فصل 28

تمام بدنم می لرزید. باید با پله برقی به طبقه بالا می رفتم، همراه وسایل به بالا حمل شدم و به سالن خروج رسیدم، دور تا دور شیشه بود، یک راه خروج وجود داشت. پشت شیشه ها افراد زیادی ایستاده بودند تا مسافران را بدرقه کنند، اما من هر چه نگاه می کردم آشنایی نمی دیدم، جلوتر آمدم، ناگهان چند شاخه گل رز جلوی پاهایم بر زمین افتاد، پشت شیشه عمه و استاد با کودکی زیبا ایستاده بودند. فرشاد و همسرش هم در کنار آنها بودند. لبخندی از شادی زدم ولی فرساد نبود، پیش آنها رفتم، از خوشحالی عمه را در آغوش گرفتم و گریه کردم، استاد سمیعی هم مرا در آغوش گرفت، وای که چقدر پیر و شکسته شده بود، با هلن دیده بوسی کردم. فرشاد هم فیلمبرداری می کرد. با او هم سلام و احوالپرسی کردم، چشمانم به دنبال فرساد می گشتند، دختر فرشاد را در آغوش گرفتم چه دختر شیرین و زیبایی داشت. عمه دستانم را گرفت، پرسیدم: عمه هنوز مرا دوست داری؟ همان طور که اشک می ریخت جواب داد: از همیشه بیشتر. متوجه شد که دنبال فرساد می گردم، همه به من خندیدند، استاد سمیعی چرخ وسایلم را می کشید. نمی دانم عمه مرا با خود کجا می برد، از محوطه ی سالن خارج شدیم. ناامید از این که فرساد نیامده است به دنبال آنها راهی شدم. چقدر محوطه زیبا بود، آن قدر دستپاچه بودم که به ساختمان فرودگاه دقت نکردم.
جوانی را دیدم که پشت بر ما، روی نیمکتی نشسته و سرش را در بین دستهایش گرفته و دسته گلی زیبا در کنارش دیده می شد.
عمه مرا جلوتر برد و گفت: فرساد بیا، کبریا رسیده است. فرساد سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد. آن قدر گریه کرده بود که من رنگ چشمانش را تشخیص نمی دادم. دسته گل را برداشت، بلند شد و به طرفم آمد لبخندی توأم با اشک به من زد و از سر تا پاهایم را برانداز کرد. گل را به من داد و مرا در آغوش کشید، گریه مجال نمی داد. فرشاد به دور ما می چرخید و فیلمبرداری می کرد. عمه، استاد و هلن برای ما دست می زدند. چند دقیقه ای در آغوشش بودم و هر دو با هم گریه می کردیم.
چقدر جای پدر و مادر در این لحظه های شاد خالی بود.
عمه و استاد سمیعی ما را از هم جدا کردند، تازه یادشان افتاده بود که گلهایشان را به من بدهند. از محبت آنها تشکر کردم و همه با هم راهی خانه شدیم.
عمه و استاد سمیعی، به من گفتند که اگر ناراحت نمی شوی، ما در ماشین فرشاد بنشینیم و تو در ماشین فرساد. می خواهیم شما دو تا با هم تنها باشید. من از خجالت سرم را زیر انداختم. هنوز دستپاچه بودم، صدای زیبای فرساد را شنیدم که به مادر و پدرش گفت: باشد، خوشحال می شویم . در ضمن من و کبریا چند ساعتی در خیابانها دور می زنیم و بعد به خانه می آییم. بهتر است شما بروید و استراحت کنید، ما خیلی حرف برای گفتن داریم.
عمه گفت: کبریا خسته ی راه است، ممکن است دلش نخواهد الان خود را خسته تر کند!
به عمه گفتم: نه من به اندازه ی کافی در هواپیما خوابیده ام، از نظر من اشکالی ندارد.
