بخش ششم

روزها در پی هم می گذشت و من هم چنان در صدد پیدا کردن کاری هر چند با حقوق اندک بودم. مقدار موجودی و پس انداز بانکی هم رو به پایان بود. در قبال زحمتها و لطفهای مادرانه ای که این زن ستم کشیده برایم انجام داده بود، خود را مدیون و بدهکار ایشان می دانستم.
یک روز ظهر خسته از دوندگی و جولان زدن توی خیابانها خسته و کوفته ایستاده بودم. گرسنگی شدیدی بر من حاکم شده بود. رایحه مرغ سرخ شده که از آشپزخانه رستوران مجاور تمام فضای خیابان را اشغال کرده بود به مشامم می رسید و باعث شده بود گرسنگی بیشتری را احساس کنم. از شدت خستگی و ناراحتی و گرسنگی فکرم کار نمی کرد. چشمانم به این طرف و آن طرف دو دو می زد. ناگهان چشمم به یک کاغذ پشت ویترین آن طرف خیابان افتاد که به یک خانم فروشنده نیازمندیم. بسیار خوشحال شدم، آنچنان که گرسنگی و خستگی تمام پیاده روی های این چندین روزه را فراموش کردم. وارد مغازه شدم و خود را به عنوان فروشنده معرفی کردم. آقایی که صاحب اصلی بوتیک بود گفت یکی دو هفته آنجا مشغول شوم در صورت رضایت از کارم می توانم در آنجا به صورت دائمی استخدام شوم. در مورد حقوقم هم بعد از گذشت این دو هفته با همدیگر صحبت می کنیم. با تمام این شرایط پذیرفتم و راضی شدم که این دو هفته را در آنجا افتخاری کار کنم. با خوشحالی وافر به منزل برگشتم و مهری خانم را از این موضوع باخبر کردم. رنگ صورتش به قرمزی می زد. دست بلند کرد و با تمام وجود از خداوند تشکر کرد. خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها پیدا کردن کار بهانه ای شده بود تا بتوانم مهری خانم را خوشحال کنم و گل لبخند بر روی لبانش بکارم. صبح شده بود از شدت خوشحالی قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و خیلی زودتر از ساعت تعیین شده به راه افتادم. کرکره بوتیک پایین و قفلِ بزرگِ زرد رنگی روی آن زده شده بود. فهمیدم که خیلی زود آمده ام اما اصلاً برایم مهم نبود یک ساعت بیشتر این پا و اون پا کردم.
کم کم کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری بالا زده می شد. بالاخره صاحب بوتیک سر رسید با تعجب از من پرسید:
- چرا اینقدر زود!
او لبخندی که حاکی از رضایت ایشان بود بر لب نشاد و گفت:
- فکر کردی این جا مغازه کله پزی است که باید صبح به این زودی باز بشه.
هر دو از ته دل خندیدیم. داغی بدنم نشان می داد که صورتم سرخ شده.
- خوب حالا خجالت نکش، اشکالی نداره برخلاف سن و سال کم و جثه ریزه ات معلومه که به کار خیلی علاقه مندی.
- از این که درک می کنید ممنونم.
قفل مغازه را باز کرد، کرکره را بالا زد و وارد شد.
- بفرمایید.
او وارد مغازه شد و بلافاصله دستمالی برداشت و ویترین را تمیز کرد با یک تکه روزنامه نم دار شیشه بیرون را هم برق انداخت و بعد با یک عدد تی کف مغازه را حسابی تمیز کرد. خوب فهمیدم که از این به بعد این کارها را باید انجام بدهم. از همان روز کارم را با آقای عباسی و راهنمایی های ایشان شروع کردم و به خاطر اینکه در مورد قیمت اجناس اشتباهی رخ ندهد، تمام قیمتها را با برچسبی مشخص و بر روی اجناس زد.
