وقتی مرا ساکت دید گفت:
-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟
به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدانم
بار دیگر پرسید:
-مامام می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .
فهمیدم مهناز به خاطر ما نز رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم و میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم لبته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهنتز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :
-سپیده تو خوابت نمی آید؟
-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.
چشمانش را باز کرد و جواب داد .
-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟
از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :
-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی
بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دین تاب به مهناز گفتم:
-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟
مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .
-بله بفرمایید
صدای دایی را شنیدم که گفت :
-منم باز کن .
دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :
-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟
مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :
-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .
مهناز گفت :
-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید ؟
-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیمامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام د رخدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .
مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:
-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟
-نه ولی فقط حوصله ندارم
دایی با نگاهی مشکوک پرسید .
-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟
خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:
-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .
دایی خندید و گفت:
-حالا خودت شدی
وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :
-آنجا چه خبر است؟
-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .
احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینمکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:
-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .
مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:
-سعید جان چرا برگشتی؟
دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:
-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس مردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسیذ من نیز خودمن را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولیس چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم . سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادیگی بم را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گ.نه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :
-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .
اخمی کردم و گفتم:
-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو...
مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :
-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند
دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :
-شما اینجا باشد من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند
مادربزرگ گفت :
-سعید بس کند .
دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .