فصل 45
پس از ساعتهای طولانی و توقفی بین راه به ایران رسیدم. صبح بود. برای رفتن به خانه ماشین کرایه کردم. خانم جان در را باز کرد. چقدر پیر شده بود. دیگر مثل گذشته با قامتی راست راه نمی رفت. دلم به حالش سوخت. جامه دان را باز کردم و سوغات او را دادم پرسیدم: بابا جان کی می آید؟ خانم جان سرش را پایین انداخت. سرش را بلند کردم. گفتم: بابا جان چه شده؟ الان کجاست؟ چرا تو این قدر پیر و شکسته شده ای؟
بریده و بریده گفت: کبریا خانم دیگر بابا جان به خانه باز نمی گردد و دوباره گریه کرد. پرسیدم چرا؟ کجا رفته؟ دوست ندارد این جا در کنار تو باشد؟
ـ نه، تا آخر عمرش همدم و مونس من بود، مرد خوبی بود ولی خدا رحمتش کند.
تعجب کردم، حس کردم بچه در شکمم تکانی خورد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: خانم جان کی این اتفاق افتاد؟ چرا مرا خبر نکردی؟
ـ اتفاقاً شما تلفن کردید، فقط به شما گفتم حال ندارد. ولی آن شب تازه مراسم شب هفت بابا جان بود به کمک همسایه ها توانستیم او را دفن کنیم و با پولی که فرستادی قرض همسایه ها را دادم. حال هم یک روز تشنه و یک روز سیراب در این خانه زندگی می کنم. پرسیدم چرا؟ مگر از لحاظ مالی در مضیقه بودی من که برایتان پول می فرستادم. گفت: نه، به خدا این جا فراوانی بود ولی دیگر من آن قدرت سابق را ندارم. حتی پس از فوت بابا جان بدتر شدم که بهتر نشدم. دلم سوخت. سرم را بین دستهام گرفتم. ادامه داد: می خواستم بگویم خانه را تحویل بگیرید، من می خواهم به آسایشگاه بروم. چون از عهده ی کارها بر نمی آیم، می ترسم یک روز تنها در این خانه بزرگ بمیرم و هیچ کس نفهمد.
بغلش کردم و گفتم: خانم جان، عزیزم، گریه نکن، مگر من مرده ام؟ چرا این طور فکر می کنی؟ گفت: نه مگر تو می توانی شوهرت را تنها بگذاری و پیش من بمانی؟ بهتر است من هم همین طور پی زندگیم باشم. گفتم: پس خانم جان، به تو قول می دهم که 5 سال دیگر که تعهد فرساد تمام می شود و ما برای همیشه به ایران بازمی گردیم انشاا... آن وقت می آیم و دوباره تو را به این جا باز می گردانم. قول می دهم.
لبخند بی رمقی به من زد و گفت: از این که این گونه به من محبت می کنی ممنونم. ولی دیگر عمر من تا آن سالها قد نمی دهد ولی لطف دخترم کبریا را هرگز فراموش نمی کنم. گفتم: خانم جان، خدا را چه دیده ای؟ انشاا... هستی و من تو را به خانه باز می گردانم.
صبح روز بعد اولین کاری که کردم بر سر مزار پدر و مادر رفتم تا ظهر آنجا ماندم. با آنها از دلم سخن گفتم. تصمیم داشتم تمام ماجراهای زندگی ام را برایشان بگویم، می دانستم آنها به حرف من گوش می کنند. بعد کتاب دعا را باز کردم و برایشان دعای زیارت خواندم، پس از قرائت فاتحه، قلبم آرام گرفت، حس کردم کودک من هم آرام به درد دلهایم گوش می کند و وقت دعا مرا اذیت نمی کند. چقدر آرامش داشتم، ای کاش پدر و مادر بودند تا خوشبختی مرا کامل می کردند.
بعدازظهر به دفتر آقای نیکان رفتم. از آخرین ملاقات با ایشان در فرودگاه حدود 2 سال می گذشت. با خوشحالی به استقبالم آمدند و از اوضاع و احوال فرساد پرسیدند. به ایشان گفتم که فرساد هم قرار است به ایران بیاید و دوست دارد ایشان را ملاقات کند.
آقای نیکان هر دو چک کامیار را که به امانت نزد خود نگه داشته بود به من داد. گفت: واقعیت این است که من هم پس از رفتن شما فقط دو سه بار توانستم تلفنی با ایشان صحبت کنم. خانه اصفهان به فروش رفته، بعد از مراجعه به منزلشان در تهران متوجه شدم آن جا را فروخته اند ولی در حساب ایشان پولی نیست، نمی دانم چرا به قولهایی که داده بودند عمل نکردند؟
گفتم: به محل هایی که ایشان برنامه اجرا می کردند، می رفتید، شاید ردی از او پیدا می کردید.
