فصل 26
از خواب بیدار شدم، ساعت چهار بعد از ظهر بود. سرم را از روی قالی برداشتم. صورتم درد می کرد، با سردردی که داشتم روبروی آینه ایستادم. یک طرف صورتم کبود شده بود، تازه یادم افتاد که دیشب چه بر سرم آمده بود. گرسنه بودم خود را به آشپزخانه رساندم، کمی شیر خوردم تا جان بگیرم.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. کسی حرف نمی زد. محکم گوشی را کوبیدم. دوباره صدای زنگ بلند شد، گوشی را برداشتم و محکم فریاد زدم؛ از جانم چه می خواهی چرا مزاحمم می شوی؟ با تعجب صدای فرساد را شنیدم؛ از من پرسید: کبریا، عزیزم، چه شده است؟ تصمیم داشتم، به دنبال تو به ایران بیایم. از دیشب تا الان شاید صد بار بیشتر تماس گرفتم ولی جواب نمی دادی! بر سرت چه بلائی آمده؟ چرا فریاد می کشی؟ چرا گریه می کنی؟ چه خاکی بر سرم ریخته شده؟
گریه مجال نمی داد تا با او صحبت کنم، بریده بریده گفتم: فرساد دلم از زندگی گرفته، دلم می خواهد بمیرم.
نگران پرسید: کبریای من چه شده؟ دارم می میرم تو را به خدا بگو، به من بگو چه شده؟
خودم را کنترل کردم، در دل گفتم او تقصیری ندارد که نگران من باشد! گفتم: هیچ چیزی نیست، تلفن تا امروز صبح خراب بود. از صبح تا به حال هم دلم برای مادر و پدر تنگ شده، احساس دلتنگی و افسردگی شدیدی می کنم! دلم می خواهد پیش آنها بروم.
فرساد با ناراحتی گفت: کبریا چه کنم تا پیش تو باشم و با تو همدلی کنم؟ می خواهی به ایران باز گردم. جداً تصمیم گرفته بودم که بیایم تا در انجام کارها کمکت کنم که زودتر پیش ما بیایی. پدر خیلی دوست دارد ازدواج ما را زودتر ببیند.
سکوت کردم و گفتم: فرساد، سعی خواهم کرد تا آخر اردیبهشت ماه در کنار شما باشم قول می دهم.
عزم خود را جزم کردم، من دیگر به این جا تعلق نداشتم، به فرساد گفتم: استاد حالشان چطور است؟
فرساد مکثی کرد و گفت: کبریا، عزیزم. زیاد حال خوشی ندارد. دکترها رژیم او را قطع کرده اند و در منزل و در کنار ما است؛ جواب آزمایشهای او تا آخر هفته ی آینده مشخص می شود و من جواب آزمایش را به تو می گویم. خوب کبریا جان حالت بهتر شد؟ راستی مادر و فرشاد برایت دعوت نامه تنظیم کرده اند، به زودی با پست سفارشی به دستت خواهد رسید.
آهی کشیدم و گفتم: ممنون؛ تلفن شما امیدی دوباره به من داد. فرساد از تو ممنونم، به همه سلام مرا برسان. دیگر وقت تو را نمی گیرم.
تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم اما کسی صحبت نکرد. سیم تلفن را کشیدم. دیگر خیالم راحت بود، فرساد این روزها تماس نمی گیرد. حال خوشی نداشتم، شام مختصری خوردم، و با خوردن یک قرص مسکن به خوابی سنگین فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم تا آمدن و رسیدن دعوتنامه کارهای دیگرم را انجام بدهم. دیگر آهی در بساط نداشتم، بیشتر پولهایم را کامیار گرفته بود، از اسم او هم متنفر شده بودم، در حدود پانزده میلیون تومان از او طلب داشتم، بابت پنج میلیون تومان آن از او چک یا رسیدی نداشتم ولی خوشحال بودم که حداقل بابت ده میلیون دیگرش به حرفم گوش نداد و به من چک داد. تاریخ چک برای ابتدای تابستان بود.
برای اولین بار در دلم او را لعنت کردم. صورتم درد می کرد، سیلی محکمی به صورتم زده بود، از کیمیا کینه به دل گرفتم و او را مسبب تمام بدبختیهام دانستم.
دو روزی از منزل خارج نشدم تا جای کبودی محو شود، پس از دو روز تلفن را وصل کردم، شب فرا رسید، روبروی پنجره ایستادم. چه بهار قشنگی بود ولی در دلم پر از غوغا بود.
یعنی الان کامیار با کیمیا چه می کرد؟ مثلاً امروز قرار بود صبح برای خرید حلقه برویم، ظهر وسایلش را به منزل من بیاورد و بعدازظهر هم می رفتیم که پیوند ازدواج را ببندیم و زندگیمان را آغاز کنیم.
