فصل 34


مراحل درمان با هیپنوتیزم آغاز شد. قرار بود فرساد هم در جلسات شرکت کند تا صحبتهای دکتر را برای من ترجمه کند و حرفهای مرا برای دکتر.
می دانستم که دکتر با هیپنوتیزم می خواهد گذشته های مرا بداند . دلم نمی خواست که فرساد تمام جزئیات را بداند چون ممکن بود از آنها تعبیر بدی در ذهنش ایجاد شود.
نگران بودم. به فرساد گفتم که حالم خوب شده و دیگر احتیاجی به هیپنوتیزم ندارم! ولی او نمی پذیرفت و می گفت: که تازه این روش درمان را شروع کرده ای.
اولین جلسه ی درمان به پایان رسید. در راه بازگشت به خانه به فروشگاهی بزرگ رفتیم و فرساد برای من یک روسری زیبا خرید. درمان یک ماه و نیم طول کشید و در این مدت رفتارهای فرساد با من همچنان مثل گذشته خوب بود. آخرین جلسه ی درمان هم انجام شد، پس از آن، دکتر با فرساد در حدود یک ساعت بحث و گفتگو کرد و بعد از گرفتن داروهای جدید به خانه بازگشتیم. استاد سمیعی حال خوبی نداشت و بر روی تخت خوابیده بود. عمه گریان به فرشاد گفت: استاد از صبح نتوانسته حتی یک کلمه هم حرف بزند. فرساد به کنار تخت پدر رفت. عمه و پشت سر او من وارد اتاق شدم. فرساد روی دستهای پدر بوسه زد. عمه پرسید چرا صحبت نمی کند؟ استاد آرام پلک می زد و حتی قدرت تکان خوردن نداشت. لاغر و فرتوت شده بود. فرساد فریادی محکم بر سر ما زد و گفت: بروید بیرون. من و عمه از ترس اتاق را ترک کردیم. عمه پیاده به منزل فرشاد رفت و من در اتاقمان منتظر فرساد ماندم. ساعت از 2 بامداد هم گذشت. عمه در منزل فرشاد مانده بود و فرساد هم در کنار پدر بود. خوابیدم. صبح متوجه شدم که عمه گریه می کند. ترسیدم و به پذیرایی آمدم. عمه به فرشاد و فرشاد حرفهایی می زد و اشک می ریخت. سلام کردم و از عمه پرسیدم که چه شده است؟
ـ صبح دکتر به این جا آمده بود و بعد از معاینه ی او گفت: متأسفانه او قادر به تکلم نیست. بی اختیار به طرف عمه رفتم و او را در آغوش گرفتم. از پشت سر عمه نگاهم به صورت خسته و غمگین فرساد افتاد. نگاهش را از من دزدید و به طرف سالن رفت. تعجب کردم این چه برخوردی بود؟ ناراحت شدم و به اتاقمان رفتم.
روزهای بدی را می گذراندم. به یاد چکهای کامیار افتادم. آنها را آوردم، قبلاً با بانک هماهنگ کرده بودم که تلفنی به من اطلاع دهند که آیا چکها وصول می شوند یا نه؟ مشغول گرفتن شماره شدم. ناگهان با فشار انگشت فرساد روی شاسی تلفن. متوجه او شدم. چکها را در دستم دید، از من گرفت و نگاهشان کرد. گفت: من سر موعد توسط وکیلی که در ایران برای رسیدگی به کارهایت اختیار کرده بودم، پیگیر وصول چکها شدم. ولی متأسفانه گفت که آنها را نمی توانیم وصول کنیم چون در حساب مردک پولی نیست.
از لحن صحبت فرساد دلگیر شدم و تند نگاهش کردم . پرسید: چرا این گونه نگاهم می کنی. بدکاری کرده ام؟ حس می کردم فرساد می خواهد مرا آزمایش کند من هم تصمیم گرفتم که در تمام آزمایشها سربلند باشم تا مرا آن گونه که هستم بشناسد.
ـ من برای این که تو را از بازگشتن به ایران منصرف کنم، هر کاری که از دستم بر می آمد انجام داده ام ولی انگار تصمیم تو عوض شدنی نیست و برای رفتن لحظه شماری می کنی.
ناراحت شدم و به فرساد گفتم: من منظور تو را از این گونه قضاوت های احمقانه نمی فهمم چرا با من صریح صحبت نمی کنی؟!