فرساد خوشحال شد، سوار ماشین شدیم و رفتیم، عجیب بود، من خوشحال بودم و می خندیدم اما فرساد از خوشحالی گریه می کرد.
ناگهان ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم او هم محکم دستم را فشار داد، چند بوسه به روی دستهایم زد و گفت: کبریا، دیگر حاضر نیستم حتی یک دقیقه تو را از خودم دور کنم. چه انتظار سختی بود اما به پایان رسید. خدا را شکر می کنم که تو را به من رساند. تمام امید من تو هستی. تا صبح در خیابانها با ماشین گشتیم و بیشتر نقاط شهر را به من نشان داد.
آخر ساختمان دانشگاهش را نشانم داد و گفت: مدتی است که از این جا فارغ التحصیل شدم و شکر خدا، کار بسیار خوبی هم دارم. آن قدر خوشحال بودم، که نمی دانستم چگونه ابراز کنم.
با هم به خانه برگشتیم. آرام و بی صدا به اتاقی که برایم مرتب کرده بودند. رفتم، خانه ی زیبایی داشتند، فرساد گغت: کبریا صبح همه جای خانه را نشانت می دهم، خانه ی فرشاد هم 50 متر با خانه ی من فاصله دارد. ما به هم نزدیک هستیم. فرشاد آن جا را خریده بود و من هم با کمک پدر و مادر موفق شدم این خانه را در نزدیکی خانه فرشاد بخرم.
این جا متعلق به توست و تو خانم این خانه هستی. فرساد برای آوردن آب میوه از اتاق خارج شد، من هم لباسهایم را عوض کردم. چند دقیقه بعد فرساد با دو لیوان آب میوه وارد شد به من خیره شد و با لبخندی گفت: کبریا چقدر زیبا شده ای؟!
روی تخت نشستم. آب میوه را به دستم داد و پایین تخت نشست، چقدر مهربان بود، اتاقم را با گلهای رنگارنگ و زیبا تزیین کرده بود. پرده های زیبایی آویزان کرده بود و تابلوهای قشنگی به دیوار نصب کرده بود. آب میوه را خوردیم و فرساد گفت: عزیزم اگر مایل باشی، باز هم با هم صحبت کنیم. دام نمی آمد خستگی ام را بروز بدهم. من روحیه ای خسته داشتم. ولی او شاداب و سرزنده بود. دستهایم را در دستهایش گرفت و از احساسش برایم تعریف کرد.
ناگهان عمه وارد شد؛ از خجالت خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم که عمه متوجه شد و فرساد هم محکم تر دستم را گرفت.
عمه خندید و گفت: راحت باش، سرخ شدم و یک دفعه بدنم داغ شد. طبق معمول گونه هایم قرمز شد. فرساد نگران پرسید: چه شده؟ نکند تب کردهای؟ چرا دستهایت یک باره داغ شد؟ از خجالت سرم را پایین انداخت. اشکهایم دانه دانه می چکید.
عمه دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت: چه شده دخترم از چه چیزی ناراحتی؟
فرساد گفت: ترا اذیت کردم؟ خسته ات کردم؟ متاسفم!
گفتم: نه چیزی نشده، از بس در ایران تنهایی کشیده ام؛ بی محبتی دیده ام و سختی بسیار به جان خریده ام، الان این محبتها برایم مانند رویا شده اند. ای کاش زودتر پیش شما می آمدم، شما به من خیلی محبت دارید.
خواهش می کنم، مرا بد عادت نکنید، من طاقت پذیرفتن این همه محبت و مهربانی را ندارم.
فرساد اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا از امشب من، مادر، پدر، فرشاد و همین طور هلن و دریا کوچولو در اختیار تو هستیم. به غیر از همه آنها، من در خدمت تو هستم و نوکریت را می کنم.
خنده ام گرفت، عمه گفت: کبریا حالا که فرساد را از نزدیک می بینی چه احساسی داری؟
ـ عمه جان هنوز باور نکرده ام که در جمع شما هستم. همه چیز برایم غیرقابل باور است.
