سکوتی مطلق در منزل حکم فرما بود مثل اینکه عمه و بچه ها از صبح تا به حال هنوز به منزل برنگشته اند شاید هم دوباره برای خرید نوروزی بیرون رفته اند. چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر پویا یک لحظه از وسعت ذهنم خارج نمی شد آرام و بی صدا دراز کشیدم به یک باره به یاد صبح افتادم که چطور به خاطر من سر در میان دو دستش گرفته بود و اندوه و غم و محنت مرا در قلبش فرو می ریخت و دم نمی زد با این که یکی دو ساعت بود که از او جدا شده بودم اما جدایی از او چون نیشتر قلب خسته ام را می خراشاند. چشمانم را روی هم گذاشتم و روحم به همراه مشتی آرزوهای دور و دراز به سوی او پر کشید. ابهامی از گذشته مرا در هاله ای از آرزوهای دور و دراز فرو برده بود به نحوی که چون نیشتری ریشه در قلبم فرو برده و یا خواهان گرفتن جانم بود. احساس تنهایی، ترس شدیدی بر جانم انداخته بود از غیاب عمه و بچه ها خیالم راحت نبود و با اینکه از طرف ایشان صدمه فیزیکی شدیدی بر من وارد شده بود اما باز دلتنگ نگین و ندا شده بودم از جا بلند شدم و به طرف اتاق نگین و ندا رفتم اما در اتاق آنها بسته بود از پشت پنجره به عکس آنها خیره شدم باید اعتراف کنم که رشته رنگین عشق و علاقه همچون زنجیر آهنی مرا به سوی دو خواهر نگین و ندا پیوند زده بود اما نمی دانم چرا باید همیشه فرد مجهولی ما را از همدیگر جدا می کرد.
تمام بدنم درد می کرد از شدت درد سر و صورتم به خود می پیچیدم به یاد بسته قرصی افتادم که دکتر پویا به من داده بود به طرف اتاق رفتم و یکی از قرصها را با مقداری آب خوردم خود را در آئینه شکسته اتاق نظاره کردم چقدر نحیف و لاغر شده بودم رنگ و روی زرد و چشمان گود افتاده و موهای ژولیده از خودم بدم آمده بود. با دست موهایم را مرتب کردم اما حوصله درست حسابی نداشتم وارد ایوان شدم نگاهم به حوض آب داخل حیاط افتاد جلو رفتم و به ماهیهای قرمز درون آب خیره شدم تلالوی انوار طلایی خورشید بر آب، آسمان را از رنگ مرده خاکستری به سایه رویایی و امید بخش کشانده بود کنار حوض آب نشستم و با دست ماهیها را به این سو و آن سو هدایت می کردم و جهت حرکت آنها را تغییر می دادم در آن روز شاد فراموش نشدنی که دکتر پویا با تمام قدرت نیروی زندگی و امید را در من زنده می گرداند خود به خود من افکار زجر دهنده گذشته را تبعید می کردم و در صداقت و پاکی این مرد ناشناخته که هر ثانیه خصلتی نیکو از او کشف می شد می سوختم تا جاییکه ادامه زندگی در کنار او از دعاهای مخصوصم شده بود صدای زنگ حیاط مرا از دنیای تنهاییم بیرون آورد با شتاب خود را به طرف در حیاط رسانیدم در را باز کردم.
- سلام خانم، منزل رحیمی؟
- بله بفرمائید.
- یک بسته سفارشی از کویت دارین. به مامانت بگو بیاد امضا کنه بسته را تحویل بگیره.
- آخه مامانم خونه نیست به من بدین امضا کنم.
- دختر جون بسته سفارشیه مسئولیت داره.
در همین گفت و شنود بودیم که عمه خانم با بچه ها سر رسیدند.
- سلام آقا بفرمائید. انشاءالله که خوش خبر باشین.
- یک بسته سفارشی از شوهرتون از کویت دارین. لطف کنین این جارو امضا کنین.
- امضا که ندارم ولی انگشت می زنم.
با اثر انگشتی که عمه به دفتر پستچی زد بسته را گرفت و داخل منزل شد عمه که سواد خواندن و نوشتن را نداشت، نگین و ندا هم که تازه کلاس اول بودند بسته را باز کرد و کمی این پا و اون پا کرد، بالاخره طاقت نیاورد:
- دخترم مروارید، مروارید جان حالت چطوره؟ می دونی چیه؟ من صبح توی حال خودم نبودم که اون اتفاق افتاد. حالا هم خیلی ناراحتم اصلاً دست خودم نبود این دو تا بچه که دیگه برای من اعصاب و روان درست و حسابی نگذاشته اند ارزش نداره، فدای سرت، ولی خب بعضی وقتها کتک تجربه شیرین و به یاد ماندنی می شود که برای همیشه باعث می شود که حواست را بیشتر جمع کنی حالا بیا، بیا صورتت را ببوسم تا این شب عیدی با هم قهر نباشیم مخصوصاً هم که آقا بهرام برامون نامه و کادو فرستاده پس امشب را باید جشن بگیریم بیا، بیا بخون ببینم توی این کاغذ چی نوشته.
به خوبی می دونستم که تمام این ها کلک است و می خواهد مرا خام کند اما باز همه چیز را به دست فراموشی سپرده و نامه را خواندم.
به نام خدا
سلام بر همسر خوب و عزیزم، نسرین خانم. امیدوارم شاد و خرسند باشید شرمنده محبتهای بی دریغت هستم می دانم مسئولیت بزرگی بر دوشت است دخترهای خوبم نگین و ندا و مروارید چطورند؟ دلم برای همگی خیلی تنگ شده است حدود 9 ماهی می شود که همدیگر را ندیده ایم نگین و ندا باید کلاس اول باشند، درسته؟ مروارید عزیزم هم باید کلاس پنجم باشد. حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما وقت تنگ است و این مجال را نمی دهد سعی می کنم کارم که تمام شد به ایران بیایم و دیداری تازه کنم مهندس از کارم خیلی راضیه و می گوید در قرار بعدی سفارش تو را حتماً می کند کادویی ناقابل برای شما و دختران عزیزم فرستاده ام امیدوارم که نوروز خوبی داشته باشید به افراد فامیل سلام مخصوص برسان بچه ها را به تو می سپارم سعی کن دل مروارید را شاد نگه داری و روح برادر و زن برادرت را شاد و آرام کنی من هم سعی می کنم با تلاش فراوان آینده بهتری برای شما فراهم کنم دوستدار شما بهرام
خداحافظ
نامه را به دست عمه دادم اما او مثل گربه وحشی که گوشتی به چنگ بیاورد نامه را از دست من چنگ زد و قاپید. درست تا دو دقیقه پیش چقدر منت کشی می کرد. کادو نگین و ندا را که هر کدام پیراهن قرمز زیبایی بود به آنها پوشانید منتظر ماندم دل توی دلم نبود ولی نه مثل اینکه بی خودی انتظار می کشیدم بدون اینکه توجهی به من داشته باشد لباسی را که بهرام آقا برایم فرستاده بود از من قایم کرد و داخل کمد جای داد قلبم فرو ریخت اشک در چشمانم حلقه زد و پی در پی روی گونه هایم جاری می شد اما دم نزدم از حیله و ترفندهای عمه سرم به درد آمده بود و بر معصومیت کودکانه خود دردی را احساس می کردم که بر عمق جانم چنگ می انداخت خود را درمانده یافتم و در کنج خلوت رویاهایم روزهای غم انگیز و انتظار را رقم می زدم دلم می خواست به شب بیاویزم و در آغوش گرمش بخواب فرو روم به سختی از جایم بلند شدم. در یک لحظه حالت تهوع شدید باعث شد که از اتاق خارج شوم. خود را به کنار حوض آب داخل حیاط رسانیدم هوای بیرون کمی آرامم کرد بار دیگر چهره به غم نشسته دکتر پویا را در جلوی چشمانم مجسم نمودم اما افسوس که اینها همه خیال و توهم بود بی اختیار و بدون انگیزه از خانه خارج شدم خیابان در سکوت مرگبار تاریکی فرو رفته بود حالات و حرکات دکتر پویا در ذهنم حک شده بود که چطور سرش را بین دستانش قفل کرده بود و گه گاهی آه عمیقی از سینه خارج می کرد حتماً موضوع مهمی بود چرا باید نگران حال و اوضاع من باشد او می گفت که مواظب خودم باشم روزگار پر است از گرگان گرسنه که اگر گوسفند رمیده از گله ای را بیابند آنرا پاره پاره می کنند او می توانست خودش یکی از این گرگان باشد اما...
در غمی گنگ و ناشناخته دست و پا می زدم هاله ای از غم و ناامیدی به چهره ام نشسته بود در دل می گریستم اما هیچ به زبان نمی آوردم دلم می خواست نعره ای جانسوز سر دهم و آشوب و غوغای درونم را بیرون بریزم اشکهای گرم و سوزانم را از روی گونه هایم پاک کردم و روانۀ منزل شدم و به سوی اتاقم رفتم. قلبم در التهاب شدیدی می سوخت. فردا روز اول سال جدید بود اما برای من همه چیز مثل گذشته و اصلاً هیچ تغییری نکرده بود با اندیشیدن به آینده و با آمدن فرد جدیدی در زندگیم غم رنج گذشته به تدریج برایم کم رنگ تر می شد دیگر صحبتهای اطرافیان و غرولندهای عمه خانم و بی توجهی نگین و ندا از موضوعات تکراری و همیشگی بودند به همین خاطر سعی می کردم خودم را با وضعیت موجود غریبه و بیگانه ندانم لبخند کم رنگی در کنج لبانم نشست چرا که احساس می کردم دکتر پویا نیمی از خلاء زندگیم را پر کرده و در خوشبختی زندگیم کمک وافری به من نموده است در بستر انتظار ثانیه ها را مانند سال می گذراندم که صدای غرش عمه مرا به خود آورد و خلوتم را برهم زد:
- مروارید، مروارید مگه لالی؟ چرا جواب نمی دی؟
بدنم مور مور می شد دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار از جا بلند شدم:
- بله عمه جون.
- می دونی فردا عیده، اما خرید خونه هنوز نصفه کاره مونده من و بچه ها برای یک سری از امورات خونه بیرون می ریم آخه سوم فروردین تولد دخترهای گلم است می خواهم براشون یک جشن مفصل بگیرم. شاید از اون راه هم یک سر رفتیم خونه خواهرم مهین. تو هم برو انباری را مرتب کن بعد هم تمام شیشه ها را تمیز کن.
من که دیگه این جور چیزها برایم بازی بیش نبود اصلاً توجهی به این جور برخوردها نداشتم و آب توی دلم تکان نمی خورد فقط تنها چیزی که فکر و خیالم را مشغول و متوجه خود ساخته بود دکتر پویا بود لحظه شماری می کردم برای چهاردهم فروردین که کی آنروز می رسد. چند ساعتی بیشتر نبود که از دکتر جدا شده بودم ولی در تصورم هفته ها شاید هم ماهها بود. لحظه ها خیلی کند می گذشت در یک لحظه وابستگی به دکتر دلتنگی به پدر و مادرم را بوجود آورد فکر گذشته دور و مبهم و روزهای غم انگیز باعث شد در غمی فشرده گردم و دنیایی از رنج و ناامیدی در سراسر وجودم احساس نمایم. دنیایی که گسستگی از پدر و مادرم را نمی توانست برایم مجسم گرداند و قسمتی از هستی و وجودم را گسسته شده جلوه دهد. با مختصر اطلاعاتی که تا آن موقع از پدر و مادرم بدست آورده بودم دریافته بودم که بعد از مرگ پدرم که در اثر سانحه رانندگی اتفاق افتاده بود. عمه ام به خاطر سرمایه و ثروت پدرم مسئولیت و حضانت مرا قبول کرده بود اما افسوس که در وضعیت و موقعیتی قرار گرفته بودم که دریغ از یک سکه سیاه. از آینده مبهم خود نگران و گریزان بودم خواستم بلند شوم و خود را مشغول کاری سازم شاید بدین طریق سرگرم شده و از این فکرها بیرون آیم پاهایم بی حس شده بود زانوهایم خود به خود زیر فشار بدنم خم می شد و قدرت ایستادن را از من سلب می نمود به سختی خودم را به اتاق رسانیده و بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم دیگر هیچ نیرو و قدرتی برای نفس کشیدن و زنده ماندن نداشتم چشمان نیمه بازم فقط سیاهی و تاریکی را می دید و افکارم در خاطرات گذشته و در مصیبتهای وارده جولان پیدا می کرد آن شب به راستی که من اولین برگ از دفترچه روزهای خوشبختی را با دکتر پویا باز کردم چرا که می دانستم نور شادی سرنوشت بلندتر از نوای حزن انگیز قلبهای عاشق است. بی اختیار از جا بلند شدم قدرت ایستادن نداشتم دستهایم را ضامن پشتم کردم و در حالیکه به آن تکیه می دادم خود را به پنجره اتاق رسانیدم با این که دیگر چیزی به عید نمانده بود ولی هوا سرد بود. در اندیشه ای ژرف فرو رفتم دوست داشتم به سفارش مادرم و توصیه دکتر جامۀ عمل بپوشانم و درسم را بیشتر از گذشته بخوانم به نحوی که جزء آن دسته از دانش آموزان موفقی بوده که در طول سال نمونه شناخته شده اند. تا این زمان دانش آموز موفقی بودم اما نه درجه عالی به همین خاطر عزمم را جزم کرده و راهی انباری شدم تا کف و کتاب خودم را مرتب کنم و در دو هفته تعطیلات نوروزی وقتم را صرف درسهای سخت تر و عقب افتاده هایم نمایم. همین که وارد انباری شدم به یاد حرف عمه افتادم که می گفت باید انباری را مرتب کنم. اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم بدون اینکه شامی خورده باشم. هر چند ضعف فراوانی بر من عارض شده بود اما توجهی نکردم و خود را مشغول مرتب کردن انباری کردم بخاری زغالی که از سالها پیش خراب شده بود در گوشه ای گذاشتم، میز و صندلی های شکسته را روی هم بغل بخاری چیدم چند تا پیت نفت بود با زحمت فراوان آنها را پشت در جای دادم تعدادی جعبه در انباری بود که هر یک به گوشه ای افتاده بودند داخل هر کدام وسایل زائد بود اما سنگین. جعبه ها بلندتر از قد و قواره خودم بود ولی خوب چاره ای نداشتم اگر غیر از حرف و گفته عمه عمل می کردم جوری با من رفتار می کرد که مرغ های آسمان به حالم گریه می کردند. با زحمت زیاد انباری را تمیز کردم به نحوی که حتی از عهده عمه هم خارج بود فکر و حرفهای دکتر پویا انرژی شده بود در قلب و تمام جوارحم خسته و کوفته از داخل انباری به همراه کیف و کتابم خارج و روانه اتاق شدم خیلی خسته بودم عمه و بچه ها هنوز به منزل نیامده بودند بی درنگ و بدون فوت وقت به سراغ رختخواب رفتم و خواب را بر همه چیز ترجیح دادم.
هوا خیلی گرم بود لبهای خشکیده و پاهای بدون کفش قدرت راه رفتن در آن کویر خشک و شوره زار داغ را از من گرفته بود در تکاپوی آب به این سو و آن سو می دویدم اما نیتجه ای حاصل نمی شد ترس و نگرانی به نحوی به من غلبه کرده بود که برای فرار از اندیشه های خوب آور با دستانم چهره ام را پوشاندم و خودم را به دست سیل بی امان گریه سپردم. شعله های سرکش آتش هر لحظه با نسیم گرمی که وزیده می شد کم رنگ تر می گردید. رفته رفته تاریکی مطلق آسمان و سکوت هول آور آن محیط با وحشت درونم آمیخته گردید و آوازی محزون و غمناک را در گوشم زمزمه ساخت. اما دیری نپایید که نگاه گرم دکتر پویا به روی چهره ام مرا از آن وحشت گنگ و نامفهوم بیرون آورد وجودی که با تسلی و اطمینان از گرما و پشتگرمی او به یک باره از ذهنم پر گشود و مرا به دنیای دوست داشتنی ام فراخواند که یک باره با صدای گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم قلبم تند تند می زد عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود با تمام وجود خدا را شکر کردم که هرچه بوده فقط کابوس است.
خودم را به حوض آب داخل حیاط رساندم و وضو ساختم و برای خواندن نماز وارد شدم هرجا گشتم اثری از عمه و بچه ها نبود هراسان بودم با بیقراری تمام نماز خواندم و از خداوند سلامتی آنان را مسئلت نمودم بعد از خواندن نماز و راز و نیاز از غیاب عمه و بچه ها خواب به دیدگانم نیامد برای آب و جارو کردن حیاط از اتاق بیرون رفتم با دقت و وسواس زیاد حیاط را مرتب و آب و جارو کردم دلم خیلی شور می زد و ترس زیادی بر من حاکم شده بود اما قدرت فکر کردن نداشتم چند ساعتی صبر کردم تا هوا کاملاً روشن شود به همین خاطر برای گرفتن اطلاع راهی خانه عمه مهین شدم اما او اعلام بی خبری کرد و از این پس نگرانی من صد چندین برابر افزایش یافت. گریه کردم:
- عمه جون مهین آخه عمه نسرین گفته بود که با بچه ها می آید این جا.
اما عمه مهین با بی توجهی در حیاط را به هم کوبید و رفت. چه خاکی بر سرم بریزم به کجا پناه ببرم از کی و یا از کجا احوالشون رو بپرسم. مبادا توی راه اتفاقی براشون افتاده باشد. دلم برای نگین و ندا خیلی تنگ شده بود با این که هیچ موقع اجازه نداشتم با آنها حرفی بزنم و یا بازی بکنم اما باز بیقرار بودم. دوباره در زدم و با وحشت و سر و صدای فراوان به جان در حیاط افتادم و همچنان در را می کوبیدم. عمه مهین در را باز کرد:
- باز هم که تویی مگه دیوانه شده ای دختر! این دیگه چه جور در زدنه.
- عمه، عمه تو را به خدا بگو عمه نسرین کجاست.
- اصلاً می دونی چیه بذار راستشو بهت بگم آنها خونه را با اسباب و اثاثیه اش فروخته و از این جا رفته اند و دیگه برنمی گردند.
بغض گلویم را می فشرد. قطرات اشک روی گونه هایم نقش بسته بود قدرت ایستادن نداشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم همین طور که با نگاهم عمه نسرین را برانداز می کردم. ناباورانه بی محبتیش را تضمین می نمودم سرم را پایین انداختم و با بی حوصلگی و قیافه ای خجالت زده گفتم:
- حداقل بگو کجا رفته اند.
- می دونی آنها خونه و اسباب و اثاثیه اش را فروخته و دیروز عصر ساعت هفت و نیم به مقصد کویت پرواز داشتند و دیگه به ایران برنمی گردند.
- آخه، آخه آقا بهرام همین یکی دو روز پیش نامه داده بود. اون توی نامه سفارش مرا به عمه نسرین کرده بود.
- دختر تو چقدر ساده ای اونها همه نقشه بود تمام مدارک تحصیلی نگین و ندا را هم گرفته برده. صاحب جدید خونه هم همین روزها برای تحویل گرفتن خونه با وسایلش می آید و خونه را تحویل می گیره. تو هم برو یک فکری به حال خودت بکن که از گوشه خیابانها سر درنیاری تازه این را هم بهت بگم که تمام ارثیه پدریت را هم با برنامه ریزی قبلی فروخته اون نامه ای هم که چند روز پیش بهرام فرستاده بود بهانه ای بیش نبوده و فقط برای رد گم کردن بوده چون که از چند ماه پیش برای آنها ویزا فرستاده و عمه و بچه ها تمام کارهاشون را ردیف کرده بودن حالا دیگر برو دیگر بیشتر از این مزاحم من نشو چون ما هم چند روز دیگر بیشتر در این شهر نیستیم آقا توکلی را به شهر دیگری منتقل کرده اند.
