فصل 51


دو روز گذشت. در بیمارستان به کمک پرستار دوش گرفتم و بعد از آرایش، منتظر فرساد نشستم. دلم می خواست زودتر ظهر می شد تا فرساد را ببینم. وضع ظاهریم زیاد تغییر کرده بود دلم می خواست زودتر عکس العمل او را ببینم.
نزدیک ظهر بود، دیگر خسته شدم از تخت آرام پایین آدم، بچه هم مثل من انتظار می کشید، تکان می خورد تا پدر را در کنارش حس کند. به بخش رفتم، آرام و قرار نداشتم، چرا به این وضع دچار شده بودم؟ پرستار می گفت: دلهره و تشویش برایت خوب نیست، آرامش داشته باش، مگر همسرت نمی خواهد به دیدنت بیاید؟ راست می گفت. به اتاقم برگشتم، در کنار پنجره ایستادم. تا بهار چیزی باقی نمانده بود و من خوشحال بودم که کودکم در فصل بهار به دنیا می آید. بهار را به خاطر طراوتش دوست داشتم. دست به پهلویم گرفتم، دوباره خواستم روی تخت بنشینم، وقت برگشتن، ناگهان چشمم به در اتاق خیره شد. خدایا، چه می دیدم؟! فرساد عزیزم، با تعجب مرا نگاه می کرد، خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم، منتظر محبتهای او بودم. وارد شد، در را بست و به طرفم آمد، دسته گل زیبایش را روی تخت گذاشت، اشک در چشمهایش حلقه بسته بود، به سر تا پایم نگاه کرد. بوسه ای بر پیشانی ام زد و مرا در آغوشش گرفت، به من گفت: چقدر تغییر کرده ای! خودت متوجه این تغییر شده ای یا نه؟
ـ بله، من به این تغییرات عادت کرده ام اما برای تو تازه است. نگاهی به شکمم انداختم، راست می گفت: خیلی بزرگتر شده بود، چرا خودم هرگز به این شکل به خودم نگاه نکرده بودم؟ حتی یک بار هم جلوی آینه نرفته بودم تا خودم را ببینم. دیگر مادر شدن را حس می کردم.
فرساد کمک کرد روی تخت بنشینم. گل را به دستم داد، آن را بوییدم، چه رنگهای زیبایی در کنار هم چیده شده بود. آن را جابجا کرد و دستهایم را گرفت و آنها را غرق بوسه کرد. از شادی می لرزیدم، تا شب در کنارم بود. صبح مرخص می شدم. برای تهیه ی غذا به بیرون از بیمارستان رفت. پس از یک ساعت بازگشت و به اتفاق هم شام خوردیم. گفت: با رئیس بیمارستان حرف زدم تا شب را در کنارت باشم و صبح با هم از این جا برویم، او هم قبول کرد. خوشحال شدم، فرصت خوبی بود تا در مورد کامیار هم با او صحبت کنم.
پس از ساعتی لباس گرم پوشیدم و با هم راهی حیاط بیمارستان شدیم تا کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
فرساد گفت: عمه خیلی دلش برایت تنگ شده است بعد از کمی صحبت قرار شد هفته ی آینده برای زیارت به مشهد برویم.
به فرساد گفتم: به جز من، خانم جان و رها، مهمان دیگری هم داریم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: رها کیست؟
خندیدم و گفتم: همان دخترکی که در خانه ماست، مگر او را ندیدی؟
ـ آه! چرا، یادم نبود از کجا فهمیدید نام او رها است؟
حول شدم، گفتم: پدر دخترک را پیدا کردیم و متوجه شدیم نام دخترک رها است.
ـ پس اگر خانواده اش را پیدا کرده اید، چرا دخترک هنوز در کنار شماست؟
ـ فرساد می خواستم در این مورد با تو صحبت کنم. منتظر بودم تا به ایران بیایی و از نزدیک با تو صحبت کنم.
سکوت کرد و به من خیره شد، سرش را پایین انداخت و گفت: مگر مسأله ی دخترک به جز آن تصادف بوده که خواسته ای از نزدیک با من صحبت کنی؟!
