فصل 36
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. سرم روی کوسنی قرار داشت و فرساد نبود. به پذیرایی رفتم. عمه کنار پنجره نشسته بود و آرام گریه می کرد. تمام جامه دان ها در کنار در خروجی قرار گرفته بود. دلم گرفت، کنار عمه رفتم. دستش را به علامت همدردی فشردم. به خود آمد. گفت: کبریا، عزیزم فکر نمی کردم که فرساد را تنها بگذاری و به ایران برگردی. او تنها شده و من، درد فرزندم را از چهره اش می خوانم. صلاح این نبود که بدون او به ایران باز می گشتی!
متعجب به عمه گفتم: اما قرار ما این نبود. من هنوز اولین سالگرد پدر و مادر را پشت سر نگذاشته ام. من نمی خواهم فرساد را تنها بگذارم ولی او راضی به ماندن من نیست.
عمه گفت: تو می توانستی فقط چند روز برای برگزاری مراسم پدرت و مادرت به ایران بیایی. لازم نبود از حالا با ما همراه شوی.
از گفتار عمه متعجب شدم، آهی کشیدم و گفتم: یعنی لازم نیست من هم در تشییع جنازه ی استاد شرکت کنم. او که برایم بیش از همه زحمت کشیده است و از طرفی من دو فقره چک دارم که باید کمکم کنید تا آنها را وصول کنم.
عمه خندید و گفت: امیدوارم در این راه هرگز دچار خطا و اشتباه نشوی که دیگر قابل بخشش نیست. آن جا را ترک کرد و به اتاقش رفت.
از حرف عمه حسابی دلم گرفت. یاد صحبتهای نیش دارش افتادم. نتوانستم از عمه بپرسم که فرساد کجاست. گوشی تلفن را برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم. متأسفانه گوشی را جواب نمی داد. ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما ساعت 8 شب پرواز داشتیم.
باید برای رفتن به فرودگاه حاضر می شدیم. قدم زنان به منزل فرشاد رفتم تا از هلن و دریا کوچولو خداحافظی کنم. با دیدن هلن متوجه شدم که بسیار گریه کرده است. مرا در آغوش کشید و حرفهایی زد که من متوجه آنها نشدم. فرشاد در خانه بود از هلن خواستم که مواظب فرساد باشد. او هم به من قول داد که نگذارد فرساد غصه بخورد.
خداحافظی کردم، قرار شد فرشاد تا نیم ساعت دیگر با آنها برای خداحافظی از عمه به منزل ما بیایند. به خانه رسیدم. هنوز فرساد نیامده بود. به اتاق عمه رفتم. او هم گفت که از فرساد بی اطلاع است. هر کجا که باشد قبل از پرواز می آید. نگران و ناراحت بودم. در وقت خروج از اتاق، عمه گفت: کبریا با آمدن تو به ایران تکلیف نوزادت چه می شود. آیا اصلاً دکتر به تو اجازه ی پرواز داده است یه نه؟
آرام خندیدم و گفتم: عمه جان، آن مسأله یک سوءتفاهم بوده، من هنوز مادر نشده ام.
عمه متعجب نگاهم کرد و گفت: پس...آن روز در بیمارستان...یعنی تو حامله نیستی؟
ـ نه عمه جان. برای ما فعلاً زود است که صاحب فرزند شویم. اما مطمئن باشید در آینده ما هم صاحب فرزندانی خواهیم شد.
عمه هم خنده اش گرفته بود و هم ناراحت بود.
به من نگاه کرد و گفت: باشد هر چه صلاح خدا باشد، همان خواهد شد.
از اتاق عمه خارج شدم، دوباره گوشی را برداشتم و به فرساد تلفن کردم. جواب نمی داد، نگران شده بودم، فرشاد و هلن و دریا وارد شدند. ماجرا را به فرشاد گفتم. با تعجب پرسید: به شما نگفته کجا می رود؟
گفتم: از ظهر تا حالا او را ندیده ام و تلفن را هم جواب نمی دهد. عمه پیش ما آمد. فرشاد از عمه پرسید. عمه گفت: صبح برای خرید بلیط های برگشت ما از منزل خارج شده ولی هنوز خبری از او ندارم.
بیشتر از پیش نگران شدم. دوان دوان به طرف برکه رفتم. ولی آن جا همنبود. بر روی قایق فرساد رفتم. دستمال گردنم را باز کردم. با بغضی غریب آن را به گوشه ای که می نشستم بستم تا فرساد بداند که در آخرین لحظه ها هم به یادش بوده ام و در انتظارم بماند. برای آخرین بار نگاهی به برکه انداختم و از آن جا دور شدم. وارد خانه شدم. هنوز نیامده بود. ولی فرشاد گفت: فرساد همین الان تلفن کرد.
گفتم: خوب، چه گفت؟ کی بر می گردد؟ پس کجاست؟
فرشاد به آرامی گفت: هیچ حرفی نزد و فقط گفت که بلیط های برگشت را گرفته ام و آنها را به شما می رسانم و قطع کرد. گویی کارش زیاد بود و فرصت کمی برای صحبت داشت.
ناامید سرم را پایین انداختم. تا دقایقی بعد باید راه می افتادیم. وارد اتاقمان شدم. چقدر جای فرساد را خالی می دیدم. ای کاش بود تا با او کمی صحبت می کردم. همه آماده ی حرکت شده بودند. عمه صدایم کرد. طبق خواسته فرساد در اتاقمان را قفل کردم و کلیدش را برداشتم. به حلقه ام نگاه کردم. دلم گرم شد. از ماری، هلن و دریا خداحافظی کردیم و بدون این که فرساد را ببینم راهی فرودگاه شدیم. عمه هم ناراحت بود اعتراض کی کرد که کار فرساد کار خوبی نبوده.
در تمام طول راه به فرساد فکر می کردم. هر ماشینی که مدل ماشین خودمان و با همان رنگ می دیدم نگاه می کردم که نکند فرساد در آن باشد. فرشاد از آیینه به من نگاهی کرد و گفت: دختر دایی، اگر دوست داری به شرکت فرساد سری بزنیم، شاید آن جا باشد.
خوشحال شدم و گفتم: همیشه دعایتان می کنم، من اگر او را نبینم...بغض راه گلویم را بست و دیگر ادامه ندادم.
پایش را روی گاز گذاشت تا هر چه زودتر به شرکت فرساد برسیم. در کنار آسمان خراشی توقف کرد. چقدر زیبا بود. فرشاد از من خواست با او همراه شوم. پیاده شدم. عمه گفت: کبریا اگر فرساد را دیدی بگو، مادرت گفت: یادت باشد که در لحظه های آخر با دل مادرت چه کرده ای!
گفتم: چشم عمه جان، اگر دیدمش از او می خواهم پایین بیاید تا خودش شخصاً از شما عذرخواهی کند.
به اتفاق فرشاد وارد آسانسور شدیم به طبقه ی هفدهم رفتیم. وارد دفتر کارش شدیم. فرشاد با همکاران و منشی فرشاد حرف زد. اما آنها گفتند که از صبح تا به حال به شرکت نیامده است. فرشاد گوشی تلفن را برداشت. اما هر چه تلفن کرد جواب نمی داد. ناامید به طرف فرودگاه به راه افتادیم. فرشاد برای دلگرمی من و عمه گفت: حتماً در فرودگاه منتظر ما است. من او را بهتر از همه می شناسم.
به فرودگاه رسیدیم. وسایل را تحویل دادیم. آن قدر فرودگاه بزرگ بود که نمی توانستم او را بیابیم. فرشاد به اطلاعات پرواز، خبر داد تا نام فرساد را اعلام کنند. این کار انجام شد ولی از او خبری نشد. عمه نگران و دستپاچه بود و زیر لب به فرساد دشنام می داد.