آهی کشیدم. با خود گفتم: یعنی باز هم دورغ، چرا؟
ـ حقیقت امر این است که این کار را انجام داده ام. ولی ایشان از همان موقع به بعد برنامه ای نداشته اند، هیچ یک از هنرمندان که با ایشان همکاری می کردند یا او را می شناختند از آقای کامیار خبری نداشتند، به کل خود را از جامعه جدا کرده است.
نگران شدم و گفتم: نکند برای او اتفاقی افتاده باشد؟
آقای نیکان لبخندی زد و گفت: خانم عارف من به وجود خانمی مثل شما افتخار می کنم. با وجود این که چند سال است که این مبلغ را از ایشان طلب دارید حتی وقتی که ما به ایشان دسترسی داشتیم و حکمی قانونی مبنی بر تحویل ایشان به مقام قضایی داشتیم، هرگز شما برخورد شدید نداشتید. گرچه ایشان هم همه چیز را درباره گذشته ی شما به من گفتند. (سرم را پایین انداختم) چرا ایشان با وجود این که شما را خیلی دوست داشته است و ارزش خاصی برای شما قائل است، این گونه رفتار کرده است؟ من هم برای ایشان نگرانم، اگر وضع اسفناک زندگی ایشان را نمی دیدم شاید هرگز نگران نمی شدم.
با شنیدن حرفهای آقای نیکان بیشتر نگران شدم. به خانه برگشتم. حوصله نداشتم، روز پر کاری بود. تصمیم گرفتم ظرف یکی دو روز آینده به منزل آقای پورسینا بروم یا از آنها دعوت کنم که به منزل ما بیایند.
پیمان گوشی را برداشت از شنیدن صدای من یکه خورد. با تعجب پرسید: شما الان در ایران هستید؟ گفتم: بله چند روزی است که به ایران آمده ام، مشتاقم شما را ببینم. گفت: خوشحال می شوم به منزل ما تشریف بیاورید. تشکر کردم و پرسیدم: حال همسر و فرزندتان چطور است؟
ـ خوب هستند، خداوند پسری به ما عنایت کرده.
خوشحال پرسیدم پونه چطور؟ او هم صاحب فرزندی شده است؟
خندید و گفت: بله، پونه هم برای من عروسی به دنیا آورده است.
تبریک گفتم. خواستم به منزل دعوتشان کنم که پیش دستی کرد و گفت: پس ما برای فردا شام منتظر شما هستیم، پونه را هم خبر می کنم تا بیاید و دور هم باشیم. قول دادم که با خانم جان مزاحمشان بشویم.
به خانه ی پورسینا رسیدیم ظاهر ساختمان فرقی نکرده بود. داخل شدیم، پس از ورود به داخل ساختمان پیمان گفت: حقیقت می خواستم از در خیابان پشتی آدرس بدهم ولی گفتم: بهتر است کمی در باغ قدم بزنیم تا به خانه برسیم. به اتفاق خانم جان، پیمان و خانم پورسینا راهی باغ شدیم. تا به خانه ی پیمان برسیم. نمی توانستم تند راه بروم و راه رفتن خانم جان بهانه ای خوب برای آرام رفتن من بود. پیمان جلو افتاده بود. برگشت تا به خاطر این که جلوتر می رود عذر خواهی کند. ناگهان با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: شما هم به زودی صاحب فرزند می شوید، درست است؟ خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: اگر خدا بخواهد بله.
خوشحال شد و گفت: امیدوارم مادر و کودک همیشه سلامت باشند.
به خانه اش رسیدیم. به همان اتاقهای پر پیچ و خم که هرگز خاطره ی خوشی از آن نداشتم. دلم می خواست بدانم آن تابلو هنوز بر دیوار نصب است یا خیر؟ نمی دانم کدام اتاق بود. فقط می دانستم در طبقه ی دوم، نزدیک ایوان قرار داشت.
هنوز ثریا نیامده بود. خانم پورسینا به اتاق دیگری رفت. پیام، پسر پیمان را در آغوش گرفت و پیش ما آورد بچه ی زیبایی بود. خانم پورسینا گفت: ثریا جان هم، الان خدمت می رسند، دارند آماده می شوند. پیمان کمی پریشان بود. از جای برخاست و به اتاق رفت. پس از چند دقیقه با ثریا وارد شدند. ثریا به سردی دستانم را در دستانش گرفت و خوش آمد گفت. از آمدنم پشیمان شده بودم. پیمان گفت: فکر می کنم حوصله ی شما سر رفته است. الان پونه هم می رسد. خوشحال شدم با وجودی که زیاد از پونه خوشم نمی آمد ولی هر چه بود از این وضع بهتر بود.
