داشبورد را باز کرده و کیف دکتر را بیرون آوردم که ناگهان متوجه عکس داخل کیف شدم غیرممکنه خدایا ازت ممنونم. مات و مبهوت متوجه عکس شده بودم.
- چیه؟ چی شده خانم معین.
- هیچ چی، ببخشید افکارم متوجه جای دیگری بود. ببخشید دکتر این عکس پسرتون است.
- نه خانم معین، من ازدواج نکرده ام. این عکس دوران کودکی خودم است. این هم عکس یعقوبم، گم شده ام، مادرم است 25 سال پیش یک سانحه ما را از هم جدا کرد.
اسکناس را به مرد دادم چراغ راهنما سبز شد و حرکت کردیم. رشته کلام باز شده بود. درست همونجوری که دوست داشتم و به همان نحوی که می خواستم تیر به هدف خورده بود.
- من اصلاً نمی دانستم که شما پدر ندارید در این مورد شما به من چیزی نگفته بودید.
- من به شما گفته بودم که من و شما وجه اشتراکی با هم داریم و یکی از وجه ها همین است. 4 ساله بودم که بر اثر صدمه ای که به مغزم در حین بازی وارد شده بود تا حدودی بینایی ام را از دست داده بودم. پزشکان معالج مرا به خارج از ایران اعزام کردند اما در حین راه هواپیما سقوط کرده و به اقیانوس افتاد. پدرم در اقیانوس غرق شده و با کمک غواصان امداد جسد غرق شده پدرم را پیدا کرده و در قبرستان سرخس به خاک سپرده اند.
- اما بعد از غرق شدن و کشف جسد پدرتان، بین شما جدایی افتاده بود! پس این همه اطلاعات را شما چگونه بدست آورده اید؟
- گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
من که از گفته خود پشیمان شده بودم خجالت زده شدم و دیگر هیچ بر زبان نیاوردم.
- در آن سانحه فقط من و مرد جوانی به نام آقای علی معین زنده ماندیم در فرودگاه با این بنده خدا آشنا شدیم. پدرم تا حدودی مشکل و هدف ما را از این مسافرت برای آقای معین تعریف کرده بود. در داخل هواپیما هم روی صندلی مقابل ما نشسته بود. یادم هست که در داخل هواپیما گاهی به طرف من خم می شد و دست بر سرم می کشید و می گفت ناراحت نباش پسرم انشاءالله که خوب می شی و از همون داخل هواپیما بود که از کل ریز و درشت زندگی ما باخبر شد. در آن سانحه فقط من و مرد جوان که آقای علی معین نام داشت زنده ماندیم. من که از ناحیه چشم مشکل حادی داشتم بعد از نجاتم از آن حادثه با کمک آقای معین دو روز در بیمارستان مشهد بستری شدم آقای معین مسئولیت حضانت و سرپرستی مر ابه عهده گرفت خیلی به دنبال مادرم گشت اما او را پیدا نکرد. پس بنابراین مرا به پسر خواندگی خود قبول کرد و با کمک و همراهی ایشان مرا به لندن برده و حدود یکسال در آنجا تحت مراقبت و مداوا بودم بعد از یک سال مشکل من به کلی رفع شده بود به ایران بازگشتیم آقای معین که از خانواده من آدرس و نشانه ای نداشت عکس مرا به اطلاعات روزنامه داد اما مثل اینکه این صفحه خواننده ای نداشت. شاید هم مادرم از آن شهر رفته و یا شاید هم از دنیا رفته بود. آقای معین مرا به قبرستان سرخس برد و با زحمت فراوان قبر پدرم را پیدا کرد و همانجا بر سر قبر پدرم قول داد که مانند پسر خودش از من مراقبت نماید و حتی بهتر. 10 سال با آن خانواده زندگی کردم و در این مدت این پدر و مادر مهربان چون اختری تابنده در آسمان زندگیم درخشیدند و برایم پدری و مادری کردند.
