فصل 49
نقشه ای در سر داشتم، سینی چای را روی پله ها گذاشتم. آرام دوباره به طرف زیر زمین آمدم. از پنجره نگاهی به داخل انداختم، فاصله کامیار با در زیاد بود. نیت کردم و از پله ها آرام آرام پایین آمدم، اول یک لنگه ی در را به طوری که کامیار نفهمید، آرام بستم و لنگه ی دوم را هم یک مرتبه بستم، کامیار به طرف در دوید، هنوز نیروی زیادی داشت. با قدرت تمام در را گرفتم تا بتوانم قفل را روی آن بزنم. تصمیم داشتم کامیار را از اعتیاد دور کنم، به خاطر رها، به خاطر این که خیالم راحت باشد، به خاطر این که او هنرمندی موفق بود. توان نداشتم، دوباره درد پهلو به سراغم آمده بود، بلند خدا را صدا کردم و از او طلب کمک کردم. خانم جان به حیاط دوید، از او کمک خواستم. آن قدر در را کشیدم تا خانم جان قفل را بر آن بزند، به زحمت توانست قفل را بیندازد. روی پله نشستم، حس کردم نه من و نه کودکم سلامت نیستیم، ولی موفق شده بودیم در را قفل کنیم. آرام با کمک خانم جان بالا آمدم، کامیار میله های پنجره را گرفته بود، می گفت: کبریا، خواهش می کنم از تو می خواهم در را باز کنی. من حال خوشی ندارم. اگر دخترم را به اسارت می خواهی بخواه ولی مرا اسیر نکن.
ترس، بغض، آن همه پریشانی، یک دفعه فروکش کرد. چنان وسط حیاط به گریه افتادم که رها دوان دوان بیرون آمد، جگرم می سوخت ولی من او را اسیر نکرده بودم. باید کاری می کردم که بعد از رفتنم، خیالم راحت باشد. کامیار فریاد می کشید و می گفت: کبریا تقصیر تو است، تو مرا مبتلا کرده ای نه پدر کیمیا!
تو باعث این همه رنج و عذاب من شدی، مقصر تو بودی، کیمیا و پدرش فقط وسیله بودند. اگر دخترم را می خواهی مال تو، من می خواهم بیرون بیایم، حالم خوش نیست. برای تو پیش در و همسایه آبروریزی می شود، مرا رها کن، فریاد می کشیم، زندگی من به تو هیچ ربطی ندارد، مگر تو شوهر نداری!
حرفهای او همانند نیشدری به قلبم فرو می رفت، نگاهش کردم، از پله ها پایین آمدم، می خواستم در را باز کنم، راست می گفت زندگی او، چه ربطی به من دارد؟ مگر من همسر ندارم؟ برای من باید مهم زندگی، همسر و فرزند خودم باشد. خانم جان کیست؟ مشغول باز کردن قفل شدم، دستانم می لرزید. فریاد زدم و به خانم جان گفتم: قفل باز نمی شود؟ کمکم کن مادر!
بی اختیار کلمه مادر از دهانم خارج شد، خانم جان به من نگاه می کرد و اشک می ریخت. سرش را به علامت نه تکان می داد سرم را بالا گرفتم. گویی رها حرف می زد، دو پله بالاتر برگشتم. بچه بر لب ایوان نشسته بود و کلماتی نامفهوم می گفت. در نگاهش التماس دیدم. خدایا این بچه چه می گفت؟ آیا می خواست در آزادی و بدبختی پدر دخیل باشد یا در سلامتی و وجود پدر؟ به او نگاه کردم آرام برف می بارید، باید رها هم اجازه می داد.
حس کردم رها گیج، مبهوت و سردرگم است، دخترک بغض بر لب داشت و مثل گنجشکی می لرزید. به رها گفتم: دخترم بابا را مدتی در این جا نگه می داریم، تا حالش خوب شود. تو او را هر روز می بینی، دوست داری پدر سلامت باشد؟
نمی دانم معنی حرفهایم را می فهمید یا نه؟ با چشمهای سیاه و براقش نگاهی پر تمنا به من کرد. انگار اشکهایم را می شمرد، دستش را به سویم دراز کرد، طاقت نیاوردم از پله ها بالا آمدم. درد پهلوهایم، امانم را بریده بود. هنوز دستانش به طرفم دراز بود.