گیج گیج بودم سردرنمی آوردم سرم داغ داغ شده بود چشمانم به جز سیاهی جای دیگری را نمی دید صدای کوبیده شدن در خانه عمه مهین بدنم را بیشتر به لرزه درآورد به هر تقدیری می بایست بار سنگین سرنوشت را به دوش می کشیدم و واقعیت را می پذیرفتم در دل می گریستم و به زبان هیچ نمی گفتم اصلاً هیچ حرفی برای گفتن نداشتم از چه می توانستم گله کنم این سرنوشت شومی بود که در تاریخچه زندگیم باید گذرانیده می شد دیگر تحمل نداشتم با نامنظم شدن ضربان قلبم دیگه کنترلم را از دست دادم و تا آن جا که توان داشتم جیغ تلخی سردادم. خاطرات گذشته را در ذهنم مرور می کردم به درستی که من با کوهی از غم و درد و فصول بسته شده ای از کتاب زندگی در این دنیا تنها مانده بودم آشیانه گرم خانواده ام از هم گسسته بود دستان نوازشگر پدر از روی سرم بریده بود و چهره مهربان و دوست داشتنی مادر خود را به من نشان نمی داد. آره دریای بی رحم سرنوشت با طوفان حوادث عزیزانم را از من گرفته بود و زورق شکسته روحم را در این دریا تنهای تنها گذاشته بود باز این همه مصائب را به جان خریده بودم اما اکنون مانند سنگ روی یخ از این طرف به آن طرف سر می خوردم و جایی برای سکون نداشتم صدای نعره های تلخ زندگی را به خوبی احساس می کردم و با وضعی آشفته و پریشان بر سر و صورت خود می کوبیدم و با همان وضع راهی منزل شدم منزلی که از این پس دیگر متعلق به من نبود و باید هرچه زودتر جایی را برای اسکان پیدا می کردم وارد خانه شدم و خودم را به اتاق رسانیدم بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم و هق هق گریه می کردم فضای غم گرفته زندگی محاصره ام کرده بود. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت یأس و پوچی، غمی در ژرفای ضمیرم بر جای نهاده بود دوست داشتم بعد از خزان عمر خانواده ام مرگ آغوشش را به سویم بگشاید. دوست داشتم نبض زمان را برای همیشه در زندگیم قطع می گرداندم. دوست داشتم در شتاب خزان حزن انگیز پائیز همراه برگهای زرد روی زمین مدفون گردم. قلب به غم نشسته ام در سینه ام بهانه دیدن پدر و مادرم را می گرفت و روح شکست خورده ام به روی امواج پر تلاطم زندگی لحظه ای آرام و قرار نداشت هنگام غروب که بسیار احساس دلتنگی می کردم با خیالی گنگ و مبهم از خانه خارج شدم سر کوچه که رسیدم مردی با قد و قامت بلند و موهای سفید آدرس منزل ما را می گرفت در آن لحظه احساس همان زمانی را داشتم که عمه مهین در خانه اش را به رویم بست و گفت دیگر مزاحم آنها نشوم مثل این که درهای دنیا به رویم بسته شده بود با اشاره دست منزل را به آقا نشان دادم به سوی منزل حرکت کردیم و با دستی لرزان کلید را در قفل چرخانیدم و وارد خانه شدیم اما دوباره به یاد آوردم که به دنیایی تعلق دارم که بازگشتی برای کوچ وجود نخواهد داشت باید آوارگی کوچه و خیابان را باور می کردم به که پناه ببرم اما این را به خوبی می دانستم که تکیه گاهم مصائب پی در پی شده بود در همان سکوت و تاریکی در گوشه ای از اتاق زانوی غم به بغل گرفتم پدر و مادر عزیزم که می توانستند آرام روح و جانم باشند به جایی کوچ کرده اند که آرزو دارم...
