فصل 38
صبح همگی عازم بهشت زهرا شدیم. افراد بسیاری آمده بودند. خیلی از آنها را نمی شناختم. به هنگام تدفین حال خوشی نداشتم. برای آخرین بار او را دیدم. به یاد آوردم که فرساد گفته بود از جانب من هم از پدر خداحافظی کن. مراسم به پایان رسید. تصمیم گرفتیم بر سر مزار پدر و مادر برویم و سپس با تمام کسانی که به مراسم آمده بودند، به رستورانی که قبلاً ناهار سفارش داده بودیم، برویم. همه ی آنها بر سر مزار پدر و مادر حاضر شدند. دیگر طاقت نداشتم. عمه حالش خوش نبود و فرشاد از هر دوی ما مراقبت می کرد. پس از قرائت فاتحه دلم می خواست از جانب خودم و فرساد تنها با پدر و مادر صحبت کنم. می خواستم برایشان بگویم که با فرساد ازدواج کرده ام و در کنار او کمبودی احساس نمی کنم ولی حضور دیگران مانعی برای انجام خواسته ام بود. به طرف ماشینها بازگشتم. داشتم به آن طرف خیابان می رفتم که فرشاد مرا محکم به عقب کشید. ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
تا به خود بیایم طول کشید. ولی سر پیچ ماشین را دیدم. بدنم لرزید. همان ماشین دیشبی بود. حس کردم امنیت ندارم. نمی توانستم در آن شرایط به عمه و فرشاد چیزی بگویم.
فکرم متوجه کامیار و پیمان بود. ولی کدام یک بودند. شیشه های آن ماشین مدل بابا تیره بود و راننده هم لباسهای تیره بر تن داشت که به سختی می شد او را تشخیص داد سوار ماشین شدیم تا به رستوران برویم. آن اتومبیل هم دنبال ما می آمد گاهی از ما سبقت می گرفت و گاهی هم کنار خیابان توقف می کرد و وقتی از کنارش می گذشتیم، صورتش را برمی گرداند.
پس از خوردن ناهار، خانم و آقای پورسینا را دیدم. آنها را به طرفی کشیدم تا از اوضاع و احوال پونه و پیمان با خبر شوم. می خواستم بدانم صاحب آن ماشین پیمان است؟ ولی آنها چون عجله داشتند به سرعت خداحافظی کردند و گفتند در چند روز آینده به اتفاق خانواده ی پونه و پیمان به دیدار ما می آیند، تا حدی خیالم از طرف او راحت شد. کامیار هم برای مراسم نیامده بود. بهتر دیدم که منتظر آمدن خانواده ی پورسینا باشم تا از وضع زندگی کامیار هم آگاه بشوم. سعی می کردم عمه و فرشاد هم زیاد از خانه بیرون نروند و یا همه با هم برویم و همه با هم بازگردیم. یک هفته گذشت. پولی که برای مراسم شب هفت استاد در نظر گرفته شده بود را به خیریه بخشیدیم. همان شب آقای پورسینا تماس گرفت و گفت که تا ساعتی بعد به اتفاق خانواده اش به منزل ما می آیند . لباسهایم را مرتب کردم. قرار بود که دیگر لباس سیاه را از تن درآورم. عمه به زور لباسهایم را عوض کرد و گفت: نمی خواهم جلوی چشم دوستان و دشمنان، عروسم ناراحت و غمزذه باشد. کمک کرد تا جواهراتم را به دست و گردنم آویختم. مهمانان از راه رسیدند. از پشت پنجره ی اتاقم آمدنشان را دیدم، با همان ماشینی که دیده بودم، خدایا یعنی پیمان همان مردی است که قصد جانم را کرده بود. دقت کردم دیدم، نه ماشین او به رنگ سبز تیره است. خیالم راحت شد که آن ماشین نیست. با عمه پایین آمدیم. خوش آمد گفتیم. از همان ابتدا متوجه نگاههای مرموز پیمان شدم. دختر زیبایی را به همسری برگزیده بود. همسرش به طرز عجیبی به من نگاه می کرد. مثل آن که از گذشته ها با خبر است. شوهر پونه را شناختم. یکی از اعضای گروه کامیار بود که با پیمان همکاری میکرد به هر دوی آنها تبریک گفتیم. عمه هم گفت: کبریا جان هم عروس من شده است. مدت 3 ماه است که با فرساد ازدواج کرده است. سمیعی همیشه آرزو می کرد کبریا عروس او بشود. خدا را شکر که به آرزویش رسید.عمه از جای برخاست و به طرف دکور رفت. یکی از زیباترین عکسهای عروسی ما را که قاب کرده بود و در آن جا بود را آورد و به آنها نشان داد. پونه و همسر پیمان هر دو با تعجبی خاص به عکس نگاه می کردند. پیمان هم نگاهی گذرا به عکس انداخت. آقای پورسینا گفت: ولی معلوم است که مرگ استاد سمیعی شماها را خیلی تحت تأثیر قرار داده است!