صدایم بلند شده بود. ناگهان سیلی محکمی بر صورتم زد و اتاق را ترک کرد. عمه و فرشاد داخل اتاق شدند و از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؟ اشک مجال صحبت را از من گرفته بود.
فرساد فریاد کشید و از عمه و فرشاد خواست تا مرا تنها بگذارند. تا شب از اتاقم خارج نشدم. آخر شب قبل از خوبی به اتاق استاد رفتم تا او را ببینم. عمه، فرشاد و فرساد هر یک ناراحت در گوشه ای از پذیرایی نشسته بودند. به محض ورود من به پذیرایی، فرساد از جای برخاست. رو به عمه کردم و گفتم: می خواهم استاد را ببینم، می خواهم تنها ملاقاتشان کنم.
عمه گفت: برو عزیزم، بغض از صدای هردویمان پیدا بود. آرام در اتاق را باز کردم. نگاهم به چشمهای خسته و بی سویش افتاد. نور مهتاب از پنجره روی تخت و بدنش می تابید و او همچنان به مهتاب نگاه می کرد. در را بستم و در کنارش نشستم. به زحمت توانست سرش را بطرفم بچرخاند. دستهای ناتوانش را در دست گرفت و به صورتم چسباندم. از چشمانش اشک روان شد. ولی صدایی از او نمی شنیدم. انگشتهای دستهایش را یکی یکی بوسیدم و گفتم: شما تنها شاهد مرگ عزیزانم بودید. شما تنها دوست صمیمی پدرم، تنها حامی و تنها دوستدار من در روزهای سخت تنهاییم بودید. من شما را دوست دارم نه به خاطر آن چه که گفتم، بلکه به خاطر این که یک انسان شریف و هنرمند بودید. این دستها آثار باارزشی خلق کرده، آثاری که همیشه جاودان می ماند و هیچ گاه کهنه و قدیمی نمی شود.
من به شما و هنرتان که از دل برخواسته احترام می گذارم و شما را از صمیم قلبم دوست دارم. دستهایش بوی پیری می دادند و موهای سپیدش روایت گر گذران روزگاری سخت و پرنشیب و فراز بودند. تا صبح در کنارش نشستم و از خاطراتش با پدر یاد کردم هر دو در حین خوشحالی گریه می کردیم. فرساد وارد اتاق شده بود و ار دور شاهد درددل های ما بود. به من گفت: پدر باید استراحت کند. من در کنار پدر می مانم. تو برو استراحت کن. به استاد نگاه کردم. نگاهش چیز دیگری می گفت. نمی فهمیدم. فرساد کمک کرد تا بلند شوم. ولی استاد سمیعی دستم را با دستان ناتوانش محکم گرفته بود. فرساد متوجه شد، هر دو روی تخت نشستیم. اشک مجالمان نمی داد. عمه و فرشاد هم به اتاق آمده بودند. استاد آرام دستم را در دستهای فرساد گذاشت. همه ی حرکاتش گویا بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. آرام به عمه و فرشاد نگاه کرد و سرش را رو به پنجره کرد، نفسی بلند کشید و برای همیشه ما را ترک کرد. فرساد بلند شد، صورت خود را به صورت پدر نزدیک کرد، فهمیده بود که دیگر پدر نفس نمی کشد. بلند بلند فریاد می کشید. فرشاد او را از اتاق خارج کرد. عمه روی زمین نشسته بود و بر سر و صورتش چنگ می انداخت. فرشاد او را هم از اتاق خارج کرد. وقتی به سراغ من آمد. من به او گفتم: خواهش می کنم، پسر عمه با من کاری نداشته باشید. من آرام هستم، می خواهم در کنار پدر باشم، او بوی پدرم را می دهد. خواهش می کنم مرا راحت بگذارید تا با دردهایم تنها باشم.
فرشاد آرام چشمهای استاد را بست و از اتاق خارج شد. نیم ساعت بعد برای بردن استاد به سردخانه آمدند. پزشک پس از معاینه ی او برگه ای مبنی بر فوت او نوشت و استاد را با آمبولانس بردند. حس کردم تنهای تنها شده ام. تب کرده بودم. رفتم و روی تخت افتادم. دراز کشیدم، خوابی که دیده بودم به یاد آمد، خوابی که تعبیر شد، استاد الان در کنار پدر و مادر بود.