ـ من می روم. شما هم سعی کنید، استراحت کنید صحبت کردن کافیست.
عمه رفت. حس کردم فرساد نمی تواند استراحت کند. او هم مثل من دستپاچه بود.
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم، رویم پتویی انداخت، بالای سرم ظرف آب گذاشت و پرسید روی تخت راحت هستی؟ تشک و متکایت خوب است؟
سعی کرده ام نرمترین تشک و بهترین تخت خواب را برای تو بخرم.
تشکر کردم، تخت دو نفره بود، با تعجب به آن طرف نگاه کردم، فرساد گفت: می فهمم در چه فکری هستی! من این اتاق را برای تو در نظر گرفته ام، ولی به امید خدا همین هفته با هم ازدواج می کنیم و دیگر این جا اتاق مشترک ما خواهد شد. البته اگر این جا را دوست نداری، اتاقهای دیگری هم هست که می توانیم هر کدام را که تو بخواهی مرتب کنیم. به هر حال فردا پس از دیدن خانه، خودت انتخاب کن هر جا که تو راحت باشی، من هم راضی و راحتم.
در ضمن کبریا، اگر شب کاری داشتی یا نیازی به چیزی داشتی، من در اتاق بغل می خوابم. خواب سبکی هم دارم. مرا بیدار کن و نگران من نباش. اگر کاری نداری دیگر مزاحمت نمی شوم.
گفتم: نه کاری ندارم و از تو ممنونم، پیشانی ام را بوسید. دستم را فشرد و اتاقم را ترک کرد. شروع کردم به گریه کردن، گریه من گریه ی خوشحالی بود، من لیاقت این همه مهربانی را نداشتم، فرساد چقدر مهربان و دوست داشتنی است. حیف که من اعصابم را به خاطر کامیار خورد کردم، به خود گفتم: من دیگر حق ندارم به او فکر بکنم. این جا همه چیز فرق کرده و من دیگر به فرساد تعلق دارم. پس باید فکرم ه به او تعلق داشته باشد.

فصل 29

صبح از نوازش دستی به روی موهایم چشمهایم را گشودم. بوی پدر و مادر می آمد، فرساد روبرویم روی تخت نشسته بود و عمه بالای سرم موهایم را نوازش می کرد. با شادی خندیدم. بلند شدم و عمه را محکم در آغوش گرفتم.
عمه گفت: اول دوش می گیری بعد صبحانه می خوری یا اول صبحانه می خوری؟
گفتم: هر چه که شما صلاح بدانید.
فرساد گفت: چون فرشاد، هلن و دریا کوچولو تا چند دقیقه ی دیگر به این جا می آیند، به نظر من بهتر است اول دوش بگیری تا خستگی و کوفتگی راه از تنت خارج شود بعد همگی سر میز صبحانه حاضر می شویم، چطور است؟ خندیدم و پذیرفتم.
پس از حمام، در اتاقم آماده می شدم، در زده شد و فرساد داخل شد، لبخندی گرم به روی لبانش نقش بست، احساس می کردم با هر لبخندی از شدت شور و خوشحالی اشک بر چشمانش حلفقه می بندد.
جلو آمد، صورتم را دقیق نگاه کرد، به چشمانم خیره شد و ابرویی بالا انداخت، دوباره بر دستانم بوسه زد و مرا به سمت پذیرایی برد، همه بر سر میز منتظر بودند.
استاد سمیعی با دست اشاره کرد که بیا و در کنار من بنشین. مرا بین خود و عمه جای داد، فرساد نگاهی از ناراحتی به عمه انداخت، عمه خندید جایش را به فرساد داد. آن قدر با من مهربان بودند که من، خجالت می کشیدم. متوجه شدم هلن با حساسیت عجیبی به من نگاه می کند. رفتارهای فرشاد با او خیلی خوب و مهربان بود. این دو پسر رفتارهاشان همانند پدرشان بود.