در همان روزهای اول آقای عباسی رضایت خود را نسبت به من به خاطر اخلاق و رفتارم و برخورد با مشتریان اعلام کرد. من که از این بابت بسیار خوشحال و راضی بودم در کنار کارم خیلی جدی به درسم هم می رسیدم. روحیه نسبتاً خوبی پیدا کرده بودم از اینکه توانسته بودم به نحوی گوشه ای از زحمات مادرانه مهری خانم را جبران کنم خرسند و راضی بودم و یاد و خاطره پدر و مادرم و دکتر قائمی جگرم را پاره پاره می کرد. بعضی مواقع با یاد دکتر پویا و روزهای کوتاه اما خوشی که با هم داشتیم افکارم را متوجه خود می ساخت اما می دانستم که فکر کردن به او فقط یک نوع احساس بیشتر نیست. دوست نداشتم او را فراموش کنم و این چیزی نبود به جز ندای قلبم اما خوب زمانی که افکارم متوجه اش می شد جز آزار و شکنجه روحی چیز دیگری عایدم نمی شد به همین خاطر تا حدودی به خود می قبولاندم و در صدد فراموش کردن او بودم اما احتمال اینکه ایشان چند درصد می توانست پسر مهری خانم باشد مرا از این فکر منصرف می کرد.
امروز سالگرد درگذشت دکتر قائمی بود به خاطر فداکاریها و مهربانی های ایشان مجلس یادبودی در منزل محقرمان تشکیل دادیم و با عده ای از همکاران ایشان درگرد مزارش جمع شده و خاک مزارش را سرمه چشمانمان کرده و با آب دیده سنگ قبرش را شستشو دادیم. روزها پی در پی می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و اکنون من به سنی رسیده بودم که باید خود را برای امتحانات دیپلم آماده می ساختم. درسهایم به قدری فشرده و سخت شده بود که بیشتر اوقات کتابهای درسی ام را به داخل بوتیک می بردم و در اوقات فراغت همانجا به دروسم می رسیدم. موقعیت درسی ام خیلی تنگ شده بود و فشار فراوانی بر جسم و روحم وارد شده بود. نه می توانستم درسم را رها کنم و نه می توانستم کارم را ترک کنم. این دو مکمل همدیگر بودند به نحوی که یکی ضامن دیگری بود و بدون یکی وجود دیگری اصلاً ارزش و جایگاهی نداشت و بعضی وقتها از فرط خستگی زمانیکه به خانه برمی گشتم میل به غذا خوردن نداشتم. گاهی آنچنان خسته و کوفته بودم که همان جا خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و درسهایم را مرور می کردم گذشت ساعات در آن روزها برایم روشن نبود و فقط به تنها چیزی که فکر می کردم کنکور بود کتاب درس و تستهای کنکور به نحوی برایم تکراری شده بود که همه جا و همه چیز را تست کنکور می دیدم که جلو چشمانم قد علم کرده.
امتحانهای دیپلم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. شکر خدا با معدل بالا قبول شدم به نحوی که خودم هم باورم نمی شد. این موفقیت را فقط و فقط مدییون زحمات مهری خانم می دانستم چون یار و مشوق بسیار خوبی برایم بود به خصوص که در امور منزل کمک حال من بود به اصرار مهری خانم که می گفت خودم را برای کنکور آماده کنم، اما برخلاف علاقه فراوانی که به درس و دانشگاه داشتم و از زمانهای کودکی دانشگاه آرزوی دیرینه ام بود اما... او را قانع کردم و گفتم که:
- از لحاظ مالی شرایط ادامه درس و تحصیل را ندارم و بهتره در این زمان به کارم بچسبم تا حداقل از این طریق خود را تأمین کرده و جلو دیگران سر کج نکنیم.
