نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به جايي رسيديم كه من و ميترا هميشه در آنجا از هم جدا ميشديم . رو به امير كردم و گفتم :"به راستي از لطفتان متشكرم ، من ديگر رفع زحمت ميكنم ، همين جا نگه داريد ."
    ميترا گفت كگهنوز كه نرسيديم ."
    گفتم :"خيلي ممنون همين جا پياده ميشوم ."
    امير سرعت ماشين را آهسته كرد ، ولي ميترا گفت :"توي اين بارون ، فكر كردي رفيق نيمه راهم كه بگذارم باقي راه را پياده بروي ." و بعد بع امير اشاره كرد و او نيز دوباره به حركت در آمد .
    اعصابم به هم ريخته بود . نمي دانم چرا ميترا نميفهميد كه من دوست نداشتم امير با آن ماشين پرايد تابلواش توي محل بيايد و مرا انگشت نما كند. دستهايم را به هم فشار دادم و براي تخستين بار از ميترابه خاطر سمجي اش نفرت پيدا كردم. ولي ديگر نميشد كاري كرد و وارد خياباني كه منزلمان در آن قرار داشت شديم و او درست سر كوچه ماشين را نگه داشت . با حرصي كه از كارشان ميخوردم با خود گفتم جاي شكر دارد كه تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوي چشم بچه هاي مدرسه يوار ماشين شدم و جلوي چشم بچه هاي محل از ماشين پياده شدم . موقع پياده شدن از امير به خاطر لطفي كرده بود تشكر كردم ، هرچند كه دلم نميحواست اين كار را بكنم . فكر ميكنم به خيال خودش خيلي ه من لطف كرده بود ولي خبر نداشت با اين كار با آبروي من بازي مبكند . وقتي ماشين حركت كرد ، به طرف منزل راه افتادم كه صداي يكي از بچه هاي محل را شنيدم كه مي گفت :"اي ماش ما هم پرايد داشتيم ."
    و ديگران كه يك صدا گفتند :"اه...".
    از ناراحتي دندانهايم را به لبم فشردم و از اينكه سوار ماشين امير شده بودم خودم را لعنت ميكردم .
    وقتي وارد منزل شدم ، مادر با ديدن من گفت :"سپيده جان علي نيامد داخل ؟!"
    با تعجب گفتم :"علي ...؟!"
    مادر گفت :"مگر با علي نيامدي ؟"
    ديگر داشتم ا ز حيرت شاخ در مي آوردم . با همان حال گفتم :"مگر قرار بود علي بيايد دنبال من ..."
    مادر لبهايش را جمع كرد و به نشانه ي تفكر اخمي به پيشاني انداخت و گفت :گ يك ساعت علي تلفن كرد و ساعت تعطيل شدن مدرسه ي تو را پرسيد و گفت مي روم دنبالش . قلبم يك مرتبه ريخت .پيش خود گفتم لابد آمده و مرا ديده كه سوار ماشين امير شدم ، واي چه بد شد ، حالا چه فكري ميكند . با بي حالي لباسم را عوض كردم و برخلاف هميشه اشتهايي براي خوردن نداشتم . ميدانستم علي هيچ حرفي را از مادر پنهان نميكند پس رو كردم به مادر و گفتم :"شما نفهميديد با من چكار داشت .گ
    مادر شانه هايش را بال انداخت و فگت :"نميدانم چيزي نگفت ."
    "جدي ميگوييد .گ
    "باور كن من چيزي نميدانم."
    حوصله ي هيچ كاري نداشتم .مثل ادم هاي خطا كار ي بودم كه هرلحظه منتظر مجازات ميباشند ، دلم ميخواست زمان زودتر ميگذشت .سرم توي كتاب بود ولي فكرم جاي ديگري ميپلكيد .دعا ميكردم علي نيامده باشد .پيش خود فكر ميكردم حالا چطور ثابت كنم با امير هيچ رابطه اي ندارم . از ناراحتي دلم آشوب ميشد و در فكر اين بودم كه چطور موضوع را درست كنم . از دست امير و بيشتر از دست ميترا كلافه بودم . تا شب سود مثل اين بود كه ماهها طول كشيد .
    صبح روز بعد ميترا زودتر از من آمده بود ، با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و سلام كرد . به سختي سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتي من نشده بود . با خنده و هيجان خاصي گفت :"يك خبر دست اول ...گلوي داداشم حسابي پيش تو گير كرده ،تا چند وقت ديگر ميخواهيم بياييم خانه تان . "
    به سردي نگاهش كردم و گفتم :گاگر براي مهماني تشريف مي آوريد قدمتان روي چشم ..."
    از لحن سرد من كمي جا خورد و خواست سر شوخي را باز كند . بي اعتنا از مقابلش به به طرف كلاس رفتم . در حالي كه به دنبالم مي امد گفت ك"هنوز هيچي نشده خيلي خودت را گرفاي ..."
    دلم ميخواست سرش داد بزنم ولي برخود مسلط ماندم و با لحن خشكي گفتم :"گوش كن ميترا ، من كاري ندارم برادر جنابعالي شغل طلا فروشي را كنار گذاشته و تصميم گرفته است كه سرويس اياب و ذهاب مدرسه ي دخترانه راه بياندازد .ولي خواهش ميكنم ديگر اصرا نكن همراه شما بيايم ..."
    چشمانم را بستم تا بر خشمم كه رفته رفته بيشتر ميشد مسلط بمانم .
    ميترا با تعجب گفت ك"اتفاقي افتاده ؟ كسي حرفي زده ؟"
    "خير ، نه اتفاقي افتاده و نه كسشي چيزي گفته . فقط از اصرا بيش از حد تو خيلي ناراحتم ."
    ميترا سرش زا زير انداخت و چيزي نگفت . من هم نايستادم و رفتم داخل كلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . ميترا هم سعي كرد كاري با من نداشته باشد .وقتي زنگ تعطيلي مدرسه خورد به سرعت كلاسورم را برداشتم و بدون اينكه با ميترا خدا حافظي كنم از كلاس بيرون رفتم .
    ..............................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/