بخش پنجم
آره مادر جون به درستی یادم نیست، مثل خواب و بیداری بود ولی همین قدر در ذهنم جای مانده که در جایی خیلی دورتر از روستایی که در آن زندگی می کردیم چاه آبی بود که مردم روستا برای تأمین آب باید به کنار آن چاه می رفتند و با دلو از آن چاه آب برمی داشتند. خیلی وقت بود که باران نباریده بود و تمام چشمه ها خشک شده بود تمام اهالی روستا برای رفع نیاز باید این کار را انجام می دادند. مادرم کوزه کوچکی را به نشانه سرگرمی به دستم داد و خود دو کوزه بزرگتری را برداشته و به سمت چاه آب که نزدیک یک جنگل در حوالی کوه بزرگی قرار داشت به راه افتادیم. در بین راه به سگ بزرگی با چشمان سیاه رسیدیم که مرتب لای علفها را بو می کرد و از این طرف به آن طرف می رفت. من که از وجود آن سگ می ترسیدم خود را به دامن مادرم چسبانیده و از او جدا نمی شدم. مادرم گفت که او با ما کاری ندارد. فصل زمستان بود و برف فراوانی باریده بود سگ به همراه توله هایش برای جستجوی غذا بیرون رفته بودند که توله هایش از لبه پرتگاهی به همراه خروارها برف به پایین افتاده بودند و دیگر هیچ موقع آنها را ندیده از آن موقع به بعد سگ بیچاره به هر طرف دنبال توله هایش می گردید. از چشمهای سیاه و اشک آلود او پیدا بود که چقدر از دقیقه ای که توله هایش همراه خروارها برف به پرتگاه سرازیر شده بودند عذاب کشیده است. با تمام وحشتی که از سگ داشتم دوست داشتم بایستم و او را نگاه کنم. او سرش را لای دستهایش فرو برده و پیوسته ناله و زوزه می کشید. گه گاهی نسیم و گاهی باد، با شدت بیشتری می وزید و انبوه علفها را به سوی زمین خم می کرد سگ بیچاره سرش را بلند می کرد و به تصور اینکه صدای توله هایش را شنیده است در حالیکه علفها را بو می کشید انتظار داشت که بوی توله هایش به مشامش برسد اما باد از توله های او برایش خبری نداشت آنچه باد با خود داشت عطر گل ها و علفهای وحشی زمستانی بود. او خیلی شبیه گرگ بود، مادرم می گفت عده ای از اهالی ده معتقد بودند که او اصلاً گرگ است او بچه گرگی بوده که بی پدر و مادر بزرگ شده، عده ای دیگر هم می گفتند که او سگ نجیب و آرامی است که خان و ثروتمندان به وجود او افتخار می کنند اما مثل اینکه او صاحب اصلی اش را گم کرده و در بیابان آواره شده بود. کم کم از او خوشم آمده بود، پس به او نزدیک شدم دوست داشتم با او بازی کنم اما او همچنان سرش را لای علفها کرده و آنها را بو می کرد و اصلاً متوجه اطرافش نبود. متوجه سر دمش شدم که بریده شده بود مادرم می گفت که بچه ها در عالم بازی این کار را با او کرده اند گاهی مواقع دمش را می دیدم که مانند عقربه ساعت می جنباند. مادرم می گفت هر موقع احساس خطر کند این کار را انجام می دهد مادرم دست مرا می کشید و می گفت دیر می شه بریم آب بیاوریم ولی من همچنان دوست داشتم که نزدیک آن سگ بمانم که ناگهان طوفان شدیدی که از دامنه کوه نزدیک جنگل شروع شده بود اوج گرفت و هنگامیکه دانه های تگرگ به درشتی گردو از دامن ابرها فرو می ریختند بادهای وحشی خشمگین و عنان گسیخته به درختها حمله می کردند. شاخ و برگ درختها را می کندند و برای تجدید قوا چند لحظه کوتاه متوقف می شدند و دوباره حمله را آغاز می کردند و انبوه برگها و شاخه ها را کشان کشان به دم پرتگاه می بردند و به پرتگاه سرازیر می کردند گاهی باد آنچنان وحشیانه حمله ور می شد که درختهای کاج را از ریشه بیرون می آورد قطرات پراکنده خاک در هوا پخش می شد گویی انفجاری رخ داده است و من همچنان زیر دامن مادرم به روی زمین لای علفها خم شده و جرأت حرف زدن و تکان خوردن نداشتم در همین اثناء درخت بزرگی را طوفان شکست صدای شکستن درخت وحشت خارق العاده ای را در من ایجاد کرد کم کم طوفان و باران متوقف شد حرارت آفتاب درخشان همه جا را خشک کرد باد هم از حرکت ایستاد سرم را از زیر دامن مادرم بیرون آوردم سگ را دیدم به این طرف و آن طرف بی هدف نگاه می کند به نظر می آمد که صخره های سپید که طوفان سپیدیشان را جلائی داده بود پاسخگوی نگاههای بی هدف سگ هستند بالاخره او از جا بلند شد و کمی به سمت ما نزدیک شد او شروع کرد به لیسیدن پاهایش و آهسته آهسته زوزه می کشید. «غصه نخور، غصه نخور توله هات پیدا می شه.»