شماره پرواز ما اعلام شد و باید راهی می شدیم. وارد بازرسی شدیم. اول من، بعد فرشاد و سپس عمه وارد شد هنوز چشمم به دنبال فرساد بود. یعنی او این قدر بی معرفت و بی عاطفه شده بود؟
یک آن چشمم خیره به طرفی ماند. فرساد را دیدم که به شیشه تکیه داده و ما را تماشا می کند.بلیط های برگشت ما هم درد دستش بود. خشکم زد و اشک از چشمانم جاری شد.
چقدر غمزده و پریشان به ما نگاه می کرد. نگاهمان با یکدیگر طلاقی کرده بود. عمه و فرشاد هم متوجه شدند. عمه دست پلیس را کنار زد و به طرف فرساد دوید. فرساد بی جان و بی رمق با رنگ و رویی پریده ما را نگاه می کرد. من و فرشاد اصرار کردیم تا لحظه ای به کنار فرساد برویم اما پلیس های بازرسی اجازه ندادند. آرام و بی اختیار گریه می کردم. عمه به فرساد رسید. چنان سیلی محکمی بر صورتش زد که قلب من ریخت. فرساد سرش را بلند کرد، عمه طاقت نیاورد و او را محکم در آغوشش گرفت.
دیگر دستمان از هم کوتاه شده بود. پلیس عمه را بازگرداند. به اجبار پلیس به طرف در خروجی به راه افتادیم تا لحظه های آخر همان طور به شیشه تکیه داده بود و ما را نگاه می کرد. دلم می خواست نروم و پیش فرساد برگردم.
ایستادم و به عمه و فرشاد گفتم: می خواهم مطلبی بگویم. با تعجب به من نگاه کردند. گفتم: من نمی خواهم با شما بیایم! می خواهم در کنار فرساد بمانم. او به وجود من احتیاج دارد.
متأسفم. آنها را ترک کردم. فرشاد به دنبالم می دوید و عمه مرا صدا می کرد. به بازرسی رسیدم. دست و پا شکسته به پلیس گفتم که می خواهم برگردم. پلیس پاسپورت مرا نگاه کرد و با اشاره گفت: نمی شود. فرشاد به من رسید و گفت: دختر دایی شما دیگر نمی توانی برگردی. مهر خروج روی پاسپورت زده شده، حق بازگشتن به آن طرف بازرسی را نداری! ناامید به پاسپورتم نگاه کردم، عمه به ما رسید. محکم دست مرا گرفت و کشان کشان به طرف در خروجی رفتیم. ناراحت بودم، رنگم پریده بود و دست هایم یخ کرده بود. داخل هواپیما روی صندلی هایمان نشستیم. جای من کنار پنجره بود. احساس خفگی می کردم، نگاهم را از در خروجی فرودگاه تا لحظه ای که هواپیما به پرواز درآمد، برنداشتم. پشت آن دیوارها، فرساد غمگین و تنها سر بر دیوار گذاشته بود و. من از او کیلومترها و فرسنگها راه دور می شدم.
فصل 37
حال خوشی نداشتم. عمه مدام سرم را روی شانه اش می گذاشت و به من محبت می کرد. حتی یک بار گفت: به خاطر این نگذاشتم برگردی که اولاً برای پشیمانی خیلی دیر شده بود و دوماً فرساد باید بابت کاری که انجام داده بود تنبیه می شد و سوماً باید به مشکلات زندگی عادت کند. دوری آن هم برای چنین مدتی ناراحتی ندارد. به هر حال یک بار باید در این شرایط قرار می گرفت. ولی عمه وقت گفتن این حرفها اشک می ریخت. ناگهان گفت: تا چند روز دیگر فرشاد باز می گردد و او از تنهایی در می آید این جا تنها و بی کس من هستم که همسر، بردار و زن بردارم را در ظرف یک سال از دست داده ام.
سرش را در بین دستهایش گرفت و شروع به گریه ای جگرسوز کرد. مهماندار با تعجب از عمه سؤال کرد که آیا حالش خوب است یا نه و چه اتفاقی افتاده است؟
فرشاد به او جواب داد مادرم به خاطر فوت پدرم و عزیزانش دلتنگی می کند. مهماندار هم با ابراز تأسف از ما دور شد. صبح روز بعد، هواپیما در تهران فرود آمد. باورم نمی شد که به خاک وطن پای گذاشته ام. بوی وطن دیوانه ام کرده بود. با وجودی که بیش از چند ماهی نبود که از ایران دور بودم. از نگاه فرساد بغضی غریب در دل داشتم ناراحت بودم ولی ناراحتی ام را بروز نمی دادم. وقتی که فرودگاه را به قصد منزل ترک می کردیم، یاد روزی افتادم که با ترس و خوف خود را به پرواز رسانده بودم و کامیار از آن طرف به من تلفن کرده بود! در این چند ماه اخیر چقدر سرنوشتم عوض شده بود. سوار ماشین شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم. وقت رفتن من بهار بود و حالا آخر تابستان بود. به جلوی در خانه رسیدیم. به عمارت خانه نگاه کردم. شیشه ی اتاق من توسط سنگ شکسته شده بود. می دانستم کار چه کسی بوده. در را باز کردم، وارد شدیم احساس کردم پدر و مادرم روی ایوان خانه به استقبال آمده اند. نتوانستم خود را کنترل کنم، گریه کنان به طرف ایوان رفتم. همه جا را خاک گرفته بود بر روی پله های حیاط نشستم. عمه هم در کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. پس از دقایقی فرشاد هم سرش را به دیوار حیاط تکیه داد و او هم گریه می کرد. گفت: مادر جای خالی دایی و زن دایی عجیب به چشم می آید. باورم نمی شود. انگار دایی پایین مشغول کار است و پدر هم در کنار او است. آه که چقدر روزهای خوش به سرعت تمام شد. ساعتی را هر سه در حیاط گذراندیم، داخل ساختمان شدیم. در ورودی پذیرایی را باز کردم. دلم برای خانه تنگ شده بود. به در و دیوارها دست کشیدم، روی عکس غبار گرفته ی پدر و مادر بوسه ای زدم.
قرار شد فرشاد به زودی به دفتر یکی از روزنامه ها برود و فوت استاد را از طریق درج در روزنامه به جامعه ی هنر و موسیقی اطلاع دهد. قرار بود روز پس از رسیدن جسد استاد، مراسم تدفین او صورت بگیرد. فرشاد رفت و من به منزل خانم جان، خدمه قدیمی مادر تلفن کردم. پس از شنیدن صدایش خوشحال شدم و از او خواستم به همراه بابا جان، همسرش به خانه ی ما بیایند.
تا با کمک همدیگر منزل را مرتب و تمیز کنیم و برای مراسم آماده شویم. وسایل را جابجا کردیم. خانم جان به همراه همسرش بابا جان آمدند. خانم جان را در آغوش گرفتم، او گریه می کرد، خوشحال بود. می گفت: کبریا جان از وقتی رفته ای بابا جان مریضی اش بدتر شده. آخه آسم دارد. منزل ما هم در جای بد آب و هوای شهر است. دیگر نمی توانم زیاد بیرون از خانه کار کنم. چون بابا جان احتیاج به کمک دارد به خاطر همان از پس کرایه خانه بر نمی آییم. فرزندی هم نداریم که به دادمان برسد و دوباره اشک ریخت.
خندیدم و گفتم: خانوم جان، من در آغوش شما بزرگ شده ام. حالا خوشحال نیستید که دخترتان به ایران برگشته است، تا من هستم نگران هیچ چیز نباش. بابا جان دعایم کرد و خانم جان با قدرت و امیدی شیرین چادر به دور کمر بست و با من و عمه مشغول مرتب کردن خانه شد. فرشاد ساعت 3 با چند ظرف غذا به خانه بازگشت. کار را تعطیل کردیم و مشغول خوردن ناهار شدیم. کارها ساعت 9 شب تمام شد. همگی خسته بودیم. قرار شد حمام کنیم و پس از خوردن شام استراحت کنیم. مدام به ساعت نگاه می کردم تا ساعت 10 شود و من با فرساد تلفنی صحبت کنم. قبل از ساعت 10 تماسها به منزل ما شروع شد. تمام هنرمندانی که خبر فوت استاد سمیعی را از طریق روزنامه عصر خوانده بودند، آنهایی که با پدر در ارتباط بودند به منزل ما تلفن می کردند و اظهار تأسف می کردند. تلفن اشغال بود و من نمی توانستم با فرساد تماس بگیرم. پس از دقایقی گوشی را برداشتم و شماره فرسادرا گرفتم. به محض شنیدن صدایش شروع کردم به گریه کردن. گفتم: سلام فرسادم. منم کبریای تو. دوست داری با من صحبت کنی؟ مکثی کرد. متوجه شدم او هم گریه می کند. منتظر جوابش شدم. گفت: سلام عزیز دلم. به ایران رسیدید؟
قادر نبودم با او صحبت کنم. صدای غمگین او قلبم را می شکست. عمه گوشی را از من گرفت به آشپزخانه رفتم و او مشغول صحبت شد. عمه پس از اعتراض از برخورد روز آخر فرساد گفت: کبریا می خواست بازگردد،من و فرشاد مانع او شدیم. حالا فکر نکن که اوضاع خوبی دارد. اصلاً حالش خوب نیست، بهتر است هر وقت با تو صحبت می کند، به او قوت قلب بدهی. نه دلش را خالی کنی. تو مردی، کمی محکم تر و مصمم تر باش. دلم خوش است امانت بردارم را به دست پسر نازک نارنجی ام سپرده ام. فردا پس از مرگ من می خواهی با این امانت دل شکسته این طور رفتار کنی؟ هر وقت روحیه ات را به دست آوردی، خودت تلفن بزن تا این دختر را از این وضع خلاص کنی. کبریا شوهری می خواهد که به تمام معنا مرد باشد.
عمه خداحافظی کرد. در آشپزخانه تمام حرفهای او را شنیدم. گریه مجالم نمی داد و دلم برای فرساد تنگ شده بود. نمی دانستم که در این چند ماه دوری چه باید بکنم. آرامبخش خوردم و با عمه و فرشاد به طبقه ی بالا رفتیم، عمه و فرشاد به اتاق پدر و مادر رفتند و من هم به اتاق خودم. خانم جان گفت که به همراه بابا جان پایین در اتاق کنار پذیرایی استراحت می کنند. قرار بود فردا صبح من به همراه فرشاد به فرودگاه برویم تا جسد استاد را به سردخانه ی بهشت زهرا انتقال دهیم.
صبح از خواب بیدار شدیم باید ساعت 11 به فرودگاه می رسیدیم. خانم جان صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود.
بابا جان هم ماشین مرا شسته و تمیز کرده بود. پس از صرف صبحانه، فرشاد با عجله آماده شد. به هوس افتاده بودم که با ماشین خودم برویم. بابا جان آن را بسیار تمیز شسته بود. به بابا جان گفتم: شما بیمار هستید، نباید خود را به زحمت بیندازید.
گفت: آن قدر هوای این اطراف تمیز است که من لذت می برم کار کنم. در ضمن باید همه چیز برای مراسم فردا آماده باشد دخترم!
تشکر کردم و با فرشاد راهی فرودگاه شدیم. حدود ساعت 12 جسد را پس از تحویل و شناسایی به بهشت زهرا انتقال دادیم. فرشاد همه ی کارها را با مدیریتی عالی انجام می داد. در دل گفتم: خداوند استاد را رحمت کند. هر دو پسرانش به نحوی از خصوصیات او ارث برده اند. پس از انجام کارها به رستورانی رفتیم و برای فردا ناهار سفارش دادیم تا کسانی که برای تشییع جنازه می آیند پس از آن میهمان استاد باشند، همه کارها را انجام دادیم و بعد از ظهر به خانه بازگشتیم.
وسایل و خوراکی هایی را که خریده بودیم به منزل آوردیم تا وسایل پذیرایی را آماده کنیم. در پخش نوار قرآن گذاشته بودند. معلوم بود کار بابا جان است. خانم جان حلوا درست کرده بود. مراسم باید کاملاً ایرانی و طبق خواسته ی استاد برگزار می شد. تماسهای تلفنی از صبح تا آن وقت عمه را کلافه کرده بود. عمه گفت کسانی هم بودند که تلفن می کردند ولی صحبت نمی کردند و بیشتر موجب آزار می شدند. هیچ نگفتم. سیم تلفن ها را کشیدم و به اتاقم رفتم. بابا جان شیشه را عوض کرده بود. تعجب کردم چرا فرساد تا الان تلفن نکرده بود. تلفن اتاق من وصل بود تا اگر فرساد تلفن کرد من بتوانم با او صحبت کنم. کتابهایم را نگاه می کردم. به یاد روزهای تنهایی ام افتادم. روزهای شیرین و غمگین عاشقی. ناگهان تلفن به صدا درآمد خودش بود. گوشی را برداشتم.
کسی از پشت خط جواب نمی داد. مزاحم بود. گوشی را گذاشتم. یه فکر فرو رفتم. دوباره زنگ تلفنبه صدا درآمد. ولی باز هم کسی از پشت خط جواب نداد. معلوم بود که تلفن داخلی است نه خارجی.
گوشی را گذاشتم. می خواستم آن را قطع کنم که دوباره به صدا درآمد. فکر کردم شاید فرساد باشد، دقایقی طول کسید تا گوشی را برداشتم. صدای ضعیف فرساد را شنیدم. بر جایم نشستم و به او سلام کردم. سعی می کرد لحن سخنش شاد باشد ولی معلوم بود در اعماق دلش غصه موج می زند و احساس کردم در اتاقش هستم و در روبروی هم نشسته ایم. آرام و مقطع صحبت می کرد. گفت: کبریا الان مشغول چه کاری بودی؟
ـ هیچ کاری. منتظر تلفن تو بودم. برایم جای تعجب بود که چرا امروز با من تماس نگرفته ای!
ـ یک نفر به من هشدار داده تا مشاعرم را به دست نیاورده ام، حق ندارم با عروسش چنین صحبت کنم. در حالی که دست عروسش را گرفته و او را با خود به آن طرف دنیا برده است. البته شاید حق دارد و من با خودم مشکل دارم ولی مدام دلم برایش تنگ می شود. در این دو روز از خانه خارج نشده ام. فقط از خدا می خواهم که این چند ماه به سرعت تمام شود و ما دوباره زندگی شیرینمان را از سر بگیریم.
ـ انشاا... . حتماً همین طور خواهد شد. من هم آرزو می کنم روزها و شبها زود بگذرند تا من هم بر سر زندگی ام حاضر شوم. می خواهم با تو یکدل زندگی کنم. به همکاری و همیاری تو احتیاج دارم. وقت آمدن به وطن حس کردم نیمه ی تنم را در آن جا جا گذاشته ام. به آرزوی دیدار تو روزها و شبها را با امیدی ارغوانی طی می کنم. فرساد قول می دهم این بار بدون هیچ مشکلی به زندگی ام با تو ادامه دهم.
ـ مگر در این چند ماه دچار مشکل شدیم؟ من هرگز پی به مشکل نبرده ام ولی شاید تو متوجه مشکلی از سوی من شده ای؟
ـ نه هرگز. می خواهم گذشته ها را فراموش کنم. می خواهم سختی ها و غصه هایی را که به خاطر من تحمل کردی را جبران کنم. می خواهم با تو مثل آیینه، شفاف و بی ریا زندگی کنم. دوری باعث شده که احساس و عقلم به یک نتیجه برسند.
ـ خوب. نتیجه چه شد؟
خندیدم و گفتم: خیلی عجله داری. نتیجه مثبت بود. این جمله را به تو هدیه کرده اند ( دو سلسله دارم ) سکوتی عمیق بین هر دوی ما حاکم شد.
فرساد گفت: کبریا می دانی به کدام روزها رسیده ام؟
گفتم: نه، دلت می خواهد به من بگویی؟ شاید من هم مثل تو به همان روزها رسیده باشم!
ـ خدا نکند، دلم می خواهد فقط من غربت آن روزها را داشته باشم. روزهایی عزیز و مقدس در تنهایی. بر روی تختی که شبها، نور مهتاب بر من عاشق می تابید و من چشمانم به روی تابلویی که بالای در ورودی آویخته بود، خیره می ماند و انتظار می کشید.
هر دو احساسی لطیف داشتیم. گفتم: من هم در اتاقم تنها هستم.
وسط حرفم پرید و گفت: اما دوست ندارم تو به روزهای گذشته برگردی. آن روزها جز ناکامی، تنهایی و بی کسی چیزی برای تو ارمغان نداشته است. دلم نمی خواهد حتی فکر آن روزها را بکنی. تو آمده ای. خانه ات را دیده ای. کنار برکه رفته ای و خاطراتی شیرین از روز مقدس ازدواجت داری. تمام آن روزها می تواند فکر تو را مشغول کند. روزهایی که سعی کرده ام جزء شیرین ترین روزگارت باشند. پس سعی کن به همان روزها فکر کنی. به روزی که مادر و پدر فکر کردند می خواهی مادر بشوی و چقدر خندیدیم. چون کسی به راز ما پی نبرده بود. آخر هم نفهمیدم چگونه مادر را متوجه اشتباهش کردی؟
خندیدم و گفتم: در همان روز پرواز، عمه از من سؤال کرد که تکلیف تولد نوزادت چه می شود؟ آیا اجازه داری به ایران بازگردی؟ من هم جواب دادم چنین چیزی واقعیت ندارد ولی در آینده ای نزدیک به وقوع می پیوندد.
فرساد مهربان خندید و گفت: کبریا یعنی دوست داری به زودی مادر بشوی؟ دوست داری من هم پدر باشم؟ یعنی به زودی ثمره عشقمان را می بینیم؟
گفتم: هر چه خدا بخواهد. دام می خواهد تازگی در روح عشقمان به وجود بیاید.
آن شب یک ساعت با هم صحبت کردیم. هر دو در دل نور امیدی روشن کردیم. قرار شد فردا بر سر مزار از طرف فرساد هم از استاد خداحافظی کنم و به سر مزار پدر و مادر بروم و سلامی به روحشان بفرستم.
با ناراحتی و بدون کلام از هم خداحافظی کردیم. فرساد به من گفت: بدون این که با من خداحافظی کنی، گوشی را بگذار. ولی من تورا به خدا می سپارم. منتظر ماند، نمی توانستم قطع کنم. به خاطر این که هزینه مکالمات زیاد نشود مجبور شدم گوشی را بگذارم. دلم گرفته بود. می دانستم فرساد هم دلش گرفته است. به کنار پنجره رفتم. به آسمان خیره شدم. او را می دیدم. او مرا بر تابلویی می دید و من او را روی ابرهای آسمان. ناگهان متوجه شدم ماشینی مدل بالا روبروی در خانه توقف کرده است. کسی داخل آن نشسته بود. او را نشناختم. تاریک بود. ولی او به پنجره ی اتاق من خیره شده بود. قلبم فرو ریخت. او که بود؟
ماشین را روشن کرد و به سرعت از آن جا دور شد. تا صبح از ترس نخوابیدم. مدام به کنار پنجره می آمدم تا ببینم برگشته است یا نه؟ خدا بابا جان را حفظ کند که شیشه را عوض کرده بود. احساس امنیت می کردم. رنگ ماشین تقریباً سورمه ای تیره بود. نگاه او از یادم نمی رفت. یاد شبی افتادم که کامیار به خانه ی ما آمده بود و از پشت میله های پذیرایی با من حرف می زد. تمام حرکاتش دلسوزانه بود. ولی در چشمهایش برق شیطانی بود. او منتظر بود تا من در را به رویش بگشایم. ولی به قول فرساد خداوند مرا در حین سادگی ام حفظ کرده بود و من باید خدا را شکر می کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)