش را فهميدم و با خجالت خودم ار از حلقه ي دستانش خارج كردم و گفتم كگمن به اصول اخلاي پپايبندم ، براي همين است كه پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم." برگشتم و به راهم ادامه دادم.
او در كنارم قرار گفت و همراه من به طرف ويلا راه افتاد .با اينكه نگاه سرخورده ا داشت ولي هيچ اا ناراحت نكر .نگام گذشتن از جنگل گون تازه از بستر بيماري بلند شده بودم كمي احساس سرما كردم .بهروز كتش را در آورد و آن را به من داد . وقتي آن راپشيدم با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :گبدو كوچولو تا كمي گرم شوي ." و ود درجا زد .
با ناراحتي گفتم :" من دويدن ا وست ندارم ، نفسم ميگيرد."
با خنده گفت :" تنبل خانم ، به خاطر همين است كه بيمار ميشوي ."
به او نگاه كردم با وجود بلوز آستين كوتاهي كه پوشيده بود ، به هيچ وجه احساس سرما نميكرد .
"حاضري تا آخر پيچ با من مسابقه بدهي ."
سرم را تكان دادم و گفتم :گنه، چون تو ميبري ."
خنده اي كرد و گفت :" ارفاق ميكنم ، تو ببدو هر وقت گفتي من ميدوم ."
سرم را بهلامت تاييد تكان دادم دويدم . وقتي چند تر بيشتر به پيچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دويد ولي من با دو سه قدم به پيچ سوم رسيدم و گفتم ك"خوب من بردم."
از خنده ي او من هم خنده ام گرفت .
"به راستي تو بردي كوچولوي بسيار بسيار شيطون."
شي ين جاي اولش نشسته بود و با ديدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ويلا مارا همراهي كرد و بعت برگشت .بهروز به من نگاه كر و گفت :"ملكه ي قصر بلو ر به منزلت خوش امدي ."
وقتي داخل شديم هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق 1ذيرايي رفت و من هم به طبقه ي بالا رفتم .ميخواستم براي شام لباس عوض كنم .مهناز را در راهرو ديدم كه به طرف پايين مي امد .او ا بوسيدم واو هم مرابوسيد و برايم از صميم قلب ارزوي خوشبختي كرد و گفت :"سپيده خيلي حرفا دارم كه يخواهم با تو بزنم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بگذار براي بعد اول بايد بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم ."و با تذس سم را تكان دادم.
مهناز متوجه شد و گفت :"برايت دعا ميكنم ." و بعد با خنده به طبقه پايين رفت .
پشت در اتاق پدرو مادر ايستادم و نفس عميقي كشيدم ود زدم و داخل شدم .مادررو به پنجره نشستهبود و به دريا نگاه ميكرد ولي پدر در اتاق نبود .سلام كردم . بسردي به طرفم برگشت و با بي اعتنايي پاسخ داد . نزديكتر رفتم وروي صندلي نشستم و آهسته گفتم :"مامان از من ناراحتي ؟"
سردي نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خيلي از دستم ناراحت بود .سكوت كردم تاخودش حرف بزند .وقتي مرا اماده شنيدن ديد با ناراحتي گفت :" خيلي دختر خانه مانده بودي كه با اولين اشاره جواب مثبت دادي ."
سرم را پاين انداختم و چيزي نگفتم . و ادامه داد :" تو حتي براي تصميمي كه گرفتي بامن و پدرت مشورت نردي ...سپيده راستي كه از تونااميد شدم ..."
حرفهاي او هركدام مانند خنجر بر قلبم فرو مينشست .وقتي مادر گفت يعني بهروز صابري اينقدر در نطرن محبوب بود كه لااقل به خودت زحمت ندادي تا نظر مارا بپرسي .سرم ا پايين انداختم و گفتم :"چه فرقي ميكرد ، به هر حال جواب من مثبت بود ."
اد مكثي كرد به او ارام نگاه كردم .با رنگي پريده مات به من نگاه ميكرد .سپس گفت :"يعني تو، بهروز را دوست ..."
"نميدانم ، ولي فكر ميكنم به او علاقه دارم ."
