از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشور شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندام سرد نبود ولی ارز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟
دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :
-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟
-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .
مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رقع کرده بود . احساس شدای و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .
جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت و دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاز لنگر انداخته وبد .
داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرزار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ رتا اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :
-باور کن قلبم از جا کنده می شود .
ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن
مهناز گفت :
-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .
چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :
-شما هنوز نرفتید داخل؟
با خنده گفتم :
-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .
دایی دو دستش را خم کرد و گفت :
-با کمال میل .
و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به ط.ری که دایی با خنده بلندی گفت :
-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .
از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمیم از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دین وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرمان آمدند .
خاله گفت :
-چی شده بچه ها؟
اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :
-هیچی .. اینا ... منو با ..... چیز ... اشتباه گرفتند .
از حرف دایی خنده ما شدیدتر بیشتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :
-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .
و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میددیم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشد . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود . به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :
-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .
بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .
و با شچم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .
چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
-یپیده جان کاری داری؟
-بله .یک لیوان آب میخواستم
-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.
با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .
-مه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم
او پارچ را یخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :
-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟
با خنده گفتم :
-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :
-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .
ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشتم و گفتم :
-خوب است؟
سرش را تکان داد و خندید
جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان سحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود . با بیحوصلگی نگاهی به دوروبرم کردم . نگاهم به روبرو و به رویا افتاد که گاهی دزدکی به سمتی که دایی سعید و ان خانم نشسته بودند نگاه می کرد . د رنگاهش نگرانی موج میزد و من این نوع نگاه را خوب میشناختم، همان نگاهی که مهناز وقتی سیاوش را سرگرم صحبت با دختران دیده بود به او انداخت. با خودم گفتم :یعنی رویا به دایی سعید علاقه دارد؟چند لحظه او را زیر نظر گرفتم و فهمیدم که حدسم درست است .رویا طوری به دایی سعید نگاه می کرد که علاقه آشکاری را در چشمانش دیدم . از کشفی که کرده بودم ذوق زده بودم .دلم میخواست مهناز بود تا در مورد کشف تازه ام با او حرف میزدم . باز به دایی نگاه کردم تا ببینم آیا او هم متوجه رویا هست؟ ولی دیدم او بیتوجه به اطرافش گرم صحبت است . از تصور حرص خوردن رویا از این منظره ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم گفتم: پس اینجا همه از دست هم حرص میخورند. در یک لحظه متوجه شدم دسرت مثل بچه ها مرتب به این طرف و آن طرف نگاه میکنم . از کارم شرمنده شدم و دعا کردم کسی متوجه من نبوده باشد .به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی متوجه من نیست . گوشه دیگر اتاق نزدیک پنجره مردی را دیم که با لبخند به من نگاه می کند . سعی کردم خیلی خونسرد نگاهم را از او برگیرم .ولی جاذبه ای در نگاهش بود که تا چند لحظه مرا میخکوب کرد . او هم تنها روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با پرتقالی که در دستش بود بازی می کرد . از دیدن پاهای بلندش به یاد داستان بابالنگ دراز افتادم . فوق العاده خوش تیپ بود . شلوار دودی رنگی با بلوز همرنگ ان پوشیده بود و کت لیمویی رنگی ظاهر او را تکمیل میکرد موهای مشکی و پرپشتی داشت که پشت موهایش روی یقه کت را گرفته بود .هر چند که در مجموع جذاب بود ولی از چهره اش خوشم نیامد به نظرم بیش از حد خشن یا حتی زشت رسید .چشمان مشکی او که نگاه تیز آن بیشباهت به عقاب نبود چنان به من خیره شده بود که گویی آماده شکار است .بینی عقابی و دهان گشادی که با لبخندی که میزد گشادتر نشان میداد . وقتی نگاهم را متوجه خود دید. سرش را کمی خم کرد و با سر سلامی کرد و من به خاطر اینکه بی ادبی نکرده باشم با خم کردن سر پاسخ دادم . مارال با ظرف میه به طرفم آمد و آن را روی میز بغل دستم گذاشت و در حالی که پهلوی من مینشست گفت :
-سپیده امروز خیلی ساکتی ، چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
تشکر کردم . پس از کمی گفتگو با عذرخواهی از جا بلند شد ، تا از مهمانان دیگر پذیرایی کند . ستونی که بغل دست من بود مانع میشد تا طرف دیگرم را ببینم . از پشت سنتون سرک کشیدم تا مهناز را ببینم ولی از مهناز خبری نبود . سایوش را هم ندیدم . تعجب کردم که آن دو کجا میتوانند رفته باشند . کمی بعد مهناز را دیدم که وارد اتاق شد و از مارال سراغ مرا گرفت . مارال به طرف من اشاره کرد و من دستم را تکان دادم مهناز با اخم ظریفی به طرفم آمد و گفت :
-هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقت است که دنبالت میگردم فکر نمیکردم اینجا پشت ستون قایم شده باشی . کی آمدی اینجا که من ندیدمت؟
دستش را کشیدم و او را پهلوی خودم نشاندم و گفتم:
-موقعی که جنابعالی دل میدادی و قلوه میگرفتی .
خنده جذابی کرد و گفت:
-اینطور هم که فکر میکنی نیست . بیشتر موضوع بحثمان تو بودی
برای اینکه موضع را عوض کنم گفتم:
-مهناز خبر نداری چه کشفیاتی کردم . و زود موضوع رویا را برای مهناز تعریف کردم .در حین صحبت نگاهم به روبه رو افتاد . محسن را دیم که با آن غریبه صحبت میکرد و گهگاهی هم به ما نگاه میکرد . به آن غریبه نگاه مردم . او با چشمانی متفکر به من خیره شده بود . از برق نگاهش دنباله حرفم را فراموش کردم .مهناز به مسیر نگاهم نگاه کردو آهسته پرسید .