یک عدد نی را که مادرم به بهانه سرگرمی به من داده بود از داخل جیبم درآوردم و شروع کردم به نواختن. زوزه او قطع شد اما خیلی سریع از کنار ما رفت، رفت و رفت تا به لبه پرتگاه رسید. زوزه جانخراشی سر داد و خود را به داخل پرتگاه انداخت و دیگر از آن موقع به بعد هیچ کس آن سگ دم بریده را ندید گویا به توله هایش ملحق شده بود با مادرم به طرف چاه آب به راه افتادیم چوپانها را می دیدیم که چطور گله گوسفندان خود را برای چرا به چمنزار آورده و اکنون بعد از ساعت ها راه پیمایی برای تغییر حالت و فراموش کردن خستگی و درد بدن آتش روشن کرده و با کتری سیاه دودزده مشغول دم کردن چایی بودند. ناگهان صدای نعره گنگ و فروخورده ای از جنگل به گوش خورد ابتدا یک نعره ضعیف بود بعد زوزه های مقطع یک سگ مجروح سگهای شبان یکباره به طرف جنگل حمله ور شدند چوپان پیر، کلاه پشمی خود را برداشت تا صدای را که از جنگل می آمد بهتر بشنود به یک باره فریاد کشید: «این صدای سگ دم بریده است.» بلافاصله چماق خود را برداشت و بعد همه چوپانها را به کمک طلبید یکی از چوپانها گفت: «یک سگ ارزش این را ندارد که ما خودمان را به خاطر او به زحمت بیاندازیم.» بالاخره پیرمرد با یک چوپان به طرف پرتگاه به راه افتادند. عرق از پیشانی پیرمرد می بارید اما او همچنان جستجو می کرد و اهمیتی به عرق روی پیشانی یا به شاخه ها و بوته های خاردار که سر و صورت او و پاهایش را خونین می کردند نمی داد. پیرمرد لحظه ای توقف نمود و به اطراف خود نگاه کرد او تنها مانده بود. ناگهان ناله کوتاهی از یک طرف شنید و بلافاصله به آن طرف دوید و بالاخره از بالای پرتگاه متوجه جسد سگ دم بریده شده بود که مرده. ناله جانشکافی از سینه اش دمید. مثل اینکه می خواست به او بگوید بیا تو را به نگهبانی گوسفندانم انتخاب می کنم اما سگ بیچاره دیگر حرکت نمی کرد او به توله هایش پیوسته بود از پیاده روی زیاد خسته شده بودم دلم برای سگ می سوخت و بهانه گیری می کردم به ناچار مادرم مرا به پشت خود بست و کوزه را از دست من گرفت بعد از طی مسافتی به چاهِ آبی رسیدیم مادرم کوزه کوچک مرا پر آب کرده و به کناری گذاشت اما همینکه خواست کوزه خود را پر آب کند با همان دلو سیاه به داخل چاه آب افتاد و دیگر هرگز او را ندیدم. گریه و فغان سر داده بودم. ساعتها به این طرف و آن طرف می دویدم. هوا کاملاً تاریک شده بود در آن تاریکیِ همه گیر، پیدا کردن چیزی لا به لای انبوه درختان دشوار به نظر می رسید از فاصله دوری نور فانوس چوپانها را می دیدم و در خیالم چشمان حیوانات درنده و وحشی بود. به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم اما به جای دنج و مناسبی نمی رسیدم. دلتنگ مادر، وحشت از تاریکی و صدای زوزه حیوانات وحشی از هر طرف مرا در بند و حصار خود کشیده بود گه گاهی به داخل چاه سرک می کشیدم اما از برگشت و انعکاس صدای گریه ام خیلی سریع خود را به کناری می کشیدم. بیقرار و درمانده از هر طرف دور چاه به این طرف و آن طرف می رفتم، مادرم را صدا می زدم و با نفسهای بریده گریه می کردم پاسی از شب گذشته بود همه جا تاریک و فقط نور مهتاب بود که اندکی زمین را روشن کرده بود نور کوچکی از دور مرا متوجه خود ساخت نور نزدیک و نزدیک تر شد مردی اسب سوار که فانوسی در دست داشت و برای تهیه آب به کنار چاه آمد از او ترسیده بودم بنابراین پشت چاه سنگر گرفتم و مخفی شدم تا مرا نبیند اما چشم های نافذ او تیزتر از این حرفها بود. «خدایا چه می بینم دخترک به این کوچکی. این وقت شب تک و تنها. اینجا چه می کنی؟ نکنه راه منزل را گم کرده ای و از این جا سردرآورده ای.» با حرفهای مرد ارتعاش شدیدی در تمام بدنم پیدا شد. چشمها و گونه هایم می سوخت سرم را بلند کردم باورم نمی شد پسر خان بود خودم را به او نزدیک کردم و گفتم: «مادرم، مادرم توی چاه افتاد.»
- نه این غیرممکنه.
با عجله مرا سوار بر اسب کرد و راهی روستا شدیم و با تعدادی از اهالی روستا برای نجات مادرم به کنار چاه رفتند اما بی فایده بود من که دختر بچه ای سه ساله بودم سایه سنگین بی مادری بر سرم افکنده شد. در دلم صدای غم انگیز دردها و غم ها به گوش می رسید. آغوش بازی را نمی یافتم تا به او پناه ببرم جز آغوش تاریکی که آنرا بهانه ای برای خوابیدن می دانستم در آن سن و سال کم به یکباره لطف و محبت مادرم از من بریده شد بارها و بارها از زبان پدرم شنیده بودم که با مادرم جر و بحث می کرد و می گفت: «ای بی عرضه زنهای مردم واسه شوهرشون پسر به دنیا می آورند اما تو یه سر و پا لنگه خودت را توی این دنیا اضافه کرده ای.» به همین خاطر پدرم از وجود من در خانه چندان خرسند و راضی نبود و بارها و بارها مرگ مرا از خداوند طلب می کرد. دیگر من در آن خانه غریبه ای بیش به شمار نمی آمدم مرتب گریه و زاری می کردم و بهانه مادرم را می گرفتم. اما او مرا از منزل بیرون می انداخت و می گفت که حوصله اش را سر برده ام تا اینکه یک روز هنگام غروب دو نفر پسربچه را دیدم که کالسکه ای قراضه در دست و به طرف من می آمدند من که در حال بازی کردن با یک بچه گربه بودم و مرتب آن مادر مرده را سنگ باران می کردم متوجه پسرک شدم که می گفت: «آهای دختر اسمت چیه؟» گفتم: «مهری.» گفت: «دلت نمی خواد کالسکه سوار بشی؟ یک جعبه از اون شکلاتهای خوشمزه بهت می دم.» اما من به جای هر گونه پاسخ یکی از آن سنگها را که برای نشانه گرفتن گربه در دست داشتم به طرف پسرک پرت کردم. سنگ هم نامردی نکرد و یک راست خورد به چشم پسرک بدبخت. پسرک در حالیکه به طرف من می آمد، گفت: «باید جریمه این کار را بپردازی.» من که از پسرک می ترسیدم فرار کردم مدتی طول کشید تا آن دو توانستند مرا بگیرند و مرا به جایی که خودشان اسمش را پناهگاه گذاشته بودند بردند. آنجا کمی خارج از ده بود، در آنجا کوه بزرگی و در داخل کوه، غاری بود که مرا به آنجا بردند وقتی داخل غار شدیم پسرک در کناری نشسته و زخمهای سر و صورت خود را پانسمان می کرد. آن یکی هم با آتش ور می رفت دو تا پسر به تقلید از سرخ پوستها به سر خود پر زده بودند. همان پسر رو به من کرد و گفت: «ای جاسوس پست تو چطور جرأت کردی پا به کلبه رئیس سرخ پوستها بذاری؟ اصلاً به چه حقی به طرف من سنگ پرت کردی و مرا به این روز انداختی.» من که این جور چیزها برایم معنا و مفهومی نداشت بدون ترس گفتم:
- میاین با هم بازی کنیم.
