نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خاله با لبخندی که شبیه لبخند علی بد گفت :
    -با محسن رفته بیرون خرید .
    گفتم:
    -خرید عروسی؟
    -خیر عزیزم . یک فهرست از کسیری وسایل بود که باید تهیه میکرد .
    -خاله شما هم خیلی سخت میگیری
    -عزیز دلم صبر کن نوبت تو هم برسد .ان وقت میفهمی
    با خنده پاسخش رو دادم و گفتم:
    -خاله جون حالا کو تا ان موقع، تا صد سال دیگر شاید چیز دیگری مد شود . مثلاً به جای برد این همه وسایل یک رایانه جیبی که همه کاری انجام دهد کافی باشد .
    خاله با خنده سرش را تکان داد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
    -پس تا صد سال دیگه قرار است ازدواج نکنی؟ ببینیم و تغریف کنیم.
    وقتی برای بردن استکانهای خالی به اشپزخانه رفتم ، مهناز را در حال چیدن میوه دیدم . عادتم شده بود که هر وقت او را میدیم میپرسیدم چه خبر و این به دلیل نزدیکی خانه خاله پروین به مادربزرگ بود و همیشه مهناز خبرهای دست اول داشت . در حالی که میوه ها را یکی یکی به دستش میدادم پرسیدم :
    -چه هبر؟
    مهناز به پشت سرم اشاره کرد و چشمکی زد . برگشتم و خاله سیمین را دیدم که وارد اشپرخانه شد و در حالی که به طرف اجاق گاز میرفت تا به غذا سری بزند گفت:
    -سپیده جان دیگر چطوری؟
    -خوبم خاله جون
    -از درسهایت چه خبر؟
    به یاد امتحان افتادم و با نگرانی گفتم :
    -تا حالا که خوب بوده ولی از این به بعد را نمیدانم .
    خاله با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
    -چطور مگه؟
    -فردا امتحان دارم و هیچ چیز نخواندم
    خاله و مهناز خندیدند وخاله با خنده گفت :
    -اینکه چیزی نیست عزیزم اتاق علی از همه جا خلوت تر است برو آنجا با خیال راحت درست را بخون برای شام صدات می کنم
    و بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشدپرسید :
    -راستی سپیده جون مگه با علی نیامدی؟
    -چرا خاله جون با اون اومدم
    -نمیدونی کجا رفت ؟
    خودم رو به بی خبری زدم و گفتم:
    -نه مرا رسوند و رفت
    خاله با حالت متفکری گفت :
    -یعنی کجا رفته؟ چیزی به تو نگفت؟
    -نه
    صدای زنگ در بلند شد . گفتم ممکن است او باشد . ولی بعد معلوم شد دایی سعید است که از دانشگاه برگشته . با شنیدن صدایش با خوشحالی به استقبالش رفتم . او با دیدن من لبخندی زد وقتی سلام کردم دستش را به طرفم دراز مرد و گفت:
    -سلام سپیده زیبای صبح
    با خنده گفتم:
    -منظورت صبح زوده دیگه نه؟
    و او خندید و در حالی که دستش را به دور بازویم میانداخت با هم به طرف پذیرایی رفتیم .
    دایی سعید اخرین فرزند مادربزرگ و دانشجوی رشته ادبیات بود . از نظر اخلاق به راستی نمونه بود . هر جا که او بود بازار خنده و شوخی رونق داشت . همیشه در بدترین شرایط خنده از لبش دور نمیموند او سوگلی فامیل بود . مادر بعضی اوقات میگفت :
    -سپیده از نظر اخلاق نسخه دوم سعید
    البته مادر کمی اغراق میکرد چون من بعضی اوقا بذ اخلاق میشدم در صورتی که تا به حال بدخلقی سعید را ندیده بودم . پهلوی او روی مبل نشستم و در حالی که کیفش را میگرفتم تا آن را گوشه ای قرار دهم گفتم:
    -دایی پس کی شیرینی میدی؟با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
    -اگر منظورت شیرینی لیسانسمه چند وقتی مانده
    سعید سال آخر داشنگاه بود و همیشه هر وقت کسی از او میپرسید سال چندم هستی میگفت بالاخره روزی لیسانس میگیرم و این برای او عادت شده بود .
