وقتي نشستم تازه فرصت نگاه كردن به دور و اطرافم را پيدا كردم .اتاق بزرگي كه با چند 1له به پايين ميرفت و اتاق پذيرايي را تشكيل ميداد كه اتاق بزرگ ديگري هم در جوار آن بود .ميز طويل و صندلي هاي آن اتاق ناهار خوري را زينت داده بود . آشپزخانه پيدا نبود ولي بعد آن را هم در طبقه همكف مشرف به اتاق ناهار خوري ديديم كه بسيار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذيرايي و ناهار خوري با پنجره ها ي بزرگي كه با پرده هاي مخمل زرشكي مزين شده بود با بيرون ارتباط داشت و از هر طرف ميشد منظره زيباي بيرون ا ديد .از اتاق پذيرايي درياي آبي پس از حصار شمشادهاي كوتاه و ديواري مه با فاصله اي نچندان دور پدا بود و من محو زبايي اين منظره بودم . همان خانمي كه ما را به داخل ساختمان هدايت كرده بود به طرف ما آم و از من خواست اگر مايل هستم به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالي از اينكه مي توانستم از طبقه بالا هم ديدين كنم ، با عذرخواهي از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم كه از همان پله هاي مارپيچ وسط ساختمن به بالا منتهي ميشد . آن خانم خود را منير معرفي كرد و گفت :"تگر مايليد ميتوانيد با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شويد ."از شنيدن اسم مهناز به قدري خوشحال شدم كه نميتوانستم حرفي بزنم .با خوشحالي پرسيدم :"مگر ايشان هم تشريف آورده اند ؟" منير خانم با لبخند سرش را تكان داد و گفت :"بله."
من با خوشحالي اظهار كردم خيلي دوست دارم با ايشان هم اتاق شوم .وقتي چمدان كوچك لباسم را به اتاق بردم ، از ديدن منظره زيباي اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه كردم .
منير خانم در حاليكه بيرون ميرفت گفت :"هروقت كاري داشتيد ميتوانيد به من مراجعه كنيد ."
من نيز تشكر كردم .وقتي رفت به طرف پنجره رفتم ، درياي زيبا و مواج ديده ميشد.انقدر منظره دريا زيبا بود كه مدتها به تماشاي آن ايستادم .وقتي به خود ژامدم كه صداي در را شنيدم .گفتم :"بفرماييد ."
منير خانم داخل شد . سيني در دستش بود كه داخل آن ليواني آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روي ميز گذاشت و گفت :" خانم براي صرف ناهار تشريف بياوريد پايين ."سپس مرا تنها گذاشت .
به اطراف نگاه كردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روي نخستين تخت گذاشتم و به سرعت آن راب از كردم و لباسهايم را در كمد بزرگي كه در گوشه اتاق بود در كنار لباسهاي مارال و مهناز آويزان كردم . و يك لباس ساده برداشتم .فرصتي براي حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم و به موهايم دستي كشيدم و ه طبقه پايين رفتم .پايين پله ها خانمي ديگر مرا به اتاق ناهارخوري دعوت كرد .همه سر ميز بودند و من روي صندلي كنار مادر جا گرفتم .ميز طويلي بود كه با وجود نشستن همه هنوز صندلي هاي خالي زيادي داشت .به اطراف نگاه كردم .خاله پروين را در بين جمع نديدم . در فكر اين بودم كه مهناز با چه كسي آمده ؟ در اين فكر بودم كه اين سوال را از مادر بپرسم ولي چون موقع صرف غذا بود درست نبود صحبت كنم .سر ميز ناهار تنها فرد جوان من بودم و بقيه خانم ها حتي از مادر نيز مسن تر بودند .فكر ميكنم كساني كه نبودند قرار بود ناهار را بيرون صرف كنند .سر ميز ظروفي منظم و يك دست چيده شده بود و دوخانم در حال پذيرايي ما بودند . آنقدر اين منظره برايم جال بود كه فكر ميكردم در حال نگاه كردن فيلمي هستم .مادر آهسته با ضربه اي به پايم مرا متوجه موقعيتم كرد .ميدانستم نباد مثل نديده ها رفتار كنم .