به خوبی دریافته بودم که یک ارتباط خانوادگی بین من و دکتر وجود دارد ولی چه ارتباطی؟؟؟
- آره خانم معین اکثر شبهای جمعه به همراه آقای معین و خانمش...
که یک دفعه وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شهرزاد خانم، شهرزاد را می گی؟
- ولی شما از کجا اسم خانم ایشون را می دونید.
- هیچ چی، یکهو از دهنم بیرون پرید.
- ولی خیلی خوب و درست گفتین، چون اسم اون خدابیامرز شهرزاد بود. آره داشتم می گفتم اکثر شبهای جمعه به همراه این خانواده محترم بر سر مزار پدرم می آمدیم و به پدرم ثابت می کردند که چه امانتداران خوبی هستند و از این امانت کوچک چه بزرگ و خوب نگهداری می کنند با تمام معصومیت کودکانه ام و با آن سن و سال کم مرگ پدرم را باور کرده بودم. بر سر قبر پدرم که می رفتم خود را روی قبر او انداخته و اشک فراق و تألم می ریختم. دوست داشتم قبر پدرم شکافته می شد و پدرم مرا در آغوش خود جای می داد گاهی مواقع احساس می کردم که از میان قبر پدرم، دو دست بیرون آمده، و گویا می خواهد مرا در آغوش خود جای دهد اما اینها همه خیال بود.
گونه هایم در سیلاب اشک غرق شده بود که ناگهان صدای ترمز ماشین دکتر مرا به خود آورد من که همچنان سرم را در میان دو دستم گرفته بودم و اشک می ریختم به گفته دکتر از ماشین پیاده شدم و راهی قبرستان شدیم. وحشت و دلهره عجیبی سراپای وجودم را گرفته بود. قدم در دیار خاموشان گذاشته بودم. همه جا پر بود از سکوت و خاموشی تنها چیزی که به گوش می رسید، صدای جیرجیرکها بود که این بر وحشت و ترس من بیشتر می افزود.
- خانم معین لطف کنید این دو تا دسته گل را شما بگیرین. این را هم من می آورم.
- ولی چرا سه تا دسته گل؟
- خوب آخه من هر موقع که می آیم داخل این قبرستان سه تا دسته گل می آورم و این از عادات دیرینه من است.
- شما به کلی مرا غافلگیر کردین من اصلاً حواسم نبود که باید گل بخریم ولی مثل اینکه شما از قبل فکر همه چیز را کرده بودید.
- آره من شبهای جمعه را اختصاص به این مکان می دهم و سعی می کنم چند ساعتی را با پدرم خلوت کنم. اون قبر را می بینی سمت راست سنگ سفید داره از بقیه قبرها هم بلندتره؟
- آره، آره.
- اون قبر پدرم است خسرو پویا.
قدم به قدم به قبر نزدیک شدیم اما روی قبر نوشته شده بود. علی معین قبر بغلی هم شهرزاد نیک سرشت. قبر آن طرفتر هم خسرو پویا یک نگاه به قبرها و یک نگاه به دکتر پویا و دوباره باورم نمی شد، گیج گیج بودم، یعنی ممکنه!!! بارها و بارها در بغل گرفتن قبرهای گم شده عزیزانم را آرزو کرده بودم؟ خدایا گم شده های واقعیم چه کسی هستند. سرم را مکرر تکان می دادم و مانده بودم خود را به آغوش کدام یک بسپارم. 15 سال فراق، 15 سال آرزو. مادر خوبم و پدر عزیزم شما در کنار هم راحت و آرام آرمیده اید اما من در کوچه پس کوچه های شهر غریب اسیر و آواره ام و در لا به لای صدای مادران که لالایی گوی فرزندانشان هستند دنبال صدای پرمهرت می گشتم. اما این صدا و نوا برایم خیلی گنگ و گاهی مواقع اصلاً به گوش نمی رسید. عزیزدلم سنگ صبورم تو در زیر خروارها خاک آرام و آسوده آرمیده ای اما من در پای گهواره کودکان بی مادر به دنبال توأم فکر می کردم که شاید برای کودکانی که مهر مادری برایشان آرزو شده مادری کنی مادر خوبم...