"سپيده احساستي فكر نكن .كمي هم از عقلت استفاده كن ، هنوز دير شده متواني خب فكر كني و درست تصميم بگيري ."
"مامان شما از بهروز خوشت نمي ايد ؟"
مادر نفس عميقي كشيد و گفت :" من از كسي كه تو را د.ست اشت باشد خوشم مي ايد ولي زندگ يكي دو روز نيست . تو بدون فكر و بدون تحقيق دابره ياخلاق او و يا حتي ..." و حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عقي كشيد و با ناراحتي گفت :گبه ه حال كاريست كه شده ، اگر فكر ميكني كه ميتواني با او زندگي كني من نيز حرفي ندارم ."
بلندشدم و صورت ماد را بوسيدم و گفتم :"اگر با شما مشوت نكردم دلي بر اين نبوده كه به نطرتان اهميت نمدهم بلكه به خاط اين بود كه ميدانستم شما هم با نظر من موافقيد ."
در اين ق تپد داخل شد و با ديدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسيد و با اهي گفت :"عززم تا زماني كه سر سفره ي عقد بنشيني فرصت داري درباره ي زندگيت تصميم بگيري . هيچ عجله نكن و درست تصميم بگير ."
به ارامي گفتم :" ولي من تصميمم را گرفته ام ..."
پدر نفس عمقي كشيد و گفت :"اميدوارم در اين م.رد اشتباه نكده باشي ."
وقتي براي شام پايين رفتم ، بهترين لباسم را كه پيراهن سفيد و بلندي بود پوشيدم و موهايم را نيز جمع كردم.
وقتي از پله ها پايين رفتم ، منير خانم را ديدم كه با نواضع جلو امد و به من تبريك گفت . از او تشكر كردم.
بهروز پايين پله ها ايستاده بود و با تحسين به من نگه ميكرد . وقتي به پله اخر رسيدم جلو امدو گفت :"عزيزم چقدر قشنگ شدي ."
بالبخند به طرف اتاق پذيرايي رفتيم .بي دنگ چشمم به علي افتاد و او را ديدم كه براي حفظ ظاهر آنجا نشسته ولي رنگش انقدر زد و مريض احوال بود كه به نظرم رسيد در عرض همين دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفيدي به تن داشت كه رنگش را از انچه بود پريده تر نشان مداد .بدون توجه به او سر ميز رفتم بهروز صتدلي كنار خود ا برايم بيرون كشيد و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعي با پذيرايي از من تمام توجهم را به خود جلب كند . در طول شام يك لحظه چشمم به علي افتاد و متوجه شدم با اينكه غذا ي كمي كشيده ولي با ان بازي ميكند .پس از شان طبق معمول براي قدم زدن به ساحل رفتيم. ولي ان شب علي و راحله و مارال با مانيامدند .مهناز و بهرخ با هم راه ميرفتند و من از اينكه نميوتناستم با مهناز راه بروم و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف ميزد و نميگذاشت فكر من جاي ديگري نشغول شود .قدرت بيان خوبي داشت و باطرح بعضي مسائل انقدر سرگمم ميكرد كه منوجه گر زمان نميشدم .بعضي اوقات حرفهايش به قدري خنده دار بود كه از خنده ريسه ميرفتم .والي حتي در ان لحظه كه ميخنديديم احساسي گنگ و سردرگم كننده در وجودم بود .با اينكه ديگر به طور كامل راه من وعلي از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس كنم .احساس ميكردم او تنها تماشاچي اين نمايش بوده و با غيبت او بازي من هم بي معني جلوه ميكرد .
صبح روز بهد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و ساا و علي و راحله به تهران بازگشته اند . وقتي دليلش راپرسيدم مهناز گفت :"براي محسن كاري پيش امده بود و علي هم ميخواست به دكتر مراجعت كند."
خيلي حالم گرفته شد .ديگر عل نبود تا بقيه نمايش را ببيند .من هم ديگر حوصله ا دامه بازي را نداشتم . به طوري كه بهروز متوحه بي حوصلگي من شد و ان را به حساب بيماري من گذاشت .