خانم صابري زني خوش زيبا و خوش پوش و بسيار ثروتمند بود . بعد ها فهميدم شوهرش از خان زاده هاي قديم بوده و اين ثروت افسانه اي را از شوهرش به ارث برده و همچنين متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را ديده بودم و هنوز هم خاطره ي آخرين برخوردم با او را به ياد داشتم .ولي از چهر ه اش فقط بيني عقابي و چشمان نافذش را به ياد داشتم .بهرخ را هم ديده بودم و ميدانستم او پنج سال پيش با مهندسي ازدواج كرده و هنوز فرزندي ندارد .مهندس سر ميز ناهار بود و برايم جاي تعجب داشت كه چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتياط صرف كردم كه مبادا سكوت آن جمع را بهم بزنم و چون خيلي مواظب بودم تا مبادا اصولي را رعايت نكنم ، از مزه ي غذا هيچ نفهميدم .پس از صرف ناهار همگي به اتاق پذيرايي رفتيم و پس از صرف دسر عده اي براي استراحت به اتاقهايشان رفتند . من نيز در فرصت به دست آمده نزد خاله سيمين رفتم . او مرا بوسيد و حالم را پرسيد .پس از كمي صحبت به او گفتم :"خاله پروين نيامده ؟"
خاله سرش را تكان داد و گفت :"نه عزيزم، او همراه حميد و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نيز مهناز را با خودمان آورديم ."
ازدايي سعيد پرسيدم و او گفت :"سعيد هم كلاسهاي دانشگاهش هنوز تمام مشده بود ولي ممكن است بعد بيايد ."
"حالا مهناز كجاست ؟"
"با مرال و بقيه به بازر رفته اند ."
منظورش را از بقيه نفهميدم ولي حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .
وقتي خاله براي استراحت رفت من نيز به اتاقي كه برايم در نظر گرفته بودند رفتم و شيرجه زدم روي تخت و با خوشحالي غلتي روي آن زدم .فكر ميكردم وارد قصه اي شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بيايد تا با او ذوق كنم .هر كاري كردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بيرون و گشتي دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگي راه را از تن بيرون كردم .سپس پيراهن ساده و خنكي به رنگ كرم پوشيدم و موهايم را هم ساده ا گيره اي جمع كردم و روسري كوچكي به رنگ لباسم سر كردم .سپس آهسته بيرون امدم .كسي پايين نبود و من آهسته وارد محوطه باز ئيلا شدم .نگاهي به درختان سر به فلك كشيده انداختم. سپس نفس عميقي كشيدم و ريه هايم را پر از هواي پاك و تميز كردم .بعد قدم زنان به سمت چپحياط پيچيدم .خيلي دوست داشتم اطرافم را كشف كنم و خيلي بيشتر دوست داشتم ويلا را دور بزنم و به طرف دريا بروم .ولي نابلد بودن و ترس از گم شدن اعث شد به همان فضاي محدود بسنده كنم .وقتي از قدم زدن خسته شدم به طرف استخر دايره شكلي كه بر زيبايي وسط محوطه نقش انداخته بود رفتم و روي نيمكتي كه كنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه كردم . آب استخر صاف و آبي رنگ بود ، با اينكه گرمي هوا به علت وجود درختان آنقدر نبود كه آدم را كلافه كند ولي زلالي آب هوس شنا را در من زنده كرد .صداي پرنده ها در بالاي درختان همچون سمفوني زيبايي بود و فضا را رويا يي كرده بود به طوري كه لذت خاصي در اعماق روحم احساس كردم . به ساعت مچي ام نگاه كردم .
