نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ميلاد با صداي بلندي رو كرد به مادر و گفت :" خاله شيرين اگر تمام ثروت دنيا را به من بدهيد كه با سپيده از دواج كنم ، هر گز اين كار را نميكنم."
    از حرف ميلاد همه خنديدند و من در حالي كه پرتقالي را برميداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :"ميلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه ..."
    ميلاد با خنده گفت :" خوب،خوب، تسليم، حاضرم با تو ازدواج كنم."
    با اخم به او نگاه كردم خيلي دلم ميخواست پرتقال را به طرفش پرتاب كنم .
    دايي سعيد با خنده موضوع صحبت را عوض كرد . من هم به سارا نگاه كردم و گفتم :"سارا درست را چكار كردي ؟ آيا هنوز تصميم داري آن را ادامه بدهي ."
    در حال حاضر كه در حال استراحتم ، شايد يكي دوماه ديگر ترم جديدم را شروع كنم.تو چطور امتحاناتت را دادي؟"
    درحال تشريح وضعيت امتحاناتم بودم كه دايي حميد با صداي بلندي گفت :" خواهش ميكنم چند دقيقه گوش كنيد."
    همه متوجه او شديم . دايي صدايش را صاف كرد و گفت :" حالا كه همه اينجا جمع هستيم من با اجازه ي خواهرها و شوهر خواهر هاي عزيزم ميخواستم موضوعي را مطرح كنم."
    با كنجكاوي به مهناز نگاه كردم و او سرش را به علامت ندانستن تكان داد. به مادر نگاه كردم او با آرامش به دايي حمبد چشم دوخته بود ، حتي پدر با خونسردي متوجه دايي بود ولي من دلم بدجوري به شور افتاده بود . دايي پس از مكثي كه براي من خيلي طول كشيد گفت :" با اجازه ي شيرين و مهدي ميخواستم سپيده را براي پسرم سياوش خواستگاري كنم ."
    احساس تهوع شديدي كردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فكر ميكنم رنگم حسابي پريده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم كه فراموش كردم در چه موقعيتي هستم . با زحمت زير چشمي به مهناز كه بغل دستم نشسته بود نگاه كردم . سرش پايين بود و هيچ واكنشي نشان نميداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و يكراست به دستشويي رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ريختم و در آينه به خود نگاه كردم . رنگم به شدت پريده بود و رنگ چشمانم نيز تيره تر از پيش به نظر ميرسيد .سپس به آشپزخانه رفتم و ليواني آب برداشتم و تا ته سر كشيدم . سارا به دنبالم آمد. و قتي رما در آشپزخانه ديد جلو آمد و روي صندلي نشست و گفت :"سپيده تبريك ميگويم ."
    بغض گلويم را گرفت ، به سارا نگاه كردم. اشك در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگيني گفتم :"براي چه ؟" سارا از حالت من جا خورد و سكوت كرد . پس از مدتي گفت ك" من هم وقتي محسن به خواستگاري ام آمد همين احساس را داشتم ، فكر ميكردم قرار است براي هميشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبيعي است..."
    او حرف ميزد ولي قلب من غمگين تر از آن بود كه با حرف هايش آرام شود . حالا دليل نيامدن علي را ميفهميدم . به طور حتم خبر داشته كه در اين مهاني موضوع خواستگاري عنوان ميشود . دلم عجيب گرفته بود و خيلي مايل بودم گريه كنم تا تسكين پيدا كنم . به سارا نگاه كردم و به آرامي گفتم :گ ولي من سيا وش را نميخواهم."
    سارا با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود گفت :"چرا؟ مگر خل شده اي! كي از او بهتر..."
    چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :" سپيده به من راست بگو ، كس ديگري را دوست داري ؟"
    چشمانم را باز كردم . اشكي از چشمم فرو چكيد ه بود پاك كردم ، خيل دلم ميخواست ميتوناستم به او بگويم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علي ...ولي دهانم براي گفتن باز نشد .
    سارا همانطور كه دستم را گرفته بود ، سرش را پايين انداخته بود .
    مادر به آشپزخانه آمد و گفت :" سپيده ، سارا خوب نيست اينجا نشسته ايد ، بلند شويد و به اتاق پذيراي بياييد ."
    گفتم :" من نميتوانم بيايم."
    مادر با اخم گفت :" سپيده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نكن ." و بعد خودش رفت.
    ميدانستم بايد به اتاق پذيرايي بروم . به سارا گفتم :" قيافه ام چطوراست ."
    سارا گفت كگ خيلي عاليست."
