فصل 41
وارد «ناژوان» شدیم. چه محل زیبایی بود. نمی دانستم که کدام خانه متعلق به کامیار است چون آدرس دقیق نبود. شماره پلاکی که ما داشتیم با شماره پلاکهای آن جا زمین تا آسمان فرق می کرد. همه خانه ها شمالی بود و روبروی خانه ها باغ بود. راننده هم مانده بود که چه بکند. هیچ ماشینی در خیابان نبود. به راننده پیشنهاد کردم اگر می شود آرام رانندگی کند تا من بتوانم از روی کاپوت ماشین، داخل حیاط خانه ها را ببینم بلکه بتوانم ماشین کامیار را تشخیص دهم. در یکی از خانه ها باز شد پسری برای بدرقه دوستش بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و به سراغ او رفتم. سلام دادم و پرسیدم: ببخشید آیا می دانید منزل آقای کامیار کدام است. نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: با ایشان آشنا هستید؟ خندیدم و گفتم: بله. گفت: پس چطور نمی دانید خانه ی ایشان کدام است؟ گفتم: متأسفانه من در تهران با ایشان آشنا بودم، حالا از تهران تا این جا آمده ام فقط به خاطر دیدار ایشان. اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. جوان گفت: مأسفم نمی توانم به شما اعتماد کنم و در را بست. آرام در زدم. بیرون آمد، مجبور شدم خودم را معرفی کنم. گفتم: شما گوشتان به آوازها و آهنگهای ایشان آشنا است؟ گفت: بله، یکی از طرفداران ایشان هستم. گفتم: می دانید شعر معنی عشق، کبوترها، بهاران و زندگانی را چه کسی برای ایشان سروده است؟ و یا آهنگساز آن کارها چه کسی بوده است؟ کمی به فکر فرو رفت و گفت: فکر می کنم خانمی به اسم عارف شاعر این آهنگها بوده است، ایشان حتی امروز در اجرایشان از این خانم یاد کردند.
نفسم بند آمد، تنم می لرزید، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. یعنی او پس از این مدت هنوز به یاد من بود؟ یعنی هنوز در دلش جای داشتم؟ چشمهایم را بستم، صحنه ی دیدارمان در ذهنم نقش بست. با صدای جوان به خود آمدم. گفت: حال شما خوب است؟ گفتم: بله، ممنون. گفت: منظور شما از این سأال چیست؟ از کیفم کارت شناسایی ام را در آوردم و به جوان نشان دادم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: خانم عارف، عذر می خواهم، چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید. گفتم: احتیاجی به معذرت خواهی نیست، متأسفم که مزاحم شما شدم، فقط می خواستم بدانم منزل ایشان کدام یک از این خانه هاست؟ جلوتر آمد و با دست چهار در آن طرف تر را نشانم داد و گفت: خانم عارف، فقط به شما پیشنهاد می کنم که بهتر است الان زنگ خانه شان را نزنید. چون دیروقت است هم کیمیا خانم و هم پدر و مادرشان در منزل هستند و دیروقت است. متأسفانه کیمیا خانم زیاد حال خوشی ندارد. اعصابش به هم ریخته است.
با ناراحتی پرسیدم : چرا؟ گفت: مادرشان به زودی راهی خارج هستند، پدرش می ماند ولی باید تا چند ماه دیگر او هم برود. اختلاف آنها بر سر این مسأله است که کامیار خان با کیمیا خانم به خارج نمی روند. با حسرت به در خانه نگاه کردم. در دل گفتم: عجب دنیای کوچکی است. خانه ای به آن بزرگی در بهترین منطقه ی تهران داشتم. سواد کافی داشتم، جوانی و زیبایی داشتم. از همه مهم تر عاشق او بودم ولی هرگز حاضر به ازدواج نشد و حالا این گونه زندگی می کند که حتی همسایه اش هم به حال او دل می سوزاند. جوان گفت: شما اگر ایشان را فردا ملاقات کنید، دیر است؟
ـ بله، من باید او را هر چه زودتر ببینم.
ـ اجازه دهید، شاید بتوانم به شما کمک کنم.