- دختره پررو ما تو را دزدیده ایم.
من که معنی دزدی را نمی دانستم و دلم هم برای پدرم تنگ نشده بود بدون بی قراری و احساس دلتنگی این جور مسخره بازی ها را نوعی بازی می دانستم آن یکی پسرک که رو به روی من نشسته بود چشم غره ای به این یکی کرد و گفت:
- کجا شو دیدی، ناراحت نشو ما داریم با هم بازی می کنیم. او رئیس سرخ پوستهاست ما هم زندانی او هستیم. بناست فردا موقع طلوع آفتاب حساب ما را برسه و تکلیف ما را با زندگی یکسره کنه. دست به لگدش جداً عالیه.
چه دردسرت بدهم در غار خیلی به ما خوش می گذشت. انگار نه انگار که مرا دزدیده بودند هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم او خودش را رسماً رئیس سرخ پوستها می دانست و اسم مرا هم گذاشته بودند، جاسوس تازه. رئیس تصمیم جدیدی داشت که فردا صبح مرا بپزد.
موقع شام که دهان پسرک پر بود از نان و پنیر یکریز حرف می زد و حرفهایش اصلاً سر و تهی نداشت فقط به عنوان رئیس می خواست که نطق کند حرفایی که می زد چیزهایی از این قببیل بود: «من این جا را دوست دارم، تا حالا فرصت نکردم که به اردو بروم، از مدرسه رفتن متنفرم، تو این جنگلها سرخ پوست حقیقی پیدا می شه، ما دو تا سگ داریم، راستی ستاره ها گرمند، من دخترها را دوست ندارم، پدرم کلی پول داره، یک طوطی می تونه حرف بزنه اما یک ماهی سی سال، ببینم این جا رختخواب کافی برای خوابیدن داریم...» ضمن نطق گرایی خود پسرک هر چند لحظه یک بار یادش می آمد که رئیس سرخ پوستهاست و یک دفعه از جا می پرید و بیرون غار را دید می زد که ببیند جاسوس دیگری غیر از من آن طرفها هست یا نه؟ همراه با این از جا پریدن ها و سر کشیدن ها مثل یک سرخ پوست با صدایی گوش خراش نیز جیغ می کشید و هر دفعه که او جیغ می کشید آن یکی پسرک بدبخت یک متر از جا می پرید رئیس سرخ پوستها از بدو ورودش به غار وحشتی وصف ناپذیر در دل آن یکی پسرک ایجاد کرده بود نطق پسرک که تمام شد از من پرسید:
- میخوای بری خونه تون؟
- خونمون ابداً!! مگه این جا چشه؟ جای به این خوبی با هم بازی می کنیم این همه خوراکی بهم دادین. تازشم بابام هم که این جا نیست سرم داد بزنه و یا کتکم بزنه من توی خونه دلخوشی ندارم. صبر کن ببینم می خوای منو ببری خونه؟
- هنوز نه... مدتی این جا می مونیم بعد.
قند توی دلم آب شد منی که تا حالا تو زندگیم این قدر خوش نبودم.