    سعي كردم خونسرد و عادي به اتاق پذيرايي بروم . وقتي سر جايم نشستم جرات نگاه كزدن به بقيه را نداشتم . همه به طور عادي صخبت ميكردند . به مهناز نگاه كردم ، او نيز چهره ي خونسردي داشت ولي در فكر بود . خيلي احساس ناراحتي مي كردم . سرم را بالا كردم و به دايي سعيد نگاه كردم . در حين صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هيچ واكنشي چشمانم را چرخاندم . زن دايي سودابه كنار خاله سيمين نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد . از نگاه محبت آميزش تعجب كردم و برايم جالب بود ، چون تا به حال چنين نگاهي ار او نديده بودم . جاي تعجب داشت به هركس نگاه ميكردم با نگاه به من تبريك ميگفت و من چنين چيزي را نميخواستم ، نميدانم چرا همه فكر ميكردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زيبايش ديدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخي گفت :"ديدي راست گفتم ، حالا معلوم شد براي خواستگاري آمده اند." با نااميدي به او نگاه كردم تا شايد مرا درك كند .لبخندي زد ولي ته چشمانش حالتي بود كه بيشتر مرا معذب ميكرد . چشمكي زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دايي سعيد را كه از او پرسشي كرده بود بدهد . در فكر بودم كه چشمم به سياوش افتاد ، او نيز نگاهم ميكرد و انقدر شيفتگي در نگاهش بود كه من از ترس رسوا شدن سريع رويم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم كردم .
    موقع رفتن مهمانان ، رندايي كه اين حركت را از او بعيد ميدانستم جلو امد و رويم را بوسيد . وگفت :گ سپيده جان خيلي وقت داري تا خوب فكر كني."
    سرم را زير انداختم . دايي حميد هم با من دست داد و صورتم را بوسيد . در حاليكه مادر بزرگ را ميبوسيدم آخسته در گوشم گفت :"خوشبخت بشي عروسكم."
    دوباره او را بوسيدم و گفتم :" هنوز مه چيزي معلوم نيست ماماني ."
    مادر بزرگ خنديد و ديگر چيزي نگفت.
    دايي سعيد هم جلو اكد و در حاليكه با من دست ميداد چشمكي زد و خنديد. اخمي كردم و او با خنده سرش را تكان داد.
    اخر از همه هم سياوش با لبخند زيبايي جلو امد و دستش را جلو اورد . با بي تفاوتي با او دست دادم . دستش درست برعكس دست من كه سرد بود خيلي گرم بود .سرش را كمي جلو اورد و گفت :" خداحافظ عشق من." احساس خفگي كردم و دستم را بيرون كشيدم و با اخمي لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشي پايين رفت .
    ديگر براي بدرقه پايين نرفتم و برگشتم و به اتاق پذيرايي رفتم . خاله سيمين و آقاي رفيعي و محسن و سارا و بقيه نشسته بودند .كمي كه نشستم به مهناز اشاره كردم . باهم بلند شديم و به اتاق من رفتيم . او را روي تخت نشاندم و در حاليكه كنارش مينشستم گفتم :گ مهناز جون به راستي متاسفم ، باور كن من از برنامه ي امروز خبري نداشتم.گ
    با لبخند با سخاوتي گفت :" سپيده براي چي متاسفي ؟ سيوش انتخاب خودش را كرده من كه نميتوانم به زور خودم را به او قالب كنم."
    گوش كن من سياوش را دوست ندارم حالا او هر..."
    دستش را لوي دهانم گذاشت و گفت ك" تو گوش كن. من نه تنها از اين برنامه ناراحت نيستم ، بلكه خيلي هم خوشحالم و باور كن به روح پدرم قسم كوچكترين ناراحتي از اين بابت در دلم وجود ندارد."
    از اينكه حرف خودش را ميزد كلافه شده بودم ، با عصبانيت دستش را پس زدم و گفتم :" ساكت باش بگذار حرفم را بزنم."
    از لحن تند من سكت كرد . من اينطور ادادمه دادم :گ مهناز من كس ديگري را دوست دارم اين را در گوشت فرو كن."
    باحيرت گفت :" يعني چه ؟ چه كسي را؟"
    سرم را پاين انداختم و بي اراده گفتم :" تو او را نميشناسي ."
    سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببينم سر به سرم مي گذاري يا ..."
    سرم را تكان دادم و گفتم :" نه ، باور كن راست ميگويم من هم مثل تو عاشقم."
    مهناز با افسردگي گفت :" پس چرا تا به حال به من چيزي نگفته بودي ؟ شايد مرا قابل نميدانستي!"
    از لحن محزونش دلم شكست . بغلش كردم و گفتم :" مهناز ، عزيزم ، دختر خاله ي نازم ، خواهر دوست داشتني ام بگذار راستش را بگويم ، ديگر نميتوانم پنهان كنم ...من ...من..." و ديگر نتوانستم ادامه بدهم و به گريه افتادم . مهناز چيزي نميگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتي كمي آرام شدم سرن را بالا كردم و گفتم :" من به تو دروغ گفتم چون او را مي شناسي او..." برايم سخت بود نام علي را به زبان بياورم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/