ـ چه کمکی؟
ـ اگر صبر کنید تلفن بی سیم را به حیاط می آورم و شماره منزلشان را می گیرم. اگر از شانس ما خود کامیار گوشی را برداشتند با ایشان صحبت می کنیم ولی اگر کیمیا خانم و یا پدر و مادرشان بودند، قطع می کنیم. چطور است؟
خوشحال شدم و تشکر کردم. شماره را گرفت کامیار جواب داد. جوان گفت: سلام کامیار خان، پوریا هستم، همسایه ی شما. ببخشید دیروقت تماس گرفتم، می خواستم از شما خواهش کنم اگر ممکن است آرام تا چند دقیقه ی دیگر به خیابان بیایید. کار خیلی مهمی با شما دارم و خداحافظی کرد.
ـ به زحمت توانستم از او خواهش کنم، گفت: همه در منزل خواب هستند. ولی من تا پنج دقیقه ی دیگر می آیم.
خوشحال شدم و از جوان باز هم تشکر کردم. جوان گفت: بهتر است کامیار خان به طرف خانه ما بیایند، این جا کمی عقب رفته است و کسی متوجه نمی شود، به خصوص کیمیا خانم. در خانه ی کامیار باز شد. در تاریکی با نیم نگاهی از پشت دیوار او را شناختم. قلبم به تندی می زد. به طرف ما می آمد. خود را به دیوار چسباندم. پوریا دست کامیار را فشرد و گفت حقیقت این است که خانمی با شما کار دارد. اگر ممکن است جلوتر بیایید تا او را ببینید.
کامیار جلو آمد سرم پایین بود. ایستاد، نگاهم کرد و گفت: کبریا این تو هستی؟ سرم را بلند کردم. با سر به او جواب دادم. تب کرده بودم ولی می لرزیدم. یکی دو دقیقه ای فقط به هم نگاه کردیم و با نگاه هزاران حرف به هم زدیم. گفت: چطور این جا را پیدا کردی؟
ـ کاری نداشت. یک بنده خدا ما را راهنمایی کرد. به این جا آمدیم، همسایه ی شما را دیدیم و او لطف کرد و به ما کمک کرد تا همسرت ناراحت نشود. کامیار به پوریا نگاهی انداخت. پوریا عذرخواهی کرد و پیش راننده رفت. کامیار به من نگاهی کرد و گفت: کبریا دیر آمده ای دیگر برای پشیمانی دیر شده! حتماً آن طرف دنیا رفتی و دیدی که پسر عمه ات هم چندان آدم خوبی نیست و دوباره برگشتی. تو حتی به التماسهای من در لحظه ی آخر هم توجه نکردی الان هم بیخود امیدواری.
با تمسخر به او خندیدم و گفتم: کامیار اشتباه نکن، من پشیمان نیستم، به هیچ چیز هم امیدوار نیستم. تو قبل از رفتن من ازدواج کرده بودی و مرا بازیچه قرار داده بودی. رنگ از رخش پرید و گفت: چه کسی به تو این حرف را زده؟
ـ دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. مهم آن زمانی بود که می خواستم از دست نروم و تو را هم از دست ندهم ولی وقتی نخواستی من هم بنیان این عشق را از ریشه درآوردم.
ـ نه، هرگز این عشق از ریشه خشک نمی شود چون تو نمی توانی آن را از ریشه درآوری، هنوز هم از چشمان تو پیداست که...
وسط حرفش پریدم و با خنده ای عصبی گفتم: ببین کامیار تو دیگر با من سخن از عشق نزن که به یاد چوپان دروغگو می افتم، تو را عشق کیمیا لایق است. بغض گلویم را می فشرد، با صدای لرزان گفتم: من در آن طرف دنیا ازدواج کرده ام.
ناگهان چشمهایش گرد و لبهایش کبود شد. دستهایش را به دور بازوهایش گرفت و محکم فشار داد و گفت: چه گفتی؟ دروغ است، تو هنوز ازدواج نکرده ای. فریاد کشید و گفت: بگو که دروغ است. جوان و راننده هر دو به ما نگاه می کردند. کامیار دست به موهایش کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: یعنی تو با...
چشمهایش را بست و دیگر نتوانست حرفی بزند.