ـ نه، هر چند تا این جا شنیده ای، عین واقعیت بوده است ولی مسائلی به دنبال داشته که تو از آن بی اطلاعی!
ـ خوب بهتر نیست زودتر به من بگویی؟
ـ چرا می خواهم بگویم، حقیقت این است که این دخترک، دختر ...،مکث کردم، نمی دانستم آیا صلاح است بگویم یا نه؟ ولی دیگر دیر شده بود! سرم را پایین انداختم و گفتم: متأسفانه و یا شاید خوشبختانه، پس از مدتی متوجه شدیم پدر دخترک...(نمی دانم چرا نام آوردن کامیار برایم سخت شده بود)
ـ کبریا تو به من چه می خواهی بگویی؟ چرا حرفهایت را قطع می کنی؟ مرا حساس تر کرده ای!
نگاهش کردم و گفتم: فرساد، پدر دخترک کامیار است.
ناراحت شد، سرش را پایین انداخت. انگشتانش را در بین موهایش فرو برد. در حدود یک ربع با هم حرف نزدیم، نمی دانستم که اگر به او بگویم کامیار را در زیرزمین خانه وادار به ترک کرده ام، چه عکس العملی نشان می دهد؟ صلاح دیدم آن قدر سکوت کنم تا خودش شروع کند به صحبت کردن و نتیجه گرفتن.
سردم شده بود. متوجه شد، کتش را درآورد و بر دوشم انداخت و گفت: خلاصه کامیار پیدا شد؟ ولی چرا حالا؟ خدایا، چرا هر وقت که احساس خوشبختی می کنم این مرد سر راه زندگیم سبز می شود؟ چرا؟
نگاهش کردم و گفتم: فرساد، مگر او مانع خوشبختی و سعادت توست؟
نگاهم کرد و گفت: حالا کجاست؟ نکند دخترش را به نیتی پیش تو گذاشته است که تو به جای بچه ی خودت به بچه ی او عادت کنی؟ نکند این ها همه دامی است برای به دست آوردن دوباره ی تو و بدبخت کردن من و فرزندم؟ حرص می خورد، راه می رفت و صحبت می کرد، عصبانی شده بود.
ـ فرساد اعصاب مرا به هم نریز، این چه حرکاتی است که انجام می دهی؟ کامیار به قصد، دخترش را نزد من نگاه نداشته است، او هیچ دامی نگسترده که مرا به دست بیاورد، او هیچ احتیاجی به من ندارد.
فریاد کشید و گفت: پس دخترش، نزد تو چه می کند؟ حتماً به بهانه ی دیدار دخترش هم که شده به تو سر می زند! بلکه بتواند دوباره نظر تو را به خودش جلب کند. حتی با وجود داشتن همسر و فرزند به زندگی من رحم نمی کند؟ من این دفعه طاقت ندارم!
بلند شدم، دستش را گرفتم و گفتم: فرساد بنشین، لطفاً آرام صحبت کن، این جا بیمارستان است، هوار سر است و دیروقت است. من دوست ندارم با این مسأله غیرمنطقی برخورد کنی، احتیاج به کمک تو دارم.
ـ نکند آن میهمانی که برای زیارت گفتی همان کامیار است؟ نکند کار از کار گذشته و من این جا بی خود حضور دارم؟ اصلاً تو در بیمارستان چه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: خواهش می کنم، داد نزن، چرا بد دل شده ای؟ من دوست ندارم این گونه باشی، چه کاری از کار گذشته است؟ در ضمن به خاطر سلامتی خود و فرزندم در بیمارستان هستم و کسی مقصر نیست. اگر می خواهی این طور باشی، نمی خواهم در کنارم بمانی. ماهها انتظارت را نکشیده ام که با من این گونه برخورد کنی، اشک در چشمهایم حلقه بست، به طرف اتاقم راه افتادم. وقت رفتن گفت: کبریا هیچ چیزی نمی تواند مانع زندگی من و تو شود ولی اگر بدانم دل به گذشته هایت سپرده ای (صدایش می لرزید و ادامه داد) هرگز تو را نمی بخشم.