با گفتن این حرف سیل خون به چهره مهری خانم هجوم آورد و گفت:
- بسه، بسه دیگه از امروز به بعد من خودم دنبال کار می گردم و دوباره توی خونه ای و یا جای دیگر مشغول می شوم تو هم باید به درست برسی و خودت را برای کنکور آماده کنی. هیچ موقع یادم نمی ره که می گفتی یکی از آرزوهای دیرینه ات موفقیت در دانشگاه به خصوص در رشته مورد علاقه ات پزشکی است. شکر خدا معدل دیپلمت هم که عالی بوده و با توجه به این همه رنج و عذاب و سختی کار بی وقفه به درس و امتحانهایت خوب رسیدی پس حیف نیست الان به این راحتی درس را کنار بگذاری و خیلی راحت بگی شرایطش را نداری! غیرممکنه.
- می دونین مهری خانم شما به سنی رسیده اید که به استراحت و توجه بیشتری نیازمندید شما بیشتر از سن و قدرت بدنی خود کار کرده اید و رنج فراوانی را متحمل شده اید مگر اینکه من بمیرم و اجازه بدهم شما برین و دوباره در خونه ها را با عجز و ناتوانی بزنید، سر خم کنید، و به خاطر چندرغاز پول هر نوع زحمت و کار طاقت فرسا را به جان بخرید.
- خیلی خوب پس اگه نمی خواهی که من دنبال کار بروم دختر خوبی باش و همان طوری که تا الان بوده ای با برنامه ریزی دقیق و پشتکار فراوان درست را بخوان و خودت را برای کنکور آماده کن.
با توجه به علاقه وافر خودم، و اصرار فراوان مهری خانم تصمیمم عوض شد و قرار بر این شد که جهت ادامه درس و ورود به دانشگاه تلاش خود را آغاز کنم. ذهنیت ناباورانه ای مغزم را احاطه کرده بود تنها آرزویم موفقیت در رشته و شغل مقدس پزشکی بود. از بچگی این تنها آرزویم بود به همین خاطر خود با آرزوی بزرگم که پزشکی بود بزرگ شدم و اکنون به سنی رسیده بودم که به قول معروف این گوی و این هم میدان پس هر چقدر تلاش می کردم نتیجه اش در آینده نه چندان دور عاید خودم می شد به بوتیک که می رفتم بیشترین وقت فراغت خود را صرف خواندن و مرور درسهایم می کردم یک روز بر حسب اتفاق چشمم به گوشه ای از روزنامه افتاد که قید شده بود کلاس تقویتی جهت کنکور. آدرس دقیقاً در همان خیابانی بود که در بوتیک مشغول به کار بودم خیلی خوشحال شدم برای کسب اطلاعات بیشتر به آنجا رفتم و در چند تا از دروسم ثبت نام کردم. با حقوق اندکی که از بوتیک دریافت می کردم مبلغی از آن را برای شهریه کلاس کنار گذاشته و مابقی را صرف خرج و مخارج زندگی می کردیم.
روز موعود فرا رسید و امروز روزی بود سرنوشت ساز اضطراب شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود. صدای گروپ گروپ قلبم را می شنیدم با اینکه دیشب اصلاً خواب به چشمانم نیامده بود اما اصلاً احساس کسالت و خواب آلودگی نداشتم با بدرقه مهری خانم و گرفتن آب و قرآن بر سرم از خانه خارج شدم، راهی دانشگاه شدم. گذشت ثانیه ها را می دیدم که چطور جلو می روند. روز سرنوشت سازی بود. من می رفتم تا بزرگترین ارمغان را برای عزیز دلم و سنگ صبورم و مادر فداکارم مهری خانم به یادگار بیاورم و بزرگترین هدیه برای پدر و مادرم. و می دانستم تنها از این طریق است که می توانم روح پدر و مادرم را شاد کنم و به قولی که به آنها داده ام جامه عمل بپوشانم. آن روز صبح با اشتیاق و اضطرابی وصف ناشدنی با اتکای به نفس و غرورم که نسبت به هدف اصلی ام در خود احساس می کردم امتحانم را پشت سر گذاشتم و با روحیه ای شاد که حاکی از رضایت کاملم بود از دانشگاه خارج شدم اما... اما... در روبروی در خروجی دانشگاه با چهره ای روبرو شدم چهره ای که هرگز فکرش را نمی کردم حتی در رویاها و خیالم هم نمی گنجید چه رسد در عالم واقعیت یعنی ممکنه باورم نمی شد. اصلاً این غیرممکنه!! دکتر این جا جه می کنه؟ دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار با خیالی گنگ و مبهم داد زدم: «دکتر، دکتر پویا.» به عقب برگشت و لحظه ای را ساکت و بی حرکت ماند. دوباره صدا زدم: «دکتر پویا» و به طرفش دویدم اشک در چشمانم پی در پی می جوشید.