-اون کیه؟
-نمیدانم .فکر میکنم فامیل محسن باشد .
سعی کردم دیگر به آن طرف نگاه نکنم .
از مهناز پرسیدم .
-سیاوش کجا رفت؟
-با علی رفتند دنبال کاری
مارال من و مهناز را صدا کرد و گفت :
-سارا با شما کار دارد .
من و مهناز به طبقه بالا رفتیم . سارا از من ومهناز برای چیدن وسایل اتاق نظر خواست. ما نیز تا ساعت نه که برای شام به پایین دعوتمان کردند به سارا کمک کردیم . به پیشنهاد مهناز همانجا شام را صرف کردیم . محسن نیز به ما ملحق شد. در حین صرف شام کحسن گفت :
-سپیده خانم مردی را که با او صحبت میکردم دیدید؟
فهمیدم چه کسی را میگوید ولی وانمود کردم که متوجه نشده ام و چشمانم را به نشانه فکر کردن بستم و گفتم:
-شما با خیلی ها صحبت میکردید. منظورتون کدوم اقاست؟
-بهروز ، همانی که کت لیمویی داشت .
-بله فهمیدم چطور مگه؟
محسن به سارا نگاه معنی داری کرد و گفت:
-از من درباره شما میپرسید .
سارا با تعجب گفت:
-بهروز...؟
و مکثی کرد .گیج شده بودم نمیدانستم ادامه این بحث درست است یا نه .ولی کنجکاوی باعث شد تا بپرسم .
-میشود بگویید از من چه میخواست بداند؟
محسن گفت:
-نسبتتان با سارا ، سنتان و اینکه آیا نامزد دارید ...
صحبتش را ناتمام گذاشت که سریع سارا گفت:
-شما که چیزی نگفتید؟
محسن با همان نگاه پر راز گفت:
-نه فقط گفتم دخترخاله شماست و ازدواج نکرده .
معنی نگاه محسن به سارا را نمیفهمیدم .حتی نمیدانستم که چرا سارا با نگرانی به محسن نگاه میکند . مهناز که تا حالا فقط شنونده بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-خوب معلوم است هر کس دختر زیبایی را ببیند در موردش میپرسد مگر اشکالی دارد؟
سارا با شتاب گفت:
-ولی آخه او...
و حرفش را قطع کرد و به محسن نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و به ظاهر مشغول جمع کردن سفره شد . فکر میکنم ملاحشه بودن محسن را کرد . از طرز حرف زدن سارا حیران شده بودم . سکوتی بین ما بوجود آمده بود . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-چه خبره؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت . خاله سیمین بالا آمد تا ببیند ما کم و کسری نداشته باشم . وقتی دید شام را خورده ایم با کمک محسن ظرفها را پایین بردند .
وقتی تنها شدیم پرسیدم .
-سارا جریان چیست؟
با بی میلی گفت:
-بهروز پسرعمه محسن است ولی از او خوشم نمی آید .
مهناز با خنده گفت:
-همین؟
سارا هم لبخند زد و گفت:
-آدم مرموزیست و آدم با او راحت نیست .
و دیگر بحث را ادامه نداد .
حدود ساعت ده بود که شنیدم مادر مرا صدا کرد . در راهرو او را دیدم که برای رفتن آماده شده بود . برگشتم و از مهناز و سارا خداحافظی کردم . سارا با اصرار میخواست چون فردا تعطیل است پیش انان بمانم. در حالی که میبوسیدمش گفتم:
-حاضر نیستم به هیچ قیمتی حق آقا محسن را ضایع کنم
وقتی برای برداشتن مانتوام به طبقه پایین رفتم متوجه شدم تعداد زیادی از مهمانان رفته اند . از مارال و خانم رحمانی خداحافظی کردم و به حیاط امدم . خاله سیمین پیش مادر ایستاده بود .وقتی دید من آماده رفتنم به مادر گفت:
-شیرین بگذار سپیده بماند فردا که تعطیل است می آید خانه ما ف فردا بعدازظهر هم علی او را میرساند .
مادر گفت:
-از نظر من اشکالی ندارد اگر دوست دارد بماند.
و همراه خاله به طرف ماشین پدر حرکت کردند . خم شدم تا بند کفشم را ببندم .هنگامی که سر بلند کردم علی را در کنار در حیاط دیدم که بی حرکت مرا نگاه میکند . با صدای آهسته ای خداحافظی کردم به طرف ماشین پدر به راه افتادم . از پشت سر صدای علی را شیندم که گفت:
-سپیده...
از طنین صدایش قلبم لرزید ، آرام برگشتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-کاری داری؟
او مقابلم ایستاد و گفت:
-سپیده فکر می کنم از دست من ناراحتی. اگر اینطور است امیدوارم مرا ببخشی
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که اینطور صریح و بیمقدمه عذر خواهی کند .
به چشمانش نگاه کردم در تاریک روشن حیاط برق نگاهش قلبم را لرزاند . چشمانم را بستم تا کمتر تحت تاثیر قرار بگیرم، گلویم خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-من هم بی تقصیر نبودم
و بعد بدون اینکه نگاهی دیگر به او بندازم. چرخیدم و به طرف ماشین رفتم چون ترسیدم اگر یک لحظه دیگر مقابلش بایستم دستم را رو کنم . و تا موقعی که با ماشین دور نشده بودیم برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم وقتی از پیچ کوچه گذشتیم شیشه را پایتتت کشیدم تا سرمای بیرون گرمای وجودم را از بین ببرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)