چه دختر ساده و بی دست و پایی بودم. چقدر بی سیاست و احمق بودم، چه کسی به پای چنین مردی می سوخت؟ چه کسی به پای او می نشست و جوانی خود را حرام می کرد؟ چه کسی آن قدر برای او خرج می کرد که من کردم؟ حقم بود. بهای سادگی من باید این گونه پرداخت می شد. باید بیشتر از اینها تنبیه می شدم، آن قدر به سادگیم خندیدم که دست هایم چنگ شده بود.
دلم می خواست، آنقدر به کامیلر سیلی می زدم تا قلب سوخته ام از درد بایستد. به طرف عکس پدر و مادر رفتم، بلند بلند فریاد زدم و به آنها گفتم: دیگر دوستتان ندارم، دیگر نمی خواهم یادتان کنم، این حق من نبود، تنهایی و آوارگی حق من نبود، پدر! چرا وقتی عاشق شدم، سیلی به صورتم نزدی؟ مادر چرا مرا از دیدن او منع نکردی؟ من که صلاح خود را نمی دانستم، چرا دست و پایم را در خانه نبستید تا این عشق شوم از سرم بیرون رود؟ چرا به دادم رسیدید و مرا به بیمارستان بردید که دوباره به زندگی کردن وادار شوم؟ باید در اتاقم می مردم. باید آن شیطان را خبر نمی کردید تا دوباره مرا فریب دهد، حالا کجائید؟ چرا مرا تنها، با این همه سختی رها کردید و رفتید؟ چرا ما را با خودتان نبردید تا ما هم با شما بمیریم؟ حداقل عشق ما در یک نقطه پاک به خاک سپرده می شد.
اشک می ریختم و فریاد می کشیدم. دیگر اختیارم را از دست داده بودم، عکس را برداشتم و روی زمین نشستم مثل انسانهای ناامید، آرام دستم را روی عکس پدر کشیدم و گفتم؛ پدر، قشنگم،امیدم، ای کاش سیلی به صورتم می زدی، اگر تو مرا سیلی می زدی بهتر بود تا مرا در خیابان آن هم پیش چشم دشمنم سیلی بزنند. اگر تو مرا می زدی باز خریدارم بودی، دردم را مرهم می گذاشتی. مادر، اگر مرا از دیدن او منع می کردی، الان مجبور نبودم تک و تنها و با وحشت از این که او دوباره بیاید ، روزها و شب ها را سپری کنم.اگر شما مرا ب بیمارستان نمی رساندید و در اتاق می مردم، بهتر از این بود که حالا این گونه روزی صد بار بمیرم و دوباره زنده شوم. هیچ انگیزه ای برای ادامه این زندگی ندارم. تلفن زنگ زد، اشکهایم را پاک کردم، گوشی را برداشتم، پونه بود؛ گفت: سلام کبریا!...سلام
ـ حالت چطور است، چرا صدایت گرفته؟ مثل این که گریه کرده ای؟
ـ به حال شما چه فرقی می کند؟ که من شاد باشم و یا گریه کرده باشم؟
ـ این مسأله را فراموش کن. من و مادر و پیمان می خواستیم برای احوالپرسی مزاحم شویم.
ـ پونه جان باور کن الان حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم من از آن شب به بعد مرده ام.
ـ خواهش می کنم. پیمان که با تلفن دیگری حرفهای ما را گوش می داد وسط حرف پونه پرید و گفت: کبریا خانم، ما فقط قصد احوالپرسی داریم. هیچ نیتی نداریم، فقط می خواهیم به شما سری بزنیم.
پونه گفت: کبریا، پیمان آن قدر نگران حالت بوده که این چند روز وقتی به تو تلفن می کرده، نمی توانسته با تو صحبت کند. او هم حال خوبی ندارد، در ضمن میهمان، حبیب خداست ما را بپذیر.
دیگر نمی توانستم چیزی بگویم، و قرار شد نیم ساعت دیگر در خانه ی ما باشند.
چراغ را روشن کردم، خواستم عکس پدر و مادر را سر جایش بگذارم که چیزی نظرم را جلب کرد، پاکت نامه ی فرساد، عکس فرساد از وسط دو نیم شده و نامه اش مچاله شده بود. آنها را برداشتم ورق را صاف کردم و عکس را در کنار هم قرار دادم. همان عکسی بود که دوستش داشتم. آن را محکم روی قلبم فشار دادم، انگار امیدی در قلبم جوانه زد. آنها را مرتب پشت قاب عکس قرار دادم حتماً کار کامیار بوده چون عمه هرگز با نامه و عکس پسرش چنین نمی کند. پس آن شب قبل از رفتن به میهمانی وقتی کامیار پائین منتظر من بود و صدائی از او نمی شنیدم متوجه عکس و نامه شده نامه را باز کرده و عکس را دیده و آن را خوانده.