بی امان خود را به آغوش قبر مادر سپردم و های های گریه سر دادم عزیز دلم سنگ صبورم تو همان حوری بهشتی هستی که شبانگاه در کنار بسترم آمده و مرا به فرایض الهی و انجام واجبات تشویق می کنی همش فکر می کردم که شاید در بغل گرفتن مزارت هم برایم از آرزوهای به گور برده باشد. دستم را به روی سنگ قبر پدرم گذاشتم پدر عزیزم، دلم می خواهد سنگ مزارت را بردارم تا شاهد سنگینی و فشار روی سینه ات نباشم. برای من جایگاهی باز کنید و مرا در آغوش خود بکشید چرا که مرده ها خیلی خوشبخت تر از زنده ها هستند.
15 سال است که در پهنه آرزوی بستۀ لالائی نیمه شب مادرم مانده ام. 15 سال است که تمام دریچه های امید به رویم بسته شده. مادر عزیزم و پدر خوبم، سنگینی سنگهای روی قبرتان را بر روی جسمتان احساس می کنم پس اجازه بدهید در زیر این سنگها قرار گرفته تا فشار کمتری به شما وارد آید. توصیفات شما زبانزد خاص و عام است شنیده ام که همیشه پذیرای افراد فقیر و بیچاره بوده اید پس چرا حالا باید سنگ قبر پذیرای شما باشد.
دست دکتر را به روی شانه هایم احساس کردم با اصرار او از جا بلند شدم و در حالیکه دسته گل ها زیر دست و پاهایم له شده بود آنرا روی سینه به خاک سپرده عزیزانم گذاشتم. آری سنگ مزارشان را با آب دیده شسته بودم و خاک قبرسان را سرمه چشمانم کرده بودم و به خوبی دریافته بودم که دعوتم به این مکان از طرف دکتر بهانه ای بیش نبوده. چه سینه بزرگی و چه قلب پاکی اما چگونه پی به شهرت خانوادگی من با این دو قبر گمشده برده بود و اصلاً از کجا می دانست که عزیزان من در این دیار خاموش هستند. برخلاف میل باطنی ام قدم به قدم از عزیزانم دور شده و تا دیدار آینده با آنها وداع نموده گورستان بزرگی بود غرق در سبزه های سرکش هزاران گور قدیمی و تازه، در قسمتی گورهایی بود که بر سر آنها صلیب شیر بزرگ سنگی نصب شده بود از دکتر پرسیدم گفت که: «آنجا مختص مسیحیان است.» دوست نداشتم از آنجا خارج شویم. آنجا جایی بود که هیچ کس مزاحم کسی نمی شد. نه فریادی، نه غرولندی، نه بدگویی. از این حرفها اونجا اصلاً خبری نیست چشمم به باغبان گورستان افتاد که مشغول پاک کردن علفهای هرزه گورستان بود. خیلی خسته بودم و اصلاً حال و حوصله هیچ کس را نداشتم روی علفهای هرز در کناری دراز کشیدم. رویای ملکوتی خود را هر چند دقیقه یکبار صدای تیز کردن داس باغبان گورستان برهم می زد. باغبان گورستان مشغول کار بود و مرتب داس را تیز می کرد. از جا بلند شدم و به همراه دکتر به این طرف و آن طرف قبرها نوشته روی سنگها را می خواندیم به قبر فقیری رسیدیم معلوم بو دکه دیر زمانی است که کسی به آنجا نیامده با پاروی سنگ گور را پاک کردم و نوشته روی سنگ را خواندم: "مروارید معین" جیغ تلخی سر دادم: "نه... نه... نه" و بی امان خود را روی سنگ قبر انداختم و برای خود گریستم. درست تاریخ تولد اون با تاریخ تولد من یکی بود حتی روز و ماهش. در حالیکه اشک می ریختم به او گفتم که: "مروارید جان آرام بخواب" و فکر کردم که اون مروارید چقدر راحته روی سنگ قبر دراز کشیدم. درست هم قد خودم بود وحشت بیشتری مرا فرا گرفت. آری، اشتباه نکرده بودم با تمام وحشتی که داشتم اما احساس می کردم که آن قبر و صاحب قبر و مروارید قبر را دوست دارم. سرم را و لبانم را به سنگ قبر نزدیک کردم و با صدایی حزن آلود گفتم:
- اسم من هم مروارید است.
