بخش هفتم

نامه ای به خدا...
ادعونی استجب لکم. مرا بخوانید. روی نیاز به درگاه من آرید. البته برای شما می پذیرم.
پروردگارا، هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم، سراپای وجودم منقلب و مظهر التهاب و سرشک آوارگی ایست که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامم باشد. مدتهاست شب از نیمه گذشته اکثریت بندگان تو، هم آنها که گنه کارند هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک مرگ موقت، در بستر خلوت خواب، کوفتگی تب و تاب و تلاش نان و آب روزانه را به رویاهای همیشه سیراب تحویل می دهند. پروردگارا، در احادیث خوانده ام که دعا موقع بارش باران، مستجاب می شود. عاجزانه از تو مسئلت می کنم که اسباب خیری فراهم سازی تا مهری خانم با یگانه فرزندش حسین روبرو شوند. پروردگارا، در چنین شبی که باران رحمت الهی را بر بندگانت ارزانی داشته ای می خواهم از بستر آشفتۀ به خاک خفتۀ یک قلب بیمار، کلامی چند با تو حرف بزنم. باور کن خدایا همین حالا دارم با تو حرف می زنم. نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است. از این که این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم هماهنگی طپیدن قلبم را بر هم زده است. پروردگارا، گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم، اما... باور کن خدا! بیماری، مخصوص به خود من نیست. بیماری من... خدایا کمکم کن. خودت فرمودی بخوانید مرا اجابت می کنم شما را. خود را در برابر حوادث ناتوان می بینم اسباب و وسایل موجود در جهان مادی برای حل مشکلم به کار گرفته نمی شود و راه چاره جوئیش به پرتگاه ژرف ناامیدی منتهی گردیده. خداوندا، نیازمندم و نمی دانم به چه زبان به گوش رأفت و مهربانیت برسانم اما در این راه طنین ناله هایی که از دل برآمده می دانم که به پیشگاه لطف حضرتت حجاب و مانعی نخواهد بود.
بارالها اگر تمام موانع و پرده های میان من و تو برداشته شوند و من تو را چنانکه هستی مشاهده کنم به یقینی که به یگانگی عظمت کبریایی تو دارم افزوده نخواهد شد. پروردگارا مرا دریاب و در راه رسیدن به هدفم کمکم کن.

سالهای متوالی پشت سر هم می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و من هم چنان در همان بوتیک قدیمی به عنوان یک فروشنده مشغول بودم، در حالیکه در سال چهار دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل بودم و دیگر فرصت و وقتی نداشتم تا بتوانم جویای حال دکتر پویا شوم. فشار درس و کار آنچنان بر من وارد شده بود که روز به روز وضع جسمانی ام رو به تحلیل می رفت. بعضی مواقع از فرط خستگی قادر به نشستن نبودم و به همان نحو خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و مشغول مطالعه می شدم و گاهی مواقع هم هنگام مطالعه خوابم می برد. فشار اقتصادی زندگی آنچنان بر روی دوشم سنگینی می کرد که گاهی مواقع برخلاف میل باطنی ام ترجیح می دادم درس و دانشگاه را رها کرده و دنبال کاری تمام وقت باشم، اما جرأت عنوان این گونه مطالب را در منزل و در حضور مهری خانم را نداشتم، زیرا می دانستم که او به شدت مرا نهیب می کند. دستان لرزان و کمر خمیده و موهای سفید شده و از همه مهمتر قلب آکنده از عشق و امید و به غم نشسته مهری خانم جلو چشمانم خودنمایی می کرد برای منِ ستم کشیده و بی سرپناه، قابل هضم نبود که اگر برای او اتفاقی بیفتد و دوباره مرغ شوم نکبت و بدبختی بر روی شانه هایم لانه کند این بار به که پناه ببرم. مخصوصاً که در موقعیت و سنی بودم که هر کسی می توانست هر حرفی و هر وصله ناجوری به من ببندد. آن شب با خود خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که با تماس تلفنی به دکتر پویا از او خواهس کنم تا آدرس دکتر متخصص قلب و عروقی را برای مهری خانم به من داده تا از این طریق عزیزدلم و سنگ صبورم و تکیه گاه امیدها و آینده ام را تحت یک بررسی دقیق و کامل