از شدت ترس در عالم بیداری هم می خواستم فرار کنم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. با خود فکر می کردم که او چه کسی است، اصلاً اسم مرا از کجا بلد بود. (دخترم مروارید) به خیلی از مسائل حساس و ظریف زندگیم اشاره می کرد اصلاً آنها را از کجا می دانست چرا مرا دختر خود خطاب می کرد از کجا می دانست که من نماز نمی خوانم و چرا این قدر به این مسئله اشاره می کرد چرا باید این مدت این قدر غافل باشم که روزها مخصوصاً در مواقع گرفتاری سری به حرم امام رضا بزنم دعایی، زیارتی و یا توسلی بخوانم درددلم را با او بگویم و خودم را سبک کنم وای بر من. من در شهر مقدسی زندگی می کنم که از سراسر ایران و از عالم و دنیا برای عرض ادب و احترام و زیارت به پابوسش می آیند و من در نزدیک ترین کوچه خیابان و محله باید غافل از این موضوع و امر باشم. غوغای بزرگی سراسر وجودم را فراگرفته بود قدرت فکر کردن از من سلب شده بود زبانم به لکنت افتاده بود کلمات را بریده بریده بر زبان می آوردم و به خوبی برایم روشن شده بود که او کسی نمی توانست باشد به جز مادرم. مادری که بارها و بارها در کنار او بودن و زندگی کردن با او را آرزو کرده بودم. چرا باید مرا تنها می گذاشت چرا باید پدرم مرا به دست غربت و بی کسی می داد و در این میان تنها یاری رسان و مدد رسان من ظلم و جوری بود که از طرف عمه ام بر من حاکم شده بود از اطرافیان شنیده بودم به خاطر بیماری صعب العلاجی که مادرم به آن دچار شده بود پدرم او را به خارج از ایران برده و باید مدتهای طولانی تحت مراقبت دکترهای خارجی در خارج از ایران به سر برند، اما اینها همه دلگرمی و دلخوشی هایی بود که در دوران کودکی می توانست آرام بخش روح رنج کشیده و چهره اندوه دیده ام باشد، اما اکنون دیگر به سنی رسیده ام که دیگر همه چیز را می توانم بفهمم و تشخیص بدهم و این را هم به خوبی می دانم که پدر و مادرم مورد حمله و تجاوز پنجه حسود روزگار قرار گرفته اند می دانم دستان یغماگر روزگار پدر و مادرم را به یغما برده است. فروغ خانم همسایه روبرویی می گوید که تا زمان برگشتن پدر و مادرت سرپرستی تو را عمه ات نسرین خانم به عهده گرفته است. دیگر حرف هیچ کس را قبول ندارم همه به من دروغ گفته اند چرا نباید حقیقت را به من می گفتند من دیگر به سنی رسیده ام که بتوانم حقایق و واقعیات زندگیم را قبول کنم مرگ پدر و مادرم هم گوشه ای از زندگی من بود. ای کاش قبر گم شده تان را می یافتم و شما را در آغوش می گرفتم. پدر و مادرم در کمال آرامش و آسودگی خاطر کنار هم در خواب ابدیت به سر می برند و من در حسرت دیدار آنها و حسرت و زیارت قبرشان.
پدر جان دوست دارم... دوست دارم زنده بودی تا صورتم را به صورت رنج کشیده ات می چسباندم و بوسه ای بر روی پیشانی ات می نشاندم. مادر عزیزم دوست داشتم در کنارم بودی تا با نوازش های پی در پی به روی دستانت بوسه ای می زدم. زمانیکه من در بی خبری حیات شما به سر می بردم زندگی نعره های تلخی بر من کشید گویا می خواست مرا ببلعد به درستی که من با کوهی از درد و رنج در این دنیا تنها مانده بودم قطرات درشت اشک پی در پی از دیدگانم جاری می شد مادر عزیزم دلم برایت تنگ شده و آرزوی دیدن روی ماهت را دارم چقدر زیبایی تو آنقدر زیبایی که هر وقت تو را در خواب می بینم فکر می کنم حوری بهشتی هستی مخصوصاً با آن لباس سبز حریر که چقدر بر زیباییت می افزاید.
