بخش دوم

بعد از یک شب زمستانی و طولانی، گریه و زاری هیچ چیز دلچسب تر از راز و نیاز با معبود نیست. خدایا، خداوندا با اندک دلگرمی به آینده آرامش بخش روح و روانم باش، خدایا، خداوندا شاهدی، ناظری که باغبان اندوه و غم وارد زندگیم شده و مرتب از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیند. خدایا به من قدرتی عنایت فرما تا آن گونه که دوست داری فرشته ای باشم در روی زمین و بتوانم رسالتی را که بر گردنم نهاده ای به نحو احسنت ایفا نمایم. سپیده زده بود و هوا کم کم روشن می شد از پشت در اتاق صدایی به گوشم رسید به عقب برگشتم عمه ام بود که از پشت شیشه در اتاق مرا نظاره می کرد.
- بارک الله؛ حالا دیگه نماز خون هم شدی و ما نمی دونستیم. از کی تا حالا. اول یاد بگیر آب دماغت را جمع کمی بعداً وایسا و این ادا و اطوارها را از خودت دربیار. بلند شو بلند شو این مسخره بازیها به تو نیومده. برو نونوایی دو سه تا نون بگیر سر راهت که می آیی خونه دو تا شیر هم از مشتی حسن بقال بگیر بیار طفلکی بچه ام نگین سرما خورده می خوام براش یک کم شیربرنج درست کنم.
با همون چادر سفید مندرسی که نماز خوانده بودم راهی خیابان شدم در خیابان رفت و آمد مردم و تردد ماشینها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری از روی پنجره و ویترین مغازه ها بالا می رفت و هر کسی خود را برای فعالیت و کار روزانه آماده می کرد. با عجله خود را به نانوایی رسانیدم. با قد و قامت و جثه ریزه ای که داشتم خود را به جلو صف رسانیدم و سه تا نون خریدم و برگشتم در بین راه مرتب دستهایم را هو هو می کردم تا با بخار دهانم گرم شوند. به مغازه مشتی حسن بقال رسیدم دو تا هم شیر خریدم و به خانه برگشتم حال و هوای عجیبی محاصره ام کرده بود انگار روی زمین نبودم و روی پهنه ابرها راه می رفتم. با سرماخوردگی که از شب قبل داشتم کسالت و ضعف شدیدی بر من غالب شده بود اما دل تنگی برای پدر و مادرم این موضوع را دو چندان می کرد به همین خاطر بدون اینکه صبحانه ای بخورم کیف و کتابم را برداشتم، راهی مدرسه شدم.
از اون روز به بعد با خودم عهد و پیمان جدیدی بستم که هر روز بهتر از روز قبل درس بخونم تا با معدل خوب قبول شوم و به یاری خداوند در آینده بتوانم در کنکور شرکت کرده و در رشته مورد علاقه ام موفق شوم. شروع امتحانات ثلث دوم بود با پشتکار و توکل به خداوند امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم چهره طبیعت کم کم تغییر می کرد و رنگ و روی بهار را به خود گرفته بود. عید نوروز از راه رسید و باید چهارده روز تعطیلات را در خانه می گذراندم اما به خاطر پدر و مادرم و توصیه های آنها دیگه همه چیز را به جان می خریدم و خودم را برای تحمل سختیهای بیشتر آماده می کردم خرید نوروزی شروع شده بود اما مثل اینکه قرار نبود شروع سال نو برای من با رخت و لباس نو باشد. با اطمینان کامل بدبختی خود را تضمین می کردم و این هراسی بود همیشگی که ریشه در دل و جانم تنیده بود. بی اختیار از جا بلند شدم و چادر بر سر گذاشتم. در کوچه و پس کوچه های خیابان به جلو می رفتم اما هدفدار. رفتم و رفتم تا اینکه چشمم به گنبد بزرگ و طلایی که در زیر نور خورشید با تلألویی خیره کننده می درخشید افتاد دلم به سختی لرزید و اشک در چشمانم جوشید. یک دسته کبوتر سفید اطراف گنبد می چرخیدند و طواف می کردند. دسته دسته مردم مشتاقی که به زیارت آمده بودند با شتاب وارد حرم می شدند. من هم چادری که بر سر کرده بودم تنگ تر گرفتم و با پای لرزان و قلبی که به شدت از هیجان می زد پا به آستانه صحن بزرگ حرم گذاشتم چه صفا و امنیتی داشت. اولین باری بود که به آن مکان ملکوتی قدم می گذاشتم قبلاً فقط تصویر آن را در کتابها دیده و گاهی گنبد طلایی و گل دسته ها را از دور تماشا می کردم. ای وای بر تو مروارید هر چیزی لیاقتی می خواهد این همه سال کجا بودی چه بی خیر و چه قدر غافل مرتب خودم را نهیب می زدم. از خودم بدم آمده بود وقتی به در ورودی حرم که تماماً از طلای ناب ساخته شده بود رسیدم بعد از خواندن دعا در همان لحظه از خداوند خواستم تا در مسیری که خشنودی اوست مرا هدایت کند از خداوند خواستم به من کمک کند تا در روزمرگی زندگی و لذات ظاهر آن غرق نشوم و رسالتی که بر دوشم گذاشته است فراموش نکنم این جا آرامگاه مرد بزرگی است که از سرچشمه فیض و کمال سیراب شده و از آن آب حیات به همه تشنگان و طالبان حقیقت می بخشد. در همان جا با خودم و با خدای خودم در پیشگاهش عهد بستم همان راهی را بروم که او و همه اجداد و اسلاف بزرگش رفته اند و از او خواستم مرا در راه انسان کامل شدن و انسان وار زندگی کردن یاری کند.