معنای نگاه ملتمسانه اش را نمی فهمیدم. نزدیک شدم تا او را در آغوش بگیرم. خسته بودم، رها به من لبخند زد و با دستان کوچکش، اشک را از گونه هایم پاک کرد. چنان بر گونه ام بوسه ای گرم زد که چشمانم را بستم. در دل خدا را شکر کردم. پس رها هم به سلامتی پدر امیدوار بود، من هم سلامتی کامیار را به خاطر رها می خواستم. برای دخترکی معصوم و مظلوم که از بدو تولد، مهر مادری را ندیده و نچشیده است، پس جز پدر به چه کسی می تواند تکیه کند؟ اگر کامیار هم نباشد تکلیف او چیست؟
فریاد های کامیار، مرا عصبانی کرده بود، خانم جان به طرفم آمد با صدای بلند گفت: کبریا، حق نداری پشیمان شوی! یا نباید دست به این کار می زدی یا حالا که نیت کرده ای که او سلامت از آن جا بیرون بیاید، باید تحمل کنی! بگذار آن قدر فریاد بکشد تا بمیرد، روزی که با وجود معتاد بودن، دلش می خواست پدر باشد، باید فکر این روزها را می کرد، این بار لطفی اجباری در حقش می کنی که به صلاح خودش و دخترش است.
رها را از آغوشم گرفت و او را به داخل برد. هنگام رفتن، رها به فریادهای پدرش گوش می کرد. صورتش را برگردانده بود تا پدر را ببیند. ولی کامیار با بی رحمی فریاد می زد، روبرویش ایستادم، چنان محکم بر سرش فریاد کشیدم که ساکت شد.
به او گفتم: اگر از من خجالت نمی کشی، از دخترت خجالت بکش، یا نباید او را وارد این دنیا می کردید یا اگر او را به دنیا آوردید در سرنوشت او هم سهیم باشید، او مادر ندارد، حداقل اجازه بده طعم پدر داشتن را بچشد. هر چه دشنام است به من بگو، من تحمل می کنم ولی از اینجا سالم خارج شو تا دوباره سربلند شوی.
تو راست می گویی، زندگی تو به من هیچ ربطی ندارد ولی از وقتی که من رها را دیدم، همه چیز و همه ی سرنوشت این چند روزه تان در دست من افتاده است، هر چقدر می خواهی فریاد بکش، دیوارها صداگیر است، صدایت زیاد بیرون نمی آید تا پیش همسایه ها آبروریزی شود. در ضمن ما بیماری داریم که همسایه ها از شنیدن سلامتی ش خوشحال خواهند شد، من رها را نمی خواهم، من کامیار و رها را سلامت می خواهم، درست است که ازدواج کرده ام ولی در گذشته عشق من بودی. مگر نگفتی اسم رها را از عشقت گرفته ای؟
من هنوز اصالت آن عشق را از دست نداده ام و فراموشش نمی کنم، تو هم باید به احترام آن سکوت کنی و از خداوند طلب مغفرت کنی! من تو را مدتهاست که بخشیده ام، اگر از تو نمی گذشتم، مطمئن باش هرگز دل به حالت نمی سوزاندم و طالب سلامتی تو نمی شدم. گریه می کرد، گفت: مگر نگفتی تا چند روز دیگر شوهرت به ایران می آید. خوب با این وضع برای تو مشکل درست می کنم، به خدا فکر نکن که دلم نمی خواهد ترک کنم، بیمار شده ام، اعتماد به نفسم را از دست داده ام. دیگر از دستم کاری بر نمی آید، می خواستم بچه را به پرورشگاه تحویل بدهم، خودم هم در گوشه ای بمیرم. این گونه زندگی کردن به چه دردی می خورد؟
گفتم: من در اعتیاد تو شریک و مقصر نبودم، وقتی به پای این فساد نشستی، مگر من نبودم؟ مگر تازه به صورتم سیلی نزده بودی؟ مگر تازه مرا از در خانه ی امیدت نرانده بودی؟
من که به جز تو، تا لحظه های آخر به هیچ کس تعلق خاطر نداشتم! پس چرا مرا مقصر می دانی؟ چرا؟ من که می خواستم زندگی آرام و زیبایی را با تو شریک باشم، گرچه دیگر برای همه چیز دیر شده است، تو به رها تعلق داری و من به فرساد و کودکی که هنوز چشم به این دنیا باز نکرده است.
گفت: آن روزی که قبل از رفتن به مهمانی، نامه و عکس فرساد را از پشت قاب عکس پدر و مادرت پیدا کردم، همه چیز در من دگرگون شد. فکر کردم که این دوست داشتن دیگر هیچ فایده ای ندارد. کیمیا هم مدام به دنبالم بود. من از قصد با کیمیا تماس گرفتم تا شب خود را به آن جا برساند، قصد آزار تو را داشتم ولی نمی دانستم با سرنوشت خودم بازی می کردم، می خواستم انتقامی سخت از تو بگیرم ولی نه به قیمت از دست دادنت، نمی خواستم تو را از دست بدهم، من دوستت داشتم ولی شهرت باعث شده بود که بی اندازه مغرور شوم حتی ذات پاک خود را هم نمی شناختم. ناراحت بودم که چرا اخلاق تو مثل کیمیا نبود؟ چرا بی بند و بار نبودی؟ چرا لوند نبودی؟ چرا بی دین و بی اعتقاد نبودی؟ وقتی رفتی در دلم گفتم: دوباره شریک زندگی ام مرا تنها گذاشت و رفت، با کیمیا رسماً ازدواج کرده بودم ولی قلباً تو را همسر خود می دانستم. به خدا روزی که به فرودگاه آمده بودم که تو را باز گردانم، از ازدواج چند روزه ام پشیمان بودم. اگر تو یک بار دیگر به من اعتماد می کردی همه چیز درست می شد.
می دانم که دیگر جایی برای اطمینان باقی نمانده بود. ولی خدا خدا می کردم یک بار دیگر قلب کوچک و غم دیده ات مرا ببخشد، می خواستم اگر از رفتن پشیمان شدی تمام حقایق را به تو بگویم، از کیمیا جدا شوم تا هر دو زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. حتی تا دو سه روز پس از رفتن تو با کیمیا رسماً ازدواج نکرده بودم. فقط اسمی ما زن و شوهر بودیم، دلم در گرو مهر و چشمهای تو بود. کیمیا را کیمیا نمی دیدم، در نظرم کبریا می آمد. می دانستم بر او مقدم بودی، می دانستم چند بار، دل نازکت را شکسته بودم و دوباره تو آن را وصله زده بودی، می دانستم خیلی خانم تر از کیمیا بودی ولی شیطان مرا فریب داده بود، فکر می کنی کیمیا نمی دانست دیوانه وار دوستت داشتم؟ وقتی دید راضی به ازدواج رسمی با او نمی شوم به پدرش شکایت مرا کرد، از همان زمان من دچار اعتیاد شدم.
او وجود مرا، عمر و سرمایه زندگی ام را سوزاند سرش را پایین انداخت، چه گریه ای می کرد. سرش را بلند کرد و گفت: کبریا، به خدا تو مقصر نیستی، مرا ببخش، یک بار دیگر مرا ببخش. بگذار با خیالی راحت و آسوده ترک کنم، حرفهای مرا به دل نگیر، به خداوندی خدا، اسم و وجود پاکت، همیشه برایم محترم و مقدس بوده است، من لیاقت تو را نداشتم.
اشک مجالم نمی داد، سرش را پایین انداخته بود. قلبم درد می کرد، راضی به ترک اعتیاد شده بود، گفتم: کامیار تو برای من عزیزی! تو و هنرت یادگار پدرم هستید. هر وقت احساس کردی درد، عذابت می دهد، پای پیانو بنشین و از آهنگهای قدیمی ات بزن و بخوان، دلم می خواهد قبل از رفتن، شاهد سلامتی تو و بازگشت تو به دنیای هنر باشم.
دوست ندارم، جامعه ی هنر از بیماری تو خبر داشته باشند، این برهه از زمان را فراموش کن، من به تو کمک می کنم. قول می دهم، رها، پدر می خواهد، سعی کن زودتر بهبود پیدا کنی!
گفت: قول بده، قول بده، تحملم کنی! قول بده اگر یک وقت عصبانی شدی در را برایم باز نکنی. می خواهم یک بار هم که شده به حرفت گوش کنم، می خواهم، دیگر کبریا را بچه نبینم.
کیمیا با وجودی که چند سال از تو بزرگتر بود، اما مثل تو فهم و درک درستی از زندگی نداشت ولی تو با آن سن کم همیشه صادقانه عاشق بودی. می خواهم یک بار دیگر به آن زمان برگردم، می خواهم سلامتی ام را بازیابم، درست است که تاوان بدی پس می دهم و عشق و زندگی و سرمایه ام را از دست داده ام ولی باز هم رها را دارم. هرگز فکر نمی کنم که رها مادری به نام کیمیا داشته است، درست است که او مدتی کوتاه در کنارش زندگی کرده ولی تو برایش مادری کرده ای.
خوشحالم که خداوند دوباره ما را به هم رساند تا رهای من تو را بشناسد، کبریا قول بده دیگر فراموشم نکنی، هر جای دنیا که باشی و در تمام لحظه ها مرا دعا کنی تا من هم مثل تو باشم.
نگاهش کردم و گفتم: به خدا زیاد طول نمی کشد، همه چیز درست می شود، یک روز دست دخترت را می گیری و او را به کنسرت خودت می بری، فقط طاقت بیاور، من هم قول می دهم همیشه دعایت کنم تا در کارهایت موفق باشی، از جای برخاستم دستم را به صورتم گرفتم و گفتم: به خدا اگر دوستت نداشتم، هرگز به تو کمک نمی کردم. او را ترک کردم و به داخل ساختمان رفتم، دیگر چشمهایم سیاهی می رفت، به خانم جان گفتم: کلید قفل پیش من است، برایش وسایل گرم ببرو از پنجره نحویلش بده. در ضمن، سعی کن غذاهای مقوی برای او درست کنی، او ضعیف شده است.
خانم جان گفت: کبریا جان، تو حالت خوش نیست، بهتر است استراحت کنی، برو دخترم، خیالت بابت همه چیز راحت باشد، رها را هم نگه می دارم.
به سختی از پله ها بالا رفتم، به اتاقم رسیدم، نفهمیدم کی خوابم برد. شب با صدای خانم جان از خواب بیدار شدم، در کنارم رها خوابیده بود، اصلاً حالم خوش نبود.
ـ کبریا جان، چرا بدنت یخ کرده است؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
ـ نه خانم جان، بهتر می شوم، فقط کمی استراحت نیاز دارم، راستی چرا رها این جا خوابیده است؟
ـ از وقتی تو آمدی بالا، بهانه ات را می گرفت، صدای کامیار هم می آمد، بچه ترسیده بود، تصمیم گرفتم او را پیش تو بیاورم. تو اصلاً متوجه نشدی؟
ـ نه ، هیچ چیزی نفهمیدم!
ـ بچه آرام در کنارت خوابید، مثل یک مادر و دختر، چقدر تو را دوست دارد، در کنارت احساس آرامش می کند.
ـ ولی خانم جان، نمی خواهم به من عادت کند، من نمی توانم برایش مادری کنم زندگی من در آن سوی دنیاست. خدا را خوش نمی آید، که او را حتی برای مدتی از کامیار دور کنم. نمی دانم چه باید بکنم، راضی به اذیت و آزار رها نیستم ولی از من مهم تر کامیار است. فقط می ترسم، نکند خدای ناکرده طاقت نیاورد تا ترک کند!
ـ دخترم تو! نیت تو پاک است. هر کس نان دلش را می خورد. خدا هم کمک می کند در بد راهی قدم نگذاشته ای.
بلند شد و رفت، به رها نگاه کردم. چقدر آرام در کنارم خوابیده بود، بر صورتش ترنم لبخند را می دیدم، او را بوسیدم و به او قول دادم که پدرش را سلامت به او تحویل بدهم. تا آمدن فرساد چهار روز بیشتر باقی نمانده بود. خوشحال بودم که همسرم را می بینم. حس کردم بچه تکان نمی خورد. شاید آخرین تکانش صبح بود، آرام برخاستم. امروز خیلی به کودکم فشار آورده بودم. او می داند که قصد آزارش را ندارم، اگر کاری خیر انجام داده ام او هم با من سهیم بوده است.
می خواستم کمی قدم بزنم و بعد پیش کامیار بروم، یک قرص آرام بخش و مقداری غذا بردم تا شب راحت بخوابد. دیگر از فردا صبح قرص هم به او نمی دادم. فقط امشب درد شدیدی دارد.
روبروی پنجره ایستادم. زیر پتو در گوشه ی زیر زمین نشسته بود و به گوشه ای زل زده بود، چند دقیقه ای نگاهش کردم. وضع او ر درک می کردم، سخت بود ولی چاره ای نداشتیم، خوشحال بودم که خودش هم به این نتیجه رسیده بود.
آرام صدایش کردم و گفتم: کامیار، کامیار سلام، اگر ممکن است نزدیک من بیا! نگاهم کرد، از چشمانش خون می بارید. معلوم بود لحظه های سختی را سپری می کند!
بلند شد و به کنارم آمد، سینی غذا را به او دادم، گفتم: امشب این قرص را بخور تا کمی آرام باشی ولی از فردا قرص هم خبری نیست.
دوست دارم تا آمدن فرساد تمام این مشکلات حل شده باشد، او تا چهار روز دیگر در ایران است. من فردا به بازار می روم. برایت چند دست لباس خوب می خرم. تو هم به حمام زیر زمین برو، وسایل مورد نیاز را خانم جان در اختیارت می گذارد. دلم می خواهد فرساد مرا به خاطر گذشته ام سرزنش نکند. درک می کنی چه می گویم؟ (آشکارا صدایم می لرزید)
نمی توانست حرف بزند. با سر اشاره کرد که می فهمد. برایم همین کافی بود، نمی توانستم از جای برخیزم. به سختی بلند شدم، با نگرانی نگاه می کرد، سرش را بین دستهایش گرفت و فریاد کشید. کبریا مرا ببخش! تو با این حالت مرا وادار به ترک کرده ای، محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم، تو را بخدا مرا ببخش.
فردا صبح برای خرید، از خانه خارج شدم. کامیار فریاد می کشید، دلم می لرزید، چقدر سخت بود ولی به آینده روشنش می ارزید، در را بستم و رفتم چند دست لباس برایش خریدم! وقت خرید چشمم به ادکلنی افتاد که چند سال پیش برایش خریده بودم، آن را هم خریدم ولی دیگر جان نداشتم، حس می کردم بچه از دیروز تا بحال در دلم تکان نخورده است، ناگهان نگران شدم، ماشینی گرفتم و به خانه رفتم. خریدهای کامیار را نشانش دادم، وقتی مرا می دید، سکوت می کرد ولی از چهره و رفتارش معلوم بود که درد شدیدی را تحمل می کند، ولی به خاطر احترام به من سکوت می کرد.
به او گفتم: کامیار من باید چند روزی استراحت کنم، حال خودم و کودکم خوب نیست. حس می کنم تکان نمی خورد، ناگهان نگاهم کرد و گفت: باید زود به بیمارستان بروی، بچه از کی تکان نخورده است! اشک در چشمانم حلقه بست، گفتم: از دیروز تا به حال، نمی دانم چه باید بکنم، دستش را به دیوار کوبید و گفت: تو را به خدا به بیمارستان برو، برای کیمیا هم چنین حالتی پیش آمد. می دانم خطر دارد. فردا من نمی توانم جواب همسرت را بدهم، خواهش می کنم همین الان به بیمارستان برو، فکر مرا هم نکن، آخر این که می میرم و شرمنده شما نمی شوم.
فصل 50
اولین روزهای شش ماهگی را می گذراندم سریع ماشینی خبر کردم و به بیمارستان رفتم، پس از معاینه دکتر گفت که صدای قلب بچه را نمی شنود. اختیار از کف دادم، نمی خواستم بچه ای را که با آن همه رنج و مشقت به دست آورده بودم، از دست بدهم. رو به پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم، آرام گریه کردم، ناامید بودم و با خداوند راز و نیاز می کردم. دستم را بر پهلویم گذاشتم اگر بچه می مرد، من هم با او می مردم. بستری شدم، سرم به من وصل کردند. دکتر ناامید بود. دلم نمی خواست او را از دست بدهم، دوستش داشتم، به جز کودک بودنش، برایم ارزش داشت. برایم همدرد و دوست بود. شاهد تمام سختی های من در این مدت بود. دکتر وارد شد تا یک بار دیگر مرا معاینه کند. نا امید بود. التماس کنان گفتم: دکتر من بچه ام را با سختی به دست آورده ام، تو را به خدا کمکش کنید تا دوباره جان بگیرد، شاید برایش مادری نکرده ام ولی قول می دهم که بیشتر مراقبش باشم، خواهش می کنم.
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: ما همه امیدواریم تا خداوند چه بخواهد.
به خواب رفتم، وقتی چشم باز کردم شب شده بود، انتظار خبر خوشی نداشتم، دست روی شکمم کشیدم. پرستار وارد شد دستم را گرفت، خندید و گفت: حال مادر آینده چطور است؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از حال من نپرسید، حال کودکم چطور است؟ هنوز صدای قلبش را نشنیده اید؟
ـ چرا کم کم صدای قلبش قوت گرفت، دکتر زحمت بسیاری کشید تا او را دوباره به لطف خدا به زندگی برگرداند، از ظهر تا به حال چند تلفن داشتی، خانمی تماس می گرفت به نام خانم جان، گفتم: خارج از کشور هم تلفنی داشته ام یا خیر؟
ـ نه چطور مگر؟
ـ هیچ دوست ندارم همسرم مطلع شود.
ـ نه، دیگر خطر رفع شده ولی چند روزی را با ما هستی!
ـ ولی من مسافر دارم، باید به خانه برگردم.
ـ متأسفانه امکان ندارد، هنوز حال هر دوی شما به طور کامل خوب نشده است، احتیاج به مراقبت بیشتری دارید، بهتر است با خیال راحت این جا استراحت کنید. چاره ای نیست. تکان کودکم را حس کردم، دلم را به پرواز درآورد، انگار دنیا را به من دادند. روزهای سختی را با وجودش طی می کردم ولی راضی بودم، آن قدر دوستش داشتم که نمی دانم اگر دنیا می آمد باید چه می کردم؟ آرام به او دست می کشیدم او هم تکان می خورد. حس می کردم خودش را برایم لوس می کند!
حق داشت. باید خریدار نازش می شدم. در این چند روز، زیاد به فکر او نبودم. مقصر بودم. خنده از لبانم نمی رفت. چقدر خوشحال بودم.
به یاد رها افتادم، آهی کشیدم، حس مردم بچه از تکان ایستاد، می دانستم با من همدرد و همراه است. تصمیم گرفته بودم برای رها، هم مادر خوبی شوم. به هر حال باز می گشتم، او به من تعلق داشت، کیمیا چگونه مادری بود؟ چگونه توانست رها را نبیند و مهرش را نثار او نکند؟ یعنی او در روزهای بارداری هرگز با کودکش خلوت نکرده بود؟
مطمئن هستم این کار را نکرده بود. هرگز به خاطر سلامتی کودکش خدا را یاد نکرده بود؟ من امروز به خاطر سلامتی کودکم، مردم و زنده شدم، خدا از دلم با خبر بود ولی کیمیا چه؟
ای کاش کیمیا با کامیار خوشبخت بودند، درست است که عشقم را از من گرفته بود ولی هرگز از خداوند خواستار بدبختی اش نبودم.
نگران بودم از تخت پایین آمدم و به بخش رفتم تا به منزل تلفن کنم. وقتی با خانم جان صحبت کردم، دلم آرام شد. گفت: کبریا جان، چرا بستری شدی؟ گفتم: برای سلامتی کودکم، لازم بود، معذرت می خواهم که مجبورم شما را با وجود یک بچه و کامیار تنها بگذارم.
ـ نه دخترم، هیچ اشکالی ندارد. من فقط نگران سلامتی شما بودم در ضمن فرساد دو بار تلفن کرده است.
ـ خانم جان، به او که چیزی نگفتید؟
ـ نه دخترم، هیچ چیز، قرار شد دوباره تلفن کند، نگرانت شده است! باید چه بگویم؟ کلافه شدم، گفتم: چاره ای نیست، شماره تلفن بیمارستان را به او بده ولی از ماجرای کامیار حرفی نزن، گفت: باشد! از طرفی رها بهانه تو را می گیرد.
ـ کامیار چگونه است؟
ـ بهتر از دیروز است، زیاد غذا نمی خورد، وقتی حالش کمی بهتر است مدام خدا خدا می کند و برای سلامتی تو و فرزندت دعا می کند.
خندیدم و گفتم: سلام مرا به او برسانید و بگویید کبریا تا دو یا سه روز دیگر بر می گردد. دلش می خواهد شما را خوب و سرحال ببیند.
قرار شد خانم جان فردا پیش من بیاید تا برنامه ها را هماهنگ کنیم. از هم خداحافظی کردیم.
صبح با آرامش از خواب بیدار شدم. چقدر استراحت جسمی و روانی در این دوران برای یک مادر لازم است. دیگر تکانهای فرزندم را به خوبی حس می کردم. حدود 3 ماه دیگر به دنیا می آمد.