- سلام دکتر، منم مروارید، مروارید معین.
- اوه خانم معین! خدایا اصلاً باورم نمی شه! شما... شما این جا چه می کنید؟
- آخه امروز کنکور داشتیم به همین خاطر آمده بودم که...
- خانم معین شما چقدر عوض شده اید. اصلاً فکرش را نمی کردم چقدر غیرمنتظره! گذشت زمان را ببین. مثل اینکه همین دیروز بود اصلاً باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شده باشی. کلاس پنجم ابتدایی کجا و امتحان کنکور کجا از اون روزی که شما را دیدم تا به امروز همه اش به فکر شما بودم چه روزهایی را گذراندم لحظه شماری می کردم چهاردهم فروردین برسد و شما را در مطب زیارت کنم. اما 14، 15، 16 و... فروردین پشت سر هم گذشت و خبری از شما نشد. خیلی منتظر شما بودم هرکس تلفن می زد فکر می کردم که شما باشین.
عرق گرمی روی صورتم نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشتم لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما شد.
- خیلی خوب بهتره بریم سوار ماشین بشیم بعداً همه چیز را برایم تعریف کن.
- نه ممنونم شما بفرمایید به کارتون برسین.
- زیاد مهم نیست فردا را اختصاص می دهم به کارم بعد از قریب هفت سال دوست عزیزم را پیدا کرده ام به این راحتی او را از دست بدهم! محاله. من هیچ موقع نقد را رها نمی کنم که به نسیه بچسبم.
با اصرار دکتر سوار ماشین ایشون شدم کمی روی صندلی ماشین جا به جا شدم.
- معذرت می خوام دکتر آخه می دونین...
- می دونم.
در بین تمام راه وقایع این چندین و چند ساله را برایش تعریف کردم دکتر نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد، آه گرمی از سینه خارج ساخت.
- عجب! که این طور من فکر می کردم که شاید از این شهر رفته باشید.
- آره دکتر رقم زن روزگار هم سرنوشت مرا این گونه رقم زده است. اما با تمام این مصائب و سختی ها شاکر خداوند هستم و دستان رقم زنش را می بوسم و قلمِ قلم زنش را قاب طلا گرفته و به قلبم نصب می کنم. به یاد دارم شبی را که دچار آوارگی حسرت و تأسف بودم و چطور مانند غریبه ای بی پناه سر گردان از خانه ای که محل استراحت و آسایشم بود خارج شدم و در مسیر بلند پیاده رو سرگردان از این طرف به آن طرف سر را به طرف آسمان بلند کرده و با خدای خود شروع به راز و نیاز کردم و از او تقاضای کمک و نجات خواستم. "پروردگارا ای کاش اجازه می دادی که از درگاه مقدست بخواهم مرا زودتر نجات دهی و در مورد آینده ام زودتر تصمیم بگیری. تمام دریچه های امید به روی سرنوشتم بسته شده خواهش می کنم خدا زودتر هرچه زودتر تصمیم بگیر چرا که روحم خسته شده." ناگهان متوجه ستارگاه چشمک زن که روی چادر سیاه شب خودنمایی می کردند شدم، بعضی از آنها را دیدم که در بغل بعضی دیگر جای گرفته و بیشتر خودنمایی می کردند تا از این طریق خود را در نظر بقیه بیشتر جلوه دهند. ای کاش مادرم و پدرم بودند و این گونه مرا در آغوش خود جای می دادند... در همین افکار و خیالات خام در آرزوهای بچه گانه و غافل از اطراف خود بودم که ناگهان ماشینی مرا زیر گرفت و سرنوشت شوم من ورق دیگری خورد... و به مصیبتهای تازه ام سلام و خوش آمد گفت.
اشکهای گرم و متوالی روی گونه هایم قلت می خورد و مانند صحنه سینما تمام آن روزها را عیناً به چشم می دیدم.
- ببخشید خانم معین مثل اینکه شما را ناراحت کردم نمی خواستم شما را به گذشتتون برگردونم اگر می دونستم این جوری میشه اصلاً چیزی نمی گفتم.
- نه، نه، من خودم خواستم تا حکایت زندگیم را در طول این چندین و چند سال برایت تعریف کنم. آری زمانیکه عمه ام با دخترهایش با ترفند خاص ارثیه پدری ام را از من گرفته و در غفلت من عازم دیار خارج شدند. زمانیکه با عجز و ناتوانی و با التماسهای مکرر در خانه عمه مهین را کوبیده و از او تقاضای کمک می کردم اما او با بی ادبی در خانه را به روی من بست، یاد یوسف گمگشته یعقوب افتادم که چطور برادرانش بر او مکر و حیله و حسد برده و به قصد بازی و تفریح در چمنزار او را از پدر جدا کرده و در چاهی انداختند... اما مژده خداوند یوسف را دلشاد ساخت. مدتها گذشت کاروانی از آن جا می گذشت سقا را برای آب فرستادند. دلو را داخل چاه انداخت اما همین که دلو را از چاه برآورد، دید غلامی زیبارو خود را به طناب دلو گرفته و بیرون آمد. کاروانیان به یکدیگر مژده دادند که این غلام را پنهان داشته که سرمایه تجارت کنند. آری خداوند به آنچه خلق می کند آگاه و بیناست. کاروانیان یوسفِ یعقوب را به عزیز مصر فروختند. سالهای متوالی یوسف در دربار عزیز مصر با گذراندن سخت ترین امتحانهای الهی به سر می برد و همه شاهد پاکدامنی و خلوص یوسف بودند تا جاییکه خداوند علم تعبیر خواب به یوسف عنایت فرمود. در فراق یوسف، یعقوب آنقدر گریست تا چشمانش نابینا شد و همیشه به فرزندان خود می گفت: "من با خدای خود غم و درد و دل می گویم و از لطف بی حساب خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید." پس از آنکه بشیر بشارت یوسف را آورد و پیراهن او را به رخسارش افکند دیده انتظارش به وصل روشن شد.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
به آرامی سرم را به طرف دکتر چرخانیدم. نگاه پرسشگرانه او را دیدم که چطور دیدگانم را تعقیب می کند.
- خیلی جالب بود. معلومه که مطالعه غیردرسی هم داری و از همه مهمتر سرگذشت ها را تجربه زندگی خود قرار داده و به همین خاطر است که به این خوبی و محکم و استوار مانده ای و در جا نزده و عقب نشینی نکرده ای. خانم معین قلب پر غبار و مالامال از رنج زندگی شما را در چشمانتان می بینم اما خوب توی این دنیا قلب بدون غم پیدا نمی کنی.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه...
تمام این ها امتحانهای الهی است ناراحت نباش. هرکس به نوبه خود باید به نحوی سختی بکشه اما خوشا به حال کسی که در این امتحان برنده و کارنامه قبولی بگیره اما من می دونم که شما از دسته قبول شده گانید.
شکست و محنت روزگار به قدری حساس و آسیب پذیرم کرده بود که مانند حبابی شده بود که با کوچکترین اشاره بترکد. دلم می خواست بلندترین فریادهای دنیا را بزنم آنقدر فریاد بزنم تا سبک شوم اما حرفهای دکتر آنقدر حساب شده و دقیق بود که آرامم می کرد. آنقدر آرام که گاهی مواقع شک می کردم که حرفهایش جادویی است و مانند آبی که آتش را خاموش می کند چطور با حرفهایش قلب به غم نشسته و مشتعل شده ام را مرحم می بخشد.