فصل 35


نه من و نه عمه هیچ یک، حال خوبی نداشتیم. هر کدام در اتاقمان پرستاری می شدیم. اتاق عمه را عوض کرده بودند. روز شوم استاد همگی تصمیم گرفتند که وصیت او را قرائت کنند. هنوز او را به خاک نسپرده بودند. بعد از ظهر روز سوم همگی در پذیرایی جمع شدیم، فرشاد وصیت پدر را باز کرده و شروع به خواندن کرد. اما من هیچ چیز نمی شنیدم. در آخر متوجه شدم که درخواست کرده جسد او را در ایران به خاک بسپارند و هزینه ی انتقال خود را قبلاً کنار گذاشته بود. او حتی هنگام مردن به وطن فکر می کرده و آرزو داشته جسدش در خاک وطن دفن شود. همان طور که دل من هوای وطن را کرده بود. هوای مزار پدر و مادر و خانه مان.
دوباره به اتاق بازگشتم. بی اختیار گریه می کردم. دلم گرفته بود و هوای وطن را می طلبید.
فردا صبح فرشاد و فرساد زود از منزل خارج شدند. ماری از من، هلن و عمه مراقبت می کرد. حال خوشی نداشتم و تا عصر خوابیدم. شب فرساد مرا آرام از خواب بیدار کرد. متوجه شد حال خوشی ندارم. دوباره مرا نوازش کرد و به خواب فرو رفتم.
صبح ماری مرا از خواب بیدار کرد. در کنار تخت چند بلیط هواپیما به چشم می خورد. آنها را برداشتم و یکی یکی نگاه کردم. یک بلیط مخصوص برای حمل جسد استاد سمیعی و انتقال آن به ایران. بلیط های دیگر هم به نام عمه و فرشاد بود. آهی کشیدم و آنها را روی میز باز می گرداند و تا پایان کارهایم مرا همراهی می کند ولی اشتباه فکر می کردم. تاریخ پرواز فردا شب بود. بعد از خوردن ناهار در کنار نرده های چوبی در ورودی ایستادم. دلم می خواست زودتر فرساد را ببینم. وقتی استاد به هنگام فوتش مرا به فرساد سپرده بود و دست مرا در دست او گذاشته بود، سعی کردم او را به خاطر سیلی که به صورتم زده بود، ببخشم. او همسرم بود و بابت یک ناراحتی، هزار مهربانی و محبت نثار من می کرد. حتی دیشب را به یاد آوردم که جای این که من برای او تسلی خاطر باشم او مرا تسلی می داد و مرهمی برای دل زهم دیده ام بود. ناگهان دستی را روی شانه ام حس کردم، فرساد بود با لباسی مشکی و صورتی اصلاح نکرده، خسته و غمدیده به من لبخند می زد.
گفت: ممنونم که دوباره به استقبالم آمده ای، با این کار مرا خیلی خوشحال می کنی.
تبسم کردم و دستش را در دستم گرفتم، کیفش را از او گرفتم از کارهای من تعجب کرده بود. با هم وارد خانه شدیم. بعد از چند دقیقه ای استراحت آرام در گوشم گفت: اگر مایلی با هم تا کنار برکه برویم و کمی درد و دل کنیم، چطور است؟
خندیدم و گفتم: هر چه تو بگویی. بهتر از این نمی شود و با شیطنت گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
راهی باغ شدیم تا به کنار برکه برویم. راه را با سکوت طی می کردیم. به نزدیکی برکه رسیدیم، چند سنگ ریز برداشتم تا در آب بیندازم از صدای برخورد سنگ با آب خوشم می آمد. فرساد به من نگاه می کرد و می خندید.
به او گفتم: درد دلت چه شد؟ حالا تو مرا لایق نمی دانی؟!
گفت: نه عزیزم، این چه صحبتی است؟ اتفاقاً می خواهم با تو درددل کنم اما آمادگی ندارم.
خندیدم و گفتم: آمادگی نمی خواهد، هر چه باشد بهتر از سیلی بی خبری بود که به صورتم زدی!
سرش را پایین انداخت. دستش را محکم بر زمین کوبید. خرده سنگهای کنار برکه کف دستش را زخم کردند. و از دستش خون می رفت. طاقت نیاوردم و شالم را بر دور دستش پیچیدم. در تمام این مدت نگاهم می کرد و اشک می ریخت. می خواستم برخیزم، مرا در کنارش نشاند و گفت: تو هنوز مرا نبخشیده ای؟
سکوت کردم و ادامه داد: با این کار می خواستم خودم را تنبیه کنم. از آن روز به بعد زندگی به نظرم تلخ شده است، متأسفانه مرگ پدر هم به آن اضافه شده و کاملاً روحیه ام را دگرگون کرده است. ولی باز هم به بخشش تو دل بسته بودم. تو که از مهربان ترین مخلوقات خدا هستی! همان شب وقتی پدر دست کوچک تو را در دستانم گذاشت و دست هایمان را به هم فشرد، از خودم متنفر شدم، گویی روح پدر خبر داشت که من به صورت تو سیلی زده ام. او با این عمل مرا از کرده ام پشیمان کرد. او با این کار به من فهماند که باید بیشتر از اینها به تو بها بدهم. من فکر می کنم که کوتاهی کرده ام. اگر مرا نبخشی حق داری!
بلند شدم به طرف برکه ایستادم. با بغض به فرساد گفتم: من نمی دانم که در مراحل روان درمانی از چه مسایلی آگاه شده ای که رفتارت با من تغییر کرده. تو تمام حرفهای من را از گذشته تا به حال شنیده ای. اما لزومی ندارد که با ذره بین به گذشته ام نگاه کنی گر چه گذشته ی بدی نداشته ام. عمه قبل از آمدن به این جا به من گفته بود وقتی به این جا بیاید با تو صحبت می کند و همه ی مسایل را حل می کند. بنابراین تو از رابطه ی من و کامیار خبر داری. اما همه می دانستیم تو با این وجود خواهان ازدواج با من هستی. اما بعد از آخرین جلسه ی روان درمانی رفتار تو خیلی تغییر کرده است.
گفت: کبریا تو هم اگر جای من بودی، می سوختی، دیگر مطمئن بودم که او همه چیز را می داند. خدا را شکر می کنم که بی عفت و بی عصمت نبودم. خدا را شکر می کنم که بی شخصیت و بی اصالت نبودم. او باید فهمیده باشد که من به عشق گذشته ام حرمت بسیار گذاشته ام و حتماً در زندگی مشترک با او هم همین گونه خواهم بود. با عزمی راسخ گفتم: خوب چه چیزی تو را می سوزاند که من را نسوزانده است؟
گفت: همان عشق میان تو و کامیار! همان عشقی که از نوجوانی به او داشتی و من همیشه در حسرت آن عشق بودم. شاید اگر همان موقع ما عاشق همدیگر می شدیم، هرگز مسأله ی خواستگاری تو برای فرشاد مطرح نمی شد تا دایی و زن دایی نسبت به من هم بدبین بشوند. ولی دیگر من باید به خدا توکل می کردم تا همه چیز به تو و خانواده ات ثابت شود. می دانم برخی رفتارهای مادرم هم مشکلاتی را به وجود آورد ولی سرنوشت دل من میان دست و پای دیگران فقط خرد شدن و شکستن بود و سالها طول کشید تا ترمیم پیدا کند و من در حسرت بنای خانه ی عشقی بودم که دیگران آن را ویران کرده بودند. ولی این حق من نبود. وقتی به روانپزشک روزهای تنهایی و غربتت را توضیح می دادی، تب کرده بودم. از آن شبی که به دست پیمان گرفتار شدی تا آن شبی که به تنهایی از پشت میله های پنجره ی خانه خدا را صدا می کردی و آرزو می کردی در کنار ما باشی. تازه آن موقع بود که فهمیدم مرا دوست داری. قلبم در آن لحظه درد می کرد. تو مستحق این همه گرفتاری نبودی. ولی سادگی می کردی و فکر می کردی پدر و مادرم به نفع تو سخن نمی گویند و از همه بدتر کامیار تو را فریب می داد. آرزو کرده ام حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد، تلافی بکنم و حقش را کف دستش بگذارم. او تو را حتی تا لحظه ی پرواز تعقیب می کرده و خداوند چقدر به عشق پاک ما نظر داشته و به تو کمک کرده که دوباره اسیر نشوی.