ساعت سه بعد از ظهر بودم .در اين فكر بودم كه چرا تا به حال مهناز و بقيه بر نگشته اند البته نميدانستم چه كسان ديگري هم آمده بودند ولي از گفته ها معلوم بود غير از مهناز و مارال و سارا كسان ديگري هم هستند .حرفي از بهروز نبود و من دعا ميكردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفي خيالم راحت بود دايي سعيد نيست تا با چپ چپ نگاه كردن و غرولند كردن باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا ئقتي كه منير خانم به دنبالم نيامده بود تا براي عصرانه كه ساعت چهار و نيم صرف مشد مرا به داخل دعوت كند آنجا نشسته بودم و از موسيقي پرندگان و صداي خوش دريا كه به وضوح شنيده ميشد لذت ميبردم و اگر كسي كارم نداشت ممكن بود تا شب از جايم تكان نخورم .با اينكه ميلي به خردن نداشتم ولي به خاطر اينكه به حرف او بي اعتنايي نكرده باشم بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چاي به همراه ظرفي كيك روي ميز پذيرايي اماده بود .خانم صابري با ديدن من خواست پهلوي بنشينم .من نيز به طرف او رفتم و كنارش نشستم .او در نورد درسم پرسيد و اينكه در حاتل حاضر به چه كاري مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت مي باشم.
خانم رحماني مادر محسن كه نزديم من نشسته بود گفت :" بچه نيستند لابد حوصلاه ات سر رفته .اگر دو سه ساعت زودتر ميرسيديد تو هم با آنان رفته بودي."
لبخندي زدم و گفتم :"آنقدر منظره ي اينجا زيباست كه جايي براي سر رفتن ح.صله نمي ماند ."
مدانستم مارال براي كنكور آماده ميشد ه پس از خانم رحمان پرسيدم :
" راستي مارال در دانشگاه قبول شد."
خانم رحماني گفت :"متاسفانه چون نتوانست براي رشته مورد علاقه اش نمره بياورد در حال حاضر به كلاس كنكور ميرود تا براي سال آتده در آزمون ورودي دانشگاه شركت كند ."
ميلي ه خودن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتي بودم تا باز بيرون بروم ، پس از صرف چاي رو كردم به خانم صابري و گفتم :"اگر اجازه بدهيد من براي قدم زدن بيرون بروم."
او با لبخند سرش را تكان داد. لبخند او مرا به ياد بهروز انداخت .ولي خانم صابري زني زيبا بود كه داراي بيني قلمي و چشكاني به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود و من حدس مسزدم بهروز به پدرش رفته است .وقتي عمس تمام قد وبزرگ آقاي صابري را در طبقه بالا ديدم حدسم درست از آب در امد .بار ديگر از حاضران عذرخواهي كدم و به بيرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولي اينبار روي نيمكتي كه زير درخت بزرگي بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه هاي آويزاني داشت كه مانند يك چتر بر زمين سايه انداخته بود .دستهايم را از دو طرف باز كردم و نفس عميقي كشيدم .چشمانم را بستم و به صداي پرندگان گوش دادم. آنقدر سكوت بود كه جز صداي دست جمعي پرندگان صدايي به گوش نميرسيد .فقط صداي چكاوكي كه با صداي بلند آواز ميخواند صداي پرنده ها را تحت تاثير قرار ميداد .وق هنري ام گل كرده بود و زير لب شعري در وصف طبيعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت ديگر اينجا باشم يك شاعر درست و حسابي از كار در مي آيم .