البته ناگفته نماند که عمه هم از وقتی که به کانادا آمده بود، خیلی مهربان و آرامتر شده بود.
پس از صرف صبحانه برخاستم تا میز را جمع کنم، فرساد دستم را گرفت و گفت: ابداً، شما در منزل کار نمی کنید کارها را ماری انجام می دهد. با تعجب گفتم: ماری؟ ماری کیست؟
ـ او خدمتکار و آشپز ماست. الان در آشپزخانه است. بلند شد، دست مرا گرفت و به آشپزخانه برد، ماری را نشانم داد، ماری مشغول درست کردن مقدمات ناهار بود. به زبان انگلیسی به ماری گفت: ماری ببین، نامزد قشنگ من از ایران به این جا آمده، آیا او را می پسندی؟
ماری دست از کار کشید و رو به من کرد، خندید و مرا در آغوش گرفت، به زبان خودشان به من تبریک و خوش آمد گفت. به هر دوی ما نگاه می کرد و با خنده اشاره هایی می کرد.
او زنی مسن، ولی زرنگ بود. بسیار چابک و زیبا. به طرز جالبی موهای سپیدش را در پشت سر جمع کرده بود و خیلی مرتب و تمیز مشغول طبخ غذا بود.
فرساد گفت: حالا که تا آشپزخانه آمدیم، بهتر است خانه را نشانت بدهم. آشپزخانه به شکل مستطیل بزرگی با دو در بود. یکی از درها رو به پذیرایی و دیگری هم به پشت خانه، محوطه حیاط باز می شد.
فرساد دستم را گرفت و دوباره به پذیرایی آمدیم، همه به ما می خندیدند، از کنار آنها رد شدیم، وارد اتاق زیبایی شدیم که به عمه و استاد سمیعی اختصاص داشت.
اتاقی با پرده های قهوه ای روشن و تور کرم رنگ با بوفه ها و تخت خوابی که در گوشه ی اتاق قرار گرفته بود، تناسب داشت. پنجره ای مشبک که از آن جا باغ پشت خانه دیده می شد. عکس پدر و مادر را در اتاق عمه دیدم. نزدیک شدم، عکس را برداشتم و بوسیدم. آهی کشیدم، فرساد عکس را از من گرفت. او هم به نشانه محبت بر عکس بوسه ای زد و آن را بر سر جایش گذاشت.
گفت: می خواهی جاهای دیگر خانه را هم نشانت بدهم؟ خندیدم، دوباره دستم را گرفت و راه افتادیم! اتاق فرساد در کنار اتاق عمه بود، وارد شدیم، اتاقی پر از شور و نشاط، عروسکها و حیوانات عجیب، غریب و زیبا که بر روی دیوارها نصب شده بود. بعضی از عروسکها واقعاً مسخره بودند ولی خنده دار و جالب. همه ی وسایل رنگ سفید و آبی داشتند. تخت سفید که حاشیه های آبی داشت و پرده ی تور سفید ساده که بیرون را زیباتر نشان می داد؛ میز تحریر فرساد با چراغ مطالعه ی آبی رنگ به رویش در گوشه ای قرار داشت. در کنار میز تحریر، کتابخانه فرساد که به رنگ سفید بود به چشم می خورد. در طبقه سوم کتابخانه عکس خودم را دیدم. همان عکسی که عمه به هنگام آمدن از من گرفت، تا برای فرساد ببرد. فرساد دست مرا گرفت و به کنار پنجره برد. چشمهایم را با دستانش بست و گفت: حالا از این جا با دقت به اتاق نگاه کن تا ببینی آیا چیزی توجه تو را جلب می کند یا خیر؟
آرام چشمانم را باز کردم، صدای کلید برق آمد، ناگهان در بالای در ورودی، تابلوی نقاشی شده خودم را دیدم. بسیار زیبا نقاشی شده بود، همان عکس روی کتابخانه نقاشی شده بود با این تفاوت که من آن را ایستاده در کنار کتابخانه منزل گرفته بودم، ولی در این تابلو آسمانی صاف و آبی در پشت من و گلهای زیبای صورتی و آبی در کنار صورتم نقاشی شده بود. از تعجب دهانم باز مانده بود؛ چهره ی نقاشی شده خیلی زیباتر از چهره ی من بود.