آن قدر این جا می مانم تا بچه به دنیا بیاید، اگر تو خواستی بمان ولی من کودکم را با خود می برم. ساکت شد فقط صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. ایستاده بودم، آرام چشمهایم را بستم، اشک روی گونه هایم غلطید، چرا مرا گناهکار می دانست؟ خدایا چرا بعضی انسانها طاقت شنیدن حقیقت را ندارند؟ آیا باید به خاطر کم طاقتی شان به آنها دروغ گفت؟ پس فرساد با وجود ضعف اخلاقی که در برخورد با مردم و همسرش دارد، دوست دارد همیشه به او دروغ بگویند تا این طوری هم خوشحال تر شود و هم راحت تر.
بدون آن که حرفی بزنم، او را ترک کردم. به اتاقم رفتم، کنار پنجره ایستادم. هنوز روی نیمکت حیاط نشسته بود و به زمین نگاه می کرد، آرام روی تختم، دراز کشیدم. دوست نداشتم این طور می شد. باید چه می کردم؟ ای کاش فرساد هم کمی به فکر من بود و کمی به جنبه انسانی قضیه فکر می کرد.
خوابم برد. در خواب استاد سمیعی را دیدم که به منزل ما آمده بود و می گفت، می خواهد از دو بیمار عیادت کند، هر چه نگاه می کردم، می دیدم همه سالم هستیم و بیماری در بین ما نیست. آرام در کنار کامیار نشست و گفت حالت بهتر شده است یا نه؟ و بعد به من نگاه کرد و گفت: دخترم تو چطوری؟ خسته نباشی. یخ کرده بودم، از خواب پریدم.
حال خوشی نداشتم. به نفس تنگی افتاده بودم. زنگ بالای تختم را به صدا در آوردم. پرستار سریع داخل اتاق شد، کبود شده بودم. دکتر را خبر کرد، فرساد نبود. ماسک اکسیژن را به دهانم زدند و آمپولی هم تزریق کردند. پرستار بالای سرم ایستاده بود. حس کردم که دیگر جان ندارم، بچه دوباره تکان نمی خورد.
بدنم لرز عجیبی داشت و چشمهایم خود به خود بسته می شدند. نمی دانم دکتر چه می کرد ولی مدام با پرستار در حال دویدن بودند و دستگاههایی را وارد اتاق می کردند. شکم درد عجیبی داشتم، دیگر برایم مردن و زنده ماندن مهم نبود، فقط دلم می خواست کودکم سالم باشد، شاید با مرگ من تکلیف فرساد هم روشن می شد تا دیگر در مورد من فکرهای نامعقول نکند و دیگر من نباشم تا شاهد عذاب اطرافیانم باشم.
در آن حال، مرگ را آرزو می کردم. صدای دکتر به گوشم رسید، به پرستار گفت: هر لحظه ممکن است نوزاد را به دنیا بیاورد. ولی فایده ای ندارد. ننفسم به شماره افتاده بود، چرا فرساد نمی آمد؟ کجا مانده بود؟ از شدت درد به خود می پیچیدم، طاقت نداشتم. عرق کرده بودم ولی سرد بود، همه چیز سرد بود. حتی بدنم، حس می کردم کودکم هم سردش است. از شدت درد از حال رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم.


فصل 52


وقتی آرام چشمهایم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم، آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش از قرمزی متورم شده بود. دلم شکسته بود. جرأت نداشتم به شکمم دست بزنم، درد نداشتم ولی اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد، حس کردم بچه را از دست داده ام، چشمهای گریان فرساد هم گویای همه چیز بود، صورتم را برگرداندم هنوز ماسک اکسیژن روی صورتم بود.
دوست نداشتم فرساد را ببینم. در سخت ترین لحظه ها در کنارم نبود، خیلی اذیت شده بودم. شاید خدا دوباره مرا به دنیا باز گردانده بود. هر کار کردم نتوانستم به شکمم دست بزنم تا از وضع بارداریم با خبر شوم، فرساد دستهایم را گرفت.