فراي ان روز خاله سيمين كه نگران حال علي بود تصميم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردم در صورتي كه هنوز پنج روز از مرخصي پدر ماندهبود .پيش از اينكه چمدانهايمان را ببنديم خانم صابري و بهروز خيلي اصرار كدن د تا باز هم بمانيم .طوري كه پدر مجبور شد براي قانع كردن انان موضوع كارش را بهانه قرار بدهد .پيش لز رفتن رز نامزدي و عقد هم مشخص شد و قرار شد روز بيست و سوم شهيور نامزدي و عقد همزمان در هتل بزرگي در تهران برگزار شود .
وقتي به تهران رسيديم فكر ميكردم خيلي كار براي انجام دادن دارم .مادر به محض رسيدن موضوع رابا مادر بزرگ و دايي سعيد مطرح كرد .نميدانم واكنش دايي حميد و زندايي سودابه چه بود ولي فرداي ان وز دايي سعيد با خشم به نزلمان امد . ومن از همين ميترسيدم .
وقتي مادر مرا با او تنها ميگذاشت، دايي سعيد چنان خشمگين بود كه با التماس به مادر نگاه كردمكه از اتاق خارج نشود .وقتي مادر از اتاق بيرون رفت او در حاليكه در اتاق قدم ميزد دستش ا در موهايش فرو برده بود . من روي تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه ميكردم .پس لز چند دور قدم زدن به طرف من برگشت ميدانستم خيلي سعي ميكند تا برخودش مسلط بماند و سر من ادا نزد .ولي حالش جوري منقلب بود كه مثل كوه اتشفشان ممكن بود هر لحظه فوران كند . در حاليكه نفس عمقي كشيد با تحكم گفت :
"چرا ؟"
"چراچي ؟"
چشمانش را لست و گفت :"چرا او ؟ از بين اين همه ادم رچا او ا انتخاب كردي ؟"
"دليل خاصي نداشت."
دندانهايش را به هم فشار داد و غري :"سپيده انتخابت درست نبود ."
با بي تفاوتي گفتم :"دليلت چيست ؟"
"همه چيز را كه نبايد به تو بگويم."
"براي چي ؟ اگرچيزي هست من هم بايد بدانم ."
با خشم به من نگاه كرد و دوباره در اتاق قدم زد و باز با خشم غريد :
"بهروز به درد تو نميخورد ."
از عريدن او قدم زدنش عصبي شده بودم و با حرص گفتم :" چا چون تو ميگويي ؟"
بدون توجه به حرف من گفت :"سپيده براي جبران حماقتي كه كردي هنوز دير نشده ."
با عصبانيت گفتم :گولي من انتخابم را كرده ام پس سعي نكن فكرم را خراب كني ."
او باخشم فرياد زد :"احمق من چطور به تو بگويم ، چرا نميخواهي بفهمي او مرد فاسدي است .عكس دختراني را كه مل پيرهن تنش عوض رده ميتواني در البومش ببيني ."
از حرفش خيلي جا خوردم ولي خودم ا نباختم و با مان حماقت گفتم :
" ولي از ميان ان دختران فقط مرا براي ازدواج انتخاب كرده."
با خشم فرياد زد :"خدا من تو جت شده سپيده ؟ تو كه اينج.ذر نبودي ، اگركمي عاقل بودي و حماقت به خرج نميداي چهر واقعي اش را ميشنختي ."
و من هم با عصبانيت فريادزدم :گسعيد چه فكر كردي ، فكر كردي من هنوز بچه ام ، فكر ميكني خودت خيلي پاكي يا سياوش و يا حتي ان علي كه اگر ميشناختمش فكر ميكردم فرشته است . تو چه ميداني ؟ دليل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بيرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برايم تكليف مشخص كني زندگي من به خودممربوط است ، فقط به خودم فهميدي ." و سرم را با دستانم گرفتم.
داي سعيد با خشم به من نگاه كرد و از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش محكم بست و حتي به صداي مادر كه او را صدا ميزد توجهي نكرد .لحظه اي بعد صداي ماشينش را شنيدم كه به شدت هرچه تمامتر گاز ميخورد و با سرعت دور ميشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)