نور سبز و سفید که از دو طرف تابلو به آن می تابید زیباییش را چند برابر کرده بود. رو به فرساد برگشتم و گفتم: چرا؟ چرا؟ مرا این قدر دیوانه وار دوست داری؟ مگر من که هستم؟ به خدا من...انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، آن قدر دوستت دارم که حتی تو را با بهترینهای دنیا هم عوض نمی کنم. حاضر بودم خداوند چشمانم رابعد از یک بار که تو را دیدم، از من بگیرد. ولی تو را هرگز از من جدا نکند. در مورد این تابلو، باید بگویم که در تورنتو، نقاشهای زبر دست بسیار هستند، عکس تو را به آنها نشان دادم و خودم گل و آسمان را برای زمینه تابلو انتخاب کردم چرا که گل و آسمان نمادی است از زیبایی و پاکی، همان گونه که عشق ما باید پاک باشد. چند نقاشی از این عکس برایم کشیده شد ولی با هیچ کدام رابطه قلبی ایجاد نکردم.
در مورد این تابلو یکی از دوستانم گفت: نقاش معروفی را می شناسم که می تواند عین چهره و آن چه که تو می خواهی را برایت نقاشی کند اما پول زیادی می گیرد. با هم به دیدن او، جان گریچ رفتیم. گریچ نگاهی به عکس تو انداخت و گفت: سعی می کنم برایت تابلویی بکشم که حس کنی معشوقه ات در کنارت ایستاده است! خوشحال شدم و از او خداحافظی کردیم و تا زمان تحویل تابلو به آن جا نرفتم. روزی دوستم هریسون آمد و گفت: فرساد، من تابلو را دیدم، آماده است. برویم و آن را تحویل بگیریم. به من گفت: با تابلوهایی که قبلاً برایت کشیده بودند، قابل مقایسه نیست! خوشحال شدم. به کارگاه نقاشی جان گریچ رفتیم، با دیدن ما خندان مرا نگاه کرد و گفت: فکر می کنم که از نقاشی خوشت بیاید چون خودم خیلی راضی هستم. پارچه را از روی تابلو برداشت. وقتی نگاهم به تابلو افتاد چشمهایم را محکم بستم و باز کردم تا باورم شود که خواب نیستم. خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری نشود. واقعاً تو را در کنارم احساس کردم. با رنگهای زیبا روحی زنده در تابلو دمیده بود. از او تشکر کردم. پولها دست هریسون بود، با جان گریچ حساب کرد و با هم بیرون آمدیم. تمام راه نگاهم به چهره ی نقاشی شده ی تو بود و هریسون مجبور بود ماشین مرا براند.
هریسون پرسید: فرساد او را خیلی دوست داری؟ گفتم: هر وقت اعداد محدود شدند آن وقت می گویم او را به چه اندازه دوست دارم.
گفت: پس نامحدود است؟ و خندید. کمکم کرد تابلو را در اتاقم نصب کنم. همان روز پس از اتمام کار وقتی پدر، مادر، فرشاد و هلن تابلو را دیدند، بسیار خوششان آمد، هریسون از رفتارهای پدر و مادر وقتی تابلوی تو را دیدند، متعجب شده بود. وقت خداحافظی گفت: مایلم پس از رسیدن نامزدت به این جا، او را ملاقات کنم، تا ببینم او چگونه دختری است، که تو این قدر دیوانه وار دوستش داری!
فرساد دوباره گفت: هر شب به وقت خواب، مدتها با نقاشی تو حرف می زدم و درد و دل می کردم.
تصویر تو را در آسمان پاک نگاه می کردم. به هر حال کبریا همه چیز من تو شده ای. نگاهم کن و بگو مرا شایسته خودت می دانی؟ آیا من لیاقت عشق تو را دارم؟ آیا می توانم آینده ی شیرینی برایت بسازم، تا همه سختی های گذشته ات را در آن فراموش کنی؟ آیا می توانم ذره ای جای پدر و مادرت را پر کنم تا دیگر غصه ی فراغشان را نخوری؟
نگاهش کردم، نگاهش به نگاههای پدر شبیه بود، گفتم: فرساد، من واقعاً نمی توانم، جواب محبتها و مهربانی های تو را بدهم. م هم تو را دوست دارم، ولی من تازه اول راه عاشقی هستم.
لبخند زیبایی بر لبانش نشست و گفت: از خداوند می خواهم که در کنار من خوشبخت ترین زن روزگار باشی، صدای در آمد. عمه وارد شد و پشت سر او استاد سمیعی آمد. در را بستند. عمه گفت: کبریا جان اگر فرساد تو را اذیت کرد به خودم بگو تا با هم حسابش را برسیم.
عمه را بوسیدم، چقدر رفتار عمه تغییر کرده بود. با عمه روی تخت نشستیم. استاد سمیعی روی صندلی نشست و فرساد ایستاد. عمه گفت: کبریا جان، بهتر است ما چهار نفر با هم کمی صحبت کنیم.
پس از چند دقیقه سکوت، استاد سمیعی گفت: کبریا جان، من و عمه تو را برای فرساد رسماً خواستگاری می کنیم، می دانم که این مراسم خیلی ساده اجرا می شود ولی بهتر است بدانی که من تا چند روز دیگر باید دوباره به بیمارستان بازگردم، تا تحت مراقبت باشم.
فرشاد عمه را صدا می زد، عمه عذرخواهی کرد و گفت: تا دقایقی دیگر باز می گردد. وقتی عمه از اتاق بیرون رفت، استاد گفت: کبریا جان، عمه ات از وضع من بی اطلاع است اما تو بیماری مرا می دانی. متأسفانه، من حال خوبی ندارم و نمی دانم تا کی زنده ام، دلم می خواهد زودتر شاهد ازدواج تو و فرساد باشم. از این که تصمیم گرفتی همسر فرساد بشوی خیلی خوشحالم و امیدوارم فرساد همسر خوبی برای تو باشد.
فرساد آرام کنار من نشست، می دانست که به او وعده ی ازدواج داده ام، ولی باز در چهره اش کمی شک و تردید به چشم می خورد. حواسش به حرفهای استاد بود. ولی به من نگاه می کرد تا عکس العمل مرا ببیند.
استاد گفت: حقیقت این است که فرساد از گذشته تو و کامیار باخبر است. با آمدن نام کامیار یکه خوردم، احساس تنفر و انزجار تمام وجودم را گرفت.
دلم نمی خواست، دیگر حتی نام او را بشنوم، عمه وارد شد و گفت: فرشاد و هلن خداحافظی کردند اما شب به این جا می آیند، نخواستند مزاحم ما باشند.
گفتم: عمه جان، چه مزاحمتی؟ می گفتید بیایند. یک وقت از من ناراحت نشوند؟ فرساد خندید و گفت: کبریا این جا همه با هم راحت هستند و با یکدیگر تعارف ندارند. مطمئن باش که ناراحت نمی شوند.
خیالم راحت شد، استاد گفت: خوب کبریا جان منتظر جواب تو هستیم.
گفتم: حالا که باید جواب بدهم، بهتر است مسائلی را عنوان کنم تا بعدها برای کسی سوء تفاهم پیش نیاید. متأسفانه من خانه را اجاره نداده ام، ماشین را نفروخته ام و به هیچ یک از وسایل خانه هم دست نزده ام.
فرساد نگران مرا نگاه کرد، عمه پرسید؛چرا کبریا؟ مگر تو قصد داری که برگردی؟
صورت فرساد قرمز شد، بلند شد و در کنار پنجره ایستاد. با عصبانیت موهای سرش را با دست شانه می کرد، پرسید: کبریا، عزیزم، منظور تو از بیان این حرفها چیست؟
سرم را به زیر انداختم و گفتم: متأسفانه من یک کار اشتباه انجام داده ام.
استاد گفت: چه اشتباهی، ممکن است برای ما هم توضیح بدهی. اگر می خواهی فقط به عمه ات بگو؟
سرم را بلند کردم و به استاد نگاه کردم. منظورش را خوب می فهمیدم.
فرساد گفت: کبریا من تو را به عنوان همسر انتخاب کرده ام، دیگر برای من چه فرقی می کند که اشتباهت را فقط مادر بشنود یا همه ما و اصلاً شاید از نظر من اشتباهی نباشد.
عمه با اشاره به فرساد گفت: سکوت کن، بگذار کبریا حرف بزند.
گفتم: خوشبختانه من همیشه با پاکی و صداقت زندگی کرده ام و به شخصیت و اصالت خودم ضربه وارد نکرده ام و همیشه پاکدامنی خود را حفظ کرده ام. عمه نفسی کشید. گفتم: اما اشتباهم این است که متأسفانه من پول زیادی را به کامیار قرض داده ام و فکر کنم این پول دیگر به من باز نگردد. از او دو فقره چک دارم که با خود آورده ام و در آخر می خواهم بگویم که چند ماه دیگر اولین سالگرد فوت پدر و مادرم است و من نمی خواهم مراسم سالگرد آنها را در غربت برپا کنم. می خواهم در کنارشان باشم، می دانم که منتظر من هستند.
فرساد دستپاچه گفت: از نظر من اصلاً مهم نیست که آن پولها را از او پس بگیری، چون احتیاجی نداری، فقط مسأله ی خانه و ماشینت می ماند. که آن هم می توانم برایت وکیل بگیرم تا تمام کارها را انجلم دهد. در مورد مراسم سالگرد دایی و زندایی هم قول می دهم برای آنها بهترین مراسم یادبود را برگزار کنم تا تو هرگز فکر نکنی که این مراسم در غربت برگزار شده است، چطور است؟ اگر موافقی دیگر مشکلی نداریم.
خندیدم و گفتم: فرساد، من می دانم که تو از هیچ محبتی به من دریغ نمی کنی، ولی پولی که من از او طلب دارم، کم پولی نیست. از طرفی با چه اطمینانی وکیل بگیرم تا خانه و ماشین را بفروشد، من در آن خانه اسنادی دارم که باید فقط خودم به آنها رسیدگی کنم.
فرساد گفت: اما من دیگر نمی توانم...سرش را پایین انداخت و شروع کرد به قدم زدن.
عمه گفت: فرساد، پسرم، بهتر است منطقی باشی. کبریا درست می گوید. راستی کبریا، چه مبلغ پول به کامیار داده ای؟
با مکثی کوتاه گفتم: متأسفانه ده میلیون تومان وجه نقد.
عمه و استاد سمیعی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. فرساد گفت: مگر چقدر است؟ بیشتر از حقوق 6 ماه من؟
استاد گفت: به هر حال کم پولی نیست، اگر کبریا بخواهد آنها را ببخشد بهتر است به خیریه ببخشد تا آن مرد! پس باید تکلیف این پول روشن شود.
فرساد با ناراحتی از اتاق خارج شد. گفتم: متأسفم، من کار اشتباهی انجام دادم، آن را می پذیرم و سکوت کردم.