لبخندی برای بیچارگی او زدم، من چیزی را نباخته بودم. بلکه او زندگیش را بر باد داده بود. کمی میوه آماده کردم، زنگ در به صدا درآمد، آنها یا یک دسته گل زیبا و کیک کوچک وارد شدند. حسابی مرا شرمنده کرده بودند.
به محض ورود پیمان به صورتم نگاه کرد و با ناراحتی گفت: خدا ذلیلش کند، با صورت تو چه کرده است. او چگونه جواب خدا را خواهد داد؟ آن از برخوردی که با شما داشت و این هم از آثار محبت های او.
گفتم: هر چه بود گذشت. بهتر است دیگر آن شب را فراموش کنیم.
از آنها پذیرایی کردم، حس می کردم مادر پیمان فقط برای احوالپرسی به منزل ما نیامده.
گفت: خداوند پدر و مادرتان را رحمت کند، زن و شوهر نمونه ای بودند، حالا تو می خواهی چه کنی؟ با این مسأله ای هم که برایت اتفاق افتاده فکر نمی کنم تنهایی و گریه کمکی به حال تو کند. تو احتیاج به یک همدم و همدرد داری. راستی از خانم و آقای سمیعی چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم: کسی جز خودم مقصر نیست، عمه و استاد سمیعی به کانادا رفته اند، استاد سمیعی حال خوبی ندارد و ممکن اسن من هم به زودی به آنها ملحق شوم، ولی یک مشکل...
پیمان وسط حرفم پرید و گفت: یعنی برای زندگی به آن سوی دنیا می روید؟ مگر زندگی در ایران چه مشکلی دارد؟
گفتم: برای ادامه زندگی، شاید به ایران برگردم اما به خاطر استاد سمیعی هم که شده باید به آنجا بروم. بهتر دانستم که موضوع ازدواجم با فرساد را به آنها نگویم چون ممکن بود برایم مسأله ساز شود.
مادر پیمان گفت: می دانی چقدر باید هزینه بکنی؟ آن هم آیا ایشانخوب بشوند یا نشوند.
از رک بودن مادر پیمان ناراحت شدم و گفتم: من که بیش از این ها پول از دست داده ام، ولی امیدوارم که استاد خوب بشوند. من برای دیدن ایشان می روم. چون استاد برای من مرد نمونه و عزیزی هستند و جای پدرم برایم تصمیم می گیرند.
پیمان گفت: از حرفهای مادرم ناراحت نشوید. ایشان با پونه هم همین طور صحبت می کنند. شما هم برای او مثل پونه هستید.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، ولی کسی جواب نداد. بازگشتم و سر جایم نشستم. انگار به غیر از پیمان فرد دیگری هم نگران اوضاع و احوال من هست!
ـ متأسفانه، نمی دانم چه کسی با منزل تماس می گیرد!
پیمان گفت: کامیار از همین امشب برای اجرای کنسرتهایش راهی اصفهان می شود، بعد از آن در شیراز و بعد در کرمان و شهرهای مجاورشان کنسرت دارد. بهتر است، شما هم دیگر به او فکر نکنید. او مدتها است که آلوده الکل شده و ممکن است که آمادگی گرایش به هر چیز دیگر را هم داشته باشد.
ـ دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست؛ خوشبختانه ما لقمه ی یکدیگر نبودیم. ولی یک مشکل در پیش رو دارم و آن این است که من از او ده میلیون تومان طلب دارم. البته چک که تاریخ نقد آن اول تابستان است از او دارم. شما فکر می کنید می توانم به پولم دست پیدا کنم؟
پیمان و مادرش با تعجب به من نگاه کردند، پونه گفت: کبریا، تو با چه اطمینانی این مبلغ را در اختیار او گذاشتی؟ چرا با کسی مشورت نکردی؟
ـ متأسفانه خیر و نگران هستم که دیگر نتوانم این پول را پس بگیرم، تمام آن سهم الارث خودم بود. البته پنج میلیون تومان دیگر هم برایش تلفن همراه خریدم و بسیاری از بدهی هایش را پرداخت کردم، البته تلفن همراه را به او هدیه کردم ولی بابت مابقی این طلب، رسیدی از ایشان ندارم.
آنها مرا با تعجب نگاه می کردند اضافه کردم و متأسفانه دیگر آهی در بساط ندارم، می دانم که مقصر خودم هستم و سادگی کرده ام، این ها همه تاوان سادگی های من است و دیگر نمی دانم چه باید بکنم؟
پیمان گفت: می دانم که او خانه اش را اجاره داده و از آن جا رفته.
مادر پیمان گفت: کبریا، باید تا تاریخ وصول چک صبر کنی. خدا را چه دیدی، شاید پولها را به تو بازگرداند، اگر آنها را باز نگرداند، آن وقت می توانی قانونی اقدام بکنی.