    ابرویم را بالا بردم و گفتم:
    -خیر کاری به لیسانست ندارم . شیرینی عروسیت رو میگم
    -خوب وقتی گلهای نی در اومدند اونوقت شیرینی لیسانسم و عروسیم رو میدم .
    مهناز در حالی که لیوانی چای به دست داشت و آن را برای سعید میاورد گفت:
    -سپیده ناراحت نباش و چند وقت دیگر میریم خونه مامانی و یه ترشی حسابی میخوریم .
    از حرف او همه خندیدیم . در حین صحبت مادر رو به من کرد و گفت :
    -سپیده بهت نگفتم ، به سیاوش بورسیه تعلق گرفته و تا چند وقت دیگر برای گرفتن تخصص به کانادا میره .....
    نگاهم را به سمت زندایی چرخاندم . این زن زیلا بر خلاف چهره دلنشینی که داشت رفتار سردی داشت . البته شاید ذاتی اینگونه بود . در تمام سالهایی که سودابه همسر دایی حمید بود هیچ وقت ندیده بودم احساساتش را آشکارا بروز دهد . زندایی از خانواده مرفهی بود .پدر او سرهنگ بود و اکثر فامیلهای او درجه دار و نظامی بودند و حدس میزدم این روحیه او ناشی از محیط نظامی منزل انان بوده است . هیچ وقت نمیشد به احساس او پی برد خیلی ارام بود و اگر بهترین خبرهای دنیا را به او میدادی فقط به لبخندی اکتفا میکرد شاید میترسید از خنده یا اخم ردی در صورتش بماند و الحق که صورت زیبا و پوستی صاف و بدون چین و چروک داشت که سنش را نشان نمیداد . یک لحظه در ذهنم گذشت که خیلی دلم میخواست بدانم هنگامی که سیاوش این خبر مهم را به زندایی داده واکنش او چگونه بوده است. با لبخند گفتم:
    -جدی ؟چقدر خوب ! تبریک میگم زندایی
    و همانطور که حدس میزدم زندایی با لبخند کمرنگی گفت :
    -متشکرم
    و به همین یک کلمه اکتفا کرد .... گاه از سرم می گذشت سودابه با چشمانش بیشتر از لبهایش حرف میزند وبا خود میگفتم بیچاره دایی حمید زندگی با همچین زنی حتماً خسته کننده است .برای اینکه از فکر کردن به زن دایی و غصه خوردن برای دایی خلاص شوم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به خاله سیمین که میدانستم خیلی خسته شده کمک کنم . وقتی به آشپزخانه رفتم او را دیدم که روی صندلی آشپزخانه نشسته و در حال پوست کندن سیب زمینی است. چاقو را از دستش گرفتم و بوسه ای به موهای خوشرنگش زدم و گفتم :
    -خاله جون بسه شما دیگه خسته شدی به اتاق برید من و مهناز بقیه کارها رو انجام میدیم
    سپس نگاهی به دوروبرم انداختم و دیدم همه چیز مرتب است و ادامه دادم .
    -هر چند دیگر کاری نمانده است .
    خاله در حالی که از پیشنهادم خوشحال شده بود از جایش بلند شد و گفت :
    -باشه عزیزم ، پس درست کردن سالاد با شما
    در این میان مهناز وارد آشپزخانه شد و گفت :
    -با کمال میل
    وقتی خاله خاله به پذیرایی فت و من ومهناز تنها شدیم به شوخی گفتم :
    -خوب من آماده شنیدن خبرهای تو هستم چه خبر؟
    مهناز لبخندی زد و گفت :
    -خلاصه خبرها را که شنیدی
    -منتظر مشروح آن هستم
    در حالی که میخندید گفت :
    -شنیدی که سیاوش میخواد بره کانادا
    سر تکان دادم و گفتم :
    -بله شنیدم حالا دیگر سیاوش را نمیشود با یک من عسل خورد ، با ان زندایی عنق و از خود راضی
    مهناز لبش را به دندان گرفت و گفت :
    -هیس . خوب نیست پشت سر او اینطور بد گویی کنی . زندایی اینطور هم که فکر میکنی نیست فقط نمیتواند احساساتش را مثل ما بروز دهد اینکه بد نیست .
