بخش اول


قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می خورد اما خیلی ملایم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می بوسید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم چه حکایتی بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغوش می کشیدند و نوازش می کردند. با همه این حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او را در سینه جا می داد و آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه بی کسی سر دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی کسی را با من سر می داد ترانه و آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار کوه بزرگی بر روی دوشم سنگینی می کرد. اصلاً انگار درصدد گرفتن انتقام بود سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان می شد. سرم را از پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین در تعجیل اند. ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها قرار می دهی. ای کاش این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی نبود. ای کاش سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات جایگاهی برایم باز کن بگذار راز دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و درد مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
عزمم را جزم کردم و تصمیم قطعی گرفتم تا دنبال گمشده واقعی زندگیم بگردم و خلاء زندگیم را از ریشه بر کنم، اما چگونه؟
دیگر فکر همه چیز را کرده بودم و در پی گمشده ام بودم. انگار خودم هم در میان تمام گمشده هایم گم بودم می خواستم او را بیابم و تمام حرفهایم را با او بزنم اما کی و چگونه، خودم هم نمی دانستم. این مطلب به وضوح برایم روشن بود که هر موقع خلوتی برایم پیش می آمد خود را متعلق به خود و یا متعلق به این دنیا نمی دانستم و سیل اشک از چشمانم جاری می شد. بغض گلویم را می فشرد و ضربان قلبم آنچنان تند می شد که صدای آن را به خوبی می شنیدم گویا می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون آید همانند پرنده محاصره شده در قفس که در پی آزادی و راه نجات است و با تمام نیرو و شتاب خود را به در و دیوار قفس می کوبد و به هیچ چیز و هیچ جا فکر نمی کند به جز نجات و آزادی خود. لرزش تمام دست و پاها و تمام اعضای بدنم را احساس می کردم و با خود می اندیشیدم که اعتبار زندگیم کی و کجاست.
با این سن کم که حدود 12 دوازده سال بیشتر از آن نمی گذشت روزهای سخت گذشته را بلعیده بودم. در افکار و رویاهای خام خود سیر می کردم که ناگهان دردی را در سرم احساس کردم دستان عمه ام بود که آنها را دور پیچ موهایم کرده بود:
- دخترۀ بی عرضه اصلاً لیاقت این همه خوبی را نداری. تمام دخترها به سن و سال تو خرج شون رو خودشون درمیارن اما تو مفت مفت می خوری و ول ول می گردی. صبح که می شه میری مدرسه و ظهر میایی خونه، نهار می خوری و برای خودت راحت می گردی، پاشو پاشو ببینم تمام رختها توی انباری روی هم انباشته شده اونها دیگه سهم تو، بی سر و صدا برو رختها را بشور، نگین و ندا خوابند مواظب باش با سر و صدا اونها رو بیدار نکنی.
آه سردی از سینه ام خارج کردم و جای خالی گم شده ام را بیشتر احساس کردم. تنها چیزی که در زندگیم خیلی محسوس بود ظلم وجودی بود که از طرف عمه ام بر من می شد. آن چنان موهایم را دور دستانش پیچاند که با یک چرخش مرا به بیرون از اتاق پرت کرد. برای چند لحظه بی حال روی زمین افتاده بودم و چیزی نمی فهمیدم و تنها چیزی که احساس می کردم، منگی سرم بود، درد شدیدی در گوشم احساس می کردم داغ داغ شده بود. دستم را به طرف گوشم بردم آغشته به خون شده بود وحشت شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود حتی جرأت گریه کردن نداشتم چون می ترسیدم با صدای ناله و زاریم عزیز دردانه هایش از خواب بیدار شده و بدبختیم چندین برابر شود. تند تند بغض گلویم را قورت می دادم و دم نمی زدم. در دلم گفتم از تواضع و فروتنی باران یاد بگیر، سر به زیر می اندازد و بر انسان سجده می کند اما تو آنقدر بی رحمی که دختران خود را در بستر گرم و راحت خوابانیده و در این هوای سرد مرا راهی حیاط کرده ای برای شستن لباسها. می خواستم با تمام وجودم از ته قلبم فریاد بکشم که تو خود چرکی، کثیفی، چرک تر و کثیف تر از لباسهای چرک، برو و روح و روان خود را در آب روان شسته و توبه کن. اما این فقط ندایی بود در درونم و جرأت برآوردن آن را نداشتم، نگین و ندا هر دو خواهرهای دوقلویی بودند که حدود چهار سال از من کوچکتر بودند اما از لحاظ هیکل هم قد یا شاید بلندتر از من...
با درد و رنج فراوان از جا بلند شدم. روحیه ضعیف و شکست خورده ام به من این اجازه را نمی داد که حرکات زشت و زننده عمه ام را نادیده و یا فراموش کنم. اشکهای روی گونه ام را پاک کردم و با قلبی اندوهگین و غم گرفته صورت آغشته به خونم را شستم و با خود گفتم من که توی کارهای خونه مضایقه ندارم و تا جایی که عقلم می رسه کمک می کنم پس چرا باید این چنین رفتاری با من داشته باشه از این صحنه بسیار نگران و متوحش شده بودم و در حالی که گریه مجالم نمی داد خود را به آغوش لباسهای چرک انداختم و مشغول شستن آنها شدم. باران ای رحمت الهی مرا دریاب و تکیه گاه امیدها و آرزوهایم باش حدود 2 ساعت شاید هم بیشتر داخل حیاط مشغول شستن لباسها بودم. آنقدر ناراحت و عصبانی بودم که با آخرین قدرت پنجه هایم را تیز کرده و به ستیز و مبارزه با لباسها پرداختم و عقده دلم را به جان لباسها خالی کردم. نرم نرمک اشکهای گرم گونه های سردم را نوازش می کرد و این تنها راه التیام جان مجروح و روح شکست خورده ام بود این جور حکایت های سخت دختر بچه ها را در داستانها خوانده بودم و اصلاً فکر نمی کردم که روزی هم برسد تا پنجه تیز روزگار بدن ظریف و نحیفم را مورد تهاجم بی رحمانه خود قرار دهد و زندگیم قصه ای تلخ شود بر صفحه تاریخ و روزگار. آخر نمی دانستم عاقبتم به کجا بکشه؟ روحیه ام کسل شده بود احساس سرما و سردرد می کردم دستانم از سرما بی حس شده بود. قدرت حرکت نداشتم، انگشتانم به کبودی می زد. لبانم خشک خشک شده بود دستانم را جلو دهانم گرفته و مرتب آنها را هو، هو می کردم تا گرم شود. ابر سفیدی جلوی دهانم تشکیل شده بود تا گرمای وجودم را به من نشان دهد. قطره های باران از نوک موهایم می چکید اما خودم را دلداری می دادم و می گفتم شاید باران با من دوست شده باشد. او اندوه مرا دیده و مرا دریافته، با شیشه دوست بود او را در بغل می گرفت و نوازش می کرد و در گوش او ترانه می سرود. شاید با من هم عهد و پیمان و دوستی بسته باشد. آری او با نوازش موهایم آنها را خیس می کند، شاید هم بر غم هجران دلم می گرید اگر این طور باشد این دوستی را به جان می خرم و به او خوش آمد می گویم.
در خلوت افکار خود تکان شدیدی بر من وارد شد به خود آمدم عمه ام بود او در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
- ای دختر دیوونه اصلاً معلومه که تو چته! از دست تو دیگه خسته شدم زود لباسها را آب بکش و اونا رو توی انباری یه گوشه بذار تا آبش بره فردا صبح اگر باران بند اومد اونها رو روی طناب پهن می کنیم.
و خیلی سریع خود را به داخل رسانید. لباسها را آب کشیده و داخل سبد گذاشتم. با زحمت فراوان سبد لباسها را که چندین برابر وزن خودم وزن داشت به داخل انباری رسانیده و با همان سر و وضع خیس خودم را به گوشه ای از اتاق رسانیدم. دستم را روی حرارت بخاری گرفتم تا گرم شود. بدنم از شدت سرما سوز سوز می کرد به نحوی که گرمای بخاری سوزش بیشتری بر دستانم قالب کرده بود کم کم بدنم گرم می شد، تا اینکه خود را در جایی سرسبز و خرم یافتم، فکر می کنم در آسمان بود نمی دانم، فقط این را می دانم که آن محل یک محل زمینی نبود اصلاً این جور جاها را من نه در خیالم دیده و نه در داستانها خوانده بودم. خانمی بسیار زیبا همراه با مردی قد بلند هر دو سوار بر اسب سفیدی بر پهنه ابرها هر دو لباس سبز حریر به تن داشتند، خوشحال و خندان اما اندوهی پنهان در زیر دیدگان هر دو قایم شده بود. خانم مهربان دستی به نشانه دوستی با من تکان داد. شاید می خواست که مرا پیش خود ببرد اما هرچه دستم را دراز کردم نتوانستم او را بگیرم اشک از دیدگانم جاری بود. التماس می کردم که مرا تنها نگذارد اما آنها دور و دورتر شدند تا به اندازه یک نقطه، آن یک نقطه هم محو شد. مثل این که باید بروند و بیشتر از این اجازه نداشتند که پیش من بمانند. گریه و زاری می کردم التماس و خواهش. اما بی فایده بود از صدای هق هق گریه هایم از خواب بیدار شدم. هیزم بخاری هم تمام شده بود اتاق هم کاملاً سرد بود و سرمای عجیبی بدنم را محاصره کرده بود. بدنم از شدت سرما می لرزید صورتم داغ داغ شده بود و گلویم درد می کرد از شدت درد گلو آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم راهی آشپزخانه شدم و می خواستم قدری آب بنوشم اما از شدت درد و ضعف سرم گیج خورد و به گوشه ای افتادم چند دقیقه ای روی زمین مانده بودم کم کم به خود آمدم کمی آب خوردم و دوباره به کنار بخاری آمدم با جابجا کردن هیزم بخاری خواستم به روشن شدن آن کمک کنم اما بی فایده بود. پتوی پاره ای که کنار اتاق به نیابت من انداخته بودند روی خود انداختم و خوابیدم. دوباره رسیدم به جایگاه و مکان اولی. نمی دانم چه رازی بود که هیچ کس نمی خواست از آن سر دربیاورم اما زمانه پرده از روی تمام مسائل کتمان شده برمی داشت آن الهه زیبایی و آن قد استوار و بلند دستم را گرفت و بوسه ای بر آن نشاند. قرمزی لبانش به رنگ یاقوت سرخ می درخشید دستش بسیار گرم بود آنقدر گرم که سردی دستانم در گرمی دستانش محو شد. از او گله می کردم که چرا در سفر و دیدار قبل که با او داشتم مرا با خود نبرده و سوار بر آن اسب سفید نکرده. لبخند زیبایی بر لبان سرخ یاقوتیش نشاند و گفت:
"دختر مروارید هنوز خیلی زوده که تو این جا بیایی."
- آخه! آخه می دونی چیه خانم من خیلی تنها هستم خیلی دلم می خواهد تا کسی باشد تا تمام حرفهایم را به او بزنم اما تا حالا اون یک نفر را پیدا نکرده ام. تو مدرسه هم دوستی ندارم بچه های مدرسه و هم کلاسیهایم به سر و لباسم می خندند. با اون روپوش پاره ای که بر تن دارم و وصله های جور واجوری که روی اون خودنمایی می کنه، آره وصله ها از خود روپوشم پاره تره. از کلاس اول کیف... کیف که چه عرض کنم همونی که از تکه های به هم دوخته شده گونی برنجی برام دوختن، اون هم پاره شده. درست پنج سال است که دارم ازش استفاده می کنم. بندش هم بریده اون را زیر بغلم می ذارم و به مدرسه می رم. مرجان دختر گیتی خانم را می گم؛ خیلی خوبه، بعضی وقتها با هم درس می خونیم زنگ تفریح هم با همدیگه بازی می کنیم بیشتر وقتها خوراکیهایش را با من تقسیم می کنه. اما پرستو خیلی حسوده همیشه مرجان را با من قهر می اندازه الان هم حدود 2 دو ماه می شه که با من قهره. نمی دونم چرا من هم منت کشی نکردم. خانم معلممون میگه دیگه چیزی به امتحانات ثلث نمونده. خوب درس بخونید مخصوصاً که امسال کلاس پنجم هستید امتحان نهایی دارین خیلی باید تلاش کنید.