از مسائل و مراحل چک اصلاً آگاهی نداشتم، گفتم: امیدوارم که طلب مرا بپردازد تا دوباره مورد لعن و نفرین من قرار نگیرد، من فعلاً درآمدی ندارم، دلم هم نمی خواهد بخشی از این خانه را اجاره بدهم.
مادر پیمان گفت: تو مجبوری فقط ازدواج کنی.
ـ تا ببینم خدا چه می خواهد. دیر وقت شده بود، آنها آماده رفتن شدند. پونه به من گفت: کبریا در این خانه به این بزرگی تنهایی نمی ترسی؟
خندیدم و گفتم: من دیگر به تنهایی و مشکلاتش عادت کرده ام، خانه ی ما هر چقدر هم بزرگ باشد، به بزرگی امارت شما نیست که ترس زیادی دارد.
خواهر و برادر یکدیگر را نگاه کردند و بعد به من خندیدند. مادرشان از در خارج شد. پونه آرام گفت: کبریا آن روز را فراموش کن. از این اتفاق ها ممکن است برای هر کسی پیش بیاید، هر چه بود از این اتفاقی که برایت افتاد بهتر بود و خداحافظی کردند و رفتند.
از حرفهای پونه بدم می آمد من هرگز با حرفهایم کسی را آزار نمی دادم. ولی او براحتی نیش می زد. در مجموع خوشحال شدم از این که به دیدنم آمده بودند و مرا از تنهایی در آورده و حداقل مدتی به این زندگی فکر نمی کردم. به اتاقم رفتم، جعبه ی پس اندازهایم را آوردم با پولها و طلاهایی که داشتم، می توانستم برای عمه و خانواده اش کادو بخرم و بلیط تهیه کنم. دلم نمی خواست به سهام هایی که برایم باقی مانده بود دست بزنم. همه چیز را جمع کردم. وقت خواب به بی وفا بودن کامیار اندیشیدم، این که با کدام وجدان به اصفهان پا گذاشته و با کدام پشتوانه می خواهد کنسرتش را اجرا کند؟ آیا کیمیا می تواند برایش پشتوانه ای گرم باشد؟ آیا با این عملکرد، عاقبت هر دو آنها ختم به خیر است؟ با این افکار به خواب رفتم.
در خواب پدر و مادرم به دیدنم آمدند؛ هر دو نگران و ناراحت؛ مادرم صورتم را نگاه می کرد و اشک ریزان مرا می بوسید، پدر از فرط ناراحتی سرش را پائین انداخته و زیر لب چیزی گفت. بعد به طرفم آمد و گفت: چرا بیخودی دلخوری؟
حالت خوب می شود، کمی به خودت بیا، اگر تو به دیدن ما نیایی، ما هم دیگر به دیدارت نمی آییم. همه چیز درست می شود این قدر گریه نکن، خدا را خوش نمی آید. اهل صبر باش که در نزد خدا پسندیده تر است.
پدر دستی بر سرم کشید و گفت: من هیشه به وجود تو افتخار می کردم، تو دختر من هستی، پس باید صبور و بردبار باشی. راستی، حال سمیعی چطور است از او خبر داری؟ به پدر گفتم: فرساد می گوید حالش خوب نیست.
پدر سرش را دوباره پایین انداخت و گفت: پس او هم اهل بهشت شده است.
از پدر پرسیدم مگر شما در بهشت هستید؟
مادر به پدر لبخندی زد و از خواب پریدم. چه خواب زیبایی بود. آنها مرا فراموش نکرده بودند. هر گاه قلباً از چیزی ناراحت می شدم، به خوابم می آمدند و دست نوازش بر سرم می کشیدند.
آنها هم از وضع من باخبرند! تصمیم گرفتم پنج شنبه بر سر مزار آنها بروم. با صدای اذان بیدار شدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم، پس از نماز برای سلامتی استاد سمیعی دعا کردم. منظور پدر از پرسیدن حال استاد سمیعی چه بود؟
فصل 27
صبح سه شنبه صدای در منزل آمد، در را گشودم، پستچی بود. پاکتی به دستم داد و من هم انعامی به او دادم و در را بستم، خوشحال بودم پاکت را به سینه ام گرفتم و چند بوسه روی آن زدم. از طرف عمه بود روی پلکان حیاط نشستم و آن را باز کردم، تمام اوراق دعوتنامه را چک کردم. همه کپی بود، تعجب کردم. چند قطعه عکس و یک ورقه نامه هم بود فرساد در نامه نوشته بود:
به نام خدای مهربان
" سلام خوب من، سلام عزیز تنهای من، امیدوارم حالت خوب باشد و هیچ وقت صدای قشنگت را غمگین نشنوم و هرگز صورتت را غمگین نبینم. کبریای زیبای من، دیگر وقت فراغ تمام شده و به امید خدا شاید بتوانم تو را به زودی ببینم. همه برای دیدنت، ثانیه شماری می کنیم. حتی پدر که دیگر سلامتی گذشته را ندارد.
فرشاد از یکی دوستان صمیمی اش که در سفارت کار می کند، درخواست کرد، به خاطر حال پدر برای تو زودتر ویزا تهیه کنند. اصل مدارک را به سفارت و یک کپی آن را برای تو فرستاده ایم، اگر زرنگی کنی می توانی تا آخر هفته ی آینده به ما بپیوندی. همسر فرشاد هلن هم مشتاق دیدار توست و دریا هم بزرگ شده و دوست دارد تو را از نزدیک ببیند. نمی دانی که چقدر خوشحالم از این که میایی. شاید موجهای روی ورق را ببینی، همه اش اشک شادی من است. نمی دانم وقتی که تو را از نزدیک می بینم، چه حالی به من دست می دهد. شاید از عشق تو بمیرم. آن قدر پدر و مادر از تو تعریف کرده اند، که همه منتظریم که یک فرشته را ببینیم، کبریا وقتی که نامه به دست تو رسید، معطل نشو و از فردایش دنبال کارها برو. نگران هیچ چیز نباش. در ضمن می خواستم برایت پول بفرستم. ولی گفتم هر وقت آمدی این جا با هم حساب می کنیم. آن که همیشه دوستت دارد.
فرساد.
نامه را چند بار بوسیدم و خنده بر لبانم نشست. چه جالب با من سخن گفته بود. تصمیم گرفتم فردا به سفارت بروم. عکسها را یکی یکی نگاه کردم، همه با هم عکس انداخته بودند، در یکی از عکسها هلن و دریا یک طرف ایستاده بودند، عمه و استاد نشسته بودند و آن طرف فرساد ایستاده بود با دسته ای گل که زیر آن همان چوبی که رویش قطعه شعر حافظ نوشته شده بود و مثل همیشه می خندید. پشت نامه نوشته شده بود: کبریای عزیزم جای تو را با گل و یادگاریت پر کرده ام، تا خودت بیایی.
خیلی شاد بودم. فکر می کردم برای سفر هفته ی آینده وقت کمی دارم، نه خرید کرده ام و نه آماده شده ام. چهارشنبه صبح به سفارت رفتم، مصاحبه بدون وقت قبلی انجام شد. میان مدارکم، اوراق پزشکی استاد سمیعی هم قرار داشت. حتماً به خاطر آن مرا در اولویت قرار داده بودند. مرا راهنمایی کردند، گفتند که سه شنبه برای تحویل ویزا و گذرنامه ام مراجعه کنم و گفتند شما بلیط را تهیه کن، بعد بیا و مدارک را ببر.
خوشحال به خانه برگشتم، ظهر بود، عصر می خواستم برای تهیه پول تعدادی از سکه ها و طلاهای اضافی ام را بفروشم. بعد از ناهار بیرون رفتم و همه را به پول تبدیل کردم. شب به خانه بازگشتم شام خوردم و به فرساد تلفن کردم.
عمه جواب داد: به او سلام کردم، عمه از خوشحالی فریاد می کشید. گزارش کار روزانه ام را برایش شرح دادم. گفت: پس انشاا... تا آخر هفته به ما ملحق می شوی. عمه گفت: فرساد، استاد را دوباره به بیمارستان برده است و باز می گردد، هر وقت به منزل رسید می گویم که با تو تماس بگیرد. با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نمی داد. چند لحظه گوشی را نگه داشتم، ولی باز هم صدایی نمی آمد، صدای عبور و مرور ماشین ها را می شنیدم. ولی هر که بود صحبت نمی کرد. روی مبل خوابم برد. تلفن زنگ زد. بیدار شدم ساعت حدود 2 صبح بود. گوشی را برداشتم، فرساد بود گفت: سلام کبریای خوبم، ببخشید می دانم دیر وقت است که با تو تماس گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. گفتم شاید به خاطر من بیدار بمانی اما انگار خواب بودی.
گفتم: اجازه بده من هم حرف بزنم، سلام.
خندید و گفت: نمی خواهم خواب از چشمان قشنگت بپرد، چون شنیده ام هفته ای پر کار جلوی رو داری؟
با شادی و شیطنت گفتم: بله، انگار لحظه ی فراق تمام شده است و من هم خواب از چشمانم پریده است.
خندید و گفت: پس بهتر است با هم صحبت کنیم. حدود یک ساعت صحبت کردیم. پرسیدم فرساد جواب آزمایش های استاد سمیعی چه شد؟ امروز در سفارت ورقه های پزشکی استاد را در بین مدارکم دیدم.
فرساد گفت: نمی خواستم ترا ناراحت کنم. ولی پدر به سختی بیمار است، دکترها قطع امید کرده اند، مجبور شدیم برای این که تو زودتر برسی از پرونده های پدر هم کمک بگیریم.