با آمدن پونه مجلس گرمای خاصی پیدا کرد. پونه از این که فهمید من باردار هستم خوشحال شد. از حرفهایش فهمیدم که زیاد از ثریا دل خوشی ندارد. فقط می خواستم با پیمان خصوصی حرف بزنم و از وضع کامیار باخبر شوم. پس از دقایقی پیمان آمد. آشفتگی مرا دید. گفت: بهتر است به ایوان بروید تا کمی هوا بخورید. خوشحال شدم، پونه هم با من راه افتاد. به ایوان رفتیم. هوای سرد و مطلوبی بود. پس از دقایقی پیمان آمد. گفت: بابت برخوردهای ثریا متأسفم، او هنوز در مورد شما حساسیت دارد. خندیدم و گفتم: چه حساسیت نابجایی من دنبال زندگی خودم هستم و او هم همین طور. این گونه حساسیت فقط به روحیه ی خودش ضربه وارد می کند.
پیمان گفت: دوست دارید اتاقی را که تابلو در آن قرار دارد را نشانتان بدهم؟
ـ با کمال میل ولی الان فکر کنم با وجود این حساسیت دیگر تابلویی وجود ندارد. پیمان خندید و گفت: کسی با این اتاق کاری ندارد، این جا دلکده ی من است. تمام نقاشی هایم را این جا گذاشته ام ثریا این اتاق را دوست ندارد و قرار ما این است که با این اتاق کاری نداشته باشد. هر وقت دلم می گیرد، وارد دلکده ام می شوم و مدتی را با آثارم می گذرانم.
ناگهان سکوت کرد و گفت: کبریا خانم احساس می کنم شما با من کار ضروری داشتید؟ پونه گفت: من با اجازه ی شما می روم پیش کودکم، می بینمتان.
ما را ترک کرد. به طرف باغ نگاه کردم و گفتم: بسیار خوب. می خواهم از شما سؤالی بپرسم. امیدوارم هر چه می دانید به من بگویید. که در این صورت کمک فراوانی به من کرده اید.
ـ بسیار خوب، من سعی دارم به شما کمک کنم.
ـ الان مدت 2 سال است که کسی از کامیار خبری ندارد ولی فکر می کنم شما خبر داشته باشید. می خواهم اگر از ایشان خبری دارید، مرا هم مطلع کنید. برایم مهم است که از وضع ایشان با خبر شوم به خصوص که شنیده ام مدتهاست کار هنری نمی کند.
آهی کشید و گفت: کبریا خانم خیلی دوست داشتم کمکتان می کردم ولی حقیقت این است که من هم 2 سال از ایشان خبری ندارم. متعجبم که چرا حتی با من یک بار هم تماس نگرفته. از هنرمندان بسیاری که با او کار می کردند هم سراغش را گرفته ام ولی همه از او بی خبر هستند و هیچ یک از او خبری ندارند.
بیشتر نگران شدم. خدایا بر سر کامیار چه آمده است؟
پس از صرف شام تصمیم گرفتم با خانم جان زودتر به منزل بازگردیم. از کامیار بی خبر بودم. مطمئن بودم او هرگز حاضر نمی شد از ایران خارج شود. به قول خودش نه آهی در بساط دارد و نه این که می توانست جایی بهتر از ایران را بیابد. پس چه بلایی بر سرش آورده بودند؟
به خانه رسیدیم. حال خوشی نداشتم، به زحمت توانستم به اتاقم بروم. پرده را کنار زدم و از پشت پنجره به خیابان نگاه کردم. همیشه دیدن زندگی از این پنجره برایم نمای دیگری داشت. چه ساعتهایی را منتظر پشت پنجره می نشستم تا کامیار بیاید. چقدر انتظارها شیرین بود. برای شناخت هنرمندان از پشت این پنجره آنها را می دیدم و شخصیت آنان را از هیبت و ظاهر آنها حدس می زدم. آن شبی را به یاد آوردم که ماشین کامیار را از پشت پنجره دیدم. راستی هرگز از او نپرسیده بودم چرا قصد جانم را کرده بود! چیزی در قلبم فرو ریخت. اگر او را دیگر نبینم؟ درست است که دیگر او را از دلم بیرون کرده ام اما به عنوان عشق اول هرگز نمی توانم او را فراموش کنم. بعضی وقتها با دیدن برخی چیزها به یاد او می افتادم. حتی این مسأله را به فرساد هم گفته بودم. سعی داشتم که هرگز به او فکر نکنم اما نمی شد، نگران سلامتی او بودم. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم فرساد بود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، سکوت کردم تا فقط صدای او را بشنوم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: خوب خودت چه کار می کنی؟ وضع کودکمان چطور است؟ چه شده عزیزم؟ چرا جواب نمی دهی؟ دوستم نداری؟
خندیدم و گفتم: دلم می خواهد بیشتر صدایت را بشنوم. با خوشحالی گفت: ای کاش بودم تا دور تو می گشتم که این قدر مهربانی. باورت نمی شود اشک در چشمانم حلقه زده است. خداوند هرگز تو را از من نگیرد. گفتم: آن قدر دوستت دارم که شمارشی برای آن وجود ندارد. حالم خوب است و حال کودکمان هم خوب است و سلام می رساند و منتظر رسیدن پدر می باشد.
خنده ای کرد و گفت: من برای هر دوی شما می میرم. تمام امید من، تو و آن کودک نازنین هستید. امیدوارم هر چه زودتر به دنیا بیاید تا از نگرانی راحت شوم. راستی کبریا در مورد نام کودکمان فکر نکرده ایم. اگر دختر باشد چه اسمی و اگر پسر باشد چطور؟
دلش گرفته بود و می خواست فقط صحبت کند. آن شب دقایقی طولانی با هم صحبت کردیم. دیگر زمان چندانی به آمدن فرساد باقی نمانده بود. دوست داشتم این روزهای تنهایی به زودی تمام شود.
خانم جان را در روزهای بعد به زیارت گاه های تهران بردم. حال خوشی نداشتم ولی در بین راه ها با هم استراحت می کردیم. یک روز او را به بازار بردم تا هر چه می خواست بخرد که اگر به آسایشگاه رفت، چیزی کم و کسر نداشته باشد. از من خواست تا به یکی از آسایشگاه های سالمندان برویم تا او از نزدیک با آن جا آشنا شود. یکی از آسایشگاه ها را انتخاب کرد و گفت: این جا آخرین خانه ای است که به آن عزیمت خواهد کرد. از حرف او ناراحت شدم، ای کاش در ایران می ماندم تا او حتی یک روز در آسایشگاه نمی ماند. خیلی ناراحت و غمگین شده بودم. با دیدن پدر و مادرها که تنها و مریض گوشه ی آسایشگاه زندگی می کردند و محتاج محبتهای مردم و جوانان بودند، اشک از چشمانم سرازیر شد. درست است که در آسایشگاه هم به آنها رسیدگی می کردند ولی باز هم جای محیط گرم و صمیمی خانه و خانواده را نمی توانست برای آن عزیزان پر کند. به خانم جان نگاه کردم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: نمی گذارم این جا بیایی. برایت یک پرستار می گیرم سعی می کنم هر چند وقت یک بار به ایران بیایم تا با تو باشم، تو زحمت فراوان برایم کشیده ای. حق به گردنم داری، من بی عاطفه نیستم. هر دو اشک می ریختیم. صورتم را بوسید و گفت: الهی من به قربان تو و آن فرزندی که در دل توست شوم. نمی خواهد گریه کنی و خودت را ناراحت کنی. کبریای عزیزم من نمی توانم در آن خانه با یک غریبه زندگی کنم ولی این جا خیالم راحت است دیگر مسؤولیت خانه و زندگی بر دوشم نیست. نمی توانم خانه و زندگی تو را به دست یک غریبه بسپارم. خانم جان برعکس تمام بدبختی هایی که کشیده بود چشم و دلش از مادیات زندگی سیر بود. چقدر خانم بود. راضی شدم و از آن جا خارج شدیم. روز خوشی نداشتیم و دلم می خواست روز به سرعت تمام می شد تا فردای بهتر را در پیش رو داشته باشیم.
زمستان از راه رسیده بود. دلم زمستانی بود. به زیر زمین رفتم، به محل کار پدر. گذشته ها در ذهنم زنده شدند. چقدر از دنیای هنر دور افتاده بودم. دوباره به برگه های پیانو نگاهی انداختم، آخرین شعر من و ملودی ناتمام پدر. آهی جانسوز کشیدم. پس از رفتن کامیار رفتن کامیار هرگز شعری نگفته بودم. دیگر آن احساس لطیف را از دست داده بودم. چرا از همه چیز دور افتاده بودم؟ نگر آن طرف دنیا نمی توانستم احساساتم را روی برگی بنویسم؟ احساس، احساس بود حال هر کجای دنیا که می خواست باشد. چشمم به تابلویی افتاد که شعر نوشته شده روی آن را خیلی دوست داشتم. خودم از استادی خوشنویش خواستم تا آن را برایم بنویسد و بعد قابش کردم. پدر آن را از من گرفت و گفت که می خواهد این تابلو را در محیط کارش داشته باشد تا همیشه به یاد من باشد. تابلو را از روی دیوار برداشتم. خیره به آن شعر نگاه کردم. شعر از من نبود ولی عاشق این شعر بودم.
من آن گلبرگ مغرورم
که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری
پی شبنم نمی گردم
دوست داشتم همیشه کامیار و پدر این شعر را بخوانند و هر یک احساسم را جداگانه برای خود تحلیل کنند. شعر را با صدای بلند خواندم. حس کردم کودکم تکان می خورد، خوشحال شدم. او هم ابراز وجود کرده بود. در احساساتم با من شریک بود. دوست داشتم در آینده فرزندم هنرمندی موفق و متعهد شود با تحصیلاتی خوب و هدفی عالی که خدمتگذار ایران و ایرانیان باشد.