اگر او از روی خشم سیلی بر صورتت زد و با کیمیا از معرکه فرار کرد و رفت ولی من نامرد نبودم و از آن شب که به تو سیلی زده ام ناراحتم و از تو می خواهم مرا ببخشی. ولی اگر ذره ای دلم از گذشته ات گرفته بود با آن سیلی که ای کاش دستم می شکست و نمی زدم از دلم پاک شد و حالا عشق تو را باور دارم.
از دکتر خواسته بودم که از تو بپرسد آیا مرا دوست داری؟ آیا زندگی با مرا می خواهی یا نه! وقتی جواب دادی لایق این همه عشق و محبت نیستی و مرا از ته دل دوست داری، حس کردم دیگر هیچ آرزویی ندارم. کبریا فکر نکن من می خواستم از گذشته ی تو آگاه شوم به خدا نه؛ فقط می خواستم بدانم هنوز دل به عشق کامیار داری یا نه و به خاطر اوست که برای بازگشت به ایران پافشاری می کنی؟ گذشته ی تو به من هیچ ربطی ندارد، به شرطی که تأثیرگذار در زندگی آینده ما نباشد. وقتی تو قبول کردی با من ازدواج کنی دیگر وضع با گذشته به کلی فرق کرده و من نباید درباره ی عشق گذشته ات با کامیار تفحس می کردم. من معتقدم هیچ عاشقی را نمی توانند به اجبار بر سر سفره ی عقد دیگری بنشانند و من خوشحالم که تو خودت این راه را انتخاب کرده ای و امیدوارم همسر لایقی برای تو باشم.
گفتم: از توجه تو ممنونم و از این که عاقلانه مسایل را موشکافی کردی ولی اگر من برای بازگشت به ایران اصرار دارم به خاطر این است که دلم هوای خانه را کرده است، دلم پدر و مادر را می خواهد. می دانی که حدود دو ماه دیگر اولین سالگرد فوت آنها می رسد و من باید اولین سالگرد را در کنار مزارشان باشم. این را بدان که من می میرم اگر آن روز من در کنار مزار آنها نباشم و در غربت به سر برم و دوم این که تکلیف خانه به آن بزرگی معلوم نیست، باید تکلیف آن جا را روشن کنم. از طرفی من پولهایم را از کامیار می خواهم. تصمیم گرفته ام آنها را برای امور خیر مصرف کنم.
پس از آن با خیال راحت زندگی مشترکم را شروع می کنم. من فکر می کردم که ما هم با عمه و فرشاد به ایران می رویم.
ـ برای آن هم دلایلی دارم.
ـ اما حرف من تمام نشده. من باید بدانم تو حاضری پس از اتمام دوره ی قرارداد خدمتت به این شرکت، به ایران بازگردی یا نه؟ چون من حس می کنم ما ایرانی ها به غیر از میهن خودمان به هیچ کجا تعلق نداریم، نه ما بلکه تمام افراد هر ملیتی، تو باید علم خود را در ایران به کار بگیری. تو باید تکلیف مرا روشن کنی. من پس از دوران قرارداد تو حتی یک روز هم در این جا نخواهم ماند و این جا را بدان مجبور نیستی که با من زندگی کنی. در حالی که دوست نداشته باشی به ایران بازگردی. حالا نظرت چیست؟ دوست دارم عاقلانه تصمیم بگیریم.
آهی کشید و گفت: اول بگذار خیالت را راحت کنم که من هم پس از پایان قراردادم تصمیم دارم به همراه تو و مادر به ایران بازگردم. احتمالاً فرشاد هم اگر ببیند این جا کسی را ندارد با هلن و بچه هایش به ایران باز می گردد و در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی خواهیم کرد. پس تا این جا با هم تفاهم داریم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم: مسأله ی بعدی چیست؟
گفت: من هر چقدر سعی کردم که اجازه بگیرم به همراه تو، مادر و فرشاد راهی ایران شوم متأسفانه قبول نکردند.
ناراحت شدم و پرسیدم: چرا؟ یعنی آنها این قدر بی رحم هستند و درک نمی کنند حضور تو در مراسم تدفین پدرت لازم و ضروری است؟ به هر حال تو باز می کردی. چرا حرفت را قبول نمی کنند؟
گفت: آنها هم دلایلی قانع کننده دارند و شاید واقعاً نمی توانند به من اطمینان کنند. ولی راه بهتری به نظرم رسید، آهی کشید و گفت: تصمیم گرفته ام که تو را هم به همراه مادر و فرشاد راهی ایران کنم.
با تعجب فریاد زدم: فرساد راست می گویی؟ یعنی من به ایران بازمی گردم؟ یعنی به دیدار پدر و مادر می روم؟ آه خدایا! نگاهی با حسرت به من کرد.
با ناراحتی گفت: بله، بلیط تو را هم گرفته ام ولی شرایطی دارم که باید قبل از رفتن آنها را بپذیری!
ـ هر چه باشد می پذیرم.
ـ اول این که باید تا فردا صبح بلیط برگشت تو و مادر را بگیرم تا خیالم از بازگشتن تو به سوی زندگیت راحت باشد. دوم این که بدون حضور مادر و وکیلم حق نداری با کامیار صحبت و یا دیدار کنی.
و سوم این که نباید بدون مشورت با من و مادر کاری کنی که مثل گذشته برایت مشکل ایجاد کند، مثل همین چکهایی که در دست داری! حالا اگر شرایط مرا می پذیری من حرفی ندارم.
از خوشحالی نمی دانستم چه کار بکنم. کنارش نشستم و گفتم: فرساد مطمئن باش هرگز لطف تو را فراموش نمی کنم. تو اگر مرا به ایران راهی نمی کردی حرفی نمی زدم تا روزی که بمیرم و یا تو مایل باشی که با من به ایران بازگردی. ولی بدان در آن صورت زندگی تو با کبریای دل شکسته هرگز در باطن خوش نبود و فقط ظاهری خوش داشت. من به وجود همسری مهربان چون تو افتخار می کنم و هر سه شرط تو را می پذیرم و با جان و دل آنها را اجرا خواهم کرد.
سرم را پایین انداختم تا دیگر شاهد دیدن بغض او نباشم. آرام گفتم: بابت تمام مسایلی که در طول درمانم از زندگی گذشته ام آگاه شدی، متأسفم ولی از رفتار عاقلانه و عادلانه تو ممنون و متشکرم. امیدوارم که برایت همسری وفادار و غمخوار باشم.
با صدایی گرفته گفت: کبریا، عزیزم، گذشته های تو به من هیچ ربطی ندارد به شرطی که به زندگی مشترکمان لطمه ای وارد نکند ولی من ناراحت آن همه رنج تو هستم که به تنهایی به دوش کشیدی و همیشه نجابت خود را حفظ کردی. می دانم که مراحل دشواری را پشت سر گذاشتی و تن به خفت ندادی. نشان دادی همان کبریایی هستی که همیشه بودی. با گذشت، مهربان، زیبا و دوست داشتنی. ولی خدا به تو رحم کرد که سادگی های بیش از اندازه ی تو کار دستت نداد تا عمری به پای عشقی پوچ و یک طرفه بسوزی.
گفتم: فرساد، من هم هیچ وقت نخواستم از گذشته ی تو چیزی بدانم چون ربطی به من ندارد. مهم ارائه راه از مرزی است که برای زندگی انتخاب می کنیم. به هر حال هر جوانی ممکن است خامی کرده باشد و کارهای اشتباهی انجام داده باشد ولی همان طور که خداوند کریم و بخشنده است، بنده اش هم باید کرامت داشته باشد.
در حالی که گریه می کرد گفت: ولی گذشته من با تو بود تا به امروز که با من هستی. من هرگز جز یاد تو هیچ کس را در زندگی و در فکرم راه ندادم. اگر می خواهی برایت از گذشت های دور و نزدیک بگویم تا بدانی همیشه عاشق دختری به نام کبریا بودم، حتی روزی که برای آمدن به این جا، وطن را ترک می کردم، قلبم را به زنجیر عشقی پاک کشیدم و کلید آن را در خانه ای در شمال تهران در شمیران جا گذاشتم تا دیگر هیچ کلیدی به قفل این زنجیر تا خود همان کلید به گشایش این قفل اقدام کند. حالا من بنده و مرید همین عشقم تا مرا به هر سو که می خواهد روانه کند و باید دوباره امیدوار باشم ولی کامیار نسبت به من در این عشق خوش اقبال تر بود و به قول شاعر:
گاهی بساط عشق به یک مرتبه جور می شود
گاهی هم به صد مرتبه ناجور می شود
از جای برخاست. محو صورت و سیرت زیبایش شده بودم. حرفهای این دفعه ی او با هر دفعه فرق می کرد. دلم طاقت این همه ناراحتی او را نداشت. به هر حال همسرم بود و از مهربان ترین بندگان خدا.