درحال لذت بردن از محيط بودم كه با شنيدن صداي خر خري با ترس از حا پريدم و به اطراف نگاه كردم .ناگهان از ديدن سگ بزرگي كه در چند متري ام ايستاده بود آمنقدر وحشت كردم كه حتي حس فرار كردن را هم از دست دادم ، آنقدر ترسيده بودم كه مثل انسانهاي مسخ شده ايستاده بودم وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ كه بزرگي آن بيش از اندازه بود نگاه كردم . سگ گوشهاي تيزي مانند گرگ داشت كه قلاده اي به رنگ طلايي دور گردنش ميدرخشيد و همان حلقه بود كه باعث شد از ترس سكته نكنم ، چون فهميدم سگ تربيت شده اي هست . ولي زود فكر كردم كه هرچقدر هم تربيت كرده باشد مرا تا كنون نديده و نميشناسد .قلبم از شدت ترس به سرعت ميزد .خواستم فرياد بزنم ولي صدايم در نيامد .از ترس به نيمكت چسبيده بوم .يك لحظه خواستم پشت نيمكت سنگر بگيرم كه پارس سگ باعث شد همانجا ميخكوب شوم .صداي خيلي بدي داشت ، چنان پارس مسكرد كه هر لحظه نزديك بود قلبم از كار بيفتد .در اين موقع صداي سوتي شنيدم و همان باعث شد كه كمي دلگرم شوم كه كسي به دادم خواهد رسيد .صداهايي نزديك ميشدند و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را ديدم كه نزديك مي شدند .يكي از آنان سوتي زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خيلي آشنا آمد ولي چون خيلي ترسيده بودم حواسم را متمكز نكردم تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ايستاده بود و پارس ميكرد .وقتي جلوتر آمدند از ديدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع كرد به لرزيدن .به همراه اوچند نفر ديگر هم بودند .او مرا نشناخت ولي وقتي جلوتر آمد با شناختن من ايستاد .با تعجب به من خيره شد و بعد با بالا رفتن يك ابرويش لبخند مرموزش نيز روي چهره اش نقش بست .ترس از سگ و دلهره ديدن او بتعث شد يادم برود كه سلام كنم سگ نيز دور و بر صاحبش ميچرخيد كه بهروز با اشاره اي او را ساكت كرد .ديگران هم جلو آمدند .هيچ كدام از |آنان را نميشناختم ولي حدس زدم يا دوستان اوهستند و يا از اقوام ميباشند .صدايش را شنيدم كه گفت :"سلام."
با دستپاچگي سلام كدم .
خيلي خونسرد و با صدايي نافذ گفت :"تنها هستي ؟"
در حالي كه سگ را ميپاييدم گفتم :"آه ، بله ، من اينجا نشسته بودم كه سگ شما مرا ترساند ."
او با همان لبخند مرموز گفت :"ما به دنبال شكار خرگوش بوديم ولي مثل اينكه شي ين غزالي شكار كرده."
از لحنش بدم آمد بخصوص كه دوستان بي تربيت او هم با صداي بلند خنديدند .اخمي كردم و چون از بودن در آنجا معذب بودم و چرخي دم كه به طرف ويلا بروم. ولي با صداي سگ كه پارس ميكرد در جا ايستادم و با وحشت به سگ نگاه كردم .سگ به من نزديك شده بود .من از ترس عرق كرده بودم . با وحشت به بهروز نگاه كردم ولي او خيلي خونسرد به من نگاه ميكرد. خيلي زود متوجه شدم كه ميخواهد با اين كار سر به سرم بگذاد .لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع كردن قوايم گفتم :"شما اينطور مهمان نوازي ميكنيد ؟"
مكثي كردو با خونسردي به سگ اشاره كرد و گ در جا نشسيت و من بدون معطلي به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خيلي ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستين فرصت به پدر و مادر ميگويم كه از اينجا برويم .وقتي به ساختمان رسيدم يكراست به طبقه بالا رفتم و وقتي داخل اتاق شدم در را از پشت قفل كردم .به طرف دستشويي داخل اتاق رفتم و در آينه به خود نگاه كردم .با اينكه چند دقيقهاز آن موضوع گذشته بود ولي رنگ همچنان پريده بود .ديگر از ويلا با تمام زيباييش بدم آمده بود بخص.ص با وجود ديوانه اي مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پيش در نظرم محو شد .ميترسيدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او بيفتد .آن قدر در اتاق ماندم كه با صداي در به طرف آن رفتم تا آن را باز كنم .پشت د مهناز را ديدم و از خوشحالي يادم رفت كه تا چند لحظه پيش از آمدن پشيمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسيدم و گفتم :"هيچ معلوم است كجا هستيد ؟"
مهناز خنديد و گفت :"براي ديدن بازار رفتيم و بعد همانجا ناهار خورديم و در شهر گشتي زديم .خوب شما كي آمديد ؟"
"فكر ميكنم دو سه ساعتي بعد از رفتن شما ."
مهناز با خوشحالي گفت :" كاش زودتر مي آمدي تا با هم به بازار برويم و بعد خريدهايي را كه از بازار كرده بود نشانم داد. يك بلوز نخي و دو كلاه حصيري و چند خرده ريز ديگر .
"چرا دو كلاه خريدي ؟"
مهناز با خنده گفت :"براي اينكه سر تو راهم كلاه بگذارم." با هم خنديديم و من از او درباره رضا پرسيدم .
گونه هايش رنگ گرفت و با لبخند گفت :"او هم خوب است ."
"اشاالله كي عقد ميكنيد ؟"
"فكر ميكنم آخر هاي شهريور ."
"آيا رضا با تو نيامده ؟"
"نه، ما كه هنوز عقد نكرده ايم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"طفلي رضا از دوري تو چه ميكشد ؟"
در حال صحبت كردن بوديم ك ناگهان مهناز ساكت شد و گفت :"سپيده تو..." و بعد حرفش را قطع كرد .
از طرز صحبتش فهميدم ميخواهد چيزي بگويد .
"چيزي ميخواهي بگويي ؟"
او با ترديد به من نگاه كرد و گفت :"تو ميداني علي هم آمده است ."
احساس كردم خون در رگهايم يخ بست .با اينكه خيلي سعي كرده بودم از او متنفر باشم ولي عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود كه فراموش كردنش برايم غير ممكن بود .سعي كدم خود را خونسرد نشان بدهم .با اينكه ميدانستم مهناز با ديدن رنگ پريده ام گول نميخورد با اين حال گفت:" آمده كه آمده من كه ديگر با او كاري ندارم."
او همچنان كه به من نگاه ميكرد گفت :"ولي آخر ...نامزدش هم آمده است." نفسم بند آمد و احساس كردم از يك پرتگاه به پايين پرت شدم .نميدانم چه حالتي در وجودم بود كه مهناز بازويم را گرفت و مرا تكان داد .با تكان او به خود آمدم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم :"راست مي گويي ؟"
و با ناراحت سرش را پايين انداخت و گفت :"بله جدي ميگويم."
باز از آمدن پشيمان شدم ولي ديگر نميشد كاري كرد چون اگر كوچكترين اصراري به رفتن ميكردم ، همهم متوجه ميشدند كه من هنوز نراحت جريان نامزدي او هستم .بايد كار ديگري ميكردم .از مهناز به خاطر گفتن اين موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علي را در كنارنامزدش ميديدم ، معلوم نبود گه واكنشي نشان ميدادم .ولي حالا ميتوانستم خود را آمااده برخورد با او كنم .مدتي به يك جا خيره بودم ، پس از اينكه حواسم سرجايش برگشت پرسيدم :"خوب دگر چه كساني هستند ."
" محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموي بهرخ كه با يك من عسل هم نمشود او را خورد و علي و راحله ."
از بودن نام كس دگري در كنار اسم علي خون خونم را ميخورد ولي وقتي خود او اين انتخاب را كرده بود و مرا مثل يك...به دور انداخته بود ديگ چه ميتوانستم بگويم .از ياد آوري حرفهاي او در آخرين ديدارمان ، كينه اي در دلم شعله كشيد .سعي كردم جلوي مهناز ضعف نشان نداهم ولي مهناز كه خود متوجه حال من بود سرش را پايين انداخته بود و وانمود ميكرد به من توجهي ندارد تا من راحت باشم .پس از لحه اي مثل اينكه چيزي به يادش افتاده باشد گفت :" راستي بهروز هم امه ولي با ما به بازار نيامد فكر ميكنم مهمان داشته باشد."
سرم را تكان دادم و گفتم :"خودم او را ديدم ، هم او و هم سگش را ."
مهناز با لبخند گفت :"سگش، ميداني نام او شي ين است ."
"اسمش را نميدانم ولي آنقدر از او ترسيدم كه فكر ميكنم يك سكته ناقص هم كرده ام ببين لب و دهانم كج نشده ؟"
"ولي باور كن سگ بي آزاري است ."
با پوزخند گفتم :"اگر آن پارسهايي را كه آقا سگه براي من كرد، براي تو هم ميكرد ، آن وقت شك داشتم به او بگويي بي آزار ."