    با خنده گفتم :
    -اوه ببخشید پشت سر مامان جون سیاوش خان بد گفتم ،هیچ نمیدانستم وکیل سخیری گرفته
    سپس شکلکی در آوردم و گفتم :
    -پسره مجنون مغرور ... کانادا
    -من دیونه همین غرورشم
    به مهناز حق دادم ، از سیاوش بدم نمی آمد اما نمیدانم چرا جلوی مهناز جور دیگری حرف میزدم . با قیافه ای میخواستم نشان دهم مخالف او هستم گفتم:
    -بله دیگه وقتی اینطوری فکر می کنی باید هم بعضی ها خودشونو بگیرند
    -حالا چیه؟ مثل اینکه خیلی از رفتن سیاوش ناراحتی
    با بی تنفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
    -مه من احساسی به سیاوش ندارم فقط خوش به حالش مرا بگو که میهمانی رفتن و یا هر کاری را به درس خواندن ترجیخ میدهم
    مهناز خنده نمکینی کرد و گفت:
    -حالا زیاد خودت رو سرزنش نکن
    و برای اینکه مرا از عذاب وجدان خلاص کمند گفت :
    -راستی خبر داری هفته دیگر عروسی ساراست؟
    با حیرت گفتم:
    -همین پنجشنبه
    -این پنجشنبه که جهیزیه میبرند جمعه هفته آینده
    با خوشحالی گفتم:
    -چه خوب فکر نمیکردم به این زودی ها عروسی داشته باشیم . مهناز برای لباس چی کار کردی؟
    -پارچه قشنگی خریدم و آن را به خیاط دادم بزودی آماده میشود .
    -چه مدلی دوختی؟
    باور کن خودم هم نمیدانم آماده شد آن را میبینی تو چی کار کردی؟
    -تا حالا هیچ کار ، ولی شاید لباس اماده بخرم چون دیگر وقتی نمانده مهناز تو نمیخواهی عروسی دوم فامیل را راه بیندازی؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -منظورت چیست؟
    با میذیگری گفتم:
    -تمام جوانهای فامیل منتظر هستند . گوشه چشمی نشون بدی سیاوش ، پسر همسایتون جواد ، برادر زن دایی سودابه و آقا مهدی ...
    در گفتن نام علی تردید داشتم ولی نام او را هم در فهرست آوردم تا برای مهناز شبه ای ایجاد نشود
    مهناز مغز کاهویی را به طرفم پرت کرد و با اغتراض گفت :
    -تند نرو ، جوری حرف میزنی انگاری که همه پشت در خانه امان صف بسته اند تازه حالا که جنابعالی برای سیاوش در نظر گرفته شدی
    از حرفش ناراحت شدم و به تندی گفتم :
    -مهناز !؟
    او سرش را به طرفی خم کرد و با خنده گفت :
    -اخ ببخشید یادم نبود که از سیاوش خوشت نمی اید
    سپس ساکت شد و در حالی که گوجه فرنگی ها را حلقه می کرد به فکر فرو رفت .
    به چهره اش نگاه کردم و با خودم گفتم :
    -مهناز راستی زیباست ، با ان صورت خوش ترکیب و پوست گندمی ، چشم و ابروی مشکی و بینی خوش فرم و لبهای قشنگ .... به راستی مطلوب هر مردی است تازه این ظاهر قضیه است .او در باطن هم مثل فرشته ها می مانست . پاک و نجیب و متین ... و این متانت بیشتر از هر چیزی او را خواستنی کرده بود ، برخلاف من که شلوغی و شیطنت در خونم عجین بود . خیلی اوقات به وقار و سنگینی او غبطه میخوردم و هر کاری می کردم نمیتوانستم مثل او متین و خوددار باشم . مهناز و من نه تنها از نظر اخلاق بلکه از نظر ظاهری درست برعکس هم بودیم . من پوست سفید و چشمان میشی ام را از پدر به ارث برده بودم و او صورت گندمی و چشمان سیاه را از فامیل مادر گرفته بود . مهناز هفت ماه از من بزرگتر بود ولی از نظر قد و اندام شبیه هم بودیم . با اینکه خاله پروین به نسبت از ما دور بود و ما نمیتوانستیم زود به زود همدیگر را ببینیم ولی هر وقت فرصتی پیش می آمد و ما همدیگر را میدیدیم مثل دو قطب آهنربا به هم میچسبیدیم و جدا کردنمان به آسانی نبود . حتی وقتی شب پیش یکدیگر میخوابیدیم آنقدر پچ پچ میکردیم که یا صدای مادر در می آمد یا صدای خاله پروین
    با صدای مهناز از افکار شیرینم جدا شدم و به او نگاه کردم که با لحن معصومانه ای گفت .
    -سپیده به نظر تو سیاوش ...
    و از ادامه حرفش پشیمان شد . ولی من متوجه شدم چه میخواست بگوید . پس با لبخند گفتم :
    -باید از خدا بخواهد و حتی در خواب ببیند عروسکی مثل تو را دوست دارد ، ولی راستش را بخواهی مهناز خیلی از سرش زیادی هستی ...
    مهناز بدون توجه به تعریف من با لحن معصومی گفت :
    -اگر برود کانادا ... ممکن است ما را فراموش کند و مثل سهراب آنجا ماندگار شود و همانجا ازدواج کند
    از طرز صحبتش دلم گرفت ولی با لبخند گفتم:
    -مرا شاید ولی چشمهای قشنگ و سیاه تو را هیچ کس نمیتواند فراموش کند .
    مهناز به راستی زیبا بود . سپس ادامه دادم .
    -گوش کن دلبر ، خودت خوب میدانی که عشق یکطرفه نباید باشه . بگذار او به تو ابراز علاقه کند تو نشون نده که دوستش داری . مردها را که می شناسی تا بفهمند یکی دوستشان دارد خودشان را میگیرند ، وای به حال این یکی که همینجوری هم افاده داره .
    و شکلکی در اوردم. از شکلکی که در آوردم مهناز با صدای بلند خندید و از حالت حزن بیرون آمد و گفت :
    -راستی یه خبر مهم و جدید
    نشان دادم که خیلی مشتاق شنیدن هستم و او ادامه داد .
    -مامان میگفت چند وقت دیگر برای دایی سعید باید دست بالا کنیم ..
    با خوشحالی گفتم :
    -جدی؟ چه کسی را در نظر دارند؟
    -این یکی را دیگر نمیدانم ولی مثل اینکه موضوع جدیّه...
    دستهایم را به هم کوبیدم و با خوشحالی گفتم:
    -چقدر خوب است . پس از چند سال حالا تند تند پشت سر هم عروسی داریم .
    کار ما دیگر تمام شده بود . مهناز رفت تا ظروفشام را اماده کند . من نیز با پوست خیارها بازی میکردم و به علی فکر میکردم و به حالگیری که از او کرده بودم . با خودم گفتم : ایا داستان من و او مثل حکایت سیاوش و مهناز است؟ می دانستم مهناز به سیاوش علاقه زیادی دارد . ولی هیچکس حتی مهناز هم نمیدانست که من علی را دوست دارم . سیاوش قرار بود به خواستگاری من بیاید . در حالی که من فقط علی را میخواستم . نمیدانم شاید علی مهناز را میخواست چون خیلی با او جور بود . از فکر این مسئله گنگ و پیچیده احساس سرگیجه کردم و دردی در سرم احساس کردم. ناخودآگاه آهی کشیدم که باعث شد مهناز به طرفم برگردد و بپرسد :
    -برای چی آه میکشی؟
    برای منحرف کردن ذهنش گفتم :
    -فکرم پیش امتحان فردا بود . کاش معلم به مدرسه نیاد فردا .
    مهناز با خنده گفت :
    -ای تنبل خانم
    و برای اوردن چیزی از آشپزخانه خارج شد . بعضی از خالتهای مهناز شبیه علی بود حتی موقعی که به من میگفت تنبل درست مثل علی آن را بیان می کرد . مهناز و علی خیلی شبیه هم بودند . همیشه فکر میکردم چرا این دو خواهر و برادر نشدند، در عوض میلاد برادر مهناز هیچ شباهتی به او نداشت . البته فکر میکنم به پدرش رفته بود . هر چند که من چهر پدر مهناز را به خاطر نمی آورم، چون وقتی مهناز و میلاد هر دو خیلی کوچک بودند پدر آنها فت کرده بود و پس از آن خاله پروین قید ازدواج مجدد را میزند و بچه هایش را بزرگ میکند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/