از جا بلند شدم و فکر کردم که چرا باید قبر من آنقدر پرت باشد و یک شاخه گل هم روی آن نباشد؟ و چرا باید این همه تنها باشد؟
چند شاخه لاله صحرایی از گورستان چیدم و به روی قبرم گذاشتم. از قبر خداحافظی کردم و به او قول دادم که از این پس هر موقع این جا آمدم حتماً به او هم سری بزنم با تمام خستگی مفرط که بر روح و جانم مانده بود از قبرستان خارج شدیم و به دکتر گفتم که هر موقع خواست به این جا بیاید حتماً مرا خبر کند. در بین راه به رستوران مجللی رسیدیم دکتر از من خواست که برای صرف نهار به آنجا برویم اما با بی حوصلگی که من از خود نشان دادم دکتر هم از خوردن غذا منصرف شد و هر دو راهی منزل شدیم در بین راه دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد اصلاً حوصله حرف زدن نداشتم پس از طی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم از دکتر خداحافظی کردم و بدون تعارف کردن ایشان به منزل راهی خانه شدم. مهری خانم هم از قبرستان از سر مزار دکتر برگشته بود. با چهرۀ منقلبِ من که روبرو شد بسیار نگران شد و احوالم را پرسید:
- مروارید جون چیه؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مهری خانم فقط سرم درد میکنه و کمی خسته ام می خواهم استراحت کنم.
راهی اتاقم شدم و خود را به بستر انتظارم رسانیدم و در آغوش همیشگی و در عالم رویا فقط پدرم و مادرم را می دیدم و حرفای دکتر از دوران کودکیش نیشتری بود بر روح و جان مجروحم. چه ارتباطی می توانست بین من و دکتر و خانواده ام وجود داشته باشد. یعنی واقعاً پدر و مادر من، پدر و مادر خوانده دکتر بودند و او را تحت مراقبت خود قرار داده بودند. فکرم کار نمی کرد و انگار چیزی در درون گوشم وز وز می کرد و اصلاً قادر به شنیدن چیزی نبودم حدود دو ماه از دکتر بی خبر بودم و اصلاً حال و حوصله بیرون رفتن از منزل را نداشتم و بیشتر وقت خود را صرف نوشتن خاطرات گذشته و آنچه از پدر و مادرم به یاد داشتم و یا شنیده بودم و سعی می کردم چیزی را از قلم نیندازم تا به راز مهم این معمای بزرگ پی ببرم تا اینکه یک روز عصر زنگ در حیاط به صدا درآمد مهری خانم از پشت در حیاط جواب داد، گفته بود که با من کار دارد.
- مادرجون مروارید، مروارید... آقایی پشت در حیاط است و با شما کار داره.
- کیه؟
- نمی دونم مادر جون میگه دکتر پویاست.
- شما ایشون رو دیدین؟
- آره مادر جون خودم در حیاط را باز کردم، تعارفش هم کردم، نیامد داخل.
- چیز دیگری نگفت؟
- نه مادر، فقط میگه می خواهد شما را ببینه.
چه تصادفی، ای روزگار به چرخِ چرخونت بچرخ و یوسف گم شده را به یعقوب منتظر برسان.
خود را به پشت در حیاط رسانیدم.
- سلم علیکم، بفرمایید، چه عجب، خیلی ممنون.
دسته گل زیبایی که ترکیبی از رز و مریم بود با روبانی سفید به همراه جعبه شیرینی. مرا دستپاچه و متعجب ساخته بود.