چقدر این موجود کوچک را دوست می داشتم. با زحمت توانسته بودم او را در بطن خود پرورش دهم نه تنها من بلکه تمام مادران مثل من هستند درد و انتظار شیرینی دارد و از همه شیرین تر وقتی که کودک در بطن مادر با او هم احساس باشد. دوست داشتم صورتش را ببینم. دلم برای کودکم تنگ شده بود چه احساس زیبایی داشتم. چند ماهی تا به دنیا آمدنش باقی مانده بود.
می خواستم برای فرزندم خرید کنم. دلم تاب نداشت. از جای برخاستم. تابلوی شعر را سر جایش گذاشتم. یک بار دیگر آن را خواندم. دوست داشتم دوباره شعر بگویم چیزهای از ذهنم گذشت، مطالب زیبایی بودند. خودکاری پیدا کردم تا بر پشت ورق زرد شده ای یادداشت کنم. خودکار نمی نوشت. آن را روی ورق م کشیدم، از دستم روی زمین افتاد، خواستم آن را بردارم. قلبم به طپش افتاد. پدر، آری پدر با این خودکار طلایی چه ملودی هایی را که نساخته بودی. حالا چقدر برایم عجیب بود. آن را برداشتم، بوسه ای بر آن زدم و بوی دست پدر را احساس کردم. اشک از چشمهایم جاری شد. کودکم تکان می خورد انگار همدردم بود. خودکار را یک بار دیگر روی ورق کشیدم. دردی پهلویم را گرفت. آرام نشستم، ساکت شد. دوباره اشعار به ذهنم آمد آنها را روی ورق انتقال دادم.
فرشته که دنیا نیامده ای
بیا به دنیا تا ببینی، دیده ای
تو برایم هر چه باشی، باش با من تا دم آخر
که هنوز از ته قلبم تو محبت ندیده ای
نمی دانم هنوز نیامده چه شکلی داری
چه چشمی، چه رخی، چه نگاهی داری
با یاد صدای خنده ات دل ما را برده ای
که هنوز دل و ایمان ما را ندیده ای
با لبان کوچک و چشمان بادامی هنوز
فرق بین این جهان و آن جهان را ندیده ای
نمی دانم چه هستی کودکم یا قلب من یا مونس مادر
تو در شادی و غم با من بوده ای ولی صفایم ندیده ای
می میرم از آن لحظه، غصه ای گیرد سراغ تو
که هنوز نیامده به دنیا، جان دادنم را ندیده ای
برگه را به سینه ام چسباندم گویی صدای خندیدن بچه ام را شنیدم. جالب بود، چه رابطه ی زیبایی بین من و او ایجاد شده بود. از زیر زمین بیرون آمدم. خانم جان روی پله نشسته بود.
با خوشحالی گفتم: خانم جان دوست داری از شعرهایم برایت بخوانم؟ آن هم از شعرهایی که الان سروده ام؟ خندید و با خوشحالی گفت: بله عزیزم، گوش می کنم. برایش شعر را خواندم، تشویقم کرد. احساس غرور کردم. زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم فرساد بود. برای او هم شعرم را خواندم، آن قدر خوشحال شده بود که شعر را یادداشت کرد تا برای عمه، فرشاد، هلن و ماری هم بخواند. گفت: شعرت را به انگلیسی ترجمه می کنم تا فهم آن برای هلن و ماری ساده باشد. در ضمن برای هریسون هم می خوانم. خندیدم، چقدر برایش جالب بود. گفت: کبریا باز هم سعی کن شعر بگویی من برای هنر تو ارزش قائلم و به آن افتخار می کنم.
دو روز گذشت. پس از مکالمه ی تلفنی با آقای نیکان دوباره نگران کامیار شدم. دیگر به هیچ وجه نمی توانستم او را از فکرم خارج کنم، برف می بارید. هوا سرد شده بود. پیمان به منزل ما تلفن کرد و پس از احوالپرسی گفت: که از کسی شنیده است که کامیار برای زندگی مدتها است که به تهران آمده است و در خانه ای در پایین شهر زندگی می کند. آدرسی را نوشتم و از او تشکر کردم. از من قول گرفت که اگر خبری از کامیار یافتم به او هم اطلاع دهم. به خاطر مشکلات ثریا نمی توانست با من همراه باشد و خودم هم راضی به زحمت او نبودم. تصمیم گرفتم هر چه زودتر راهی شوم تا آدرس را بیابم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت حدود 8 بود. ماشینی کرایه کردم از خانم جان خداحافظی کردم و راهی شدم. وقتی وارد آن محل شدم دلم گرفت. خدایا چه می دیدم؟ چرا بعضی انسانها این گونه زندگی می کنند؟ چرا همه یکسان نیستند تا هیچ غصه ای در میان مردم نباشد؟
دلم به حال آنان می سوخت. وضع نابسامان زندگی آنها قلبم را به درد آورده بود. خانه را پیدا کردیم. راننده پیرمردی مهربان بود که کمکم می کرد ولی راه رفتن روی برفها برای من که سنگین شده بودم، مشکل بود. آرام قدم برمی داشتم. صاحبخانه در را باز کرد. پرسیدم آیا مستأجری به نام کامیار داشته اید؟
گفت: حدود یک ماه قبل مستأجری داشتم ولی نامش را نمی دانم. چون نمی توانست کرایه بدهد بیرونش کردم. نمی دانم اسمش چه بود. او را بابا صدا می کردیم.
خداحافظی کردم. فهمیدم او نبوده است. حالم خوش نبود. به طرف ماشین آمدیم. آدرس را اشتباه داده بودند از بلاتکلیفی عصبی شده بودم. نگران او بودم. هر چه بود روزی نفس و عشقم بود. هنرمندی بود که همه وجودش را دوست می داشتند، هنرآموز پدرم بود و به خانواده ی ما لطف داشت. یک ساعتی بود که می گشتیم. چراغ روشن خانه ها را می دیدم. حتماً داخل آنها گرم و صمیمی بود. با خود گفتم: الان کامیار در کدام یک از این خانه هاست؟ بر سر او چه آمد است؟ زندگی او و کیمیا به کجا رسیده بود؟
دلم می خواست او را هر چه زودتر ببینم. برای خوشبختی او همیشه دعا می کردم. سعی کرده بودم که او را ببخشم. ولی او تا لحظه های آخر هم با من صدق نبود.
از کنار پارکی گذشتیم. چراغهای پارک روشن بود. هیچ کس در پارک نبود. مردم همه در خانه هایشان بودند. کاش هوا خوب بود تا دقایقی در آن جا استراحت می کردم. عاشق طبیعت بودم به کاجهای سبز نگاه میکردم که در زمستان هنوز ابهت خود را حفظ کرده بودند.
حس کردم، از کنار چیزی رد شدیم، برگشتم و نگاه کردم. روی شیشه ی ماشین را برف گرفته بود، ماشین آرام حرکت می کرد، شیشه را پائین کشیدم و به عقب نگاه کردم.
کسی روی زمین افتاده بود، به راننده گفتم: خواهش می کنم برگردید، خواهش می کنم.
راننده گفت: خانم بر می گردم، چیزی شده؟
ـ فقط از کنار خیابان نروید، فکر می کنم کسی روی زمین افتاده و تکان می خورد.
ـ شاید سگ یا گربه ای را با ماشین زیر گرفته اند.
ـ نمی دانم، ولی برای اطمینان یک بار دیگر از آن جا رد بشویم تا خیالم راحت شود.
آرام برگشت، در ماشین را باز کردم تا نگاهی بیندازم، از وحشت جیغی کشیدم، قلبم به شدت می زد. حس کردم، کودکم خود را تکان می دهد. راننده پیاده شد، نگاه کردیم، دخترکی معصوم و کوچک که از بینی و دهانش خون می رفت. خیلی کوچک بود، به زور نفس می کشید.
ـ خانم بهتر است خود را به دردسر نیندازیم.
با خشم نگاهش کردم. فریاد کشیدم: انسان است، دارد می میرد، آن وقت ما چه وجدانی داریم، که او را زیر برف رها کنیم و برویم. لطفاً مرا با این بچه به بیمارستان برسان و برو. تا دچار دردسر نشوی. باز فریاد کشیدم: ببین؛ همه در در خانه هایشان، در گرما نشسته اند.
ولی این دختر. .........اه خدا، گریه مجالم نمی داد. محض رضای خدا، من نمی توانم او را بلند کنم. هنوز نفس می کشد، او را در آغوش من بگذار.
راننده پشیمان از گفته اش، فوراً بچه را بغل کرد. چنان می لرزید که آه از جگرم بلند شد. او را در آغوش گرفتم، تا به نزدیک ترین بیمارستان برویم، چه دخترک زیبایی بود. اعضای صورتش ریز و ظریف بود، لباس کافی و گرم در تن نداشت، یک روسری کوچک دور سرش پیچیده شده بود. سرد بود نمی دانستم چه کار کنم، سعی می کردم زیاد تکانش ندهم. شال گردنم را باز کردم و به دورش پیچیدم و دست های کوچکش را در دستهایم گرفتم تا گرم بشود، به یاد شعری افتادم.
با لبان کوچک و چشمهای بادامی هنوز،
فرق بین این جهان و آن جهان ندیده ای
ولی برای این دخترک مردن زود بود، او را به سینه ام چسباندم. مثل پر سبک و نرم بود، ولی سرد.
دلم به حال او می سوخت، با ناراحتی گفتم: تو کودک چه کسی هستی؟ چه کسی الان به دنبالت می گردد. نکند بدون اجازه پدر و مادرت از خانه خارج شده ای؟ شاید هم بی معرفتی تو را این گونه در خیابانها رها کرده؟
آن نامرد که بوده که تو را به حال خودت در این سرما رها کرده. یعنی وجدان نداشته؟ انسان نبوده یا تو را انسان نمی دانسته؟ یعنی جان تو آن قدر بی مقدار بود که تو را رها کرده و رفته؟
همیشه نگاه کودکان مظلومانه است ای کاش کسی به این مظلومیت تجاوز نمی کرد.