ـ یعنی بر سر استاد چه آمده است؟
ـ مادر خبر ندارد.
ـ خود استاد چطور؟
ـ در این جا رسم است بیماری را تا حدی که بیمار بتواند به سلامتی اش، کمک کند، به او خبر می دهند و پدر از بیماریش خبر دارد.
ـ مگر بیماری استاد چیست؟
ـ تحمل کن، بیا این جا تا از نزدیک با هم صحبت کنیم، دانستن بیماری پدر در این هفته روحیه ات را خراب می کند. من دوست دارم تو را شاد و سرحال ببینم.
ـ خوب تا این جا فهمیده ام، از این جا به بعد دانستنش برایم ضروریست. پس بهتر است بگویی؟
ـ پس قول بده ناراحت نشوی. چون تو به اندازه ی کافی سختی کشیده ای.
ـ سعی می کنم، ولی قول نمی دهم.
ـ متأسفانه پدر سرطان ریه دارد، با عمل جراحی که قسمتی از شش هایش را برداشتند حالش کمی بهتر شد اما دوباره بیماری به سراغش آمده است. به خاطر همین می خواهد که ازدواج ما را زودتر ببیند. البته من معتقدم تا خداوند نخواهد، برگی از روی درخت بر زمین نمی افتد و امیدوارم که پدر سلامتی اش را به دست آورد.
آهی کشیدم و گفتم: خیلی ناراحت شدم، از خداوند می خواهم که هر چه زودتر او را شفا بدهد.پس دیگر مزاحم نمی شوم، تا شما را ببینم. فرساد گفت: تا آمدنت باز هم ، من با تو تماس می گیرم. از همدیگر خداحافظی کردیم.
از فرط ناراحتی خوابم نمی برد. چرا استاد به این روز افتاده بود؟ بلند شدم وضو گرفتم به نیت سلامتی استاد نماز شب خواندم و پس از نماز صبح، راهی بهشت زهرا شدم، بر سر مزار پدر و مادر قرآن و دعا تلاوت کردم. از پدر و مادر اجازه گرفتم به نزد عمه و خانواده اش بروم. حس می کردم آنها در قید حیاتند.
از شبی که خواب آنها را دیده بودم، روزگارم بکلی عوض شده بود به خانه برگشتم. آن روز حوصله ی انجام هیچ کاری را نداشتم. شنبه رسید، صبح به یکی از دفاتر فروش بلیط هواپیما رفتم، اولین پرواز را خواستم، باید از کشور دبی به کانادا می رفتم توقف در دبی سه ساعت بود، ولی در کشورهای اروپائی این توقف یک روز طول می کشید. بعد از تهیه بلیط با خوشحالی به خریدن سوغاتی مشغول شدم و کادوهای زیبایی گرفتم و برای خودم هم چند دست لباس خوب خریدم. پنج شنبه شب عازم بودم و جمعه شب یا شنبه صبح به آن جا می رسیدم. چه روز خوبی بود، چون در تعطیلات آنها به آن جا می رسیدم.
از این که می خواستم به محیطی جدید وارد شوم، خوشحال بودم. ولی می دانستم که ایران را بیشتر از هر جای دنیا دوست دارم و از همه مهمتر پدر و مادرم در این خاک دفن شده بودند و من نمی توانستم از آنها جدا باشم اما امیدوار بودم پس از گذشت چند سال با فرساد، عمه و استاد سمیعی به ایران بازگردیم و در منزل ما زندگی کنیم.
دوشنبه خانه را به کلی تمیز کردم و وسایل سفر را آماده کردم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم پیمان بود، گفت: کبریا خانم، تماس گرفتم تا حالتان را بپرسم. پس از احوالپرسی گفت: احتمالاً کامیار به علت وقفه ای که در اجرایشان پیش آمده، پنج شنبه به تهران بر می گردد، اگر او مزاحم شما شد، مرا حتماً مطلع کنید. از او تشکر کردم، در مورد سفرم به او هیچ نگفتم و خداحافظی کردم.
نگران شدم، می ترسیدم کامیار مثل دفعه پیش، به منزل ما بیاید. تصمیم گرفتم زودتر عازم فرودگاه شوم تا برایم مشکلی پیش نیاید.
سه شنبه تمام مدارکم را از سفارت تحویل گرفتم و چهارشنبه بر سر مزار پدر و مادر رفتم. شب فرساد تماس گرفت و پرسید: خانه را اجاره داده ای یا نه، با ماشینت چه کرده ای؟
گفتم: وقتی رسیدم به شما توضیح می دهم، مشکلی نیست نگران نباشید.
به امید این که تا چند روز دیگر همدیگر را ببینیم. خداحافظی کردیم.