بالاخره تصمیم گرفتیم که بخوابیم من را وسط خود قرار دادند. فکر می کردند که بخواهم فرار کنم ولی من از اونجا خوشم می آمد. خیلی طول کشید تا توانستیم به خواب برویم در طول این چندین ساعت پسرک، چپ و راست از رختخواب بیرون می پرید و آهسته می گفت: «آهای مث اینکه کسی داره میاد تو.» سرانجام خوابم برد در خواب دیدم که من خودم بچه ام و یک راهزن نیم وجبی مرا دزدیده و به درخت بسته و شکنجه می ده. صبح زود با صدای جیغ وحشت انگیز از خواب پریدم همون پسرک بود اسمش را نمی دونم داشت هوار می کشید. رئیس سرخ پوستها نشسته بود روی سینه ام با یک دست موهایم را محکم چسبیده بود و در دست دیگری کاردی را گرفته بود مرا تهدید به مرگ می کرد ظاهراً خیال داشت پوست از سرم بکنه چون قبلاً قول داده بود این کار را خواهد کرد کارد را از دست پسرک گرفتم و با خواهش و التماس گفتم: «بگیر بخواب.» پسرک رفت و خوابید اما از آن به بعد خواب برای همیشه از چشمانم پرید. آن یکی پسرک هم ترسیده بود چون به او هم قول داده بود که از او یک خوراک لذیذ درست کند. پسرک به من گفت: «نمی خوای بخوابی؟» گفتم: «خوابم نمی بره، اصلاً می خواهم سیگار پسرک را روشن کنم و بِکشم.»
- عجب دختر نیم وجبی هستی، دختر سیگار واسه پسرهاست.
- خب حالا توی بازی سرخ پوستی می کشم وگرنه راستکی که نمی کشم.
- دروغ می گی تو از رئیس می ترسی. او بناست صبح تو را به آتش بکشه. ببینم دختر بابات چه کارست؟
- تو مزرعه خان کار می کنه.
- عجب شانسی ها ما تو را دزدیده ایم که پول کلان به چنگ بزنیم اگه این جوریه که بابات پول نداره به ما بده.
رئیس از خواب بیدار شد و گفت:
- این چه حرفهایی است که می زنید پدر و مادر هر چقدر هم که بی پول باشند و هرچه قدر بچه شون بد باشه باز هم اون را دوست دارند. به هر حال دیگه این حرفها را تموم کنید. پاشو صبحانه را حاضر کن. من میرم سری به اطراف کوه بزنم.
- ببین رئیس من هم با تو بیایم بالای کوه.
- بگیر بشین دختر ببینم، مثلاً ما تو را دزدیده ایم.
از بالای کوه روستا کاملاً پیدا بود همه چیز را آرام دیدم هرچه نگاه کردم پدر و مادری را ندیدم که در جستجوی فرزندشان باشند حتی کدخدای ده را هم ندیدم که کسی را به اتهام بچه دزدی دستگیر کرده باشند پیش خود فکر کردم که لابد هنوز متوجه نشده اند که دختری دزدیده شده است.
رئیس به غار برگشت و سیب زمینی را که پسرک روی آتش پخته بود برداشت که ناگهان آن یکی پسرک یک سیب زمینی را از یقه اش داخل لباسش انداخت و با مشت آنرا روی بدنش له کرد. رئیس با مشت زد توی کله اش و حالا می خواست تلافی کنه سنگ بزرگی به دست گرفت و پسرک را نشانه گرفت من که خیلی ترسیده بودم گفتم:
- رئیس اونو ببخشید با هم آشتی کنین بیا صورت او را ببوس.
- برو ببینم من رئیسم اون باید مرا ببوسه.
رئیس رو به پسرک کرد و گفت:
- از کار خودت پشیمون شدی یا نه. تا حالا کسی جرأت نکرده روی رئیس سرخ پوستها دست بلند کنه. هر کسی جسارت کرده تاوانشو داده.
اون دو تا خیلی زود با هم دیگه آشتی کردند پس از صرف صبحانه پسرک گفت:
- حالا دیگه می خوای چه کار کنی؟
رئیس گفت:
- تو نگران نباش مثل اینکه دخترک از خونه دلخوشی نداره وانگهی این جا بهش خوش می گذره. چیزی که هست حالا باید در فکر بقیه نقشه مان باشیم من گمان می کنم که پدرش هنوز متوجه این قضیه نشده شاید فکر کرده که مهری شب را در خانه عمه اش که نزدیک خانه خودشان است خوابیده به هر حال امروز همه چیز برایش روشن خواهد شد بنابراین باید برای پدرش نامه بفرستیم و دو هزار تومان بخواهیم.