ـ بله من ازدواج کرده ام. با فرساد پسر عمه ام. با کسی که از دوری من می میرد و با دیدنم جان می گیرد. از داخل کیفم یکی از عکسهای ازدواجمان را درآوردم و به کامیار نشان دادم. وقتی دستش را دراز کرد عکس را بگیرد، آشکارا دستش می لرزید. عکس را به صورتش نزدیک کرد، نمی دانم چه می کرد، وقتی عکس را به من بازگرداند اشکهایش را دیدم. گفت: پس دیگر همه ی امیدهای من ناامید شد. فکر می کردم یک روز بازمی گردی و از رفتنت پشیمان می شوی، می دانستم اشتباه کرده ام و برای جبران آن فکرهایی داشتم ولی مثل این که دیر شده است. گفت: پس ما دیگر نباید کاری به کار هم داشته باشیم. برای چه تا به این جا آمده ای؟ نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: یعنی تو نمی دانی من چرا به ایران برگشته ام؟ خانه، زندگی و همسرم را رها کرده ام و به این جا آمده ام؟
با شنیدن کلمه ی همسر چنان به خود لرزید که از گفته ام پشیمان شدم. گفت: اگر به خاطر پولهایت آمده ای بهتر است بگویم که آهی در بساط ندارم. من غلام حلقه به گوش خانواده ی کیمیا هستم. بدهی من به تو کم نیست ولی من نمی توانم آن را به تو بازگردانم چون کیمیا از این مسأله بی اطلاع است.
خندیدم و گفتم: ولی به من هیچ ربطی ندارد. دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. من با وکیلم در اصفهان هستم. یادت می آید آن شب با کیمیا در خیابان با من چگونه رفتار کردید؟ یادت می آید چگونه آن شب دل مرا شکستی؟ یادت می آید که چگونه به خانه ام حمله کردی که مرا بی آبرو کنی؟ اگر تو از یاد برده ای ولی من همه را به یاد دارم.
سیگار روشن کرد. تعجب کردم، نفسم به شماره افتاده بود. دستهایش می لرزید. لبم را به دندان گرفتم. چشمهایم را بستم، اشکهایم سرازیر شد. خدایا چه می دیدم این کامیار من نبود.
او کامیاری نبود که حتی یک سیگار هم نمی کشید. قلبم درد می کرد. چشمانم را باز کردم، او را پیرتر و شکسته تر دیدم. مظلومانه نگاهم می کرد. گفتم: کامیار با تو چه کرده اند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ چرا؟ چرا؟
سراپایم را نگاه کرد و گفت: دختر خوشبختی مثل کبریا با من چکار دارد؟ دیگر برایش مرده و زنده ی کامیار چه فرقی می کند؟ کبریا، کامیار را کشته و رفته. این را می دانستی؟
نه این سرنوشتی است که خودت رقم زدی، دیگر طاقتم لبریز بود. فکر می کنی با دل خوش رفتم و ازدواج کردم. اسم مرا خوشبخت می گذاری با این حال که خودت شاهد تمام بدبختی های من بودی. بعد از فوت پدر و مادرم، بعد از دست دادن اعتبارم، بعد کنار کشیدن تو و خرد کردن من، از دست دادن عشقی که همیشه به آن پای بند بودم، آخر هم سرنوشتی که آن طرف دنیا انتظارم را می کشید. آن وقت باز هم می گویی کبریای خوشبخت؟ کبریایی که به این جا آمده تا از سرنوشت تو با خبر شود!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس تو فقط دنبال پول نیامده ای، آمده ای که از سرنوشت من هم خبردار شوی؟ سکوت کردم و سرم را به نشانه ی آری تکان دادم.
ـ پس هنوز در ذهنت جان دارم ولی بدان که زندگی من از بچگی جز فلاکت و بدبختی نبوده.
با تعجب پرسیدم: پس این همه دب دبه و کب کبه؟ ظاهر خوب، ماشین، ازدواج، خانه، اجرای کنسرتی که امروز دیدم.