زمان دیر می گذشت. نخواستم به فرساد بگویم که خانه را اجاره نداده ام و ماشین را نفروخته ام، نخواستم بداند که من در ابتدای تابستان در حدود ده میلیون تومان چک دارم و کسی حاضر نشده چکهای کامیار را از من بخرد. من باید یک بار دیگر باز می گشتم و تکلیف تمام اینها را روشن می کردم. در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نداد. نگران شدم، از خدا خواستم تا کامیار برایم درد سر درست نکند.
پنج شنبه رسید، از صبح آماده بودم، تصمیم گرفته بودم به تلفنها جواب ندهم. حتی قرار بود فرساد هم تماس نگیرد؛ بیشتر وقتم را در طبقه بالا در اتاقم و در کنار پنجره می گذراندم، پرده را کشیده بودم و آرام از کنارش بیرون را نگاه می کردم.
تلفن مدام زنگ می زد، ولی من جواب نمی دادم، صدای ماشین به گوشم رسید. آرام از پشت پنجره نگاه کردم. قلبم از طپش افتاد، ماشین کامیار بود. پیاده شد، هر چه ایستاد و زنگ زد، جواب ندادم. به ماشینش تکیه داد و به ساختمان خیره شد. خود را کنار کشیدم. با تلفن همراه چند بار شماره ی منزل ما را گرفت ولی جواب ندادم تا ساعت 2 ایستاد. ولی بی فایده بود. سوار شد و رفت.
تمام وسایل را پشت در حیاط آوردم، تا با آمدن ماشین زیاد معطل نشوم و زودتر بروم. تا کسی مرا نبیند. ساعت 11 شب پرواز داشتم. می خواستم ساعت 6 از منزل خارج شوم.
آماده شدم و به آژانس تلفن کردم. رأس ساعت 6 ماشین رسید، از پنجره بالا بیرون را نگاه کردم. ماشین کامیار نبود.
درها را قفل کردم و سوار ماشین شدم. با حرکت ماشین به ساختمان نگاهی انداختم، با تمام خاطرههای بد و خوبم خداحافظی کردم. ناگهان از روبرو ماشین کامیار را دیدم، که به طرف منزل ما می آمد تا نزدیک شد سرم را پایین آوردم، خدا خدا می کردم که من را ندیده باشد. صورتم را به سمت دیوار برگرداندم، به سختی از کنار ماشین رد شدیم.
حس کردم توقف کوتاهی کرد، اصلاً توجه نکردم، به راننده گفتم عجله دارم و به سرعت گذشتیم. نیم ساعت بعد در فرودگاه بودیم. خدمه ای با چرخ کرایه کردم و به قسمت تحویل چمدانها رفتیم، عجله داشتم که به سالن اصلی وارد شوم. نگران بودم مبادا کامیار شک کرده باشد و به دنبال ماشین ما به فرودگاه آمده باشد.
وسایل را تحویل دادم و مراحل عبور را طی کردم. دیگر باید به انتظار می نشستم که وقت پرواز بشود. زمان برایم دیر می گذشت، امیدوار بودم که پرواز تأخیر نداشته باشد. دلهره ی عجیبی داشتم، به طرف تلفن رفتم، گوشی را برداشتم و با منزل پیمان تماس گرفتم. پیمان گوشی را برداشت، پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: امروز دوباره کامیار به در خانه ما آمد، ولی من در را باز نکردم.
گفت: کار بسیار خوبی کردید، اتفاقاً با منزل ما تماس گرفت و پرسید از شما خبر داریم یا نه؟ که ما گفتیم شاید بر سر مزار پدر و مادرتان رفته باشید. به او گفتم احتمال دارد از ایران بروید دیوانه وار فریاد می زد و می گفت از پرواز شما خبر داریم یا نه؟
ـ خوب شما چه گفتید؟
ـ خوب من که خبری نداشتم به او هم چیزی نگفتم. راستی، لازم است با پونه به خدنه تان بیاییم. تا یک وقت مزاحم شما نشود؟
ـ ممنون دیگر احتیاجی نیست. چون من در خانه نیستم.
به حالت شک و تردید پرسید: به همراه کامیار هستید؟
ـ نه خدا نکند.
ـ پس تک و تنها این وقت شب کجا هستید؟
ـ حقیقت این است که الان در فرودگاه هستم.
با تعجب فریاد زد: فرودگاه، برای چه رفته اید، مسافر دارید؟
ـ خیر، خودم مسافرم به امید خدا تا دقایقی دیگر پرواز می کنم.
دستپاچه شده بود و گفت: اجازه بدهید بیایم و شما را ببینم.
ـ دیگر فایده ای ندارد، شما نمی توانید خود را تا قبل از پرواز من برسانید، خواستم به شما اطلاع بدهم که دیگر نگران من نباشید. من بابت محبت های شما سپاسگزارم.