در همین موقع یک دفعه فریاد جنگ بلند شد پسرک جیغی کشید و من با تیرکمان خود سنگ بزرگی به طرف رئیس انداختم. سنگ خورد توی گوش رئیس و او یکراست افتاد توی آتش. پسرک دوید و او را از آتش بیرون کشید و به سر و صورتش آب پاشید. رئیس بیهوش بود بعد آهسته آهسته چشمانش باز شد. رئیس چشمهاشو به طرف من دوخته بود و ابروانش را درهم گره زده بود. پسرک گفت: «رئیس سخت نگیر این گرفتاریها زیاد طول نمی کشه.» و عاجزانه از رئیس خواست که مرا ببخشد. من رفتم بیرون و اصلاً برایم مهم نبود که برای رئیس چه اتفاقی افتاده. واقعاً که عقده بازی داشتم و تمام این کارها را جوری بازی می دانستم که ناگهان پسرک بیرون دوید و مرا تکان سختی داد و گفت:
- اگر جلو این کارهاتو نگیری فوری می برمت خونه فهمیدی چی گفتم.
- به خدا، به خدا من داشتم بازی می کردم خواهش می کنم منو نبر منزل.
- عجب بدبختی!!! همه بچه می دزدن خانواده ها دنبالشون می گردن بچه گریه و زاری می کنه مامان و باباشو می خواد، ما هم بچه دزدیده ایم التماس می کنه که او را منزل نبریم!!!
دلم می خواست از همون بالای کوه می انداختمش پائین.
- اصلاً کاش یک پسر دزدیده بودیم.
پسرک مرا وارد غار کرد و گفت که باید از رئیس عذرخواهی کنم و با او آشتی نمایم.
- هرچه می گم بکن وگرنه... یکراست می ری منزل.
من که از رفتن به منزل وحشت داشتم با رئیس آشتی کردم. رئیس خود را به کنار پسرک کشید و گفت که «امروز از نزدیک ترین باجه پستی نامه را به پدر مهری می فرستم در نامه به او می نویسم که دو هزار تومان را چگونه و کجا بفرستد تا دخترش را پس بدهیم.» پسرک گفت: «رئیس تو می دونی که من همیشه در کنار تو بودم و هیچ وقت و در هیچ شرایطی تو را تنها نگذاشتم. نه از کدخدای ده می ترسم نه از زندان اصلاً تا وقتی که این فشفشه دو پا را ندزدیده بودیم من از هیچ چیز نمی ترسیدم اما در مورد این دختره تو را به خدا منو با او تنها نذار.» رئیس می گفت: «خاطرت جمع باشه من بعدازظهر برمی گردم حالا بیا و نامه را بنویس.» آن دو کاغذ و خودکاری برداشتند و شروع کردن به نوشتن نامه پسرک می گفت: «من می ترسم بابای دختره حاضر نباشه برای آن گربه وحشی دو هزار تومان بده بیا بنویس هزار و پانصد تومان. هزار تومانش مال تو پانصد تومان هم مال من ما نخواستیم.» و این نامه ای بود که پسرک و رئیس نوشتند.
"پدرمهری ما دختر شما را در گوشه ای پرت خیلی دور از روستای شما پنهان کرده ایم بیهوده در جستجوی او نباشید. نه شما و نه هیچ کس دیگری نمی توانید او را پیدا کنید بنابراین به خودتان زحمت ندهید. شما فقط می توانید با شرایط زیر دوباره صاحب دخترتان شوید. ما هزار و پانصد تومان برای برگرداندن دختر شما می خواهیم چنانچه موافقید یادداشتی بنویسید آنرا به پیشخدمت ارباب خودتان بدهید و سر ساعت هشت به این آدرس بفرستید. کمی دورتر از جنگل، سه درخت تک افتاده در جنگل هست روبروی این سه درخت نرده ای است و زیر آن نرده روبروی درخت سوم از سمت چپ صندوق کوچکی وجود دارد و پیشخدمت ارباب شما پاسخ شما را باید در آن صندوق بگذارد و بعد سر ساعت دوازده شب پول را به همانجا بیاورد. چنانچه بر حسب دستور بالا رفتار نکنید دیگر هیچ وقت دخترتان را نخواهید دید اما اگر پول را فرستادی سر ساعت بعد دخترتان را تحویل می دهیم. «امضا دو مرد بینوا»"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)