روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فایمل دور هم جمع میشندن ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج منم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعهیک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.
پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.
-خانم صابری عمه اقا محسن؟
-بله خیلی هم اصرار کردند من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم
-خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام ساتفاده کنم و دو سه روزی برویم مال.
مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیم
از صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:
-پانزده روز مرخصی گرفتم.
من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و واو وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.
انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مارد گفت:حتماً می اییم.
وقتی مارد گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.
پدر هم با او موافق بود و روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.
حدود چهار پمج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را نیده بود. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.
مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انشان را وادار میکرد ساعتها باسیتد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دیرا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خراج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمای کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. ئقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.
مکن پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خارم نمیاند. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هالبه نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شیدم. نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی مید دریا را دید.
پایان صفحه 191. به خدا دیگه انگشتام کار نمیکنه. بچه ها اگه غلط تایپی زیاد بود به بزرگی خودتون ببخشید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)