بعد از ظهر، خانم جان به ملاقاتم آمد، پس از روبوسی و احوالپرسی پرسیدم: خانم جان رها کجاست؟
ـ رها نزد پدرش است.
با تعجب پرسیدم: پدرش؟ کامیار را می گویید؟
ـ بله، فکر کردم بهتر است این چند ساعت را در کنار پدرش بماند.
او را از بین میله های پنجره رد کردم و به پدرش دادم.
خندیدم، چه جالب، البته راست می گفت رها هنوز آن قدر ضعیف و کوچک بود که از بین آن میله ها رد می شد. گفتم: چه فکر خوبی! بهتر است، این طور به وجود هم عادت کنند. راستی، خانم جان، دیشب فرساد به من تلفن نکرد!
راستش را بخواهید من تلفن را کشیدم اگر حتی یک روز دیرتر از ماجرا باخبر شود بهتر است. او خیلی نسبت به تو حساس است اگر موضوع را بفهمد ناراحت می شود یک روز هم دیرتر بهتر.
ـ ولی شاید این طوری بیشتر نگران شود. عیبی ندارد، به هر حال با او صحبت خواهم کرد. خانم جان از کامیار بخواهید وقتی فرساد به خانه می رسد، به هیچ عنوان عکس العملی از خود نشان ندهد تا فرساد بیاید این جا. شما رها را به او نشان بدهید ولی از وجود کامیار باید بی اطلاع باشد تا خودم برایش همه چیز را توضیح بدهم. اگر از فرودگاه با شما تماس گرفت تا آدرس بیمارستان را بخواهد، آدرس این جا را ندهید. از او بخواهید ابتدا به خانه بیاید بعد آدرس بیمارستان را بدهید. پس از جابجایی، حتماً به نزد من خواهد آمد. فقط دلم می خواهد از وجود کامیار تا وقتی که مرا ندیده، بی خبر باشد.
خانم جان گفت: باشد دخترم، با کامیار خان هم صحبت می کنم تا حواسش را جمع کند.
بعد از رفتن خانم جان حس کردم دلم می خواهد شعر بگویم، از پرستار ورق و خودکار خواستم تا شب دو شعر گفتم و خودم از آن حال معنوی بهره های زیادی بردم. شب به اتاقم تلفن شد؛ گوشی را برداشتم.
صدای فرساد قلبم را به طپیدنی دوباره انداخت، دلم برایش تنگ شده بود، پس از سلام با دلهره پرسید: کبریای خوبم، تو در بیمارستان چه می کنی؟ خانم عزیزم از دیروز تا به حال صد بار مردم و زنده شدم. حالت خوب است؟
خندیدم و گفتم: خدا را شکر، چرا فقط حال مرا می پرسی؟ نمی خواهی بدانی حال فرزندت چطور است؟
ـ من اول از خداوند سلامتی تو را می خواهم و بعد فرزندم را. اگر تو نباشی وجود او هم برایم اهمیتی ندارد.
به فکر رفتم! پس کامیار چرا وجودش به وجود رها بسته است. نه فرساد هنوز طعم شیرین پدر شدن را نچشیده است که این چنین سخن می گوید.
ـ حالا در بیمارستان چه می کنی؟
ـ هیچ، برای استراحت آمده ام، کمی درد پهلو داشتم. خدا را شکر که هیچ جای نگرانی نیست فقط لازم است که یک هفته این جا استراحت کنیم.
با تعجب پرسید: با چه کسی؟
خندیدم و گفتم: خوب هر دو نفر، مکثی کردم ، دوباره خنده ام گرفت و گفتم: عزیزم! من و کودکم تا به این دنیا نیاید، او را انسان نمی دانی؟!
با خنده گفت: الهی من دور سر تو بگردم، که این قدر این بچه را دوست داری ولی حق نداری او را بیشتر از من دوست داشته باشی و گرنه او را به مادرم خواهم داد.
ـ پس معلوم شد، خیلی حسودی! چون من فعلاً ندیده ی او را حسابی خریدارم.
ـ ولی اول مرا پسندیدی بعد بچه را خواستی! من نسبت به این مسأله باید تحقیق کنم تا از پس آن برایم.
هر دو خندیدیم. مکالمه شاد و خوبی بود، هر چند دقیقه هزار بار فدای من و کودکمان می شد. لطفهای احساسی و روحی جلای خاصی به قلب مادر و فرزند می بخشد به خصوص که محبت باران محبت آن پدر باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)