با غمی نهان خندید و گفت: همه ظاهر قضیه است. ولی در آن خانه، زنی خوابیده که نمی داند همسرش با معشوقه ی سابقش صحبت می کند. اگر بداند وای بر حال اهالی این محل، وای بر حال من. گفتم: ولی خودت خواستی. خودت بین کبریا و کیمیا او را انتخاب کردی، به جز این بود؟
گفت: نمک روی زخم من نپاش. گذشته ها را برایم زنده نکن. من به دام افتادم.
ـ به نظر تو باید چه جوابی بدهم؟ گذشته های خوبم را از دست داده ام، پشیمانم ولی چاره ای ندارم، کار از کار گذشته!
ـ منظورت را نمی فهمم.
ـ نباید بفهمی. تو برو پی سرنوشت خودت، سرنوشت طلایی ات می دانم که در کنار فرساد خوشبخت ترین زن عالم هستی، می دانم که او هیچ نقصی ندارد و می دانم تو هم یکی از فرشتگان روی زمینی، خلایق هر چه لایق. تو حق این خوشبختی را داری. من متأسفانه نمی توانم پول تو را پس بدهم، درگیر کیمیا هستم. در اصل تمام سرمایه ام در دست اوست. ولی سعی می کنم به زودی خانه را بفروشم. تو تا کی در ایران هستی؟
جوابش را ندادم و وقتی دوباره برگشت اشکهایم را دید. محکم دستش را بر پیشانیش کوبید و گفت: کبریا تو را به خدا گریه نکن. به خدا هر چه می کشم، هر چه بر سرم می آید به خاطر این است که دل تو را شکستم. می دانم که آن اشکها مرا به روز سیاه نشانده است. می دانم مرا نبخشیده ای و گرنه من کجا، کبریا کجا، اصفهان و کیمیا کجا؟
دیگر طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم. پس از ماه ها آمده ای که گریه کنی!
نزدیکم شد. او هم گریه می کرد. نگاهمان در هم ادغام شد. به یاد روزی افتادم که به دربند رفته بودیم و با هم پیمان بستیم. نفسم حبس شد. برگشتم و با حالتی زار گریه کردم. او هم مشت به دیوار کوبید و سرش را روی دستش قرار داد، شاید او هم به یاد همان شب افتاده بود. زیبایی و قداست آن شب کجا و حسرت و غربت این شب کجا؟
گفت: کبریا، تو را به پاکی ات قسم می دهم که مرا دعا کنی در ضمن فردا صبح در خانه منتظر وکیلت هستم. رفت، همه چیز تمام شد. دفتر عشق کهنه من به همین سادگی بسته شد، آن هم در یک شب بارانی که بوی نم غربت می داد.
سوار ماشین شدم و به هتل بازگشتم. انتظار چنین صحنه هایی را نداشتم. ساعت 4 صبح بود. می لرزیدم. به اتاقم رفتم، آرام در را باز کردم. عمه خواب بود. من هم آهسته وارد تختخواب شدم. خوابم نمی برد. نه اشک مجالم می داد و نه فکر رهایم می کرد.
فصل 42
صبح زود، با صدای عمه از خواب بیدار شدم، نشستم. عمه نگاهی به من کرد و گفت: خلاصه دیشب رفتی، بدون رضایت عمه. فهمیدم چه وقت بازگشتی. اگر ممکن است توضیح بده کجا رفتی؟! به هر حال فرساد از من سؤال خواهد کرد، باید جوابی برای او داشته باشم یا نه؟
با خشم به صورت عمه نگاه کردم و گفتم: فرساد بی خود شما را مأمور من کرده است، همین امشب با او تماس خواهم گرفت تا تکلیفم را بدانم در ضمن آن قدر عاقل و بزرگ شده ام که بابت هر کاری از شما اجازه نگیرم و شما هم به راحتی غرور مرا خرد نکنید. خواهش می کنم کمتر به من اهانت کنید.
با حرصی شدید، پتو را کنار زدم، بلند شدم و به حمام رفتم. عمه متعجب نگاهم می کرد. سرما خورده بودم، تب شدیدی داشتم. وقتی از حمام خارج شدم، با سرگیجه ای که داشتم وارد رختخوابم شدم. عمه اتاق را ترک کرد. گوشی را برداشتم و به اتاق آقای نیکان تلفن کردم، از او خواستم به اتاق من بیاید. اتفاق دیشب را برای او شرح دادم و خواستم هر وقت کامیار را ملاقات کرد جانب هر دوی ما را نگه دارد. خیالم راحت شده بود. او راهی شد و من با خوردن قرص به خوابی عمیق رفتم.
عصر عمه مرا از خواب بیدار کرد. هنوز با من قهر بود. حال خوشی نداشتم. گفت: آقای نیکان می خواهد تو را ببیند. یادم افتاد که با او قرار داشتم. از جای برخواستم، استخوانهایم به شدت درد می کرد. آقای نیکان وارد شد. نشست و گفت: خانم عارف من آقای کامیار را ملاقات کردم. قرار شد در تهران همدیگر را ببینیم. سرش را زیر انداخت. پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ نگاهم کرد و آهی کشید و گفت: نه، روزگار چندان خوشی ندارد. همسرش پاک آبروریزی می کند و او در خانه (مکثی کرد و دوباره گفت) نقشی ندارد.
پرسیدم: پس مگر او همسر کیمیا نیست؟
گفت: چرا، ولی زندگی آنها شبیه به یک زندگی سالم و عادی نیست چون عشقی در آن وجود ندارد. بدون هدف و باری به هر جهت زندگی می کنند، انگار مجبورند در کنار هم باشند. هیچ چیز و هیچ کس در آن خانه ارزش ندارد، به جز پدر کیمیا که او هم شخصیتی مرموز دارد.
عمه گفت: آقای نیکان، این مسائل به ما هیچ ربطی ندارد. فقط تکلیف پول کبریا چه می شود؟ آقای نیکان گفت: ولی خانم سمیعی من قبلاً با شما حرفهایم را زده ام.
سرم را پایین انداختم. سکوت اختیار کردم. چرا بازیچه شده بودم و همه برای من تصمیم می گرفتند؟ ولی انگار سکوت برای من بهتر از هر چیزی بود.
آقای نیکان ادامه داد: آقای کامیار با توجه به این که از هنرمندان برجسته ایران است و باید از لحاظ مالی تأمین باشد ولی از من مهلت خواسته تا به تهران بیاید تا پول شما را تهیه کند و آن را به شما بازگرداند. فقط قرار است من جواب شما ره به زودی به ایشان ابلاغ کنم.
عمه نگاهم کرد. پس از کمی مکث گفتم: بسیار خوب. (نفسم بند آمده بود) صبر می کنم.
عمه گفت: یعنی چه؟ یعنی حاضر نیستی با من برگردی؟
نگاهی به عمه کردم، به او لبخند زدم و گفتم: مرا دوستم دارید؟ یعنی دیگر مأمور من نیستید؟ یعنی دیگر شخصیت مرا لگدمال نمی کنید؟ یعنی به من اطمینان دارید؟
عمه سرش را به زیر انداخت، انگار شرمنده شده بود. به کنارم آمد سرم را بغل گرف و بوسید و گفت: مثل این که برخورد من چندان خوب نبوده، من به هر حال...
دیگر نگذاشتم ادامه بدهد، دستش را بوسیدم، نگاهش کردم و گفتم: عمه من اگر با شما نیایم پس کجا بروم؟ مرد من در انتظار دیدنم است.
به تهران بازگشتیم. تا سالگرد پدر و مادر یک هفته بیشتر باقی نمانده بود. نمی خواستم به دوستان پدر اطلاع هم تا در مراسم سالگرد شرکت کنند. آنها در مراسم تدفین و چهلم استاد شرکت کرده بودند و همان کافی بود. سه روز بعد از مراسم باید برمی گشتیم. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم. مشتری پیدا کردم و پس از قولنامه خواستم تا فردای سالگرد پدر و مادر ماشین را تحویلش بدهم و او هم پذیرفت. از طرفی تصمیم گرفتم اختیار خانه را به خانم جان و بابا جان بدهم تا با هم در آن جا زندگی کنند و مراقب خانه و زندگی باشند. در ضمن برایشان هر چند ماه یک بار مبلغی پول به عنوان هدیه بفرستم. آنها هم با جان و دل پذیرفتند و خانه قبلی را تحویل داده و به خانه ی من نقل مکان کردند. روز سال عزیزانم فرا رسید، دگرگون بودم، یک سال پر حادثه سپری شده بود. با عمه، خانم جان و بابا جان آماده ی رفتن به سر مزار شدیم. آقای نیکان را هم آنجا می دیدم. آقای پوسینا از عمه تلفنی سؤال کرده بود که آیا برنامه ای داریم یا نه؟ بر سر مزار رسیدیم.
از دور چند نفری را بر سر مزار عزیزانم دیدم. تعجب کردم. جز آقای نیکان، بقیه که بودند؟ نزدیک شدم. خانم و آقای پورسینا را به اتفاق پیمان و همسر پونه دیدم ولی دیگری که بود که بر سر مزار نشسته بود، با تعجب نزدیک شدم. کامیار سرش را بلند کرد، روی مزار گلهای سرخ و مریم دیدم. همه به عکس العمل من نگاه می کردند. آرام روبروی کامیار در کنار مزار عزیزانم نشستم. سرم را بین دستانم مخفی کردم تا راحت باشم. ای کاش تنها بودم. صورتم خیس از اشک شده بود. فاتحه خواندم، سرم را بلند کردم. کامیار به دست من خیره نگاه می کرد. نگاهش ادامه دادم. او به حلقه ی ازدواجم نگاه می کرد. به چشمهایم نگاه کرد، از جای برخاست، پس از تسلیتی دوباره خداحافظی کرد و به اتفاق آقای نیکان از آن جا دور شد.
ماشین را تحویل دادم. به دفتر آقای نیکان رفتم. آقای نیکان گفت: خانم عارف، فکر می کنم کار خیلی خوبی کردید که به آقای کامیار برای تهیه پول مدتی وقت دادید، به هر حال من هم شرایط ایشان را درک می کنم و از تصمیم شما خوشحالم. در ضمن فردا برای خداحافظی در فرودگاه شما را ملاقات خواهم کرد. تشکر کردم و خارج شدم. به خانه رسیدم با عمه وسایل را جمع کردیم. به خانم جان، در مورد خانه سفارشهای لازم را کردم.
زمان رفتن فرا رسید. به فرودگاه رفتیم. آقای نیکان برای بدرقه آمده بود. پس از تحویل بار به طرف سالن راه افتادیم. نمی دانم چه نیرویی مرا مجبور کرد تا به پشت سرم نگاه کنم. وقتی برگشتم کامیار را دیدم که به شیشه تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. ایستادم، به عمه گفتم: شما به آن طرف بروید من سفارشی به آقای نیکان بکنم و زود برگردم.
عمه گفت: نه، من جلوتر منتظرت هستم. آرام آرام به طرف نیکان و کامیار آمدم. در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
به شیشه نزدیک شدم دستم را روی شیشه گذاشتم. او هم دستش را از پشت شیشه روی دستم قرار داد. دلم گرفت، ای کاش نیامده بود. آقای نیکان گفت: خواهش کردند که برای آخرین بار به دیدنتان بیایند. به او لبخندی کمرنگ زدم، دیگر باید می رفتم. بهتر بود عمه متوجه نشود و این دیدار رازی می شد بین من، آقای نیکان و کامیار. از آنها جدا شدم در هواپیما نشستیم. احساس کردم دلم هیچ چیز نمی خواهد.
نه دیگر آرزوی پرواز داشتم و نه آرزوی ماندن ولی یک آن صورت فرساد به نظرم آمد، لب برکه، اتاقی که کلیدش در دستانم بود و عشقی که از من خواسته بود تا همیشه او را در کنارم حس کنم.
ولی حالا به خاطر همسرم و به خاطر آینده و زندگی ام باید بین پرواز و ماندن، رفتن را انتخاب می کردم. دلم برای فرساد تنگ شده بود، دیدنش برایم آرزویی شده بود. قسمت من هم از زندگی همین بود و خدا را شکر که خوشبخت شدم. ای کاش کیمیا هم با کامیار طوری زندگی کند که او هم مثل من احساس خوشبختی کند. کامیار از من خواسته بود تا برایش دعا کنم و من حتماً این کار را خواهم کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)