"ببین دخترم من تمام این حرفا را خوب می دونم اما مروارید جون، دخترم، تو باید قویتر از این حرفا باشی نباید هر چیزی را به دل بگیری به عمه نسرین احترام بذار. اون را دوست داشته باش و توی کارهای خونه به اون کمک کن خدا بزرگه من هم برات دعا می کنم. تو توی شهر بزرگ و مقدس مشهد زندگی می کنی. اصلاً هم تنها نیستی. اولاً خدا را داری که تمام هستی از آن اوست و تمام نیستی را خداوند به بهترین هستی تبدیل می کنه. با خدا صحبت کن درد دلت را با او بگو او بهترین رازدار انسانهاست و تنها اوست که در تمام مصائب و سختیها یاری رسان انسان است. اگر با تمام وجود صادقانه و خالصانه او را بخوانی حتماً جواب تو رو به بهترین نحو می دهد او تو ر ا دوست می دارد تو هم باید با تمام وجود خداوند را دوست داشته باشی. به او امیدوار باش عزیز دلم. مروارید جان خود خداوند فرموده است که «ادعونی استجب لکم : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.» آری عزیز دلم حکایت و الطاف خداوند همیشه و همه جا روشن و معلوم است. او بهترین یار و یاور انسان است و بدون منت به خواهش و خواسته ات لبیک می گوید، پس اعتراض نکن و نگو تنهایی. حرف دلت را با خدا بگو. درد دلت را با غریب الغربا، امام رضا(ع) بگو، ضریح مطهرش را در آغوش بگیر و درد دل کن، اوست که با اطمینان کامل می توانی حرفهایت را به او بزنی و مطمئن باشی حرفت جایی درز نمی کنه. آری عزیز دلم به گونه ای زندگی کن که تنت در دنیا، و جان و روحت در عالم ملکوت باشد و در آسمان و در عرش الهی باشی و از این حالت دست ببری و دیگر گله مند و ناراحت نباشی. الان هم دیگه خیلی دیرم شده باید بروم وقت ندارم."
با گفتن این حرف و اسم خداحافظی، اشک در چشمانم جاری شد نمی خواستم از او جدا شوم او صورتم را بوسید و گفت:
"مواظب خودت باش. اگر قول بدی که دختر خوبی باشی و مرا ناراحت نکنی باز هم به دیدنت میام. درست سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما تا به حال ندیده ام نماز بخونی! خداوند نماز خونها رو دوست داره نماز ستون دین و تشکر بنده از پروردگارش به خاطر نعماتی است که به او عنایت فرموده است. به این همه لطفی که خداوند به تو کرده است سپاس و تقدیرت کجاست! مگر به جز این است که اگر کسی به تو هدیه ای بدهد از او تشکر و قدردانی می کنی پس جواب این همه نعمت و هدایایی که خداوند به تو ارزانی داشته است چیست؟ آیا باید با بی توجهی و غفلت از کنار آنها بگذری و آنها را ندیده بگیری و فکر کنی هر کدام طبیعی و خود به خود به وجود آمده است. نه عزیز دلم این ها هر کدام براساس انگیزه و هدف به وجود آمده. خداوند نماز خونها را دوست داره و دعاشون رو مستجاب می کنه و آنها را در دنیا و آخرت دستگیری می کنه."
بدنم به لرزه درآمده بود هراس شدیدی پیدا کرده بودم از همه چیز و همه جا غافل بودم خودم در خودم گم شده بودم. حالت مه آلودی فضا را فرا گرفت و کم کم از دیدگانم محو شد تا جایی که دیگه چیزی ندیدم، دنبالش دویدم خیلی باهاش راحت بودم و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم هر حرفی را می توانستم بهش بزنم اما اون مانند بخار به آسمون رفت و من هم چنان گریه کنان به دنبالش می دویدم اما دیگه همه چیز محو و ناپدید شده بود در حال دویدن بودم که ناگهان پایم به داخل چاله ای فرو رفت از شدت درد بی حال شده بودم آه و ناله سر داده بودم. درد امانم را بریده بود. چشمم به مار بزرگی افتاد که داخل چاله بود و می خواست مرا مورد هدف خود قرار دهد که ناگهان از خواب پریدم.