انگشتانم را می بوسید، می دانستم از گفته هایش پشیمان شده ولی اگر کودکم را از دست داده باشم،دیگر راضی نیستم حتی یک لحظه با او زندگی کنم. از او دل پری داشتم. صورتم را به طرفش بازگرداند و گفت: دوستم نداری؟ از دیدنم بیزاری؟
به او گفتم: فرساد، اگر کودکم را از دست داده باشم، ـ هق هق گریه، مجالم نداد، دیگر حتی یک لحظه هم با تو زندگی نخواهم کرد. دیشب در اوج درد و مرگ، تنهایی را حس کردم ولی تو نیامدی که به فریادم برسی. من از همسری تو فقط مال و شهرت نمی خواهم، بلکه عشقی می خواهم که در آن فهم و احساس با هم آمیخته باشد.
سرش را تکان می داد، دستم را به طرف شکمم برد، آن را آرام روس شکمم کشید، کودک را لمس می کردم، هنوز بود، آرام چشمهایم را روی هم گذاشتم. سعی کردم، تمام ناراحتی هایم را از یاد ببرم. گفت: اشتباه از من بود، معذرت می خواهم. وقتی برگشتم و تو را در آن وضع دیدم، مردم. تو را به خدا دیگر چیزی نگو که این یک شب برایم یک سال گذشته است، فهمیدم که این کودک خیلی تو را اذیت کرده است ولی این را هم فهمیدم که کودکم را و زندگیت را دوست داری، من به وجود تو افتخار می کنم.
ظهر، خانم جان اینجا بود ولی تو در خوابی عمیق بودی.
ـ خانم جان چطور بود؟ از رها چه می گفت؟
ـ رها را نزد کامیار گذاشته بود، مثل چند روز پیش.
فهمیدم که دیگر تمام موضوع را می داند!
ادامه داد: کبریا از این که همسر مهربان و فداکاری همچون تو دارم، خوشحالم. مطمئن باش، من هم برای بازگرداندن کامیار به زندگی بهتر تلاش می کنم و تو را در این راه تنها نمی گذارم. می دانم که تو به زندگی من وفادار هستی و من با تمام وجود دوستت دارم و بابت دیشب از تو معذرت می خواهم، آیا مرا می بخشی؟
گریه امانم نمی داد، لبخندی زدم و گفتم: چرا که نه، مگر می شود من همسرم را نبخشم؟ آن قدر دوستش دارم که حاضرم به خاطرش...انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: عزیزم، همین برایم کافی است. دیگر ادامه نده. زودتر خوب شو تا به زیارت برویم، می خواهم همه با هم، دسته جمعی به زیارت امام رضا برویم. چطور است؟
خندیدم و گفتم: بهتر از این نمی شود، برایت همیشه دعا می کنم که در کارهایت موفق باشی.
گفت: کبریا، می خواهم از این به بعد هر چه را که تو دوست داشته باشی دوست بدارم و هر چه را که دوست نداری من هم آن را دوست نداشته باشم. می دانم که تو آن قدر دل مهربانی داری که من لایق آن دل نیستم. می خواهم وقتی فرزندم به دنیا می آید، از همان روز اول به وجود پدر و مادرش افتخار کند و ما هرگز با هم اختلاف نداشته باشیم. اصلاً تا وقتی برای حل مشکلات می توان از عقل و منطق کمک گرفت چرا به زور متوسل شویم و از غرور و خودخواهی فرمان بگیریم؟ می دانم زندگی کردن با روش اول شیرین تر از دیگری است.
خوشحال بودم. دوباره احساس می کردم مثل گذشته ها خوشبخت ترین فرد روی زمین هستم. خدا را شکر کردم. فرساد، صبح فردا برای سفر به مشهد بلیط گرفت. قرار شد جمعه همگی بر سر مزار پدر و مادرم، استاد سمیعی و بابا جان برویم تا از طرف آنها هم نائب الزیاره باشیم.
وقتی به خانه بازگشتیم، کامیار بهتر بود. ولی هنوز در زیززمین بود، رها هم حال بهتری داشت، فرساد و کامیار قبلاً با هم آشنا شده بودند. فرساد رفت پیش رها و من در کنار پنجره نشستم. از پشت میله ها به کامیار گفتم: خوشحالم از این که تو را سر حال می بینم، فکر نمی کنی دیگر باید بیرون بیایی؟
نزدیک شد، نگاه پر نوری به من انداخت و امید را در چشمهای سیاهش دیدم. تبسم کردم. گفت: نه، نمی دانم چرا با این همه عذابی که کشیدم و عاشق این اسارت شدم، به گذشته ها باز گشتم، نمی دانم چه دنیایی بود، بغض گلویش شکست و گفت: خوبی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: ممنون.
طاقت دیدن اشکهای کامیار را نداشتم، گفت: می دانم که به خاطر من نزدیک بود کودکت را از دست بدهی، می دانی آن وقت چه می شد؟ نگاهش کردم. گفت: من هم همین جا می مردم، تا شرمنده ی تو نباشم و دیگر نگاهم به نگاه همسرت نیفتد. من همیشه شرمنده ی شما هستم. سلامتی دوباره ام را مدیون کبریای مهربان هستم. ولی بگذار اعتراف کنم که من آدم خوبی نبودم ولی اسارت در این جا نه تنها جسمم را پاک کرد روحم را نیز پرورش داد. شاید هر شب خواب استاد عارف را دیده ام با یاد گذشته زندگی کردم، تا به الان رسیدم ولی بگذار دوباره اسارت بکشم، من این اسارت را دوست دلرم.
آرام بلند شدم و به پذیرایی رفتم. خانه گرم و صمیمی بود، دلم پدر و مادر را می خواست. با وجودی که تا چند وقت دیگر مادر می شدم ولی احتیاج مادرانه داشتم آن طرف پذیرایی رها روی زانوان فرساد نشسته بود و بازی می کرد.
به دیوار تکیه دادم و به این صحنه زیبا نگاه کردم.
فرساد متوجه نگاهم شد. لبخندی شیرین بر لبانش نشست و اشاره کرد به کنارشان بروم و بنشینم، از من پرسید: حال کامیار بهتر شده؟
خندیدم و گفتم: بله، خیلی بهتر از روز اول شده ولی هنوز راضی است که در آن جا بماند. نمی دانم با گذشته ها چه رابطه ای ایجاد کرده است. آهی کشیدم. به فرساد گفتم: یک بار دیگر کمکم کن تا بتوانم او را به جامعه ی هنر بازگردانم. تو به یادت پدرت و من هم به یاد پدرم، به خاطر پدر هنرمند رها!
خندید. دستش را روی شانه هایم گذاشت و سرم را تکیه بر سرش داد و گفت: کبریا تو هر چه بگویی، دیگر نه نمی گویم. حس می کنم این همه محبتی که از تو می روید، خواست خداست و نباید مانع رشد این محبتها شد چون در هر شاخه این محبت رازی نهفته است که فقط خدا از آن راز با خبر است، قول می دهم کمک کنم. من نامرد نیستم، نمی توانم ببینم زن باردار من به زحمت بیفتد و من ناراضی، فقط تماشا کنم. نه دیگر من فرساد چند روز پیش نیستم، چه خوب شد کامیار را از نزدیک دیدم. تازه فهمیدم باید به عشق پاک تو احترام بگذارم. چون عشق آلوده ای نبود. ولی خوب، قسمت تو هم نزد عشق من بود. از تمام خوشبختی های دنیا داشتن کبریا کافی است. سرم را نوازش می کرد و می بویید. آرام گفت: تو را با تمام پاکی هایت دوست دارم.
چشمهایم را بستم و سرم را بر شانه اش تکیه دادم. آرام گفتم: من از داشتن چنین سرنوشتی خوشحال و خوشبختم. عاشق زندگی ام هستم، تو مرا خوشبخت کرده ای، نباید ناشکری کنم. درست است که عشق میان ما، پس از ازدواج آغاز شد ولی ارزش زیباتری برای خود پیدا کرد، من عاشق همین ارزش شده ام.
سرم را بلند کرد و گفت: کبریا می خواهم یک بار دیگر در چشمهایم نگاه کنی و جمله آخرت را تکرار کنی،فقط یک بار دیگر.
نگاهش کردم و گفتم: من عاشق با تو بودن و با تو زیستن هستم.
سرم را محکم در آغوش گرفت، احساس می کردم رها را هم در آغوش دارد، به مهربانی او می خندیدم. پس از خوردن شام، برای استراحت به اتاقهایمان رفتیم. آن شب در خواب دیدم که پدر پیانو می نوازد و کامیار می خواند. خدایا چه آوازی و چه آهنگی همان شعر قدیمی:

تو چه خوبی سبز مرحم، روی گلبرگی چو شبنم
جنس بارون بهاری، وقتی که می باره نم نم
می دونم که قصه ها رو می نویسی با ترانه
از بهونه ها می سازی سبک خوب عاشقانه
منم از لطافت تو مثل آسمون می مونم
مثل مروارید بی لک تو صدف می خوام بمونم
جای من توی چشاته، همون اشکه که می باره
دونه، دونه، چکه چکه، وقتی دلت طاقت نداره

پدر چقدر شاد بود که کامیار می خواند، هر دوی آنها از شادی اشک می ریختند. چقدر زیرزمین سبز و زیبا بود، دیگر غبار نداشت و بوی غربت نمی داد. از خواب پریدم. هنوز صدا می آمد. خدایا بیدارم ولی هنوز آن صدا را می شنوم. با تعجب پنجره را باز کردم، لبانم را به دندان گرفتم و چشمهایم را بستم. باور نمی کردم. با آن وضع از پله ها پایین آمدم، خواستم وارد حیاط بشوم، خانم جان فریاد کشید و گفت: کبریا، کجا می روی؟ تازه از خواب بیدار شده ای، سرما می خوری. دوباره بچه اذیت می شود. شالی برداشتم و دور شانه هایم انداختم. برف می بارید، به طرف زیر زمین رفتم، خدایا چه می دیدم، باورم نمی شد، کامیار پشت پیانو نشسته بود، چنان زیبا آهنگ را می نواخت و چنان خوب می خواند که فکر کردم او هرگز بیمار نبوده است.
قفل را باز کردم و وارد زیر زمین شدم، روبرویش نشستم و های های گریه کردم، دوست داشتم بنوازد و بخواند، او هم گریه می کرد ولی هر دو خوشحال بودیم، چه لحظه های زیبایی بود، چقدر قلبها و احساسها آسمانی شده بودند، انگار خدا هم به ما نگاه می کرد.
خانم جان و رها هم به کنارمان آمدند، حس کردم در و دیوار زیر زمین، دیگر رنگ غبار ندارد. هق هق گریه امانم نمی داد، بلند شدم به دیوارها دست کشیدم و گریه کردم. حس می کردم پدر آن جا حضور دارد، دوست داشتم آن قدر آن جا را بگردم تا دستم به وجود پدر بخورد و دیگر احساس غربت نکنم. به نیت او خواستم، کامیار به گذشته های خوب بازگردد.
هر چه داشتم از عنایت خدا و لطف حضور روحی پدر بود. از موفقیتم خوشحال بودم. دیگر بی طاقت شده بودم، کامیار هم ناله کنان می خواند ولی می خواند تا من بفهمم که هر دو موفق شده ایم. آرام بالا رفتم. حالم خوش نبود و باید استراحت می کردم. با تمام وجود خوشحال بودم. روی مبل دراز کشیدم دلم بیش از همیشه پدر را می خواست. سلامتی کامیار بهانه ای برای خواستن پدر شده بود، عکس آنها را در آغوش گرفتم و به خواب رفتم.
شب، فرساد با نوازش بیدارم کرد، با التماس به او گفتم اجازه بدهد دوباره بخوابم. به زحمت چند قاشق غذا خوردم و دوباره به خواب رفتم. او هم نگران در کنارم، سرش را روی مبل گذاشت و خوابید. نزدیک ظهر بو که با صدای کامیار از خواب بیدار شدم.
بوی گل مریم مرا سرمست کرده بود، چشمهایم را باز کردم. هنوز عکس پدر و مادر روی سینه ام بود. کامیار را مرتب و شاداب به همراه فرساد بالای سذم دیدم. در دست کامیار یک شاخه گل مریم بود. آن را به من داد و گفت: امروز قرار بود بر سر مزار عزیزانمان برویم. آیا آمادگی اش را دارید؟
فرساد گفت: اگر یادت مانده باشد، قرار است فردا عازم مشهد باشیم.