ـ پس شما مرا در بلاتکلیفی گذاشتید. مگر قرار نبود جواب خواستگاریم را بدهید؟
متأسفم ، شما باید به دنبال سرنوشت خود بروید، فکر نکنید که هنوز از شما ناراحتم، خیر، ولی با رفتن من به کانادا همه چیز عوض می شود، قرار است به زودی در آنجا با پسر عمه ام ازدواج کنم.
با تعجب گفت: یعنی با پسر آقای سمیعی؟!
ـ بله
ـ پس ما شنیدیم که فرشاد ازدواج کرده اند!
ـ بله درست شنیده اید، ولی نامزد من پسر کوچک استاد سمیعی می باشد، یعنی فرساد.
با ناراحتی گفت: چقدر زود اتفاق افتاد فکر نمی کردم، ولی شما باید به من می گفتید.
ـ به هر حال با شما تماس گرفتم که نگران من نشوید، من هم به دنبال سرنوشتم می روم و امیدوارم شما هم خوشبخت و سعادتمند باشید. به همه سلام مرا برسانید. خدانگهدار.
ساعت 10 صدایی که در سالن پخش شد، مرا به خود آورد. می گفتک خانم عارف، شخصی انتظار ملاقات با شما را دارد. لطفاً خود را به اطلاعات برسانید. خود را به اطلاعات رساندم. پرسیدم آن طرف چه کسی با من کار دارد؟ کد اطلاعات را گرفتند و گوشی را به دست من دادند، قلبم به شدت می تپید، صدای کامیار به گوشم رسید؛ گفت: کبریا خودت هستی؟ جواب ندادم.
ـ بهتر است برگردی و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیده ای؟
ـ از جانم چه می خواهی؟ دیگر همه چیز بین ما تمام شده!
ـ خواهش می کنم برگرد. امروز دوباره به منزلت آمدم، نبودی. چرا مرا آزار می دهی؟ برگشته ام که با هم ازدواج کنیم.
ـ نه دیگر دیر شده است، همان شب که کیمیا را بر من ترجیح دادی، باید فکر الان را می کردی. همان کیمیا به درد تو می خورد.
ـ نه کیمیا به در د من نمی خورد، مرا ناراحت نکن، پشیمانم.
صدای اعلام پرواز به گوشم رسید، کامیار هم شنید، التماس می کرد، فریاد می زد و می گفت: کبریا تو را به خدا، خواهش می کنم نرو، برگرد. من اشتباه کردم، آمده ام تا پولهایت را هم برگردانم، دیگر کنسرت نمی گذارم، مجبور شدم به دروغ بگویم چکهای تو را فروخته ام. بهتر است که در تاریخ چکها، حسابت را کامل کنی، دیگر یه من ربطی ندارد.
می خواستم زودتر به پرواز برسم. کامیار فریاد می زد و اشک کی ریخت، با التماس می گفت: کبریا تو را به روح پدر و مادرت قسم می دهم نرو، من پشیمانم.
گوشی را آرام گذاشتم، دیگر طاقت نداشتم ناله های او را بشنوم.
رأس ساعت مقرر هواپیما پرواز کرد. پس از گذشت چند ساعت به دبی رسیدیم، در فرودگاه دبی مشغول تماشای مغازه های سالن شدم، تا 3 ساعت را بگذرانم. پس از پذیرایی مختصری دوباره سوار هواپیما شدیم. خوابم نمی برد، مهماندار برایم یک قرص آورد و گفت: مسیری طولانی در پیش داریم. بهتر است استراحت کنید. قرص را خوردم و خوابم برد. با صدای بلندگوی هواپیما از خواب برخاستم.
فهمیدم تا دقایقی دیگر به مقصد می رسیم. به دستشویی رفتم و سر و صورتم را شستم، به ابروها و صورتم دست نزده بودم، تا با همان سادگی همیشه عمه، استاد سمیعی و فرساد را ببینم. آرایش مختصری کردم و برگشتم. هواپیما در فرودگاه بزرگ «تورنتو» آرام بر زمین نشست. عجیب بود که شب به آنجا رسیده وقت حرکت ما در ایران هم شب بود، فهمیدم به خاطر اختلاف ساعت است. پشت سر مسافرین وارد سالن شدم. منتظر وسایلم ماندم، تا از گمرک رد شوم. می دانستم آن طرف گمرک عمه و شاید استاد سمیعی به همراه فرشاد و همسرش و از همه مهم تر، فرساد در انتظار من هستند. دستپاچه اما خوشحال بودم و برای پیوستن به آنها عجله می کردم. نمی دانستم در بدو ورود باید چگونه با آنها برخورد کنم. جامه دانها آمد وسایلم را تحویل گرفتم، پس از بررسی وسایلم، آنها را روی چرخ گذاشتم و از راهروی طولانی وارد سالن خروج شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)