پسر بچه ای با سن و سال کم کنارم ایستاده بود مرتب با چادر مادر خود بازی می کرد. شال سبزی که به نشان سیدی بر گردن انداخته بود نگاهم را بیشتر متوجه او ساخت سرم را پایین بردم و یواش در گوش او گفتم: «عزیز دلم شما از من پاک تر و به خداوند نزدیک ترید به خصوص که شما زرییه و از شجره این خاندانید در دعای خود مرا هم فراموش نکنید.»
سنگ های سفید مرمر و چلچراغ های بزرگ و متعددی که از سقف آئینه کاری شده آویزان بودند انعکاس نور آنها در قطعات بی شمار آئینه ها و بوی گلاب و صدای دعا و گریه های متضرعانه زائران و افراد زیادی که جا به جا مشغول نماز یا خواندن قرآن و دعا بودند شور و حالی در درون من برمی انگیخت که هرگز در عمرم آنرا تجربه نکرده بودم. با آنکه اولین باری بود که قدم به این فضای روحانی می گذاشتم اما احساس عجیبی در خود با آن محیط احساس می کردم گویی این جا را از قبل می شناختم و بارها به این مکان پا گذاشته بودم. حسی آشنا در من برانگیخته می شد و به نظرم می رسید قبلاً به مهمانی صاحب این خانه آمده ام اما چگونه؟ کجا؟ نمی دانستم.
اما بوی آشنایی و عطوفت و مهربانی را از تمام زوایای آن استشمام می کردم وقتی جلوتر رفتم و به مقابل ضریح مقدس، با آن پارچه معطر سبز که بر روی آن کشیده بودند قرار گرفتم بی اختیار به گریه افتادم و اشک بر پهنای صورتم جاری شد. موج جمعیت مشتاق و هیجان زده مرا به این طرف و آن طرف می برد و مثل زورقی کوچک در دل این امواج گاهی به ضریح نزدیک می شدم و گاهی از آن دور می افتادم چه شکوه و جلالی داشت این بارگاه که قلبها را به آهنگ عشق در سینه ها می لرزاند و موج موج اشک شوق از چشمها بر روی گونه ها می فشاند.
موجی آمده و مرا از جا کند و به جلو راند و دست مرا به ضریح رساند آنرا چسبیدم و پیشانی ام را بر میله های معطر آن گذاشتم و قطره های گرم اشکهایم را نثار آن کردم بر آن سنگ بزرگ با آن پارچه مخمل سبز که بر اقیانوسی از مهر و عشق و معرفت و نور، سر به سجده گذاشته بود غبطه می خوردم، ای کاش می توانستم از حصار این میله ها بگذرم و بر آن تربت پاک به سجده بیفتم و مشام جانم را از عطر آن پر سازم و بر پای مردانه اش بوسه زنم و در پیشگاهش زانو بزنم و بغضی را که سالیانی دراز در گلو داشتم بگشایم و با مروارید اشکهایم خاکش را شستشو دهم و از او شفای روح دردمند و دل بیمارم را طلب کنم. از او بخواهم تا چشم و دلم را به روی ذره ای از آن معرفت و آگاهی و ایمان او و خاندان پاکش بگشاید و از انفاس قدسی اش روح افسرده مرا منور سازد و مرا موفق به جبران دوران بی خبری و ناآگاهی کند نفهمیدم چه مدتی سر بر آن آستان ملکوتی، گریه و مناجات کردم که دوباره موجی آمد و دست مرا از آن ساحل نجات جدا کرد از داخل جمعیت خودم را بیرون کشیدم و گوشه خلوتی پیدا کردم و قرآن را گشودم و مشغول خواندن شدم. امروز کلمات با دل و جان او چه می کرد هر کلمه مثل پرنده ای در آن فضای ملکوتی و آسمانی پر می گشود و بر آشیانه قلبم فرود می آمد و با جانم در می آمیخت. اشک از روی گونه هایم می غلتید و قطره قطره روی چادرم می ریخت وقتی به خود آمدم بلند شدم و دوباره زیارتی کردم و بیرون آمدم. رواق ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به کفش داری رسیدم کفشهایم را از کفش داری گرفتم و به پا کردم خیلی سبک بال شده بودم مثل اینکه بر پهنه ابرها راه می رفتم. آنروزها را به خوبی درک می کردم که دیگر هیچ پشتیبانی ندارم چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ اقتصادی به همین خاطر باید با تمامی نیرو و توان شغلی برای خود پیدا می کردم تا در کنار درسم بتوانم به آن بپردازم شاید از این طریق حداقل خود را تأمین کرده و این همه مورد تحقیر و غرولندهای عمه ام واقع نشوم.