بخش هشتم
با تابش اولین اشعه انوار طلایی خورشید از جا بلند شدم آنقدر خسته بودم که به همان نحو نشسته و در همان فکر و خیالها، خوابم برده بود. خیلی سریع خود را آماده کرده و بدون اینکه صبحانه ای بخورم راهی بیمارستان شدم. در بین راه چند عدد کمپوت و یک دسته گل رز و میخک خریده و به طرف بیمارستان حرکت کردم وارد سالن بیمارستان شدم و با گرفتن شماره اتاق مهری خانم از اطلاعات راهی اتاقش شدم اتاق 34 تخت 6.
با چند ضربه ای که به در اتاق وارد کردم خیلی آهسته وارد اتاق شدم یکی دو نفر از بیماران بیدار بودند و بقیه خواب. به احترام آنها روی تخت هر کدام یک شاخه گل گذاشتم و سلامتی آنها را از خداوند خواستم یواش یواش به طرف تخت عزیزم به راه افتادم چشمان بی رمقش را دیدم که چطور مظلومانه بسته و خوابیده بود. در دست لاغر و استخوانیش که پوستش مانند آلوی خشک چرکیده بود، سرمی وصل بود. دلم نیامد او را بیدار کنم یکی از بیماران می گفت دیشب تا صبح بیدار بود و مرتب ناله می کرد و دخترش را صدا می زد اما صبح بعد از اینکه دکتر به سراغش آمد و او را بررسی کرد و یک عدد آمپول به او زد تا حالا خوابیده. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک شاخه گل رز روی قفسه سینه اش گذاشتم و در دل گفتم: "تو خود گلی زیباتر از گل عزیزتر از گل و خوشبوتر از گل اما امیدوارم که عمرت عمر گل نباشد." چند دقیقه ای کنار تختش نشسته بودم که یواش یواش تکانی خورد و پلکهایش را باز کرد. خیلی خوشحال شدم بی دریغ خود را به آغوش او انداختم و تا می توانستم او را غرق در بوسه کردم.
- سلام علیکم مادر عزیزم. تولدت مبارک.
او که غافلگیر شده بود و نمی توانست چیزی بگوید، گفت:
- مگه امروز روز تولد منه.
- آره مادر جون دوست داشتم خونه بودی تا برایت یک جشن مفصل ترتیب می دادم.
- آره اگر هم امروز تولدم نبود ولی در واقع عمری که خداوند به خاطر زحمت تو به من بخشید همانند این است که تازه از مادر متولد شده ام و از امروز باید تولدم را تولد دوباره حساب کنم.
او که نفسهایش به شماره افتاده بود با کلماتی برده بریده گفت:
- مروارید جان خیلی برایم زحمت کشیدی ازت ممنونم.
- خواهش می کنم قابل شمارو نداره شما مادر من هستید، عزیز من هستید. شما خیلی بیشتر از این حرفها گردن من حق دارید حالا هم ازتون خواهش می کنم که توی صحبت کردن مواظب خودتون باشین. وقت برای حرف زدن زیاده.
او دستش را به طرف گلها دراز کرد.
- به به، چه گلهای قشنگی.
- می دونستم از رز خوشتون می آید. به همین خاطر واستون خریدم در کمپوت را باز کردم و به همان نحو خوابیده چند جرعه از آب کمپوت را به او دادم.
- ببینم مروارید جون، هزینه عمل و بیمارستان را چی؟ می دونی...
- حالا وقت این حرفا نیست شما خودتون را ناراحت نکنین از قبل همه چیز ردیف شده با دکترتون هم صحبت کردم خوشبختانه خطر رفع شده و چند روز دیگر هم مرخص می شین.
- خدا عمرت بده مادر. از این پس من هر چقدر عمر کنم اون رو مدیون زحمتها و لطفهای تو می دونم.
بعد از گذشت چند روز مهری خانم از بیمارستان مرخص شد. حال او روز به روز بهتر و بهتر می شد مخصوصاً با پولی که از طرف دکتر رسیده بود سر و سامان بهتری گرفته بودیم و در تهیه مواد غذایی سعی می کردم غذای بهتری برایشان فراهم سازم. راز هزینه بیمارستان و بهتر شدن مخارج منزل را فاش نکرده و گفتم هدیه ای بود از طرف خداوند. به خاطر عدم مشکل اقتصادی در منزل کار در بوتیک را رها کرده و بیشتر سعی می کردم به دروسم برسم. مخصوصاً که این دو سال آخر درسهایم از حجم بیشتری برخوردار بود اوقات فراغت را هم سعی می کردم در امورات منزل به مهری خانم کمک کنم. طبق گفته دکتر که نوشته بود سه ماه دیگر بورد تخصصی اش را گرفته و به ایران برمی گردد. لحظه شماری می کردم و هر کس که تلفن می زد و یا زنگ در حیاط را به صدا درمی آورد فکر می کردم که ایشان باشد به یاری و لطف خداوند تمام کارها خیلی جالب و سریع پیش می رفتند. امتحانات دانشگاه را به اتمام رسانیده بودم و در استراحت تعطیلات دانشگاهی بودم تا اینکه یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد.
- الو، الو.
- ...
- سلام علیکم.
- ...
- بله، بله یک لحظه گوشی حضورتان... مروارید، مروارید عزیزم با شما کار دارن.
- کیه مهری خانم؟
- نمی دونم مادر، مثل اینکه می گه دکتر پویاست.
دلم با گفتن این حرف به لرزه درآمد خدایا چه می شنوم.
- شما، شما با ایشون صحبت کردین.
- بله، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خودش را معرفی کرد و گفت با شما کار داره.
- الو سلام حال شما؟
- ممنونم شما چطورین؟
- کی به ایران برگشتین؟
- یک هفته ای می شه، خواستم احوال شما را بپرسم. همه اش خدا خدا می کردم که تغییر مکان نداده باشین.
- راستی موفقیت شما را در گرفتن بورد تبریک می گویم.
- ممنون. چند سال دیگه از دانشگاه شما باقی مانده؟
- دو سال.
- انشاءالله که موفق باشید.
- متشکرم. در ضمن از لطفی که کرده بودید و آن بسته را فرستاده بودید بی نهایت ممنونم.
- خواهش می کنم قابل شما رو نداره این هدیه ای بود ناقابل از طرف من به خاطر موفقیت شما در رشته پزشکی. چند جلد کتاب در زمینه قلب و عروق نوشته بودم با خودم عهد کردم که به محض فروش کتابها تمام مبلغ آنرا خدمت شما فرستاده شاید از این طریق مشکل مسکن شما حل شود و از مستأجری راحت شوید.
- می دونید دکتر من خیلی حرف برای گفتن دارم ترجیح می دهم شما را حضوری زیارت کنم.
- خواهش می کنم من در همان مطب قبلی هستم می تونین تشریف بیاورین.
- پس تا بعد خداحافظ.
وارد آشپزخانه شدم مهری خانم را دیدم که مشغول چیدن میوه در ظرف بلوری پایه دار بود استکانهای گالش دار را که یادگار مادر خدایامرزش بود در سینی نقره ای چیده و گلدان کوچکی کنار آن گذاشته بود که بر زیبایی سینی بیش از پیش می افزود. مهری خانم همین که مشغول کار بود گفت:
- مادر نمی دونم چرا هر موقع این دکتر... این دکتر را می گم همین همکارت دکتر پویا، هر موقع تلفن می زنه و یا دم در پیدایش می شه غوغای بزرگی توی دلم به پا می شه، احساس می کنم که نیروی عجیبی داره.
اما من زیاد توجهی نکرده و گفتم:
- مهری خانم خبریه؟
- خبر والله چه عرض کنم، مادر سیروس خان صبح آمده بود این جا و از تو برای پسرش خواستگاری می کرد و می گفت پسرش سی سالش است و صاحب خونه و زندگی است. فقط یک خانم باسلیقه و کدبانو می خواهد که این همه مال و منال را جمع و جور کنه. چند تا کارگاه طلاسازی توی بازار داره و ظاهراً تو خارجه هم کارواش داره خودش هم لیسانس میکانیک داره اما مادرش می گفت سیروس خان می گه ترجیح می دهم وارد بازار بشم تا جیره خور دولت باشم.
- حتماً بهش گفتین که من درس می خونم؟ و اصلاً حاضر به ازدواج نیستم.
- آره مادرجون من همه چیز رو بهشون گفتم ولی اونها اصرار داشتن که با خودت صحبت کنن.
- مهری خانم شما مادر من هستید و تا الان هرچی که در مورد من گفتید، آنرا خیر و صلاح دانستم اما باید در این مورد از شما پوزش بخواهم و خدمتتون عرض کنم که اصلاً آمادگی و شرایط ازدواج را ندارم. فعلاً هم کاری برایم پیش آمده که باید یکی دو ساعتی بروم بیرون.
- باشه مادر برو، فقط دم راهت که می یای خونه یک جعبه شیرینی بگیرو بیاور. این جوری خوبیت نداره.
- چشم، ولی از طرف من به آنها جواب منفی بدهید.
از مهری خانم خداحافظی کردم و راهی مطب دکتر پویا شدم بعد از عوض کردن چندین کورس ماشین به مطب دکتر رسیدم. در مسیر راه دسته گل زیبایی که ترکیبی از مریم و میخک بود تهیه کردم و به مطب دکتر بردم. از پله های مطب بالا رفتم خواستم در را باز کنم و وارد شوم اما نتوانستم. دور و برم را خوب نگاه کردم خبری از منشی نبود. دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم. اصلاً انگار برای اولین بار بود که می خواستم با دکتر روبرو شوم چشمانم را بستم آب دهانم را قورت دادم و با قدمهای محکم و استوار چند قدم جلوتر آمدم و در زدم.
- اجازه هست.
- بله، بله بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید، بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدم چه اتاق شیکی. دکتر را دیدم که مشغول صحبت با تلفن است اما بلافاصله با عذرخواهی تماس را قطع کرد.
- به به، سلام خانم معین. خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از سلام و تعارفات گرم و صمیمی دسته گل را خدمت دکتر دادم.
- چرا زحمت کشیدین خانم معین. شما خودتون گل هستید. خوب حالا چرا نمی نشینید.
- ممنونم.
چقدر خوب و شاداب مانده بود. شاید هم در طول این مدت که من ایشان را ندیده بودم جوانتر شده بود. سر و صورت اصلاح شده و برق انداخته پیراهن سفید آستین کوتاه، شلوار و کفش مشکی، بوی ادکلنش که تمام فضای مطب را پر کرده بود، بیشتر بر جذابیت دکتر می افزود. در یک لحظه چشمم به قاب عکس چوبی قدیمی افتاد که گوشه میز دکتر بود خوب دقت کردم درسته اصلاً اشتباهی در کار نبود. عکس خود مهری خانم بود.
- ببخشید دکتر، می تونم یک سؤال ازتون بپرسم.
- خواهش می کنم.
- این عکس خانم جوان که روی میزتون است عکس همسرتونه.
- بس کنید خانم معین من که یک بار خدمتتون عرض کردم من ازدواج نکرده ام.
- منظور خاصی نداشتم گفتم شاید این مدت که همدیگر رو ندیده ایم ازدواج کرده باشید.
- نخیر، این عکس، عکس دوران جوانی مادر خدابیامرزم است.
- مگه مادرتون فوت کرده اند.
- در آن سفری که به سرخس برای رفتن به سر قبر پدرم با همدیگه داشتیم همه چیز را برایت تعریف کردم بعد از سانحه من هرگز پدر و مادرم را ندیده بودم. پدرم که در اقیانوس غرق شد اما از مادرم هم بی اطلاعم اگر زنده است خداوند عمر باعزت به او عنایت فرماید و اگر مرده خداوند او را بیامرزد و غریق رحمت خود بفرماید. من که نهایت سعی خودم را برای یافتن او انجام داده اما بی نتیجه بوده.
- نه دکتر این حرف را نزنید من یقین دارم که مادر شما زنده است و منتظر دیدار توست و حتماً این غم به هجران نشسته در سینه تو روزی به وصل تبدیل خواهد شد. اما نگفتی عکس مادرت را از کجا آورده ای؟
- به یاد دارم زمانیکه می خواستم برای عمل جراحی عازم خارج شوم لازم بود مدتی را از مادرم دور باشم خیلی بی قرار بودم و گریه و زاری می کردم مادرم این عکس را به من داد و گفت که هر موقع دلتنگ او شدم عکس را ببینم. من عکس را داخل جیب لباسم گذاشتم و این تنها یادگار مادرم است که از او دارم.
خیلی جالب بود بهترین راه بود که می توانستم وارد شوم دقیقاً همین عکس را مهری خانم قاب گرفته و روی میز اتاق گذاشته است.
- خوب خانم معین من زیاد حرف زدم یک کمی هم شما صحبت کنید. نوبتی هم که باشد نوبت شماست. هنوز پیش همون خانمید، اسمش را یادم رفت، مهری خانم؟
- آره، اون عزیزتر از جونمه. خیلی دوستش دارم مدتی بود که ناراحتی قلبی داشت به نحوی که دیگر نزدیک بود او را از پای درآورد. خانه نشین شده بود پزشکان توصیه کردن که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اما به خاطر موقعیت اقتصادی شرایط عمل جراحی را نداشتیم اما به لطف خداوند و کمک شما پولی را که فرستاده بودین صرف هزینه بیمارستان نموده و او جراحی شد. فعلاً رفع کسالت شده و از لحاظ فیزیکی وضعیت خوبی داره.
- خانم معین ما که دیگه با هم غریبه نیستیم؟ نمی دانم چرا هر موقع تلفن می زنم و مهری خانم گوشی را برمی دارد احساس غریبی در قلبم چنگ می اندازد.
خنده معنی داری کردم و گفتم:
- دقیقاً همین احساس را هم مهری خانم به شما دارد.
- خانم معین خداوند از همه چیز آگاه است. درست از زمانیکه کتابهایم را نوشته و به دست چاپ رسید ناخودآگاه با خود عهد کردم که هزینه فروش کتابهایم را به نیت شما بفرستم.
- ممنونم شما لطف بزرگی به ما کردین و زندگی یک هجران کشیده را به او برگردانیدید.
- منظورت از این حرف چی بود؟
- هیچی، آخه اون بنده خدا هم توی زندگی مرارت و رنج فراوان کشیده مثل اینکه تقدیر بر اینه که غم دیده ها کنار هم جمع شده و روزگار سپری کنند.
- می دونین خانم معین نمی دونم چرا امروز زمانیکه برای شما تلفن زدم و مهری خانم گوشی را برداشت و با من صحبت کرد احساس عجیبی به من دست داد با این که حرفی برای گفتن با ایشان نداشتم ولی دوست نداشتم تماسم با ایشون قطع شود. این احساس را درست همان روزی هم که آمده بودم دم در حیاط برای دادن خبر قبولی شما در کنکور داشتم. به محض روبرو شدن با اون بنده خدا، دست و پام رو گم کردم و مثل اینکه کسی قدرت تکلم را از من گرفته بود و بلافاصله هر دو دیده از دیدۀ دیگری برگرفتیم.
کلافه کلافه شده بودم این همه زحمت کشیده بودم نمی خواستم به این جا که رسیده خراب بشه. کمی مِن مِن کردم و گفتم:
- خوب معلومه آدمهای مهربون و مؤمن قوه جاذبه شان زیاد است.
- نمی دانم شاید حق با شما باشه. شاید هم به خاطر این که اسم مادر من مهری خانم بود، این احساس را پیدا کردم.
- اِ... اِ... تورو خدا اسم مادر شما هم مهری خانم بود؟
- بله، شاید آن احساس غریبی که به محض روبرو شدن با ایشون در دلم چنگ می اندازد گرفته شده از این منشأ باشد.
از جا بلند شدم و خواستم که از او خداحافظی کنم اما دکتر از من خواست که چند لحظه دیگر پیش او بمانم.
- آخه می دونید چیه امشب مهمون داریم. باید زودتر بروم خونه، مهری خانم تنهاست.
- خواهش می کنم.
به اصرار دکتر چند لحظه دیگر نشستم.
- خانم معین مدتهاست که این حرف روی دلم مونده. می خواستم با شما مطرح کنم. اما فکر می کردم که شما موقعیتش را ندارین و شاید از این بابت صدمه روحی بخورین.
- کدوم حرف؟ کدوم موضوع؟ مگه بین و من و شما، از طرف خانواده ام هنوز حرف نگفته ای باقی مانده است؟
- نه، ولی... می دونید می خواستم نظر شما را در مورد ازدواج با خودم بدونم.
- از... از... ازدواج با شما؟
- آره، مگه اشکالی داره؟
- آخ... آخه...
گیج گیج بودم دست و پایم را گم کرده بودم و به کلی غافلگیر شده بودم. در یک لحظه فکر کردم جواب رد به او بدهم اما دیدم بهترین بهانه است که از این طریق او را به منزل دعوت کنم و با مادرش روبرو سازم پس بنابراین برخلاف میل باطنی ام به او گفتم:
- فردا شب تشریف بیارین منزل، در این مورد بیشتر با هم دیگه صحبت می کنیم.
از او خداحافظی کردم و راهی منزل شدم در بین راه طبق دستور و فرمایش مهری خانم مقداری شیرینی خریده و به منزل بردم. چند لحظه بیشتر از ورود من به منزل می گذشت که سر و کله مهمانها هم پیدا شد. با صدای زنگ در حیاط مهری خانم چادر بر سر گذاشت و به طرف در حیاط رفت. در را باز کرده و با تعارفات گرم و صمیمی و طولانی مهمانها را به داخل راهنمایی کرد. یواشکی از پشت پنجره اتاق بیرون را برانداز کردم. سیروس خان با آن قد و قامت بلند سبد گل بزرگی در دست داشت. پروین خانم هم با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جوری راه می رفت که مبادا به زمین بیفتند. مخصوصاً که مهری خانم تازه حیاط را شسته و تمام سنگ فرشهای حیاط خیس بود با راهنمایی مهری خانم وارد سالن پذیرائی شدند سبد گل را روی میز کنار اتاق گذاشتند. بوی گل های رز تمام اتاق را عطرافشانی کرد. مهری خانم از مهمانها عذرخواهی کرده و آنها را ترک کرد و راهی آشپزخانه شد. سیروس خان را دیدم که به همراه مادرش پروین خانم تمام اطراف سالن را برانداز کرده و با گوشه چشم و زیر زبانی چیزهایی به هم دیگر رد و بدل می کردند. مثل اینکه عوض اینکه برای خواستگاری آمده باشند برای خرید خانه آمده اند. در این فکر بودم که چه بهانه ای می توانستم داشته باشم که دست از سرم برداشته و برای همیشه پایشان را از این خانه کوتاه نمایم که با صدای مهری خانم رشته افکارم پاره شد. بیا عزیزم اصرار دارند که تو را ببینند با پوشیدن لباس نسبتاً مناسبی وارد آشپزخانه شدم و سینی چایی را به داخل بردم.
- سلام، خوش امدین.
- به به، عروس خانم گل، ماشاءالله قد و بالا را ببین. واقعاً که لیاقتش بود که دکتر بشه. حالا چرا نمی آیی تو عزیزم.
سیروس خان را دیدم که چطور زیرچشمی گاهی من و گاهی مادرش را برانداز می کرد. بعد از پذیرائی رشته کلام باز شد.
- خوب خانم دکتر چقدر دیگه از درستون باقی مونده؟
- دو سال دیگه.
- خوب مدت کمیه. بیشترین زمانش گذشته. ببینم از اون دانشجوهای پشت کنکوری که نیستی؟
لبخند کم رنگی کنج لبانم نشست و خیلی ملایم و آرام گفتم: نه.
- حالا بگو ببینم نظرت در مورد ازدواج با سیروس خان چیه؟
- ببخشید من نشون شده پسرعمویم هستم.