- خانم معین بهتون تبریک می گویم.
- تبریک؟ تبریک واسه چی؟
- قبولی شما در کنکور آنهم در رشته پزشکی.
- خدایا ازت ممنونم. ولی شما، شما از کجا می دونین.
- آخه من این یکی دو روزه را تهران بودم. نتیجه ها در تهران زودتر اعلام شد. اسم شما را در روزنامه خواندم این هم روزنامه، ردیف 58 اسم شماست؟
- آره.
- خواستم اولین کسی باشم که قبولیتان را بهتون تبریک می گه.
- ممنونم، ممنونم، بی نهایت ممنونم. آقای پویا بفرمایید داخل خواهش می کنم.
- این شیرینی باید از طرف من تقدیم شما می شد.
- متشکرم.
- قابل شما را نداره خانم معین. اگر وقت دارین دوست دارم عصر ساعتی را با هم باشیم. موضوعاتی هست که بین من و شما نگفته مونده، دوست دارم هرچه سریعتر آنها را به شما بگویم تا بار دلم سبک شود و یا به قولی ایفای مسئولیت کرده باشم.
عصر همان روز به اتفاق دکتر بیرون رفتیم. چند دقیقه ای بین ما هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه من سکوت را شکسته و گفتم:
- مثل اینکه شما می خواستید حرفهایی را به من بزنید درسته؟
دکتر دستش را به طرف داشبورد ماشین دراز کرد و عکسی را بیرون آورد دقیقاً همان عکسی بود که پدر و مادرم در آخرین سالگرد ازدواجشان قبل از مرگ گرفته بودند. اول نمی دانستم اون پسرک جوان کیست که در کنار پدر و مادرم ایستاده اما حالا به خوبی فهمیده بودم او کسی نیست به جز دکتر پویا. دستانم را دور سرم قفل کردم و با گریه های بی امانم آرام بخش قلب محزونم شدم. صورتم را به طرف دکتر برگرداندم و خواستم تا عکس را از او بگیرم اما او در حالیکه بغض مجالش را بریده بود گریه ای تلخ سر داد و گفت:
- این عکس را می بینی این تو و این هم مادرت خانم شهرزاد است. این عکس هم که کنار مادرت هستی عکس دوران نوزادی تو است.
- ولی، ولی تو از کجا می دانی که اینها خانواده من هستند. اصلاً تو از کجا هویت مرا پیدا کرده ای؟
- زمانی که تو به دنیا آمدی پدرت در انتخاب نامت نظر مرا خواست و انتخاب اسم مروارید سلیقه شخصی من است. در کنار اسم خانوادگیت کردستانی است، درسته؟
- بله.
- شما هشت ماهه بودی که بر اثر بازیگوشی کتری آب جوش روی دست راستت ریخت و آثار سوختگی روی دستت نشانه آن موقع است. خال بزرگ قهوه ای رنگی روی بازوی راستت بالای سوختگی است. درسته؟
- ولی... ولی...
- خواهش می کنم اگر اشتباه می کنم بگو اشتباهه.
- نه... نه. دکتر واقعاً که از هوش و ذکاوت فوق العاده ای برخوردارین.
- در اولین قراری که در پارک و خیابان بنفشه گذاشتم بعد از معرفی خودتان و این که با عمه تان زندگی می کنین فهمیدم که باید خودتان باشید. مروارید فرزندِ علیِ معین، نامِ مادر شهرزادِ نیک سرشت. تاریخ تولد 3/3/1210 درسته؟
- بله. پس حالا فهمیدم، شما در قبال زحمتها و لطفهایی که پدرم و خانواده ام در حق شما داشته احساس دین به من داشتین و هر بار مبلغ قابل توجهی پول به من دادید؟
- آره، پدرت مرد محترم و سرشناسی بود. برای من زحمت فراوانی کشید از همان موقع به من می گفت پسرم تو باید امتیازات اجتماعی زیادی کسب کنی و چشم و دل پدر و مادرت را روشن کنی. مادرت در حق من مادری کرد و همیشه می گفت حسین پسر من است و تا زمانیکه او را به جایی برسانم دلم آرام و قرار ندارد. سالهای خیلی خوب و راحتی را در کنار هم بودیم. گه گاهی حال و هوای دلم ابری و گاهی بارانی و یا شاید غرش شدیدی می کرد اما در کنار پدر و مادر مهربانی چون آقای معین و خانم شهرزاد خیلی زود همه چیز را فراموش می کردم. درست کلاس دوم دبیرستان بودم که مرغ بدبختی به روی شانه ام لانه کرد و برای دومین بار یتیم و آواره شدم در آن موقع تو تقریباً سه ساله بودی اصلاً نمی توانستم باور کنم که آقای معین و خانم شهرزاد از منزل بیرون رفته و به جای بازگشت آنها خبر مرگشان را دم در منزل بیاورند. در این هنگام من وارد مدرسه شبانه روزی شدم و حضانت تو را عمه ات به عهده گرفت بعد از گذراندن دوران دبیرستان در مدرسه شبانه روزی دیپلم دریافت کردم و بعد از دیپلم و قبولی در کنکور وارد دانشگاه تهران شدم و از این زمان بود که بین من و شما جدایی کامل ایجاد شد و دیگر نتوانستم از شما سرنخی پیدا کنم اما مرتب در فکر شما بودم. دیگر هیچ موقع شما را ندیدم تا آن روز در کنار رستوران صدف چنان بینی و دستهایت را به شیشه در رستوران چسبانیده بودی و داخل را تماشا می کردی که ناگهان آثار سوختگی روی دستت مرا متوجه تو ساخت بیشتر دقت کردم و بدون اینکه تو را بشناسم به یاد عزیز دردانه مادرم افتادم، غافل از اینکه او خود، مروارید گم شده من بود در کنار رستوران صدف. آری، اینها و حرفهای نگفتنی دیگر، دردهایی بود در سینه ام که همیشه آرزو می کردم روزی برسد تو را بیابم و همه چیز را برایت تعریف کنم تا اینکه بالاخره دعاهایم مستجاب شد و بعد از گرفتن دکترای پزشکی برای گذراندن دوره طرح دوباره به این شهر آمده اما تصمیم گرفتم که بعد از گذراندن دوره طرح باز هم در این شهر باقی بمانم. خانم معین از گفته های من که ناراحت نشدید. اینها همه حقایقی بود که باید برایت تعریف می کردم.
- از شما خیلی ممنونم شما بار دلم را سبک کردید و مرا به هدفم نزدیکتر گردانیدید.
به ساعت روی دستم نگاه کردم دقیقاً سه ساعت بود که از منزل خارج شده بودم.
- دکتر ازتون خیلی ممنونم اجازه بدهید من برگردم خونه.
- نه خودم می رسونمت.
- نه، ممنونم. دوست دارم کمی قدم بزنم.
- هر طور که مایلید. وقت کردی بیا مطب منتظرت هستم.
- چشم خداحافظ.
خوشا به حالت که در انجام رسالتت موفق شدی ولی من چی؟ چطور می توانستم این مادر و فرزند رنج کشیده را با هم روبرو کنم مادر و فرزندی که در آتش عشق دیدار یکدیگر می سوزند و می سازند. ساعتی پیش با یکدیگر روبرو شده اما به خیال اینکه هر یک بیگانه و نامحرمند خود را در پرده حیا و حجاب مخفی و قایم نموده و دیده از دیدار آن یکی برگردانده. هر یک به خیال اینکه دیگری مرده، و پَر گرفته از این دنیایند. اما باز احساس قلبی این اجازه را از آنها صلب نموده و از خداوند روز وصال را آرزو می کنند. حسین میوه دل مهری خانم و پرورش یافته دامان پاک مادرم و تربیت شده روح بزرگ پدرم. حسین بوی دامان مادرم را می داد، حسین بوی قلب پاک پدرم را می داد. دوست داشتم باز او را می دیدم و او را می بوئیدم و رنگ پدر و مادرم را در وجودش نظاره می کردم. در طول پیاده روهای خیابان بدون هدف از این سو به آن سو در حرکت بودم تا این که مقابل مغازه ای تقریباً قدیمی رسیدم. پشت در مغازه کاغذ رنگ و رو رفته ای بود که به سختی قابل خواندن بود. "یک عدد کیف مدرسه پیدا شده با دادن نشانی آن را دریافت کنید."