بلند بلند گریه می کردم و او را به سینه فشار می دادم، دلم از این همه بی وجدانی سوخته بود. راننده گفت: خانم بی تابی نکنید، برایتان خوب نیست، خودتان هم می خواهید مادر بشوید، من قول می دهم پس از رساندن شما به بیمارستان، دوباره به همان خیابان برگردم تا ببینم کسی سراغ این کودک را می گیرد، یا نه؟ ولی فکر می کنم کسانی که در آن خیابان زندگی می کنند کودکی به این وضع نداشته باشند. این بچه ضعیف و ناتوان است و لباس خوبی بر تن ندارد و شاید بچه یکی از گداها باشد. در فکر فرو رفتم و گفتم: یعنی گدایی که بچه اش را این گونه رها کرده باشد مهر مادری یا مهر پدری ندارد؟
به صورت معصوم کودک نگاه کردم، چشمهایم را بستم، آهی کشیدم و سکوت کردم. دلم نمی خواست فکر بکنم.
به بیمارستان رسیدیم سریع او را به اتاق عمل بردند. پلیس آمد ولی راننده به محل برگشته بود، کارت ماشین راننده در نزد من بود. خودش به امانت گذاشته بود که آن را به پلیس بدهم. در سالن انتظار نشستم، راننده برگشت. پرسیدم: کسی به دنبال بچه می گشت یا نه؟
با بی تفاوتی گفت: هیچ کس، آن جا پرنده هم پر نمی زد. حتی در دو، سه خانه را هم زدم و از آن ها سؤال کردم ولی بی اطلاع بودند. به پارک هم رفتم اما نه گدایی بود نه ابوالبشری.
ناراحت روی صندلی نشستم. دکتر از اتاق عمل خارج شد، دویدم و گفتم: آقای دکتر خواهش می کنم، صبر کنید، من نمی توانم هم پای شما راه بروم. ایستاد بعد نگاهی به من کرد و عذرخواهی کرد، حال دخترک را پرسیدم گفت: شما چه نسبتی با این بچه دارید؟ گفتم: هیچ نسبتی، گفت: پس چرا می خواهید بدانید، شما خانواده اش هستید؟
گفتم: ما او را در خیابان، روی برفها دیدیم و به این جا آوردیم تا شاید از مرگ نجات پیدا کند. دکتر با تعجب گفت: حقیقت این است که این دختر به خاطر شدت ضربه در مغزش خون لخته شده بود. آن جا را تراشیدیم و عمل جراحی روی آن انجام دادیم، امیدوارم بتواند سلامتی اش را به دست بیاورد البته به شرطی که برای مدت طولانی بیهوش نباشد. دوباره نگران پرسیدم: دکتر اگر زود به هوش آمد حالش خوب می شود؟
دکتر گفت: من هم امیدوارم، خدا کند که فلج مغزی نشود و یا دچار فراموشی نشده باشد که آن هم هرچه خدا بخواهد. دکتر دور شد ولی من گفتم: نه، او باید زنده بماند. او کودکی مظلوم است، کودکی بی گناه که شاید کسی را نداشته باشد. پلیس هم آمده بود و داشت از راننده سؤال هایی می پرسید. در فکر فرو رفتم و نشستم کنار پنجره و به آسمان خیره شدم. با خود گفتم: خداوندا تو مرا مامور کردی تا آن وقت شب از خانه خارج شوم، درست است به قصد یافتن کامیار رفتم و ناموفق برگشتم ولی خوشحالم که توانسته ام، جان دخترکی را نجات بدهم و او را به زندگی بازگردانم. خداوندا سلامتی او را از تو می خواهم. کودکان فرشتگان روی زمین هستند. به ساعت نگاه کردم، ساعت حدود یک نیمه شب بود، از یاد برده بودم که به خانم جان تلفن کنم. بچه هنوز به هوش نیامده بود، تصمیم گرفتم با راننده به خانه بازگردم تا خانم جان نگران نشود و لباسهای خونی را از تن خارج کنم و دوباره به بیمارستان برگردم. دوست داشتم وقتی دخترک چشم های زیبایش را دوباره به زندگی گشود، اولین کسی باشم که او را می بیند.
به خانه رسیدیم. قرار شده بود راننده فردا به اداره پلیس برود تا صحت قضیه با توجه به معاینه ی ماشین ثابت شود. راننده خدا را شکر می کرد. به او گفتم: هر چقدر هزینه کردید من به شما می پردازم، اگر دو سه روز آینده هم پی گیر کارها بودیدو نتوانستید کار کنید، نگران نباشید، حتماً جبران می کنم. شما هم در این کار خیر سهیم هستید . شکر کرد، به انتظارم ایستاد تا مرا به بیمارستان بازگرداند.