- خانم معین زیاد ناراحت نباشید شما راوی خوبی هستید و داستان جالب حضرت یوسف را خیلی زیبا نقل کردین ما، هر دو وجه اشتراکی داریم هر دو یوسفی هستیم گم گشته و به دنبال یعقوب.
- ممنونم. دکتر شما خیلی به من دلگرمی می دین و باعث امید من شدین. شما دریچه امید هستید به روی درهای بسته ناامیدی قلبم. دیگه داریم کم کم می رسیم لطف کنید سر همین چهارراه نگه دارین من پیاده می شوم. خونه ما توی همین خیابان است کوچه چمن پلاک 4. منزل خودتونه هر موقع که دوست داشتین می تونین تشریف بیاورین. خوب حالا بفرمایید برویم منزل.
- نه، باشد برای یک وقت دیگه.
- هر جور که راحتین از همراهیتون بی نهایت ممنونم خداحافظ.
- خانم معین، راستی فردا پنج شنبه است و من معمولاً شبهای جمعه بر سر قبر پدرم می روم اگر دوست داشته باشین فردا را هم می تونیم با هم دیگه باشیم.
از این موضوع خیلی خوشحال شدم. بدون فوت وقت جواب مثبت دادم و قرار ما رأس ساعت هشت صبح شد.
- پس خداحافظ تا فردا صبح.
- مهری خانم.
- چیه، چیه عزیزم؟
- سلام، خسته نباشید.
- به به، دختر گلم امتحان چطور بود؟
- خوب بود. خوب این نتیجه زحمتهای شبانه روزی ماست.
- نه عزیزم پشتکار و همت خودت باعث موفقیتت شد.
در دلم غوغایی بود دلم می خواست همه چیز را برای او تعریف کنم اما نه باید صددرصد اطمینان حاصل کنم و بعد خبر زنده بودن یوسف را به یعقوب بدهم به درستی که فردا همه چیز روشن خواهد شد. فردا بشیر پیراهن یوسف را برای یعقوب به ارمغان می آورد و با بوی پیراهن یوسف گم گشته دیده های خاموش یعقوب روشن می شود. فردا روزی خواهد بود که این زنجیر گسسته دوباره دانه هایش به هم پیوند می خورد و فردا روزی خواهد بود که اشکهای شوق وصال به روی دیده ها نقش می بندد. در همین افکار بودم که مهری خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
- بیا عزیزم، بیا بگیر بخور خستگی از تنت بیرون بره.
- ممنونم. اجازه بدین دست و صورتم را بشویم، چشم.
داخل دستشویی شدم خودم را در آئینه برانداز کردم پیشانی ام را دانه های ریز و درشت عرق محاصره کرده بود التهاب و شور و شوق فردا زینت بخش گونه های رنگ پریده ام شده بود. دست و صورت خود را شستم و راهی اتاق شدم و با عجله و عطش فروان لیوان شربت را خوردم و از مهری خانم خواهش کردم که عکس تنها فرزندش حسین را یک بار دیگر به من نشان بدهد، اما مهری خانم بیچاره بدون اینکه از من عذر و بهانه ای بگیرد اشکهایش را لا به لای روسری سفیدش پنهان کرد و خیلی سریع عکس را آورد. او در حالیکه با دستهای رنجور و لاغرش صورت حسین را نوازش می کرد و مادر مادر می گفت او را به من نشان داد در این کار شکی نبود، خال درشت مشکی که درست روی گونه چپ حسین بود، ابروان پهن مشکی گره خورده، چشمان درشت و خمار، موهای پرپشت مشکی تابدار همه و همه سند معتبری بود برای اثبات تمام این حقایق به مادر رنج دیده اش. این عکس با عکسی که در آلبوم پدرم بود همان عکسی که در آخرین سالگرد ازدواجشان گرفته بودند خیلی شبیه بود این عکس 4 ساله و آن عکس 14 ساله. اما با یک شکل و شمایل فقط در یک قالب کوچکتر این دو چه ارتباطی می توانستند با همدیگر داشته باشند.