یعنی من ظالم بودم که زنجیر عشق را باز نکرده و او را به هر سو روانه می کردم؟ و حالا باید در حین اسارت از او جدا شوم و به وطن باز گردم؟ به یاد شعری افتادم که پدر همیشه زمزمه می کرد.
ای وای بر اسیری
کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد
صیاد رفته باشد
به طرف خانه به راه افتاده بی حوصله گام بر می داشت. دیگر نمی دانستم چه کار باید می کردم. دوان دوان به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و گفتم: فرساد در مورد من اشتباه می کنی. چرا از من فاصله می گیری؟
ایستاد با چشمانی که هاله ای از خون به خود گرفته بود گفت: می خواهم از حالا شروع کنم، می خواهم به دوری تو عادت کنم. می دانی که من بدون تو، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد، دویدم و دوباره او را از رفتن منع کردم. گفتم: من فقط برای مدت کوتاهی می روم. طبق شرایط تو، با عمه هم باز می گردم. تو باید به من اعتماد کنی. من به اطمینان تو احتیاج دارم.
گفت: می دانم. من دیگر تحمل ندارم، با فوت پدر و با رفتن تو تنهای تنها می شوم. بهتر است خودم با مشکل خودم کنار بیایم، تو نگران من نباش و دوباره به راهش ادامه داد. تند قدم بر می داشت و من هم دوان دوان به دنبالش گفتم: فرساد تو تنها نیستی. هلن، دریا و ماری، هریسون و دیگر دوستانت با تو هستند. ما هم برمی گردیم. ایستاد و گفت: هلن و دریا به فرشاد تعلق دارند و من هیچ نسبت خاصی با آنها به جز عمو و بردار شوهر بودن ندارم، در ضمن هلن و ماری هر دو اهل کانادا هستند. همین طور دوستان من، ولی تو، مادر، فرشاد و حتی پدر که او را از دست داده ام همه هم خون و هم کیش من هستند.
حس کردم چیزی را از من پنهان می کند. تا خانه چند قدمی بیشتر نمانده بود. او را محکم بر جایش نگه داشتم و گفتم: فرساد حرف آخرت را بگو، من حس می کنم تمام این حرفها یک بهانه است. خواهش می کنم، من و تو قرار گذاشتیم که یک روح در دو جسم باشیم ولی تو انگار مرا غریبه می پنداری و به من اعتماد نداری.
دستانش را روی شانه هایم گذاشت و گفت: کبریا، به چشمانم نگاه کن. پس اگر می خواهی حقیقت را برایت بگویم، خوب نگاهم کن تا اگر خواستی به من دورغ بگویی از چشمانت حقیقت محض را دریابم. تنم لرزید. خدایا او چه چیز را می خواست بداند؟ چرا او فکر می کرد شاید من جواب دروغ به او بدهم؟ من هرگز به او خیانت نکرده و نمی کنم.
نگاهش کردم، گرمای دستش را به وجودم انتقال داد. چنان قلبم می طپید که شاید فرساد هم متوجه آن شده بود. دوباره گونه هایم سرخ شده بود و چشمانم پر از تمنا، نگاهش کردم، نگاهی پر از اشک و غم. با چشمان روشنش که تداعی التماسی بیشتر از نگاه پر تمنای من بود. چقدر غمگین و پرغصه بود. نتوانستم نگاهش کنم. بغضی عجیب در گلویم طنین انداخت. سرم را بالا گرفت و گفت: اگر به ایران رفتی...