خانم جان منتظرم نشسته بود، با دیدن من فریادی کشید و پرسید که چه بلائی بر سرت آمده است؟ نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
وقتی لباسم را عوض می کردم، خانم جان، مطمئن شد که سالم هستم. دوباره خداحافظی کردم و به بیمارستان بازگشتیم، دخترک را به بخش برده بودند ولی هنوز به هوش نیامده بود. اتاق تمیز نبود، از پرستار خواستم تا او را به اتاق خصوصی ببرند او را به اتاق تمیز و مرتبی منتقل کردند. در کنارش نشستم. چقدر گونه لاغرش را بوسیدم. فکر کردم، لبانم، استخوانهای صورتش را لمس کرد، دست کوچکش را گرفتم و به صورتم کشیدم، دستهای کوچکش از سرما ترک برداشته بود. یعنی سرنوشت مبهم این دخترک چیست؟ نکند پس از سلامتی اش هم ، کسی او را نخواهد و بی کس باشد؟ پس تا به حال چگونه بزرگ شده است؟ او در حدود دو سال ونیم سن داشت. نزدیک صبح بود، ولی هنوز به هوش نیامده بود، نگران به پیش پرستار رفتم. پرسیدم: چرا به هوش نمی آید؟
ـ دکتر که گفت، چه وضعی دارد!
ـ یعنی ممکن است که به هوش نیاید؟
ـ شاید، خدا کند که به هوش بیاید.
ـ بله او حتماً به هوش می آید، آن جا را ترک کردم و به اتاق آمدم، دوباره در کنارش نشستم، در حالی که صورتش را نوازش می کردم به او گفتم: عزیزم بیدار شو، خواب بس است، بیدار شو ببین چقدر نگران تو هستم، اگر چشمهایت را باز کنی، فردا برایت عروسکی به اندازه ی خودت می خرم.
ولی بی فایده بود. سرم را در کنارش روی تخت گذاشتم، دستش در دستانم بود. دیگر به فکر وضع جسمانی خودم نبودم. خوابم برد. نمی دانم چه مدت در خواب بودم. بیدار شدم، نگاهی به دخترک انداختم. مردمک چشمش از پشت پلک تکان می خورد، دستش را در دستانم مالیدم، دوباره شروع کردم به حرف زدن با او. از تکان انگشتانش اشک ریختم، نوازشش کردم، آرام چشمهای بی رمقش را باز کرد و به من نگاه کرد. نگاهش قلبم را سوزاند. نمی خواستم گریه کردنم را ببیند، با عجله به طرف پرستار دویدم و گفتم که دخترم چشم باز کرده است، پرستار با تعجب به من نگاه کرد و گفت: پس او دختر توست؟!
تعجب کردم، چرا به او دخترم گفته بودم، خنده ام گرفت و گفتم: متأسفانه من کمی زود به احساس مادرانه ام نزدیک شده ام، نه او دختر من نیست، ولی از دیشب مهرش به دلم افتاده است.
روزها را پشت سر گذاشتیم، خداوند دخترک را دوباره به دنیا فرستاده بود، دکتر گفت: معجزه است و من خداوند را به خاطر معجزه اش شکر می کردم. از طرف پلیس چند بار اوضاع و احوال دختر در روزنامه آگهی شد ولی هیچ کس به سراغ او نیامد. او قبلاً در بهزیستی هم نبوده، پس پدر و مادر داشته است و یا با کسی زندگی می کرده!
تمام ماجرا را برای فرساد تعریف کرده بودم. او می گفت که من نگران سلامتی تو هستم. آن وقت تو به فکر سلامتی دیگران هستی! ولی از کار من خوشحال بود و من هم به وجود چنین همسری افتخار می کردم. از پلیس خواستم تا مدتی که در ایران هستم، اجازه دهد مسؤولیت دخترک را به عهده بگیرم، و پلیس هم پذیرفت.
برای او چند دست لباس گرم خریدم و یک عروسک بزرگ که همیشه در بغل او جا داشت. دخترک نمی توانست حرف بزند انگار حرف زدن بلد نبود.
هر چه اصرار کردم نامش را به من بگوید فقط نگاه می کرد، از دکتر پرسیدم: شاید دچار فراموشی شده بود؟ دکتر گفت: تا پیدا شدن والدینش و یا نشانی از خانه و کاشانه اش ما نمی توانیم بفهمیم که واقعاً می تواند حرف بزند یا نه؟
تصمیم گرفتم دوباره به محل تصادف بروم، نزدیک آن محل مسجدی قرار داشت، به مسجد رفتم با مسؤولین مسجد صحبت کردم و شماره تلفن خانه را به آنها دادم تا اگر کسی با این شرایط به دنبال فرزندش می گشت با من تماس بگیرد و از آنها خواستم چند اعلامیه به این طرف و آن طرف نصب کنند.
با خیالی راحت، به بیمارستان رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)