آه دل را با اشک حسرت پیوند دادم و در این رویاهای زیبا بود که پدرم به سراغم آمد: "مروارید عزیزم نذار گل زندگیت پژمرده بشه تو هنوز خیلی جوونی و راه موفقیت برایت باز است."
با دور شدن و رفتن پر شتاب او نهیب و فریادی کشیدم دیگر همه چیز محو شده بود چیزی نمی دیدم دلهره سختی توأم با ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود دستان لرزانم را ضامن پاهایم کردم و از جا بلند شدم به یک باره گفته پدر در خواب و بیداری نیروی عجیبی در من بوجود آورد و باعث شد نقش زیبایی را در پیش رویم مجسم گردانم با عجله از اتاق خارج شدم و همون آقا را دیدم که از این اتاق به اون اتاق مشغول لیست برداری از اسباب و اثاثیه ها بود آنقدر سرگرم کار بود که اصلاً متوجه حزن و اندوه من نبود و سراغی از صاحب خانه نمی گرفت همه وسایل را لیست برداری کرد و تنها چیزی را که به من داد یک عدد آلبوم عکس بود چند صفحه از آلبوم را عکس پسر چهارده پانزده ساله ای پر کرده بود. خدایا چه می بینم یعنی ممکنه! فکرم بیشتر از هر زمان متوجه این موضوع روی عکسها شده بود اما در این میان تنها چیزی که دلم را به درد می آورد عکسی بود که مربوط به آخرین سالگرد ازدواج اشان بود پسرک جوان را می بینم که کنار پدر و مادرم ایستاده با دیدن عکسها ساکن برج خاطراتم شدم خاطراتی ذهنی و خیالی که همیشه آنها را در ذهن می پروراندم بوسه ای تلخ بر روی چهره پدر و مادرم نشاندم بوسه ای که سردی آن اشکی گرم و سوزان را التیام می بخشید و بخار حسرت و تأسف را روی چهره ام می نشاند به وضوح گرمی و محبت دستان مادرم را از روی عکس احساس می کردم انگار می خواست دست مرا بگیرد شاید هم می خواست مرا پیش خود ببرد و در آن لحظه من با تکرار نام پدر و مادرم پدر و مادری که دست بی رحم تقدیر آنها را از پله های زندگی به عقب زده ناله سر می دادم و اشک می ریختم اشکی که هرگز نمی توانست غم عظیمی را که در قلبم نشسته بود بشوید و ناله هایی که هرگز نمی توانست به گوش رقم زننده سرنوشت برساند هرگز...
آواز دلنشین و خوش آهنگی از دریچه امید به گوشم می رسید و همین امر باعث شد بار دیگر زندگی را به خاطر عشق صادقانه پدر و مادرم و سفارشهای مکرر پدرم که می گفت: "مروارید عزیزم، نذار گل زندگیت پژمرده بشه. زندگی را از سر بگیر و از روزنه خوشبختی به جاده بلند و طولانی آرزوهایت قدم بگذار." از سر بگیرم. باید اعتراف کنم که این روزها خیلی وضع جسمی ام تحلیل رفته بود و اکثر اوقات با چشمانی قرمز و سردردهای شدید احساس کسالتی مفرط داشتم صاحب خانه جدید چند سؤال از من پرسید که به هر کدام از آنها یک به یک پاسخ دادم در پایان او به من گفت که تا شب به این جا می آیند در حالیکه یکی دو ساعتی بیشتر به شب و آغاز سال تحویل باقی نمانده بود کیف و کتابها و یکی دو دست لباس مندرسم را برداشتم و برای همیشه از آن منزل شوم و نکبت بار خداحافظی کردم و خود را به دست تقدیر و سرنوشت و آوارگی کوچه و خیابان سپردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)