مهناز با صداي بلند خنديد و گفت :" آنقدر سگ تربيت شده اي است كه هر چه بگويي ميفهمد .ديشب بهروز به او هرچه ميگفت انجام ميداد ، حتي وقتي به سگش گفت برو كلاه آقاي صابري منظورم عموي بهروز است را بياور سگ از بين اين همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش كلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد."
خودم حدس زده بودم كه بهروز ميتوانست به سگش فرمان بدهد كه پارس نكند ولي به عمد اين كار را نكرد وحالا ديگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .
با حرص گفتم :" مرده شور بهروز با سگ تربيت شده اش را ببرد .كاش به جاي تربيت سگش يكي او و دوستانش را تربيت ميكرد ."
مهناز با ديدن عصبانيت ب موقع من گفت :"مگر چه شده ؟"
و من به اختصار جران باغ ا برايش تعريف كردم .او هم تصديق كرد كه لاد بهروز به سگش اشاره كرده تا پارس كند .با صداي در صحبتمان قطع شد و امرال داخل شد .از ديدن او با خوشحالي به طرقش رفتم و او را در آغوش گرفتم .مارال لباس آبي تيره اي پوشيده بود كه خيلي او را زيبا كرده بود .پس از احوالپرسي گفت :" هم آمدم تو راببينم و هم اينكه بگويم براي صرف شام پايين بياييد."
با لبخند گفتم:"من الان حاضر ميشوم." و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنكي كه خالهاي سفيدي داشت به همراه شلوار مشكي به تن كردم و موهايم راساده پشت سرم رها كردم .مهناز نيز بلوز و شلواري به تن كرد و همراه من و مارال به طبقه پايين رفتيم .در دلم غدغايي بود .ميدانستم هم اينك با علي رو به رو ميشوم.با اينكه خودم را آماده كرده بودم ولي دلم ميلرزيد .از وقتي كه در آن بزرگراه از هم جدا شده بوديم ديگر او را نديده بودم .دلم ديدار او را ميطلبيد ولي عقلم حكم ميكرد بايد از او دل ببرم .ميدانستم خواه ناخواه بايد حرف عقلم را گوش كنم چون او ديگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهي از روي حسرت كشيدم و عقل به احساسم پيروز شد . و من به همراه مارال و مهناز وارد جمع شدم .وقتي سلام كردم ،عده اي ه طرفم برگشتند .از شلوغي گيج شده بودم ، سارا با ديدن من جلو آمد و صورتم را بوسيد .بعد از او با محسن احوال پرسي كردم .احساس كردم محسن با ديدن من كمي معذب شد .خوب بنده خدا تقصير نداشت شايد او هم گول ظاهر علي را خورده بود .بعد بهرخ به رفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمويش معرفي كرد .مهناز است ميگفت ، دختر عموي بهرخ آنقدر متكبر بود كه حتي به خود زحمتي نداد تا خوش و بشي كند و فقز مات و صامت مرا نگاه ميكرد .ولي دوست او جلو آمد و در حاليكه با من دست ميداد نامم را پرسيد . با او صحبت ميكردم كه چشمم به بهروز افتاد كه با نيشخندي به من نگاه ميكرد .بدون اينكه به او توجه كنم سرم را برگرداندم . هرچند ميدانستم اين كار دور از ادب است و بايد احترام مزبان را حفظ كنم ولي اين كار دست خودم نبو چون به شدت از او متنفر بودم. ميترسيدم به دور و بر نگاه كنم زيرا ميدانستم عاقبت او را ميبينم .ولي به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا كسي را از قلمننداخته باشم .با صداي بهرخ سرم را برگرداندم . و در اين لحظه چشم به او افتاد .ساكت و بي حركت ايستاده بود و مرا نگاه ميكرد .چقدر اين نگاه برايم آشنا بود وچقدر به اين نگاه احتياج داشتم .ولي از تصور اينكه اين نگاه به شخص ديگري تعلق دارد قلبم مانند اسفنجي فشرده شد .براي حفظ ظاهر با سر سلامي كردم و اونيز بدون هيچ واكنشي پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رويم را برگرداندم تا مجبور نباشم با او احوالپرسي كنم .از همسرش خبري نود ولي وقتي به طرف مادر برگشتم ، او را كنار خاله سيمين ديدم.