نتوانست جمله اش را تمام کند. اشکهایش چون اشک شمع آرام روی گونه هایش غلطید و در چانه اش محو شد. به خود مسلط شد و ادامه داد: اگر دیگر تحت هیچ شرایطی نخواستی که به زندگی و خانه ات، به کنار شوهرت برگردی! دوباره مکث کرد نگاهم کرد. تنم می لرزید. دوباره گفت: دستم از عشق تو کوتاه می شود. یعنی می میرم. آن وقت به من بگو چه باید بکنم؟
حس می کردم نمی توانم روی پاهایم بایستم. این اوج دوست داشتن بود و من ناتوان از درک آن همه عشق بودم. نمی دانستم باید به او چه جوابی بدهم. ولی می دانستم که هیچ کس را به اندازه ی فرساد دوست ندارم. حتی اگر عزیزانم در کنارم بودند. باز هم او را به همه ترجیح می دادم. او از عزیزترین عزیزان من بود. نگاهم می کرد و اشک می ریخت. طاقت نداشتم. دستهایم می لرزید. آرام اشکهایش را پاک کردم و در آغوشش جای گرفتم. دستانش را به دورم حلقه زد. دیگر حتماً طپش قلبم را حس می کرد. نتوانستم خود را کنترل کنم و بلند بلند گریه کردم. ای کاش او هم با من به ایران می آمد. از برگشتن پشیمان شده بودم. نباید او را تنها می گذاشتم، صورتش را در دستانم گرفتم و گفتم: فرساد من دیگر به ایران برنمی گردم نمی خواهم تو تنها بمانی. من هم می خواهم برایت همسری عاشق باشم. من دیگر تو را تنها نمی گذارم. طاقت ناراحتی و اشکهای تو را ندارم. تو را به خدا بس کن. من به همسرم تعلق دارم حالا هر کجای دنیا که هست. ببین مگر خودت در بدو ورود به این جا نگفتی که خانم این خانه من هستم؟ مگر با هم ازدواج نکردیم. مگر تو نبودی که سالها به انتظارم نشستی؟ خوب حالا، من باید مهربانی های تو را جبران کنم. باید در کنارت بمانم، دیگر نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. چشمهایم را بستم. قلبم درد می کرد. آرام و شمرده گفتم: به هر حال عمه و فرشاد از طرف من، مراسم یادبود را در ایران برگزار می کنند و به نیابت از من بر سر مزار پدر و مادرم حاضر خواهند شد و من خوشحال می شوم که در کنار همسرم هستم.
مرا محکم به آغوش فشرد و گریه کنان گفت: نه، من آن قدر در انتظارت می مانم تا بیایی. به یاد تو به لب برکه می روم. با یاد تو به اتاقهای بالا سرک می کشم. با یاد تو در سالن، در کنار پنجره هایش قدم می زنم. با یاد تو به فروشگاه هایی که رفته بودیم سر می زنم. حتی هر چند وقت یک بار به هتلی که شب ازدواجمان را در آن جا صبح کردیم، می روم. همان اتاق را اجاره می کنم و در ایوان آن می نشینم و به یادت به آسمان نگاه می کنم. ولی تمام لباسها و وسایلت را در اتاقمان بگذار، در را قفل کن هرگز به آن جا پای نمی گذارم. کلید اتاق را نزد خودت نگهدار تا هر وقت که برگشتی دوباره با هم در آن جا با عشق زندگی می کنم. باید به ایران برگردی تا من شرمنده دایی و زن دایی نباشم. ای کاش این شرکت لعنتی مرا ممنوع الخروج نمی کرد تا با تو همراه می شدم.
تمام حرف دلش را برایم گفت. هر چه اصرار کردم تا در کنارش بمانم و بازنگردم راضی نشد و گفت که تمام این مراحل برای هر دوی ما نوعی امتحان است. شب به پایان می رسید و او تا صبح به من در جمع آوری وسایلم کمک می کرد. فرشاد هم پس از جمع آوری وسایلش به کمک عمه آمده بود کار آنها زود تمام شد.
ولی ما تا صبح بیدار بودیم. گاهی وسایلم را جمع می کردم. گاهی به چشمهای یکدیگر نگاه می کردیم و گاهی با هم صحبت می کردیم. لباس عروسی مرا به گوشه ای از اتاق آویزان نمود و آن را با دستش مرتب کرد. احساس او را درک می کردم. او از این جدایی ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد. سعی داشت آخرین شب را به بدخلقی نگذرانده باشیم، می خندید. ولی در پس خنده ها، خدا می داند که چه غصه ای نهان بود.
نزدیک صبح پس از اتمام کارها سرم را روی زانوانش گذاشتم تا با دستان مهربانش موهایم را نوازش کند.
از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم.