فصل 32
وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. سرم به شدت درد می کرد، پرستار را صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. با خود گفتم: خدایا نکند که من مرده ام و دیگر وجود ندارم، چشمانم را محکم بر هم فشار دادم. صدای فرساد را شناختم که با کسی صحبت می کرد. به همراه دکتر وارد شد. با ناراحتی با دکتر سخن می گفت. من بیشتر حرفهایش را نمی فهمیدم.
فرساد به سمت من آمد، دستم را بر دست گرفت و پرسید: کبریا حالت چطور است؟ اگر تو هم خوابت می آمد بهتر بود می گفتی تا می ایستادیم و استراحت می کردیم و این مسأله برای ما اتفاق نمی افتاد.
منظور او را نمی فهمیدم. با تعجب به او نگاه کردم! دکتر دوباره مشغول صحبت با فرساد شد آرام به فرساد گفتم: من خواب آلود نبودم، ولی احساس می کردم...فرساد یک دفعه به من نگاهی کرد، نزدیک آمد و گفت: تو خواب آلود نبودی؟ چه جور احساسی داشتی؟
گفتم: نمی دانم، انگار یکی می خواست مرا خفه کند، تمام گذشته در نظرم پررنگ شد. فقط از یادآوری خاطرات پدر و مادر خوشحال بودم ولی...
فرساد با تعجب به من نگاه کرد و رو به دکتر چیزی گفت. دکتر نفس راحتی کشید و اتاق را ترک کرد! در کنارم نشست و در فکر فرو رفت.
پرسیدم فرساد یک دفعه چه شد؟ به دکتر چه گفتی؟
ـ هیچ، مهم نبود بهتر است استراحت کنی!
ـ نمی شود، ما باید الان در خانه باشیم.
ـ نه ما مجبور نیستیم، فرشاد می تواند پدر را به بیمارستان ببرد و ما نهایتاً دیرتر او را ملاقات می کنیم.
ـ مگر اتفاقی افتاده که تو این گونه با من رفتار می کنی! من می خواهم از این جا بروم. می خواستم برخیزم که فرساد فریاد کشید و گفت: تو حق نداری از جایت بلند شوی. گفتم استراحت کن.
به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست. او تا به حال بر سرم این گونه فریاد نکشیده بود. حس کردم توان ندارم، دوباره دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم. دوست داشتم تنها بمانم. پس از چند لحظه به کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت: عزیزم از این که مجبور شدم بر سرت فریاد بکشم، معذرت می خواهم. تو در شرایطی نیستی که بتوانی حرکت کنی!
تعجب کردم و پرسیدم: منظورت چیست؟ مگر اتفاقی افتاده است؟
ـ نه، چیز مهمی نیست.
ـ پس اگر مهم نیست، چرا به من نمی گویی؟
ـ خواهش می کنم کبریا الان وقت آن نیست که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: فرساد خواهش می کنم، من نگران هستم.
نگاهم کرد. مکث کوتاهی کرد و گفت: پس اول بگو مرا بخشیدی یا نه؟
سکوت کردم. نگاهش را از من دزدید و گفت: همه چیز به خیر گذشت. تو بد رانندگی می کرده ای. راننده ی ماشینی که از روبرو می آمده چند بار با نور به تو علامت داده و بوقهای پی در پی زده اما تو متوجه نشده بودی. من با صدای بوق بیدار شدم ولی نفهمیدم که تو چرا آن گونه رانندگی می کردی...
هم راننده ی آن ماشین و هم من، هر دو شاهدیم که تو خواب نبوده ای ولی در حین بیداری به حالت عادی رانندگی نمی کردی! حالا هم پای تو کمی دچار مشکل شده که نباید آن را تکان بدهی و سرت هم ضربه دیده است.
فرساد گفت: دکتر می گوید احتمالاً تو نوعی ناراحتی روحی و روانی داری که به سراغت می آید ولی من این حرف را قبول ندارم و نمی خواهم فکر کنم گاهی وقتها تو چنین مشکلی داری.
ـ پس دکتر هم نگران همین مسأله بود؟
ـ متأسفانه بله، بهتر است استراحت کنی تا من با دکتر صحبت می کنم و باز می گردم. پذیرفتم و او رفت. او به من گفت که نوعی ناراحتی روحی روانی دارم. یعنی ممکن است دچار ضعف اعصاب شده باشم؟ آه، خدایا من تازه وارد یک زندگی جدید شده ام. چرا باید دچار چنین حادثه و مشکلی شوم؟ یعنی مشکلات من پایان ندارد؟
دلم می خواست کمی قدم بزنم، به کنار پنجره بروم تا به آسمان نگاه کنم. دلم گرفته بود. ملحفه را کنار زدم، وحشت کردم، خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟ پای من تا قسمت ران در گچ بود. چرا؟ حالا می فهمم که چرا فرساد بر سرم فریاد زده بود که تکان نخورم و استراحت کنم. از این که بی دلیل از لحن او بدم آمده بود ناراحت شدم. او هرگز جز صلاح من چیزی نخواسته، او حتی از این کهنمی توانستیم به سفر ادامه دهیم ناراحت بود چون فکر می کرد من ناراحت می شوم.
چقدر من بی انصاف بودم. از خودم بدم می آمد. اگر کامیار با من چنین برخوردی می کرد، من از او ناراحت می شدم؟ با این حال من همیشه در برابر او که بدترین بلاها را سرم آورده بود گذشت می کردم ولی الان با همسر مهربانم این چنین برخورد می کردم، او که تا به حال تمام حرفها و نظرات مرا بدون چون و چرا پذیرفته بود. اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد. بلند صدایش کردم، پرستار وارد اتاق شد، به او گفتم که فرساد را می خواهم. فرساد را صدا کرد. فرساد نگران وارد اتاق شد و پرسید: کبریا، چه شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟ به پایم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. از شرمندگی او بیشتر ناراحت شدم. شاید او فکر می کرد، به خاطر پایم یا ضربدیدگی سرم و یا از این که دکتر گفته ناراحتی عصبی دارم، ناراحتم، ولی نه، من آن قدر از خود ناراحت بودم، آن قدر از رفتار مغرورانه ام نسبت به فرساد ناراحت بودم که احساس گناه می کردم. دستانم را به طرفش دراز کردم ، حس کردم به محبت او نیاز دارم. اشک مجالم نمی داد. دلم گرفته بود. دکتر مرا تماشا می کرد و پرستار هم مردد بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. فرساد سرش را بلند کرد، او هم مردد بود که چه باید بکند. ولی تا دستانم را که به سویش دراز کرده بودم دید، به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت، سرم را بوسید و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟ برایت چه اتفاقی افتاده؟ من طاقت ندارم اشک ریختن تو را ببینم. من نمی خواهم تو ناراحت باشی. مطمئن باش که پایت هم چیزی نشده. فقط رگ تاندوم آن کشیده شده و دکتر صلاح دید که پایت یک ماه در گچ بماند، مطمئن باش من نمی گذارم به تو سخت بگذرد، مطمئن باش!
اگر از این که دکتر گفته تو بیماری روحی داری، ناراحت هستی می توانم بگویم که تو و من مجبور نیستیم حرف دکتر را باور کنیم. تو هیچ مشکل روحی و روانی نداری. و آرام شد و مرا در آغوش گرفت. مثل کودکی شده بودم که در آغوش پدرش احساس امنیت می کند.
آرام از او پرسیدم: فرساد هنوز هم به اندازه ی گذشته دوستم داری؟ هنوز هم مرا با رفتارهای بدم می خواهی؟ من برایت دردسر درست کرده ام و تو مرا این گونه دوست می داری؟
با لبخندی پرمحبت به چهره ام نگاه کرد و گفت: کبریا انگار حالت خوب نیست؟ دختر این چه حرفی است که می زنی؟ دوست داشتن من از گذشته هم بیشتر شده. رفتارهای تو بد نیست، شاید رفتار من خوب نیست که تو احساس ناراحتی می کنی! اصلاً بهتر است موضوع حرف را عوض کنیم.
پرستار داخل «سرم» مایعی اضافه کرد، بعد از مدتی کوتاه در آغوش فرساد به خواب رفتم. در خوب، پدر و مادر را دیدم، چه دنیای زیبایی بود. آن دو مثل فرشته به دور من می چرخیدند و من همان لباس زیبای عروسیم را بر تن داشتم، پدر و مادر می خندیدند و برایم دست می زدند، استاد سمیعی هم به جمع آنان پیوست، گلی به دستم داد و با لبخندی پر مهر از من به خاطر ازدواج با فرساد تشکر کرد. انتظار دیدن او را نداشتم ولی از این که در کنار پدر و مادر بود، خوشحال بودم. پس از لحظه ای همراه پدر و مادر از آن جا رفت و من تنها ماندم، می خواستم دوباره آنها را ببینم، در باغ به جستجو پرداختم ولی از آنها خبری نبود. به خانه بازگشتم و خانه را غرق در عزا و ماتم دیدم، چه رویای غریبی بود! به هوش آمدم، به خوابی که دیده بودم فکر کردم، تعبیر آن چه بود؟ حس کردم تکان می خورم، در آمبولانس روی تخت خوابیده بودم، دستم در دست فرساد بود و او به دیوار آمبولانس تکیه داده بود و از فرط خستگی به خوابی عمیق رفته بود. نگاهش کردم، دلم به حالش می سوخت. او همسر مهربان من بود. یعنی بر سر پدرش چه می آمد؟
خسته بود و ژولیده، ولی هنوز دستم را محکم در دست گرفته بود. با خود گفتم: اگر من مشکلی عصبی داشت باشم، باید چه کار بکنم؟ تا چند وقت دیگر، مدت ویزای من تمام می شود و باید به ایران بازگردم. مراحل قانونی ازدواج را به دولت تسلیم کنم تا بتوانم دوباره زندگی مشترکم را شروع کنم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه از او جدا شوم! او همه کس و همه چیز من شده بود. باید برای این که جلوی حمله های عصبی را بگیرم، با او منطقی باشم. اصلاً بهتر است، خودم از فرساد بخواهم که مرا برای درمان بیماری ام پیش روانپزشک ببرد. او برای این که من ناراحت نشوم به من گفته بود، مجبور نیستم حرف دکتر را بپذیریم. اما من هم نباید نسبت به حرفها و نظریات او خود را ضعیف جلوه بدهم. صحبت یک عمر زندگی است.
دوباره خوابی که دیده بودم، به یادم آمد. نگران شده بودم، دوست نداشتم یک بار دیگر عزیزی را از دست بدهم. آن هم عزیزی مثل استاد سمیعی. از خدا خواستم تا سلامتی را به او بازگرداند.
فرساد از خواب بیدار شد و گفت: سلام خانم قشنگم، تو بیدار بودی؟
با لبخند جواب دادم: بله، چند دقیقه ای است.
ـ کاش مرا بیدار می کردی که با هم صحبت کنیم تا حوصله ات سر نرود، حتی دستت را گرفته بودم که متوجه شوم کی بیدار می شوی ولی تو زرنگ تر از من بودی.
ـ نه، حس کردم خیلی خسته هستی و باید استراحت کنی. به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیدی ممنون و متشکرم. قول می دهم تا گواهینامه رانندگی این کشور را نگرفته ام پشت اتومبیل ننشینم. با خنده گفت: کبریا، تو هنوز با من طوری حرف می زنی که انگار ما غریبه هستیم و اصلاً زن و شوهر نیستیم. در مورد تشکرت باید بگویم که وظیفه ی من است که از همسرم نگهداری و مراقبت کنم و تا حد امکان وسایل سلامت و رفاه او را فراهم آورم و اما در مورد گواهینامه، حرفت را می پذیرم و امیدوارم زودتر گواهینامه ی بین المللی بگیری تا بتوانی به راحتی در این جا رانندگی کنی.
ـ الان کجا می رویم؟
ـ دیگر راهی باقی نمانده، به طرف خانه ی رویم.
ـ راستی ماشین چه شده؟ وسایلمان کجاست؟ اگر عمه و استاد مرا با این وضع ببینند، ممکن است بترسند.
ـ ماشین را خودروی تعمیرگاه، به تورنتو انتقال داد تا تعمیرش کنند. البته ما بر روی تپه ی آن طرف جاده رفته بودیم و کمی جلوبندی ماشین آسیب دیده که به زودی تعمیر می شود. وسایلمان را بعداً به خانه می آورند. در ضمن در بدو ورود ما، مادر، فرشاد و هلن در بیمارستان در کنار پدر هستند. فقط ماری و دریا در منزل هستند.
به خانه رسیدیم، ماری پس از شنیدن صدای آمبولانس به کمک ما آمد. به اتاقم رفتیم، فرساد به ماری گفت که به من کمک کند تا دوش بگیرم. بیمارستان نوعی پارچه نایلونی در اختیارمان گذاشته بود، با کمک ماری آن را پایم کردم و بهد وارد حمام شدیم. پایم به شدت درد می کرد. دریا خواب بود و فرساد در کنارش نشسته بود. در خانه سکوتی غمگین حاکم شده بود. فرساد هم بعد از من دوش گرفت و هر دو پذیرایی، منتظر عمه، فرشاد و هلن شدیم. وسایلی که در ماشین مانده بود، به خانه آوردند. فرساد آنها را تحویل گرفت و بعد از چند ساعت عمه و هلن به خانه آمدند، در بدو ورود، عمه با تعجب به فرساد نگاه کرد و گفت: ما فکر کردیم شما هنوز نرسیده اید. پس ماشینت کجاست؟ فرساد دستپاچه جواب داد: ماشین را به هریسون داده ام، عمه ناگهان متوجه پای گچ گرفته ام شد. ناراحت بر زمین نشست و گفت: بر سر کبریا چه آورده ای؟ بر سر امانت بردارم چه آمده؟ رنگ و روی عمه پریده بود. هلن با تعجب به ما نگاه می کرد. به کنارم آمد و نشست و پایم را لمس کرد. از فرساد پرسید که چه بلایی بر سرتان آمده است؟
فرساد کمک کرد تا عه از جایش برخیزد. به ماری گفت یک لیوان آب بیاورد. عمه را روی صندلی نشاند و به او آب نوشاند. در کنار عمه نشست و گفت: مادر جان، برای این که ما زودتر به شما ملحق شویم، مجبور شدیم شبانه از اتاوا به این جا بیاییم. نگاهش می کردم تا ببینم چه می گوید. گفت: من هم بسیار خسته بودم ولی کبریا می گفت بهتر است هرچه زودتر پیش شما بازگردیم. من هم قبول کردم و شبانه راه افتادیم. متأسفانه در نیمه های شب نتوانستم ماشین را کنترل کنم تصادف کردیم.
عمه پرسید: راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده که پای کبریا را گچ گرفته اند و سرش این گونه ورم کرده و کبود شده است!؟
گفت: مادر جان، خوشبختانه ما با ماشینی تصادف نکردیم بلکه از مسیر اصلی منحرف شدیم و به تپه برخورد کردیم. چقدر خداوند به ما رحم کرد، اگر پنجاه متر جلوتر از مسیر منحرف می شدیم به ته دره سقوط می کردیم و باید خدا را شکر کنیم که الان در کنارتان هستیم.
رو به من کرد و گفت: کبریا مگر همه چیز عین حقیقت نبود؟
سرم را به زیر انداختم و با سر آری گفتم. بعد ماجرا را برای هلن توضیح داد، از گفتار و رفتار فرساد متعجب بودم، چرا نگفت: کبریا پشت فرمان اتومبیل نشسته بود؟ چرا تمام تقصیر را خودش گردن گرفت؟ در همین فکر بودم که دستهای گرمش را بر روی شانه هایم حس کردم، بی اختیار سرم را روی دستش گذاشتم با صدای عمه به خود آمدم، سرم را بلند کردم. عمه ناراحت و گریان تعریف کرد که حال استاد خوب نیست و از فرساد پرسید: آخر من نفهمیدم، به چه دردی دچار شده است. چرا دکترها می گویند حالش خوب می شود ولی ما هیچ اثری از این خوبی نمی بینیم.
دکتر گفته باید یک ماه در بیمارستان بستری باشد. دوباره خوابی را که دیده بودم به یادم آمد. ناراحت شدم و بغض گلویم را فشرد. طاقت گریه ی عمه را نداشتم. دلم به حالش می سوخت. فرساد عمه را در آغوش گرفت و در گوشش گفت: مادر خودت همیشه به من می گفتی هر وقت دلت گرفت فقط خدا را صدا کن، او درهای رحمت را به سویت می گشاید، بنده فقط باید محتاج محبتهای خداوند باشد و همه چیز را از او بخواهد. من هنوز آن حرفها را فراموش نکرده ام. مادر حالا هم کمی صبر پیشه کن تا به امید خدا حال پدر خوب بشود. شما باید برای سلامتی پدر دعا کنی، همه ی ما باید برای سلامتی او دعا کنیم. عمه را به اتاقش برد تا استراحت کند. پس از ساعتی ماری میز شام را چید. هلن و دریا شام خوردند. من و فرساد هم کمی غذا خوردیم، ولی عمه حاضر نشد حتی یک قاشق غذا بخورد. فرساد به من گفت: مادر دفعه ی قبل هم که پدر به بیمارستان رفت، هم همین حال را پیدا کرده بود. پس از چند روزی کمی بهتر می شود. فرساد به درخواست هلن ، او و دریا را تا منزلشان برد و بازگشت. به ماری شب بخیر گفتیم و با کمک فرساد به اتاقم رفتم. صدای عمه را شنیدم و از فرساد خواستم تا به اتاق عمه برویم.
عمه گفت: فرساد جان، فردا برای کبریا یک ویلچر فراهم کن تا با آن راحت به این طرف و آن طرف برود، راه رفتن برای او خطرناک است. فرساد قبول کرد. گفتم: عمه جان اجازه می دهید شب را در کنار شما باشم؟
نگاهم کرد و گفت: نه، نمی خواهم، از این که به من فکر می کنی ممنونم ولی شما دیگر ازدواج کرده اید و بهتر است در کنار هم باشید. بروید و استراحت کنید، بروید.
می دانستم دلش گرفته است و تنهایی را ترجیح می دهد از اتاق خارج شدیم و در را بستیم. وارد اتاق خودمان شدیم، به فرساد گفتم : ما باید دیگر با هم در این اتاق باشیم؟
فرساد خندید و گفت: این پیشنهاد تو بود، مگر در هتل از هم جدا بودیم؟
مرا روی تخت گذاشت و در کنارم نشست. به فکر فرو رفت، به او گفتم: فرساد فردا پس از انجام کارهایت و پس از ملاقات استاد سمیعی لطفاً دنبال یک روانپزشک خوب باش، می خواهم درمان را آغاز کنم.
با تعجب نگاه کرد و گفت: کبریا با من شوخی می کنی؟
ـ خیر کاملاً جدی صحبت می کنم. می خواهم تحت درمان قرار بگیرم.
ـ اگر خودت بخواهی من حرفی ندارم و سکوت کرد.
ـ فرساد برای چه سکوت کردی؟
خندید و گفت: هیچ چیز حقیقت این است که من نگران پدر هستم، می دانم که معالجات این بار فقط برای این است که مدت بیشتری زنده بماند. بعد از او مادر از غصه و تنهایی می میرد.
سرش را پایین انداخت. صورت سفیدش چنان سرخ شده بود که فکر کردم تب دارد. اما غصه چنان وجودش رااحاطه کرده بود که از دورن سوختنش را آشکار می کرد.
تصمیم گرفتم که خوابم را برایش تعریف نکنم. سرش را بلند کردم و به او لبخند زدم. خنده ی بی رمقی به من کرد و گفت: خوشحالم از این که پدر به آرزویش رسید و عروسی مرا هم دید. آن هم با دختری که همگی خواهان آن بودیم ولی ناراحتم از این که در ابتدای زندگی مشترکمان باید با واقعیتی تلخ روبرو شویم.
نگاهش کردم و گفتم: به خدا توکل کن، ما خدا را داریم، امیدواریم و سلامتی استاد را از خدا می خواهیم.
در چشمهای بی رمقش، نور امید را دیدم. گفت: کبریا یعنی ممکن است پدر حالش خوب بشود و دوباره همگی با شادی در کنار هم به زندگی ادامه دهیم. یعنی ما چنین روزی را می بینیم؟
ـ چرا که نه، اگر خدا بخواهد، حتماً این چنین خواهد شد. نباید از لطف الهی غافل باشیم.
خندید و گفت: بله، انشاا...
فصل 33
یک ماه گذشته بود، پایم را از گچ خارج کردند، وضع خوبی داشتم، در آن یک ماه گذشته، فرساد مجبورم کرده بود تا زیاد تکان نخورم و به رژیمی که دکتر برایم تعیین کرده بود، عمل کنم.
قرار بود استاد دوباره به خانه بازگردد. عمه روحیه ی بهتری داشت. از طرفی هلن فرزند دومش را باردار بود و دریا بیشتر اوقات را با ما می گذراند. کم کم ربان آنها را یاد می گرفتم . قرار بود وقتی فرساد از شرکت آمد، ناهار بخوریم و به دنبال استاد برویم. خانه رنگ و بوی خوبی پیدا کرده بود. فرساد و فرشاد می خواستند میهمانی کوچکی به افتخار بازگشت پدر به خانه، برگزار کنند. میهمانها حدود 30 نفر بودند. ماری از صبح دست به کار شده بود. دست پخت او حرف نداشت. خود را مرتب کردم و به انتظار فرساد نشستم. دیگر برایم عادت شده بود که چشم به راهش باشم تا مرد خوبم به خانه بیاید و موجب خوشحالی و سرورم شود. عمه آماده بود. گفت: می دانی کبریا؟ خیلی خوشحالم که سمیعی به خانه بازمی گردد. او طاقت آن جا را ندارد، باید در کنار ما باشد. دریا با موهای بلوند صاف و بلندش که به دور صورت گردش ریخته شده بود با شیطنتی خاص به دور عمه می چرخید. عمه گفت: کبریا به دریا بگو آرام بگیرد. امروز خیلی شیطنت می کند. سمیعی وقتی به خانه بیاید اعصاب ندارد.
از لحن گفتار عمه خنده ام گرفت و گفتم: عمه جان، الان او را ساکت می کنم. او را در آغوش گرفتم و از خانه خارج شدیم. در باغ قدم می زدیم تا این که فرساد رسید.دست دریا را گرفتم و دوان دوان به طرف در نرده ای رفتیم. فرساد به من و دریا نگاه کرد و خندید و هر دوی ما را در آغوش گرفت. به من گفت: نمی دانم چرا به نظرم آمد دریا دختر خودمان است. کبریا مادر شدن به او می آید.
اخمی از سر شوخی به او کردم، بینی مرا محکم گرفت و گفت: البته پس از رسمی شدن زندگیمان! وارد خانه شدیم. پس از صرف ناهار به طرف بیمارستان به راه افتادیم. در ابتدای راه، دریا را به هلن تحویل دادیم. حال خوشی نداشت، قرار شد که او هم پس از آمدن ما از بیمارستان شب با فرشاد به خانه ی ما بیاید و چند روزی در کنار ما باشد تا بتواند بهتر استراحت کند. به بیمارستان رسیدیم، به اتاق استاد رفتیم، فرساد مرا صدا کرد و بیرون از اتاق به من گفت: دکتر رژیهای مخصوصی به او داده است. متأسفانه دکتر گفت که، مکث کرد، پرسیدم: دکتر به تو چه گفته است؟
ـ او گفت، متأسفانه پدر بیش از دو ماه زنده نمی ماند.
به دیوار تکیه دادم، اشک چشمانم را پر کرد.به فرساد گفتم: هرگز باور نمی کنم، هرگز!
حالت تهوع داشتم به دستشویی اتاق استاد رفتم، حالم به شدت به هم خورد. فرساد با نگرانی وارد شد تا کمک کند. حال خوبی نداشتم، کمکم کرد تا بر روی مبل اتاق نشستم. استاد آماده شده بود. عمه و استاد با خنده، نگاهم می کردند!
خندیدم و گفتم: مرا ببخشید. نمی دانم چرا به وضع دچار شدم. برای هلن متأسفم که این وضع را در روز چند بار تحمل می کند.
فرساد کنارم نشست. عمه با شادی به او گفت: بهتر بود همین الان قبل از خروج از بیمارستان کبریا هم آزمایشی می داد!
هر دوی ما با تعجب به عمه نگاه کردیم، پرسیدم: عمه، مگر برای من اتفاقی افتاده است؟ من مریض نیستم!
فرساد گفت: احتمالاً، مسمومیت عصبی است و رفع می شود.
دستش را محکم فشار دادم. تازه متوجه شد که چه گفته است.
هر دو خندیدیم، عمه گفت: شما جوانها هیچ کارتان حساب و کتاب ندارد، مسمومیت عصبی یعنی چه؟ احتمالاً کبریا هم می خواهد به زودی مادر بشود.
چشمانم گرد شد! فرساد با پوزخندی به من نگاه کرد و نتوانست خود را کنترل کند و از اتاق خارج شد. با خود گفتم: مگر امکان دارد؟ خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم. فرساد را دیدم که در گوشه ای ایستاده و می خندد. با دیدن من صدای خنده اش بلند شد. هر دو می خندیدیم به فرساد گفتم: عجیب است که امروز پس از تو، عمه هم به این فکر افتاده که ما باید بچه دار شویم وقتی یاد نگاه های استاد و عمه می افتادم بیشتر می خندیدم. فرساد آن قدر خندیده بود که از چشمانش اشک می آمد. او گفت: واقعاً پس از آن خبری که از دکتر شنیدیم، این خبر مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد. نگاهش کردم و گفتم: نکند واقعاً خبری است و من از آن بی اطلاع هستم! مگر چنین چیزی امکان دارد؟
دوباره هر دو خندیدیم. ناگهان صدای عمه و استاد را شنیدیم. هر دو در کنارمان ایستاده بودند. خنده های ما باعث شادی استاد سمیعی شده بود. سوار ماشین شدیم، هنوز وقتی از آیینه نگاهمان به هم می افتاد می خندیدیم. عمه و استاد با تعجب نگاه می کردند. عمه گفت: عجیب است من تا به حال زن و شوهری را ندیده بودم که با شنیدن این خبر این قدر خوشحال بشوند!
من و فرساد نمی توانستیم خودمان را کنترل کنیم، عمه و استاد هم از خنده های ما می خندیدند. فرساد گوشه ی خیابان نگه داشت تا خنده اش قطع شود و دوباره شروع به رانندگی کند. چه سوءتفاهم جالبی بود و چه سوژه جالبی برای خندیدن من و فرساد شده بود.
شب مهمانان آمدند. من لباس شیری رنگ بلند با حریرهای ساده بر تن داشتم. این لباس را بسیار دوست داشتم. فرساد هم کت و شلواری شیری رنگ پوشید. تصمیم گرفتیم با هم وارد سالن بشویم و به مهمانان خوش آمد بگوییم. دست در بازویش گرفتیم و وارد شدیم. دوستان فرساد به افتخار ورود ما دست زدند. به یاد روز ازدواجمان افتاده بودم.
استاد روحیه ی خوبی داشت و عمه هم خوشحال در کنارش نشسته بود و با هم صحبت می کردند. شام آماده شد و میهمانان برای صرف شام به باغ دعوت شدند. با فرساد برای عمه و استاد سمیعی غذا کشیدیم. فرشاد هم از هلن و دریا پذیرایی می کرد. وقتی استاد ظرف غذا را از من گرفت بر پیشانی من بوسه ای زد و گفت: کبریا، خوشحالم از این که قبل از مردنم خبر بارداری تو را شنیدم. تو دختر و عروس خوب من هستی و من همیشه به وجود تو افتخار می کنم.
سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم حلقه زد. به یاد خوابی افتادم که مدتها پیش دیده بودم. استاد هم می دانست که آخرین روزهای عمرش را طی می کند. ولی با چه صبر و شکیبایی زیبایی این لحظات را می گذراند. این روزها بیشتر از عمه، فرزندان، عروسها و نوه اش دوست می داشت و به آنها محبت می کرد. میهمانان رفتند. ماری و چند دستیار کمکی او، مشغول مرتب و تمیز کردن باغ شدند. دلم گرفته بود، فرساد به کنارم آمد و پرسید: کبریا به چه چیز فکر می کنی؟ آیا از چیزی ناراحت هستی؟
ـ نمی دانم! دلم می خواهد الان به کنار برکه برویم.
ـ بسیار خوب فقط ممکن است کمی تاریک باشد من چراغ اضطراری با خود برمی دارم تا در کنارت باشم، چطور است؟
با خنده ای تلخ نگاهش کردم و اشکم بر روی گونه هایم جاری شد. خنده از لبانش محو شد و مرا ترک کرد. مهتاب نور زیبایی را بر باغ انداخته بود. دست در دست یکدیگر به کنار برکه رفتیم. با کمک فرساد، سوار قایق ماهیگیری شدم و او هم در کنارم نشست. آرام پارو می زد، با صدای امواج آب احساس کردم دلم به طرف آسمان به پرواز درآمد.
روانپزشک به فرساد گفته بود، نگاه کردن من به آب و یا شنیدن صدای آب موجب آرام شدن خاطرم می شود. قرار بود مراحل درمان با هیپنوتیزم را از هفته ی بعد شروع کنم. داروهای من تمام شده بود و وضع بسیار بهتری داشتم و منتظر آخرین مراحل معالجه بودم. صدای فرساد مرا به خود آورد. گفت: عزیزم، قصد نداری با من عاشق صحبت کنی؟ الان حدود یک ساعت که به تو نگاه می کنم، اما دریغ از یک نگاه با محبت تو نمی دانم همه در وقت مادر شدن این وضع را دارند یا تو فقط این طوری هستی؟
گفتم: فرساد تو را به خدا شروع نکن امروز به اندازه ی کافی به این موضوع خندیده ایم. واقعاً حالم بد شده است. شاید دچار آن غمی شده ام که پس از خنده های طولانی به انسان دست می دهد.
خندید و گفت: این ها همه حرفهای بیخود است. خنده جای خود دارد و ناراحتی و غصه خوردن هم جای خود. هیچ یک به هم وابسته نیستند. این ما هستیم که با اعتقادات غلط خود آنها را باور می کنیم. این ها همه عکس العمل های طبیعی یک انسان است. کبریا من از تو توقع دارم که منطقی باشی نه خرافاتی.
راست می گفت. این حرفها، خرافاتی بود که ما به آنها اعتقاد داشتیم.
فرساد گفت: اما من همسرم را می شناسم. ناراحتی کبریای عزیز من این نبود. چشمهایش گویای یک غم دورنی است ولی نمی خواهد یا شاید مرا لایق نمی داند که با من درد و دل کند.
نگاهش کردم. با سر حرفشهایش را نفی کردم. به قوهای کنار برکه که در آرامش به سر می بردند، نگاه کردم. گفتم: فرساد، من اندازه ی یک شب تا صبح حرف برای گفتن دارم اما نه امشب. دلم می خواهد تا صبح در همین جا باشم تا از آرامش محیط و آب لذت ببرم و روحم را جلا دهم.
تلفن همراهش رااز جیبش درآورد با خانه تماس گرفت و به عمه گفت که ما در کنار برکه هستیم و شب به خانه برنمی گردیم.
عمه هم گفته بود اگر چیزی لازم داشتید، به خاطر وضع کبریا تلفن کن تا فرشاد برایتان بیاورد.
ـ مادر سفارش تو را به من کرد و گفت: از امانت برادرم به خوبی مراقبت کن. ولی او نمی داند که این امانت برایم چقدر ارزش قلبی دارد. من او را تا حد ستایش دوست دارم و این امانت برایم حکم جانم را دارد. دوست دارم با خنده های زیبایش بخندم و به خاطر ناراحتی اش طوفان به پا کنم. ولی او مرا لایق نمی داند تا با من درددل کند.
نگاهی پرمحبت به او انداختم، خندیدم و گفتم: فرساد من به جز زحمت و غصه برایت هیچ ارمغانی نداشته ام. چرا مرا تا این حد دوست داری؟
ـ دیوانه چو دیوانه ببیند؛ خوشش آید. من دیوانه وار، دیوانه ای را دوست دارم که خصوصیاتش مثل من دیوانه است.
هر دو خندیدیم، نگاهم به باغ افتاد. نور باغ و چراغهای روشن خانه مشخص بود. به یاد خوابم افتادم. چشمهایم را بستم و سرم را پایین انداختم. فرساد جلوی پاهایم نشست و گفت: کبریا چه چیز تو را تا این حد رنج می دهد؟ تو از چه ناراحتی؟
نگاهش کردم، بغض گلویم را می فشرد. فریاد کشیدم. می خواستم عقده های دلم را خالی کنم نشسته بود و نگاهم می کرد. مرا در آغوش کشید و نوازش کرد. از او جدا شدم و گفتم: فرساد چرا مرا به خاطر خواسته های نامعقولم تنبیه نمی کنی؟ اگر ازدواج کرده بودیم شاید واقعاً من الان باردار بودم! امروز سه بار این مسأله عنوان شد و من هیچ کس را به اندازه ی خودم مقصر نمی دانستم خنده های من اعصابم را تحریک کی کرد در دلم خون گریه می کردم ولی بر لبانم خنده می دیدی. ای کاش این مسأله واقعیت داشت و استاد سمیعی دلش به این واقعیت خوش می شد نه با این امید که شاید باردار باشم. پس من گناهکار هستم که به خاطر خودخواهیم هنوز نتوانسته ام برای تو همسر باشم و عروسی لایق برای آنها. نتوانستم خودم را کنترل کنم. چنان گریه می کردم که فرساد قادر نبود آرامم کند.
به گوشه ی قایق پناه برد و مظلومانه به آسمان خیره شد. زیر نور مهتاب اشکهایش را دیدم. صورتش از اشک خیس شده بود. نمی دانستم چرا این قدر او را اذیت می کنم. ولی او در مقابل ناراحتی ها و خواسته های نابجای من هرگز از خود بی حوصلگی نشان نمی داد. آرام شدم. پشت به من کرد و با همان حال که به آسمان خیره شده بود، گفت: دلت باز شد؟ تمام درد و دل تو همین بود؟...
ولی نه، من دیگر کبریا را می شناسم. ته دل او صندوقچه ای است که کلیدش را گم کرده و یا شاید پنهانش کرده تا باز نشود. می دانم که آن صندوقچه برایت ارزش دارد ولی من آن را با تمام پر بودن و پوچ بودنش با تو و در اعماق دلت خواستم و می خواهم. اگر ما رسماً ازدواج کرده ایم، شاید این تقدیر ما بوده و خداوند آن را برایمان رقم زده. شاید اگر ما رسماً با هم ازدواج می کردیم، عشق جسمانی ما را در برابر عشق دلمان شکست می داد. من تازه قدر این عشق را فهمیده ام. شاید اگر ما رسماً ازدواج می کردیم، مدتی که پای تو در گچ بود به من ضربه جسمی وارد می شد و مرا تحت فشار قرار می داد و بین ما اختلافی پیش می آمد و یا بازگشتن تو به ایران برایم به منزله ی مرگ بود. در ضمن دوست ندارم زمانی پدر بشوم که تو به فکر ناراحتی من هستی از طرفی بیماری پدر ما را از وجود موجودی کوچک غافل می کند و او در بطن تو بدون توجه کافی پرورش می یابد. نه کبریا، من آن فرسادی که تو فکر می کنی نیستم. تو مرا نشناخته ای. صبر من زیاد است. کدام جوانی است که همسری مثل تو داشته باشد ولی نخواهد از زندگی مشترک لذت ببرد؟ به گفته ی خودت ما باید به یکدیگر اطمینان کنیم حتی اگر به اندازه ی دنیا بین ما فاصله باشد!
پس از شنیدن حرف تو تصمیم گرفتم تا کارهای تو در ایران به پایان نرسد، هرگز خود را صاحب عشق کامل تو ندانم. من هنوز نمی دانم داخل آن صندوقچه چیست؟
منظور فریاد را به خوبی درک می کردم، آرام گرفته بودم. خود را گناهکار می دانستم. اصلاً چرا از او خواسته بودم که رسماً با هم ازدواج نکنیم، پدر و مادر که از دنیا رفته بودند پس چه فرقی در زندگی ما می کرد؟!
او هرگز به آنها بی حرمتی نکرده و یاد و خاطره ی آنها را همیشه برایم زنده می کند. فرساد هنوز فکر می کند من به کامیار علاقه دارم و به خاطر او تن به ازدواج نداده ام. در شرایطی نبود که بتوانم با او صحبت کنم و او را متقاعد کنم که اشتباه می کند ولی جواب اشتباه خودم چه می شود؟ او به خواسته های نامعقول من احترام گذاشته بود. پس دیگر من چه حرفی برای گفتن داشتم. دیگر برای او مهم نبود که من چه تصمیم بگیرم. او مرا به امتحان گذاشته است و منتظر است که من دوباره پس از رسیدگی کردن به کارهایم در ایران برای همیشه پیش او بیایم و تازه آن وقت به قول خودش صاحب عشق کامل من شود.
هر دو بر روی قایق به خواب رفتیم. صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدیم. چه صبح قشنگی بود. به فرساد نگاه کردم و به او خندیدم. خنده ای بی رمق به من کرد و گفت: بهتر است تا دیرم نشده به خانه بازگردیم تا من به شرکت بروم. از قایق پیاده شدیم و به سمت خانه راه افتادیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)