قرار داده تا دیگر جای هیچ گونه نگرانی و ناراحتی برایم باقی نماند. مدتها بود با دکتر تماس نگرفته بودم به همین خاطر به یاد نمی آوردم که آدرس و شماره تلفن او را کجا گذاشته ام تمام کیف و لای کتابها و جا رختی و کمد لباسهایم را گشتم اما اثری از آدرس و شماره تلفن دکتر نبود. غمی در ژرفای وجودم سوسو می زد و آه و ناله این پیرزن دردمند طنین انداز روح و جانم شده بود. دیگر قرصهای زیرزبانی هم فایده ای نداشت با مختصر علمی که از رشته پزشکی کسب کرده بودم دریافته بودم که ناراحتی مهری خانم یک ناراحتی و بیماری ساده نیست. خدایا می دانم که خیلی مهربانی، مهربانتر از آنی که بخواهم اعتراف کنم اما نمی دانم چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز جواب نامه ام را نداده ای. به حساب بی ادبی و گستاخی من نگذار، ولی اگر اجازه بفرمایی نامه ای دیگر حضورتان بنویسم و به تو بگویم، عاجزانه بگویم، اگر می شود لطفی عنایت فرما از عمر من کاسته و به عمر این پیرزن ستم کشیده گذار تا فقط برای یک بار هم که شده یوسف گمگشته اش را در آغوش بکشد تا به آن احساس قلبی خودش که می گوید حسین زنده است دست یابد و ببیند که آن احساس حقیقتی بوده که در کنج قلب به هجران نشسته اش لانه کرده بود. خدایا آرزوها و خواسته های من هر چقدر هم که بزرگ باشند ولی تو بزرگتر از آنی و به خوبی از عهده ادای آنها برمی آیی.
خاطرات گذشته را در ذهنم مرور کردم کوهی از غم و غصه روی دوشم سنگینی می کرد. بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف کیف دوران دبستانم رفتم. همان کیفی که بعد از سالها گمشدن، آن را در مغازه بقالی پیدا کرده بودم. آلبوم عکس را جلو چشمانم گذاشتم و بی اختیار شروع به ورق زدن کردم که ناگهان چشمم به کارتی افتاد که در اولین برخورد و آشناییمان با دکتر به من داده بود. خیلی خوشحال شدم از خداوند به خاطر اینکه این بار جواب نامه ام را به این زودی داده بود تشکر کردم بدون فوت وقت از جا بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم زنگ زدم.
- الو، بفرمایید.
- الو، سلام علیکم. ببخشید خواستم با دکتر حسین پویا صحبت کنم.
- خانم ایشون خیلی وقته که برای گرفتم بورد تخصصی به خارج از ایران رفته و مطب را به شخص دیگری واگذار نموده اند.
می دانستم، خیلی خوب می دانستم دکتر خیلی بامعرفت تر از این حرفها بود که این همه وقت سری به من نزند و یا احوالی از من نگیرد. اگر ایران بود حتماً سری به من می زد. ولی چرا بی خبر؟ چرا بدون خداحافظی؟ شاید نخواسته مرا ناراحت کند. مجدداً تماس گرفتم.
- الو.
- الو، خانم ببخشید ایشون چند وقته برای گرفتن بورد عازم خارج شده اند؟
- فکر می کنم یکسال دیگر برگردند.
مسئولیتم خیلی سنگین تر شده بود. سنگین تر از آن که فکرش را هم نمی کردم. روزهای آفتابی و گرم تابستان سپری می شد. گل های سفید و آبی صحرایی با نوسانی که سنگینی زنبورهای عسل به آنها تحمیل کرده بود چنانکه گویی معجزه ای رخ داده باشد یکباره از لا به لای علفها سر بیرون کشیدند، در بستر انتظار و کنار پنجرۀ امید نگاهم را در فضای دوردست و تا جایی که امکان داشت در آن جایی که رنگ خاکستری مرواریدگون آسمان با خاکستری لاجوردی آب به هم می آمیخت و آن را فرو می برد، روشنایی و سردی هر گونه ناهمواری را محو می کرد، رنگها را می کشت و روحم را به سوی افسردگی سوق می داد. بیماری مهری خانم خیلی برایم مهم بود در مورد بیماری او تا حدودی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردم اما او با زبان بی زبانی اعلام خطر می کرد و می گفت که لازم است هرچه سریع تر تحت یک عمل جراحی قرار بگیرد. اما هزینه جراحی را از کجا و چگونه تهیه کنم؟ با این چندرغاز که من از بوتیک می گرفتم فقط خرج بخور و نمیر ما بدست می آمد نه منزلی که بفروشیم نه درآمدی نه پس اندازی. خدایا ای کاش پایانی بود برای ظلمت بی پایان من.
درد آنچنان بر مهری خانم غالب شده بود که خیلی از شبها تا صبح نمی خوابید اکثر شبها تب می کرد و گاهی مواقع طپش قلبش بیشتر می شد. روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شد تا جایی که حتی لکه های کوچکی روی صورتش نمایان شده بود.
سر درس و دانشگاه که حاضر می شدم، دلم پیش مهری خانم بود. خیلی سریع خودم را به منزل می رساندم و خود را به بالین او می انداختم و با چشمان اشک آلود بالای سرش می نشستم و از لطف خداوند در حق بندگانش او را نوید می دادم اما او هر بار دستان لاغر استخوانیش را بر روی گونه هایم می کشید و اشک از گونه هایم می ستود و می گفت:
- عزیزم جلوتر بیا تو را ببوسم همش احساس می کنم که تو بوی حسینم را می دهی. خوب شاید این هم خواست خداوند بوده که دیده من به جمال عزیزم روشن نشود و دیدار ما به قیامت بیفتد.
بغض شدیدی مانند زنجیر آهنی به دور گلویم فشار می آورد و پی در پی اشک از چشمانم سرازیر بود.
- نه مهری خانم شما باید زنده بمونید. من می دونم که شما زنده می مونید و حتماً میوه دلت را در آغوش می گیری. این را به شما قول می دهم.
خودم را به کنار پنجره رسانیدم و این بار عاجزانه تر از هر بار از خداوند مسئلت نمودم فرجی حاصل نماید تا بتوانم او را تحت مداوا قرار دهم و عمل جراحی لازم به روی قلبش انجام شود. همین طور که به نظاره آسمان پر ستاره مشغول بودم تا سپیده دم خواب به چشمانم راه نیافت و صدای آه و ناله مهری خانم طنین انداز جانم شده بود. صبح شد با انوار طلایی آفتاب از جا بلند شدم و دیگر تصمیم قطعی گرفتم که مهری خانم را به نزدیکترین پزشک شهر برده و او را مداوا کنم. با اصرار من و عدم رضایت ایشان راهی بیمارستان شدیم. پزشک پس از معاینه و انجام بررسی دقیق و لازم دستور بستری و عمل جراحی فوری ایشان را دادند. عرق سردی از پیشانی مهری خانم می بارید و از شدت درد تمام بدنش می لرزید. به دستور پزشک آمپولی به او تزریق کرده و لحظه ای بعد او را وارد اتاق عمل نمودند. با صدایی که از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسید مرا به اطلاعات بیمارستان خواستند. در آنجا هزینه بستری و جراحی مهری خانم را باید پرداخت می کردم. اندکی پول با کارت شناسایی ام تحویل داده و گفتم که بقیه پول را فردا به حساب بیمارستان واریز می نمایم. خیلی سریع خود را پشت در اتاق عمل رسانیدم. عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود. سیلاب اشک، گونه و صورتم را غرق خودش ساخت. مرتب این پا و اون پا می کردم و از خداوند نجات مهری خانم و رساندن مددش را می خواستم. لرزش عجیبی تمام بدنم را محاصره کرده بود. حالت تهوع و سرگیجه مجالم را بریده بود. دیگر تاب و توان نداشتم نگاهم به ساعت داخل سالن بیمارستان افتاد. چهار ساعت و اندی بود که پشت در اتاق عمل به انتظار ایستاده بودم در یک لحظه خواستم به اتاق عمل حمله کنم که ناگهان در اتاق باز شد و دکتر جراح بیرون آمد. خود را جلو انداختم و ناله کنان به دکتر گفتم:
- از مادرم بگو.
- الحمدالله که به خیر گذشت. حتی اگر یک روز دیگر می گذشت دیگر فایده ای نداشت. در طول سی سال خدمتم عمل جراحی به این سنگینی نداشتم.
آه جانشکافی از سینه خارج ساختم.
مهری خانم را دیدم که روی تخت خوابیده و ملحفه ای سفید بر رویش کشیده بودند در حالی که سرم به دستش وصل بود همراه دو پرستار او را به داخل بخش بردند. خواستم به همراه ایشان بروم اما اجازه ندادند و گفتند که باید مدتی تحت مراقبتهای ویژه بستری باشد. پاهایم قدرت حرکت نداشت تا حدودی از بابت مهری خانم خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول ساخته بود، تأمین مابقی هزینه بیمارستان بود. ماندن من در بیمارستان بی فایده بود. به منزل برگشتم و تا می توانستم از ته دل های های گریه کردم. جای خالی مهری خانم را نمی توانستم ببینم درست یادم هست که حتی دم رفتن هم سفارش گلهای گلدان را می کرد که مبادا بدون آب بمانند. با این که صبح موقع رفتن خودش این کار را انجام داده بود اما باز دلم راضی نشد. از جا بلند شدم و به تک تک گلدانها آب دادم. صدای قورت قورتِ آب، که لای ریشه ها کشیده می شد به گوش می رسید. "بخورید، بخورید. نوش جان این سفارش صاحبتونِ." بغض تمام گلویم را می فشرد آنچنان که داخل گوش هایم پت پت صدا می کرد. بی اختیار بغض گلویم را ترکاندم و اشک دیدگانم را جاری ساختم و گفتم:
- برای مهری خانم دعا کنید اگه مهری خانم خوب نشه دیگه هیچ موقع بهتون آب نمی دهم تا اینکه خشک بشین و بمیرین.
با انگشت روی برگ گلها می کشیدم و نرمی و لطافت آنها را احساس می کردم و برای لحظه ای حس کردم که لپهای نرم و چروکیده مهری خانم را نوازش می دهم.
صدای زنگ در حیاط خلوتم را برهم زد. خیلی سریع صورت اشک آلودم را پاک کرده و چادر بر سر گذاشتم و راهی در حیاط شدم. پستچی بود.
- خانم چه عجب!! تا حالا این بار سوم است که می آیم و کسی منزل نیست.
- خوش خبر باشین.
- منزل خانم معین همین جاست؟
- بله بفرمایید.
- یک بسته سفارشی از کانادا دارن.
- کانادا؟
- بله ظاهراً از طرف دکتر پویاست.
خیلی تعجب کردم، تشکر کرده و بسته را گرفت و دفتر پستی را امضا کردم. وارد اتاق شدم برایم ایجاد سؤال شده بود در این مدت حتی دکتر یک نامه هم برایم نداده بود چی شده حالا بسته سفارشی فرستاده. با عجله بسته را باز کردم. خدایا! چه می دیدم. مبلغ قابل توجهی دلار بود. باید آنها را به ریال تبدیل می کردم. نامه را خواندم خیلی جالب نوشته بود، چند جلد کتاب نوشته و با خود عهد کرده که درآمد حاصل از فروش آنها را تقدیم به من کند به خاطر زحماتی که پدر و مادرم برای او کشیده اند و از همه جالبتر این که دکتر چند ماه دیگر بورد تخصصی اش را در رشته قلب و عروق گرفته و به ایران برمی گشت. چه به موقع! اصلاً دکتر همیشه تمام حرفها و کارهایش سنجیده و به موقع بود، مانند همین فرستادن پول و در نامه قید کرده بود که در صورت تمایل این مبلغ را صرف خرید خانه و رسیدگی به بعضی امورات کنم. خدایا از این که جواب نامه ام را دادی بی نهایت ممنونم. کمی دیر شد ولی خوب در عوض چرب و چیله دادی.
به روی ساعت نگاه کردم فقط یک ساعت دیگر بانک باز بود. خیلی سریع و بدون فوت وقت به بانک رفته و تمام دلارها را به ریال تبدیل کردم. هزینه بیمارستان را واریز و بقیه را در منزل گذاشتم تا بعد به هر نحوی که مهری خانم دوست دارد خرج کند. مهری خانم جگر گوشه ام با قلبی آنچنان صاف و چشمانی آنقدر مهربان در سر راه زندگیم قرار گرفته و از این بابت بی نهایت احساس آرامش خاطر می کردم. او کسی بود که قلباً دوستش داشتم. به طرف پنجره اتاقم رفتم و آن را باز کردم. باد با خود رایحه ای داشت که تنها به مشام عاشقان و دل سوختگان می رسید. غروب شد... انوار طلایی آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و در چادر اطلسی ابرهای مغرب رخنه می کرد. ستاره غروب در پهنه آسمان لنگر انداخت. چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود، از شدت خوشحالی خواب از دیدگانم فرار کرده بود. شفای مهری خانم یکی از آرزوها و شاید گوشه ای از زندگی و حیاتم بود و فردا روزی بود که باید به دیدار و ملاقات او می رفتم اما در مورد پرداخت هزینه بیمارستان به او چه بگویم؟
این را به خوبی می دانستم که به محض روبرو شدن با او این اولین سؤالی است که از من می پرسد همین خواهد بود. آیا راز نامه پسرش را فاش کنم؟