- مهری خانم، خسرو، خسرو شوهرتان را می گویم او کجا دفن شده است؟
- سرخس خیلی وقت می شه که سر قبرش نرفته ام همون سالهای اول که تازه فوت کرده بود یه چند باری سر قبرش رفتم ولی مثل اینکه کسی قبل از من بر سر مزارش آمده و مزارش را شسته و حتی برایش گل هم آورده بود. هر چقدر فکر می کردم چیزی به عقلم قد نمی داد. آخه خسرو هم بی کس و کارتر از خودم بود و کسی را نداشت تا برایش گل بیاورد ولی خوب فکر می کردم شاید یک بنده خدایی دلش بر بی کسی او سوخته و شب جمعه خواسته تا ثواب کند. الان هم که دیگه خیلی وقت می شه که بر سر قبرش نرفته ام. اصلاً دیگه یادم نیست که در کدامین قطعه بود. شاید از روی نام و نشانی قبرش بتوانم آنرا پیدا کنم اما دیگه حال و حوصله این جور کارها را ندارم از همین جا براش فاتحه می فرستم، می رسه. آره دخترم اون رفت و به خونه اصلی اش رسید اما من چی؟
چه بهانه ای می توانستم برای رفتن فردا داشته باشم به دکتر قول داده بودم و از همه مهمتر باید راز این معما را کشف می کردم. من خودم گمشده ای بودم در میان گمشده ها، بارها و بارها کسی را پیدا کرده بودم و به خیال خودم گمشده ام بوده است... اما این بار قضیه فرق می کرد این بار باید گمشده ای را به دست گمشده دیگر می رساندم.
- مهری خانم فردا صبح با چند نفر از دوستانم قرارِ یک اردوی دوستانه را گذاشتیم. تا عصر هم برمی گردیم.
- باشه عزیزم، بعد از این همه درس و تلاش در کنکور کمی تفریح هم لازمه خوب فکری کردین فرصت خوبیه من هم می رم سر قبر دکتر خدابیامرز. دلم برایش خیلی تنگ شده یک کمی شیرین پلو واست درست می کنم ببر با دوستات بخور.
- نه ممنونم. یکی از دوستانم گفته مهمون اون باشیم.
- آخه این جوری که نمی شه.
- خوب خواستۀ خودش بوده.
روز را با تمام تب و تاب و شب را با شور و اشتیاق فراوان به صبح رسانیدم. فردا صبح، زودتر از هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم. در چیدن صبحانه و کمی از امورات منزل به مهری خانم کمک کرده و رأس ساعت هشت سر خیابان منتظر دکتر ماندم. درست رأس ساعت هشت بود که دکتر رسید و از دور به نشانه احترام و سلام چراغ ماشین را مرتب روشن و خاموش می کرد.
- سلام خیلی به موقع اومدین.
- خیلی وقته که منتظرین؟
- نه، نه. تازه اومدم.
سوار ماشین شدم و دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد و سکوت دلگیری بین ما حاکم بود و برخلاف دیروز که این همه حرف برای گفتن داشتیم، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. به سر چهارراه رسیدیم و پشت چراغ قرمز توقف کردیم. مرد مسنی که از ناحیه پا مشکل داشت به تمیز کردن شیشه اتومبیل مشغول شد.
- خانم معین ببخشید کیف پول من داخل داشبورد ماشین است لطف کنید یک اسکناس 100 تومانی بدین به این بنده خدا.
با تعجب پرسیدم:
- 100 تومان؟ 100 تومان که خیلی زیاده!
- ایرادی نداره نیازمنده که با این وضعیت تن به این جور کارها می دهد.