عمه گفت: بله او بزرگ همه ی ما بود. ولی متوجه منظورتان نشدم.
آقای پورسینا گفت: آخر داماد خیلی زود شکسته شده اند. تعجب کردیم. عمه گفت: شما مگر تازگی ها فرساد را دیده اید؟ آقای پورسینا به فرشاد نگاهی انداخت و گفت: شما حالتان خوب است؟
فرشاد متوجه سوءتفاهم شد و گفت: من بردار بزرگ فرساد هستم. دختر دایی من با بردار کوچکم ازدواج کرده اند. همسر من کانادایی هستند و فعلاً یک دختر هم به نام دریا دارم. خانم پورسینا با طعنه گفت: یعنی یکی دیگر هم در راه است؟
گفت: بله اگر خدا بخواهد؟
خانم پورسینا گفت: خوب کبریا تو چه؟ تو مادر نشده ای؟
خندیدم و گفتم: نه، هنوز تصمیم ندارم.
خانم پورسینا گفت: اما عروس عزیز من باردار است، پونه هم همین طور. ما در یک زمان صاحب دو نوه ی شیرین خواهیم شد و با طعنه به عمه نگاه کرد. پیمان با تعجب و ناراحتی به مادرش نگاه می کرد.
عمه گفت: خانم پورسینا متأسفانه بیماری همسرم باعث شد نتوانیم به راحتی به کارها برسیم. فرساد و کبریا هر دو درگیر بیماری سمیعی بودند.
خانم پورسینا گفت: فکر می کردم به کبریا آن جا آن قدر خوش گذشته که دلش نمی خواهد فعلاً بچه دار شود. پس این طور نبوده. بنده خدا همیشه گرفتار بوده است!
به پیمان نگاه کردم. منظورم آن بود که جلوی سخنان مادرش را بگیرد. همسر پیمان با نوعی حس حسادت نگاهم می کرد. بهتر دیدم خودم صحبت کنم. گفتم: چون رفتن من پیش خانواده ی عمه خیلی عجله ای بود و نتوانستم این جا تمام کارهایم مثل فروش خانه و غیره را انجام دهم بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به ایران بیایم و بعد از انجام این کارها، وقتی نزد همسرم برگشتم، تصمیم بگیریم که در آینده چه بکنیم. من فکر نمی کنم که این مسائل چنان هم باعث افتخار آدمی باشد. علم نیست که به آن ببالند. مال نیست که به آن فخر بفروشند. فرزند صالح تربیت کردن شرایط مناسب لازم دارد.
خانم پورسینا با تعجب به من نگاه می کرد. عمه با لبخند گرمی مرا تحسین می کرد. گفت: الحق که کبریا و فرساد لایق همدیگرند. پسرم دکترای ژئوفیزیک دارد و کبریا هم تحصیل کرده است. در ضمن آنها خوب و خوشبخت در کنار یکدیگر زندگی می کنند پس می توانند فرزاندان سالم و صالح تحویل اجتماع بدهند. پونه گفت: راستی کبریا از محل زندگی و خانه ات عکس داری که با هم ببینیم. خندیدم و گفتم: بله، با من بیایید تا نشانتان بدهم. با پونه و ثریا به اتاقم رفتیم. عکس هایی را که با فرساد، استاد، هلن و بقیه انداخته بودیم را به آنها نشان دادم حس کردم بهترین فرصت است تا از آنها راجع به کامیار سؤال کنم. اما ننکن بود فکرهایی پیش خودشان بکنند. ناگهان پونه گفت: راستی کبریا چگونه توانستی از کامیار دل بکنی و با فرساد ازدواج کنی؟ از این حرف که پیش کشیده شد، خوشحال شدم. گفتم: من صبر خودم را نشان داده بودم. چند سال به پای کامیار نشستم، بهترین خواستگارانم را جواب کردم، ناگهان ثریا سرخ شد.
فوراً گفتم: خواستگارانی که در دانشکده داشتم و همین فرساد عزیزم که الان آن طرف دنیا تنها مانده است را می گویم. ثریا جابجا شد و با خیالی راحت نشست. روبرویشان نشستم. هر دویشان یک دفعه به گردنبند جواهر من خیره شدند. معلوم بود که به مادیات خیای ارزش می دهند. پرسیدم راستی از کامیار چه خبر؟ چه می کند؟ پونه سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت: تو هنوز دلت پیش او است؟
خندیدم و گفتم: پونه، این چه سؤالی است که می پرسی؟ من دیگر ازدواج کرده ام. آن قدر همسرم وفادار و مهربان است که هرگز به کامیار فکر نمی کنم. نیشخندی زد و گفت: پس بدان که کامیار هم ازدواج کرده بود. با تعجب به دهان پونه نگاه کردم. بدنم داغ شد. چه گفتی؟
گفت: حقیقت این است که کامیار و کیمیا دو روز پس از اتفاقی که برایت پس از آن شب مهمانی افتاد، با هم ازدواج کردند. با ناراحتی به پونه گفتم: شما شنیدید که کامیار تا لحظه ی آخر که می خواستم از ایران بروم، سعی کرد مرا از رفتن باز دارد؟
پونه گفت: بله اتفاقاً پیمان به او تلفن کرده بود و گفته بود که تو در فرودگاه هستی!
عصبانی شدم و گفتم: پیمان دیگر با من چه دشمنی داشت؟ کامیار ازدواج کرده بود و دوباره به دنبالم آمده بود؟ واقعاً که...
به جلوی پنجره رفتم. دوباره چشمم به همان ماشین افتاد. روشن بود. با دیدن من چنان به سرعت از آن جا دور شد که بدنم لرزید. به اتفاق پونه و ثریا به طبقه ی پایین آمدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. خسته بودم و عصبانی. به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. سیم تلفن را کشیدم و خوابیدم.
فصل 39
دو روز گذشت. حال عمه بهتر شده بود. فرساد و هلن دو روز در میان تلفن می کردند. از فرساد خواسته بودم که دیگر در فواصل کوتاه زمانی تلفن نزند و هر 10 روز یک بار تلفن کند.
تصمیم گرفتم از فردا پیگیر کارهای وصول چک، فروش سکه ها و تعدادی از سهام که مانده بود، باشم.
صبح روز بعد وقتی که می خواستم از خانه خارج شوم عمه مرا صدا کرد و گفت: کبریا جان، فرساد برای تو در نزد من امانتی گذاشته است که باید به تو تحویل بدهم. با تعجب پرسیدم: چه امانتی؟ عمه گفت: عجله نکن تا آن را به تو بدهم. به دنبالش راه افتادم. وارد اتاق عمه شدم. عمه کیفش را باز کرد. بسته ای از آن خارج کرد و به من داد. گفت: فرساد گفت که بعد از مراسم سمیعی آن را به تو بدهم ولی من فراموش کرده بودم و باید مرا ببخشی که در تحویل آن چند روزی تأخیر کردم. خندیدم و گفتم: عمه جان خواهش می کنم با من این قدر رسمی نباشید. بسته را باز کردم. یک بسته اسکناس ده هزار دلاری در آن به همراه یک نامه پیچیده شده بود. بوی عطر همیشگی فرساد را می داد. به اتاقم رفتم و نامه را باز کردم. در نامه چنین نوشته شده بود:
سلام گل زندگی من، کبریا قشنگم.
امیدوارم الان هر کجا که هستی هر کجا که نشسته ای و یا ایستاده ای حالت خوب باشد. شاید به تازگی با هم تلفنی صحبت کرده باشیم. ولی نامه هم زبان شیرین خاص خود را دارد. از این که این بسته را به دست مهربان خودت ندادم گفتم شاید از مادر امانتی مرا راحت تر بپذیری. گرچه شاید هم اشتباه کرده باشم. به هر حال این مبلغ ناقابل را برای این به تو داده ام که به سرعت بتوانی کارهایت را با کمک آن انجام دهی. در ضمن مقداری از این پول هم به وکیلی که اختیار کرده ام تعلق دارد و شما از طرف من با او حساب، کتاب کن. سعی کن کارهایت را زودتر انجام بدهی و با مادر به این جا بازگردی. نگران تاریخ بلیط نباش. می توانی آن را عوض کنی. در آخر از تو خواهشی دارم و آن این است که هر کجا که رفتی، در کنار هر کس که بودی و با هر کسی هم کلام شدی، مرا در کنارت حس کن. به یاد داشته باش که آن طرف دنیا عاشقی انتظار معشوقه اش را می کشد. خوب کبریای خوبم سرت را درد نمی آورم و برای دیدنت ثانیه شماری می کنم.
همسرت فرساد
اشک شوق می ریختم، نامه را چند بار بوسیدم. فرساد را در کنارم حس می کردم. از این که به فکر من بود، خوشحال بودم. تصمیم گرفتم به دلارها دست نزنم. دوباره آنها را به عمه سپردم و از خانه خارج شدم. سکه ها را فروختم. برای سهام هم قرار شد دو روز دیگر مراجعه کنم، به بانک هم رفتم اما حساب کامیار خالی بود. چکها را برگشت زدم و از بانک خارج شدم. به دفتر وکالت آقای نیکان رفتم. اولین بار بود که او را می دیدم. حال فرساد را جویا شد و گفت: سعی می کند که چکها را وصول کند. با هم قرار گذاشتیم که اگر تا دو روز دیگر از کامیار خبری نشد، به در خانه اش برویم. از کامیار هیچ خبری نشد. خوشبختانه آن ماشین را دوباره ندیدم. روزی که با آقای نیکان قرار داشتیم، فرا رسید. عمه هم آماده شده بود تا با ما بیاید. به در خانه کامیار رفتیم، آقایی در را باز کرد. وارد شدیم. او گفت: که مستأجر کامیار است و از کامیار هم هیچ خبری ندارد.
چون خانه را برای یک سال رهن کرده است و تا سر سال او را نمی بیند.
آقای نیکان شماره تلفن دفترش را به آن مرد داد و به او گفت که در صورت تماس کامیار با او آدرس و تلفن آقای نیکان را به او بدهد. ناامید به خانه برگشتم.
فصل 40
یک ماه گذشت. خودمان را برای مراسم چهلم استاد آماده می کردیم. قرار بود فرشاد دو روز پس از مراسم به کانادا برگردد.
صحبت رفتن که می شد، دلم می گرفت، دلم می خواست که فرساد هم در کنارم بود.
مراسم چهلم هم برگزار شد و دو روز بعد فرشاد از ما جدا شد و به کانادا برگشت. من و عمه تنها ماندیم. دوباره تصمیم گرفتم که یک بار دیگر با آقای نیکان به منزل کامیار بروم. شماره تلفن همراه کامیار عوض شده بود و کسی شماره ی جدید او را نداشت.
هر سه نفر دوباره به منزل او رفتیم. مستأجرش گفت که موفق شده با کامیار صحبت کند. صحبتهای ما را هم به او انتقال داده بود و کامیار هم گفته که خودش با ما تماس خواهد گرفت. ولی هنوز خبری از او نبود.
چند روز صبر کردیم ولی از او خبری نشد. ما هم برای بازگشت حدود یک ماه و نیم دیگر وقت داشتیم فکری به نظرم رسید. تصمیم گرفتم که به وکیل هم اطلاع بدهم. به او گفتم پیش پیمان برویم. شاید پیمان از کامیار نشانی داشته باشد! وکیل هم موافقت کرد و بعد از ظهر همان روز هر سه به خانه ی آقای پورسینا رفتیم. منتظر شدیم تا پیمان به منزل بیاید. پس از ساعتی که به منزل آمد گفت: که هیچ خبری از کامیار ندارد فقط می داند او یک هفته دیگر در اصفهان، یک شب کنسرت خواهد داشت. و هیچ نشانی از محل کنسرت و یا ساعت کنسرت نداشت. فقط از روز اجرا خبر داشت. تصمیم گرفتیم که برای چند روزی من، عمه و آقای نیکان به اصفهان برویم تا شاید بتوانیم او را بیابیم. یک روز قبل از اجرای کنسرت به اصفهان رفتیم. قرار شد آقای نیکان در سطح شهر بگردد تا شاید بتواند آدرس محل کنسرت را پیدا کند. من و عمه در اتاقمان در هتلی مشغول استراحت شدیم. شب بر سر میز شام در انتظار آقای نیکان بودیم، پس از آمدن ایشان متوجه شدیم که موفق نشده محل کنسرت را پیدا کند. تصمیم گرفتیم که فردا هر سه نفر به دنبال محل کنسرت برویم.
در حدود ساعت 9 از هتل خارج شدیم. به محل اجرای چند کنسرت رفتیم ولی هیچ یک از برنامه ی کامیار اطلاع نداشتند.
عصر ناامید و خسته در «لابی» هتل مشغول نوشیدن چای بودیم که متوجه شدم دو جوانی که از کنار ما گذشتند، از کنسرت کامیار صحبت می کردند. سریع از جایم برخاستم و به طرف آنها رفتم. خوشحال بازگشتم و به عمه و آقای نیکان گفتم: محل اجرای کنسرت را پیدا کردم ولی متأسفانه شلوغ است و بلیط ها از قبل فروخته شده، بنابراین مجبوریم پشت در خروجی به انتظارش بمانیم. عمه و آقای نیکان موافقت کردند. کنسرت شروع شده بود و ما هنوز در پشت ترافیک بودیم. وقتی رسیدیم سؤال کردیم در ورود و خروج کجاست؟
سالن 4 در داشت. اما یکی از درها باز نمی شد. آقای نیکان گفت: بنابراین 3 راه خروج وجود دارد، بهتر است هر کدام از ما جلوی یک در بایستد. هر یک به سوی یک در رفتیم. عمه به طرف در جنوبی، آقای نیکان به طرف در شرقی و من هم به طرف در شمالی.
برنامه تمام شد و جمعیت آرام آرام از سالن بیرون می آمدند. صدای کامیار را شناخته بودم. ولی چقدر فرق کرده بود. قلبم به تندی می زد، فکر می کردم نکند موفق نشویم ولی با خود گفتم که باید حتماً او را بیابم تا حقم را از او بگیریم.
به صورت آدمها نگاه می کردم. همه راضی از آنجا خارج می شدند. جمعیت آرام از کنارم می گذشتند. برای این که بهتر متوجه خروج مردم از در باشم، وسط راه ایستادم. نمی دانم چرا حس می کردم از همین در خارج می شود.
شبی را کامیار با کمک پدر برنامه اجرا کرد را به یاد آوردم، آن شب هم شلوغ بود و ما به سختی از میان جمعیت رد شدیم. از همان شب به یکدیگر اظهار عشق کردیم و قول دادیم تا ابد برای هم باشیم. ولی کامیار پیمان شکسته بود. او حتی قبل از رفتن من ازدواج کرده بود. یعنی این شعر برایش مصداقی شده بود ( یک قلب نتواند دو محبت بپذیرد). وقتی برای به دست آوردن من تلاش می کرده لقمه ای هم آماده در دهان داشته. چه راحت نسبت به عشق من بی تفاوت شده بود. شاید به خاطر این بود که سن و سالی نداشتم. ولی او که عاقل تر و بزرگ تر از من بود. در همین افکار بودم که ناگهان همان اتومبیل تیره رنگ را جلو روی خود دیدم. خدایا باورم نمی شد یعنی این اتومبیل مال کامیار است. کامیار را نمی دیدم، شیشه ها کمی تیره بود و جمعیت جلوی آن را گرفته بود. پاهایم خشک شده بود. نمی توانستم کنار بروم. ماشین جلو و جلوتر آمد. سرم را به زیر انداخته بودم. توان حرکت نداشتم. قلبم به تندی می زد، به سختی نفس می کشیدم. می دانم که رنگم هم پریده بود. لبانم خشک شده بود.
با صدای ترمز سرم را به آهستگی بلند کردم. کامیار را دیدم. در ماشین نشسته بود. با تعجب و ناراحت به من خیره شده بود. ناگهان در کنارش چشمم به دختری افتاد به نظرم آشنا می آمد، با حرص مرا نگاه می کرد. خداوندا این دختر چقدر بدقیافه بود. فهمیدم او کیمیا است. اشک در چشمانم حلقه زد، بغض راه گلویم را بست. کامیار هم با چشمانی گریان به من نگاه می کرد. چقدر پیر و شکسته شده بود. تمام موهای سرش سپید شده بود. کیمیا فریاد می کشید. چشمهایم را بستم و قطرات اشک گونه هایم را خیس کرد. دستی مرا به کنار کشید، عمه بود و آقای نیکان را صدا می زد. کامیار به سرعت به طرف ما آمد. روبرویم ایستاد، نگاهی انداخت. آهی کشید پا روی گاز گذاشت و از آنجا به سرعت دور شد.
تا آقای نیکان به ما ملحق شود، کامیار رفته بود. همراه آقای نیکان سوار تاکسی شدیم تا در سطح شهر بگردیم. شاید در یکی از خیابانها بتوانیم او را پیدا کنیم.
حدود یک ساعت تمام گشتیم ولی خبری نبود. آقای نیکان من و عمه را در هتل گذاشت و به محل اجرای کنسرت رفت تا شاید بتواند شماره تلفن و یا آدرسی از کامیار پیدا کند.
وقتی برگشت، حال من هم بهتر شده بود، دلم می خواست در گوشه ای تنها گریه می کردم. عمه با تعجب به حالتهای من نگاه می کرد و مرا به نام فرساد هشدار می داد. حوصله ی هیچ کس را نداشتم. دلم گرفته بود، لحظه ای که نگاه من و کامیار با هم تلاقی کرد را به یاد آوردم. شاید اگر عمه مرا با آن وضع کنار نمی کشید، کامیار هم از ماشین پیاده می شد. به هر حال او هم روزی عاشق من بود. آقای نیکان گفت: در آن جا یکی از مسؤولین سالن گفت که فقط می داند منزل او در خیابان کنار زاینده رود و در محل «ناژوان» است. ساعت 10 شب بود. به اتاقهایمان رفتیم. در کنار پنجره ایستادم. باران پاییزی می بارید. عمه پرسید: کبریا خیال خواب نداری؟ گفتم: نه عمه جان شما بخوابید. ای کاش می توانستم زیر باران قدم بزنم! عمه با تعجب گفت: چرا زیر باران؟ گفتم: شاید کمی به خود بیایم. شاید از این دلهره نجات پیدا کنم. گفتم: عمه می خواهم الان در سطح شهر با ماشین دور بزنم. شما هم مرا همراهی می کنید؟ عمه با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: این وقت شب؟ حالا چرا هوس کرده ای در خیابانها بچرخی؟ گفتم: عمه جان خواهش می کنم قبول کنید و با من همراه شوید، خواهش می کنم.
عمه با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: تو دیگر عروس من و همسر فرساد هستی. به هر حال باید نظر مرا قبول کنی. دیگر خانم نیستی که مثل قبل هر کاری که دات می خواهد انجام دهی. فرساد تو را به من سپرده است پس تا حدی من هم اختیار عروسم را دارم.
از حرفهای عمه متعجب شدم. گفتم: عمه جان دلهره ی من چه ربطی به این مسایل دارد. من انسانم، عقل دارم و فکر می کنم بنده و اسیر کسی هم نیستم. منظور شما این است که فرساد اجازه مرا به دست شما داده است؟ عمه سکوت کرد. به طرفش رفتم و گفتم: عمه جان همیشه دوستتان دارم. دوست ندارم اختلافهایی که بین برخی از عروسها و مادرشوهرها رخ می دهد در بین ما هم به وجود آید. ما می خواهیم عمری را در غربت و در کنار هم باشیم، نه بنده ی یکدیگر باشیم.
دوست دارم با هم منطقی باشیم. اگر فرساد بخواهد آزادی عمل را از من صلب کند، من هرگز حاضر نیستم با او حتی یک لحظه زندگی کنم و اگر بدانم او مرا توسط شما کنترل می کند به او اعتراض خواهم کرد. عمه با خشم به صورتم نگاه کرد. گفت: من حرفهایم را زدم اگر آزادی عمل می خواهی، خوب خودت می دانی. ولی باید جوابی هم برای همسرت داشته باشی.
کلافه شده بودم. حرفهای عمه هشداردهنده بود. گفتم: عمه جان شما فقط بگویید با من همراه می شوید یا نه؟ می خواهم یکی دو ساعت در شهر بگردم، به سکوت، تاریکی، به هوای آزاد احتیاج دارم. از هتل، ماشین و راننده درخواست می کنم و راهی می شویم. شما هم با من بیایید می توانید در ماشین استراحت کنید. قول می دهم خیلی زود باز گردیم. من دلم گرفته.
عمه خیره نگاهم کرد و گفت: زیاد مطمئن نباش. چون من با تو نمی آیم. شب بخیر. عمه روی تخت دراز کشید و خوابید. رفتار او مرا ناراحت و متعجب کرده بود. لباس پوشیدم. کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. ماشینی درخواست کردم و راهی شدیم. به فکر برخورد عمه بودم، اصلاً انتظار نداشتم ولی از فرساد هم دلخور بودم.صدای راننده مرا به خود آورد. گفتم: متوجه نشدم یک بار دیگر تکرار کنید. گفت: خانم حواستان نبود. پرسیدم مسیرتان کجاست؟ گفتم: مسیری ندارم، لطفاً در خیابانها دور بزنید، می خواهم شهر را تماشا کنم.
دوست داشتم یه هیچ چیز فکر نکنم و فقط از دیدن شهر آن هم زیر باران لذت ببرم ولی از همه چیز و همه کس دلگیر بودم، از وضعی که دو سال است برایم پیش آمده.
اگر به من ثابت شود که فرساد عمه را مأمور من کرده است از او دلخور خواهم شد. نمی خواهم از ابتدای زندگی نسبت به موضوعی کینه به دل بگیرم. نمی دانم چرا اصفهان را دوست نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به تهران باز می گشتم ولی نه، یک چیزی مرا در این جا بند کرده است. آهی کشیدم، مثلاً قرار بود به هیچ چیز فکر نکنم.
به خیابان خیره شدم. نزدیک محل اجرای کنسرت بودیم. قلبم به شدت می طپید، چرا؟ الان که دیگر کامیار نبود، به راننده گفتم: آقا اگر ممکن است لحظه ای بایستید. از ماشین پیاده شدم. به جلوی در سالن رفتم. پارچه های دور سیم بافتها را برداشته بودند و سالن معلوم بود، زیر باران خیس شده بودم و به سالن نگاه می کردم، روی سکوی اجرا هم خیس شده بود. بغض گلویم را می فشرد، یاد نگاه های کیمیا افتادم، چرا بر سر کامیار فریاد می کشید؟ با وجودی که شیشه های اتومبیل بالا بود، من صدای فریاد او را می شنیدم. در آن چند سالی که من و کامیار نامزد بودیم، هیچ گاه یاد ندارم که بر سرش فریاد کشیده باشم. هیچ گاه از بودن در کنار من احساس پیری نمی کرد و شاید مدتها بود که دیگر موهایش سپید نشده بود. روی سکو نشستم و ناله کردم. همه جا خلوت بود. همه آن وقت شب به خاطر باران زیر سقف گرم خانه خوابیده بودند. ولی دل من زیر باران هم آرام نمی شد. در یکی از نامه هایی که مادر به هنگام نبود پدر در کنارش برای او نوشته بود، خواند بودم، هر کجا که روزی تو روی آن جا روم و گریه کنان جای تو بوسم و حالا از آن طرف دنیا به این نیت آمده بودم که مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار کنم، در مراسم تدفین استاد شرکت کنم و پولی را که از کامیار دارم بگیرم ولی درمانده شده ام.
باید چه می کردم، ای کاش دیگر با کسی ازدواج نمی کردم. حداقل با دردهایم آرام و تنها می سوختم. من عاشق کامیار بود. ولی چرا؟ حسابی خیس شده بودم. صدایی مرا متوجه خود کرد. سرم را بلند کردم، مردی گفت: خانم، چرا این جا زیر باران به سالن نگاه می کنید و گریه می کنید؟ چه اتفاقی برای شما افتاده است؟
از جای برخاستم. به سر و روی مرتبم نگاهی کرد و گفت: من نگهبان سالن هستم، اگر از دستم کمکی بر می آید بگویید تا انجام دهم؟ تشکر کردم و گفتم: من در این شهر بزرگ گمشده ای دارم. گمشده ای که همه او را می شناسند. اشک مجالم را گرفته بود. راننده هم پیش ما آمد. نگهبان گفت: خانم گمشده ی شما کیست؟ یعنی من هم او را می شناسم. خنده ای عصبی کردم و گفتم: چه جور هم! او همین امروز عصر، این جا برنامه اجرا کرده است. نگهبان با تعجب پرسید: اشتباه نمی کنم. آقای کامیار را می گویید یا...
سرم را به زیر انداختم و گفتم: بله کامیار را می گویم. نگهبان گفت: اجازه بدهید. شاید در دفتر سالن آدرسی از ایشان داشته باشیم و بتوانم برایتان بیاورم، یک لحظه صبر کنید.
راننده با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: خانم، اگر حالتان خوب نیست بهتر است هر چه زودتر به هتل برگردیم. صلاح نیست یک زن تنها زیر باران آن هم گریه کنان گوشه ی خیابان بایستد. گفتم: نه من هنوز کارم تمام نشده است.
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پس از دقایقی نگهبان دوان دوان به طرف ما آمد. ورقه ای در دست داشت و گفت: بیایید این هم آدرس. البه نمی دانم آدرس ایشان است یا نه ولی این آدرس از طرف ایشان در قرارداد ذکر شده بود و بعد با راننده صحبت کرد که از زاینده رود به محله «ناژوان» وارد شود. گفتم: بله فکر کنم آدرس درست است. چون م نهم شنیده بودم ایشان در محله «ناژوان» هستند. از نگهبان تشکر و خداحافظی کردیم. از آن جا دور شدیم که نگهبان دوباره ما را صدا کرد و گفت: خواهش می کنم اگر او را یافتید، نگویید که آدرس را من به شما داده ام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)