مهری خانم، پروین خانم و سیروس خان همه هاج و واج مانده بودند. پروین خانم جوری به مهری خانم نگاه می کرد که گویا این بنده خدا قصد بازی گرفتن آنها را داشته اما با چشمکی که من به مهری خانم زدم متوجه خیلی از مطالب شد و با عذرخواهی گفت:
- من خواستم خدمتتون عرض کنم اما شما فرصت ندادین و اصرار داشتین که حتماً با خانم دکتر صحبت کنین به همین خاطر دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد.
سیروس خان که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با اشاره به مادرش گفت که منزل را ترک کنند. با عذرخواهیهای مکررِ مهری خانم از جا بلند شدند و منزل را ترک کردند. مهری خانم که از کارهای من سر در نمی آورد کمی از دست من عصبانی بود و گفت که باید او را زودتر در جریان این ماجرا می گذاشتم.
- باور کنید مهری خانم این تنها فکری بود که به نظرم رسید تا اینکه بروند و دست از سرمان بردارند. تازه خودتون که خوب می دونین من اصلاً عمویی ندارم که پسرعمو داشته باشم. بقیه فامیل هم که خودت خوب می دونی.
اما من اصلاً ناراحت این قضیه و حرکت نبودم و فقط به تهیه و تدارک امورات فردا شب فکر می کردم. نگاه نگران و خسته مهری خانم مرا متوجه او کرد او سرش را از پنجره اتاق بیرون برد و آهی از سینه خارج ساخت و گفت:
- خواهش می کنم به خودت و آینده ات بیشتر فکر کن تو بدون این که روی این موضوع فکر کنی و جواب قانع کننده ای برای خواستگارت داشته باشی متوسل به دروغ شده به نحوی که با گفتن این حرف پشت پا به آینده ات زدی من عمر خودم را کرده ام و به قول معروف آفتابِ لب بومم اما تو چی باید به فکر خودت باشی. من اصرار ندارم که تو حتماً با سیروس خان ازدواج کنی ولی...
- خواهس می کنم شما نگران من نباشید. من همین جوری هم خوشبختم و تا زمانیکه در کنار شما هستم هیچ گونه کمبود و یا ناراحتی ندارم حالا هم دیگه از فکر این حرفها و سخن ها بیرون بیا در ضمن تا یادم نرفته باید خدمتتون عرض کنم که فردا شب مهمون داریم یک مهمون خیلی محترم و عزیز.
- اون کیه که هنوز نیومده تو رو اینقدر خوشحال کرده؟
- حدس بزن.
- چی بگم مادر؟ نه من فَک و فامیلی دارم و نه تو. فکرم به جایی قد نمی ده.
- یک کمی فکر کن.
- اذیت نکن مادر.
- باشه خودم می گم، دکتر پویا.
- آخ نگو مادر، نگو که هر وقت اسم این دکتر پویا اومده یاد حسین خودم افتادم.
چشمان مضطرب و غرق به اشک مجالش نداد و پی در پی اشکهایش را روانه گونه هایش می کرد. بوسه ای روی گونه های نم ناکش نشانده و گفتم:
- تو را به خدا مهری خانم بس کنید.
بار دیگر یک کم خودم را لوس کرده و گفتم:
- باشه اصلاً اگه می خواهی می روم با سیروس خان ازدواج می کنم و زن اون خپلو می شوم.
که ناگهان با گفتن این حرف صدای شلیک خنده مان به هوا رفت.
- ببینم مادر نکنه با دکتر پویا قول و قراری داری؟
- این چه حرفیه که می زنین اون بنده خدا زن و بچه داره. اصلاً اون اهل این حرفها نیست.
با گفتن این حرفا و گفت و شنودها پاسی از شب را گذرانیده و عازم بستر خواب شدیم. عشق و علاقه مهری خانم و دکتر پویا این مادر و فرزند رنج کشیده مانند زنجیری محکم و استوار بود اما یکی از دانه ها پاره شده و ایجاد گسستگی و فراق کرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)