آره، درسته. خیابان همان خیابانی بود که شب عید، حادثه تصادف اتفاق افتاد. درست 6 سال پیش. یعنی ممکنه! شاید هم کیف مدرسه خودم باشد.
بی اختیار به طرف مغازه رفتم و گفتم:
- آقا ببخشید این کیف چند وقته پیدا شده؟
- خانم خیلی وقته، سه سال، چهار سال، پنج سال و شاید هم بیشتر.
اگر این همه وقت است که پیدا شده، حتماً کیف منه. شب حادثه، صحنه تصادف، نشانی کیف و از همه مهمتر آلبوم عکس را نشانی داده و کیف را گرفتم.
صاحب مغازه بسیار خوشحال بود.
- خدایا شکر بالاخره صاحب این امانتی هم پیدا شد.
- آقا ازتون خیلی ممنونم شما باعث شدین که خاطرات زندگیم به من برگردد.
با تشکر فراوان از صاحب مغازه خداحافظی کردم و رفتم. هوا کاملاً تاریک شده بود. ابرها چپ و راست در آسمان در تعقیب هم بودند مثل اینکه تصمیم گرفته بود بار خودش را سبک کند. در یک لحظه باران بیداد می کرد با آن سیل باران سرسام آور امکان نداشت کسی پای خودش را از خانه بیرون بگذارد حتی سگها هم چنین جرأتی نمی کردند. شیشه های پنجره، دیوارها، پشت بام، درختها، همه و همه زیر تازیانه باران ناله می کردند. شعله های آتش بخاری از ترس باران جرأت سر کشیدن و پر گرفتن را نداشتند. بیچاره مهری خانم با آن هیکل ریز و نحیفش که انسان به حیرت می افتاد که چطور این همه زحمت می کشه، ناله کنان گوشه ای کز کرده بود و از شدت درد قلبش به خود می پیچید.
- مهری خانم تو را به خدا پاشو بریم دکتر.
- نه عزیزم خودش خوب می شه فقط اون قرص زیر زبونیم رو بده کم کم حالم جا می یاد.
قرص را برایش آوردم و زیر زبانش گذاشتم و شانه هایش را ماساژ دادم. چند دقیقه گذشت حالش بهتر شد اما از او قول گرفتم که بیماری اش را جزیی نگیرد و حتماً تحت یک بررسی دقیق پزشکی قرار گیرد. بارش باران بیداد می کرد. نمی دانم در دل آسمان چه غوغایی به پا بود که تمامی نداشت. سنگینی اندوه بار در دلش زمین را تا سرحد صمیمیت اندوه یک قلب عاشق بستوه آورده بود. از ستاره ها در پهنه ابدیت سپهری خبری نبود، فقط و فقط از چپ و راست آسمان یورش ابرها به چشم می خورد که باعث غوغای بیشتر باران می شد. زیر چشمی نیم نگاهی به مهری خانم انداختم بعد از مصرف قرصش آرام خوابیده بود اما رنگ در رخسارش نبود و هنوز دانه های ریز عرق روی صورتش به چشم می خورد. از خداوند خواستم تا اتفاق ناگواری برای مهری خانم نیفتد تا من هرچه سریع تر برنامه ریزی کرده و او را با یگانه فرزندش روبرو سازم و این دو را به آرزوی دیرینۀ شان که دیدار و وصال یکدیگر است برسانم. به همین خاطر سعی کردم به یگانه آفریدگارم نامه ای بنویسم و از او تقاضای کمک نمایم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)