آه سردی از سینه گرمم خارج شد بغض گلویم را می فشرد و سیل اشک در چشمانم حلقه زده بود قادر به نفس کشیدن نبودم دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هق گریه هایم مزاحم سایرین نشود. ای امید تنهایی هایم کجایی مادرم دوست داشتم زنده بودی تا دستهایت را می فشردم. صورتت را می بوسیدم سرم را روی قلبت می فشردم و پاهایت را سجده گاهم قرار می دادم. ای قبله گاه آرزوهایم آرزوی زنده بودنت را دارم ولی آرزویی است بچه گانه و پوچ. شب را با همه تاریکیش دوست دارم چون می دانم بهانه ای است برای خوابیدن و دیدن تو در خواب. ای اعتبار زندگیم با تمام تنهاییم فقط دستان بی کسی را روی شانه هایم احساس می کنم.
صدای زوزه باد نگاهم را متوجه آسمان ساخت باران بند آمده بود اما باران دیدگان من هنوز در حال باریدن بود. زمانیکه خود را نشناخته بودم در اولین روزهای زندگیم دستان تقدیر روزگار چنگ بر گلدان خانه مان انداخت و عزیزانم را از من گرفت و آنها را پر پر کرد. مادری که هنوز طعم و لذت مادر بودن را نچشیده و پدری که هنوز لبخند پدری بر لبانش نقش نبسته و بوسه بر گونه فرزندش ننشانده زبان بر خداحافظی همیشگی به دیار ابدیت باز می کند.
چند ساعتی بیشتر از نیمه شب نگذشته بود اما با دیدن خواب پدر و مادرم دیگر خواب در چشمانم نبود و فقط با گریه های بی امانم غصه را از ته قلبم می شستم. وقتی که همراه با آواز غم انگیز دلم سرگذشت غم آلود گذشته را مرور می کردم سردی شبهای زمستان را در قلبم احساس می نمودم و از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیدم. وقتی که در آغوش تنهایی فرو می رفتم و در زیر تأثیر نیروی جادویی عشق به دنیای دیگری قدم می گذاشتم جای خالی پدر و مادرم را تا عمق جانم حس می کردم و غمی در ژرفای ابدیت، قلبم را از آتش جدایی می سوزاند هرچه در رویاهای تلخ گذشته و آینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از شکست مجدد تنم را بیشتر به لرزه وامیداشت زیرا از هنگامیکه خود را شناخته بودم این باور بر من چیره شده بود که گل چین روزگار گلها و عزیزان زندگیم را پر پر کرده است از گذشته چه در دست داشتم هیچ با این سن کم که فقط دوازده سال از آن می گذشت فقط کتابچه تلخ ناکامیهای زندگی که با پر شدن بقیه صفحات آن می توانست بقیه عمرم را سپری سازد و زمان مرگم را نزدیک گرداند شاید به این طریق رشته وصال بین من و پدر و مادرم گره بخورد. گل های باغ زندگیم به غارت رفته بود و خورشید زندگی کوله بار گرم و پر حرارتش را به بوته زارهای خشک غم سپرده بود از خود بی خود شده بودم که صدای اذان صبح مرا به خود آورد... الله اکبر الله اکبر الله...
به یاد حرفها و نصایح مادرم افتادم که می گفت: «دخترم مروارید سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما هنوز اقدام به خواندن نماز نکرده ای.» بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف حوض آب وسط حیاط رفتم. آری شب تا صبح صورتم را با آب دیدگانم شسته بودم اما...
آستینها را بالا زدم و با توکل بر خداوند وضو ساختم و تنها راه وصال با پدر و مادرم را طی کردن مسیر قرب الهی دانستم وارد اتاق شدم مهر شکسته ای که روی طاقچه اتاق از مدتها قبل جا مانده بود برداشتم گرد و غبار فراوانی روی آن نشسته بود آنرا پاک کردم چادر مندرسی داشتم برداشتم و بر سر نهادم و راز و نیار را برای اولین بار در قبله گاه احدیت شروع کردم آخ که چه قدر شیرین بود، شیرین تر از عسل و گواراتر از آب.