کبریا، می دانی کامیار از دیروز صبح که تو قفل زیر زمین را باز کرده ای، از آنجا به احترام تو بیرون نیامده بود. تا این که چند ساعت پیش از او خواستیم تا سر و وضعش را مرتب کند و خودش به دیدنت بیاید. شاید حالت بهتر شود و بتوانیم به بهشت زهرا برویم. به هر حال این موفقیت را من به تو و کامیار تبریک می گویم.
فرساد دستش را به طرفم دراز کرد تا برای بلند شدن کمکم کند. دیگر غصه در آن جا، جایی نداشت. آماده شدم و پس از خوردن ناهار به بهشت زهرا رفتیم.
همه با هم مهربان و صمیمی بودیم. رها هم خوشحال بود.
به مشهد رفتیم. سفری سه روزه داشتیم ولی چقدر در کنار هم خوش بودیم. امام رضا(ع) ما را به زیبایی پذیرفته بود و هر چه داشتیم از لطف و عنایت خداوند و ائمه ی اطهار بود، روز بازگشت از مشهد، از امام رضا(ع) خواستیم تا دوباره جمع صمیمی و خوب ما را بطلبد.
به تهران بازگشتیم. تا رفتن ما از ایران چند روزی بیشتر باقی نمانده بود.
کامیار هم دوباره فعالیت هنری اش را آغاز کرد.
مدتی بود که فکری ذهنم را مشغول کرده بود.آن را به فرساد هم گفتم. قرار گذاشتیم فال بگیریم و از حضرت حافظ برای تصمیم نهایی کمک بخواهیم و در صورت اطمینان آن را در جمع مطرح کنیم. شبی همه در کنار هم نشسته بودیم. کتاب حافظ را اوردم، آن را گشودم و خواندم:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
من و فرساد راضی و خشنود به یکدیگر نگاه کردیم.
فرساد گفت: کبریا می خواهد مسأله ای را به شما بگوید، از قبل به کامیار عزیز و خانم جان خوبم، پیشنهاد می کنم که چیزی را رد نکنند. تا خیال ما هم راحت باشد.
کامیار و خانم جان، با تعجب به دهان من نگاه کردند، خندیدم و گفتم: اگر موافق باشید کامیار و خانم جان به اتفاق رها تا بازگشتن ما به طور قطع به ایران، در همین خانه زندگی کنند. هر دو تعجب کردند و لبخند زدند.
کامیار گفت: فرساد جان، من نمی توانم این بار این لطف شما را بپذیرم. به اندازه ی کافی تا به حال باعث زحمت شما شده ام، به خصوص کبریا ، خیلی زحمت داده ام.
فرساد گفت: این بار هم کبریا تصمیم گرفته است و من هیچ کاره ام، فقط دوست دارم پیشنهاد کبریا را رد نکنید.
کامیار از جای برخاست و به کنار پنجره رفت و ایستاد.
گفتم: در صورت موافقت شما دیگر احتیاج نیست خانم جان هم به آسایشگاه بروند، در ضمن چند شعر آماده کرده ام که روی آنها کار کنید، فرساد هم می خواهد سرمایه ی اولیه کار را در اختیارتان بگذارد. فکر کنم همه چیز مهیاست فقط شما باید موافقت کنید.
وقتی کامیار موافقتش را اعلام کرد. ما اشک شادی را در صورتش دیدیم و خانم جان هم با خوشحالی، رها را در آغوش گرفت. کامیار به همگی ما نگاهی توأم با سپاس انداخت.
پس از آن با خیالی راحت به کانادا بازگشتیم و به انتظار تولد نوزادمان نشستیم. اوایل بهار، کودک من به دنیا آمد، پسری سالم و زیبا، عمه به یاد پدر، نام او را عرفان گذاشت. در آخر سال دوباره صاحب دختری سالم و زیبا شدیم که نام او را هم به یاد مادر سارا گذاشتیم.
گاهی فکر می کنم قلبهای آسمانی، نباید بارانی باشند بلکه باید دریایی باشند. گاهی با شور موج همراه و گاهی آرام و بی صدا.
مهم این است که همه زیر سقف آبی آسمانیم.